همای شیرازی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

همای شیرازی از شاعران قرن سیزدهم هجری قمری است.

همای شیرازی
نام اصلی میرزا محمّدعلی
مرگ سال ۱۲۹۰ ه. ق
نام(های)
دیگر
رضاقلی خان شیرازی
تخلص همای شیرازی

زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]

میرزا محمّدعلی مشهور به رضاقلی‌خان شیرازی و متخلّص و معروف به «همای شیرازی» است. وی در شیراز متولّد شد و نزد استادان فن، هنر و ادبیّات به تحصیل پرداخت و به محضر ادیبان از جمله وصال شیرازی راه یافت. سپس به سلسله‌ی تصوف پیوسته و در اصفهان رحل اقامت افکند و به تدریس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت.

همای شیرازی از معاصران و معاشران رضا قلی خان هدایت صاحب کتاب «مجمع‌الفصحا» بود. وی در آخر عمر به خلوت و تهجّد گرایید و به سال ۱۲۹۰ ه. ق زندگی را بدرود گفت.

آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

دیوان همای شیرازی در دو مجلد چاپ شده است. [۱]

اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

ترکیب بند[ویرایش | ویرایش مبدأ]

ماه محرم آمد و گشتند سوگوار از زیر فرش تا زبر عرش کردگار
چه حور، چه فرشته و چه آدم، چه اهرمن‌ چه مه، چه آفتاب و چه گردون، چه روزگار
بر هر که بنگری به گریبان نهاده سر بر هر چه بگذری به مصیبت نشسته زار
از ذرّه تا به مهر همه گشته نوحه‌گر از خاک تا سپهر همه گشته سوگوار
هر قمریی به مرثیه خوانی به بوستان‌ هر بلبلی به نوحه‌سرایی به شاخسار
نزدیک شد که شعله‌ی آه جهانیان‌ در نیلگون خیام فلک افکند شرار
ماه محرّم است که در دهر شد عیان‌ یا صبح محشر است که گردیده آشکار
روز قیامت ار نبود از چه خلق را بینم کبود جامه و گریان و بیقرار؟
جانم گداخت از غم جانسوز اهل بیت‌ آبی بر آتشم بزن ای چشم اشکبار
این آتش نهفته که اندر دل من است‌ ترسم جهان بسوزد اگر گردد آشکار
از گریه‌ی من است بگرید اگر سحاب‌ از ناله‌ی من است بنالد اگر هزار
چون نیست هیچ کس که بود غمگسار دل‌ اندوه دل بس است مرا یار و غمگسار
زین پس من و دو دیده‌ی خونبار خویشتن‌ و ان ناله‌های نیمه‌شب زار خویشتن


چشمی که در عزای حسین اشکبار نیست ایمن ز هول محشر و روز شمار نیست
دور از لقای رحمت پروردگار هست‌ هر دیده‌ای که در غم او اشکبار نیست
کار من است گریه‌ی جانسوز هر سحر بهتر ز گریه‌ی سحری هیچ کار نیست
وقتی به دست آرم اگر آب خوشگوار چون یاد او کنم دگرم خوشگوار نیست
در حیرتم که از چه ز مقراض [۲] آه من‌ از هم گسسته رشته‌ی لیل و نهار نیست
در لاله‌زار کرب و بلا هر چه بنگری‌ بی‌داغ هیچ لاله در آن لاله زار نیست
گر سنبلی دمیده و بشکفته لاله‌ای‌ جز جان سوگوار و دل داغدار نیست
سروی به غیر قدّ جوانان سروقد ابری به غیر دیده‌ی طفلان زار نیست
این سرخی افق که شود هر شب آشکار جز خون حلق تشنه‌ی آن شیرخوار نیست
جز جسم پاره‌ی آن طفل شیرخوار یک نوگل شکفته در آن مرغزار نیست
لب عندلیب نغمه‌سرا بسته در چمن‌ کس جز دل سکینه‌ی نالان هزار نیست
کی آگه است از دل لیلای داغدار آن کس که همچو لاله دلش داغدار نیست
ای دل به گریه کوش که در روز واپسین‌ بی‌گریه هیچ کس به خدا رستگار نیست
امروز هم که دم زند از مهر اهل بیت‌ فردا به رستخیز «هما» شرمسار نیست
امروز اگر مضایقه داری ز آب چشم‌ فردا خلاصی تو ز سوزنده نار نیست
ای دیده همچو ابر بهار اشکبار باش‌ ای دل تو نیز لاله صفت داغدار باش
از کربلا به کوفه چو شد کاروان روان از کوه ناله خاست ز افغان کاروان
از گریه پر ز ولوله گردید روزگار از ناله پر ز غلغله گردید آسمان
از کوه خاست ناله که ای قوم الحذر از سنگ خاست گریه که ای فرقه الامان
رخهای همچو ماه خراشیده شد چو گشت‌ سرها چو آفتاب به نوک سنان عیان
آن سر که در کنار بپرورده فاطمه‌ بنگر چه‌ها گذشت به آن سر ز امّتان
گاهی به دیر راهب و گاهی به بزم می‌ گه در تنور خولی و گه بر سر سنان
گاهی فراز نیزه چو خورشید آشکار گه همچو گوی در خم چوگان کودکان
از جان و سر چه غم خورد ار گشت پایمال‌ آن کس که در رضای خدا سر بداد و جان
از بس که ریخت خون جوانان فلک به خاک‌ تا حشر لاله می‌دمد از خاک بوستان
ای چرخ دشمنی تو با دوستان حق‌ امروز نیست کز ازل این داشتی نهان
امروز دشمنی تو با اهل بیت نیست‌ دیری است دشمنی تو بدین پاک خانمان
فرق علی شکافتی از تیغ آبدار پهلوی حمزه از دم زوبینِ خون‌فشان
گوهر صفت شکستی از آسیب سنگ ظلم‌ دندان مصطفی که فدایش جهان و جان
هرگه که نام او به زبان آورد قلم‌ صد شعله از قلم به فلک می‌زند علم
گردون چو تیغ ظلم برون از نیام کرد زنگین ز خون عترت خیر الانام کرد
خاصّان بزم قرب و عزیزان دهر را خوار و حقیر در نظر خاصّ و عام کرد
در شام تیره منزل آل علی چو گنج‌ پنهان در آن خرابه‌ی بی‌سقف و بام کرد
آن سنگدل که آیینه‌ی شرم تیره ساخت‌ آیین مگر نداشت که آیین شام کرد
گیرم که خون تازه جوانان حلال بود آب فرات را که به طفلان حرام کرد؟
خنگ فلک گرفت ز دست قضا عنان‌ آن دم که شمر، رخش شقاوت لجام کرد
افتاد لرزه از ملکوت آن زمان که سر از کین جدا ز پیکر آن تشنه کام کرد
از شش جهت ز بس که جهان انقلاب یافت‌ گویی مگر که روز قیامت قیام کرد
شد سنگ خاره آب ز صبری که در عطش‌ اصحاب آن شهنشه والا مقام کرد
معجر به خواری از سر دخت نبی ربود گردون نکو به آل علی احترام کرد
زینب چو دید آتش بیداد کوفیان‌ بر پا ز دود آه به گردون خیام کرد
آن طفل شیرخوار که در کام از عطش‌ نوک خدنگ را سر پستان مام کرد
انصاف کس نداد به جز تیر آبدار کآبی به حلق تشنه‌ی آن تشنه کام کرد
ظلمی که شد ز کوفی و شامی بر اهل بیت‌ نه کافر فرنگ و نه ترسای شام کرد
فریاد از آن گروه که با عترت رسول‌ کردند آنچه دل شود از گفتنش ملول


جمعی که خلقت دو جهان شد بر ایشان دادند در خرابه‌ی بی‌سقف جایشان
قوم زنا به قصر زر اندود کامران‌ آل رسول در غل و زنجیر پایشان
آیینه‌ی جمال خدایند و از جلال‌ خورشید هست آینه‌ی عکس رایشان
آن اختران برج رسالت که آسمان‌ با صد هزار دیده بگرید بر ایشان
آن خسروان کشور ایمان که از شرف‌ جبریل بود خادم دولتسرایشان
جمعی که آسمان بود از مهرشان به پا قومی که کردگار بگوید ثنایشان
بیمار و خسته جان و گرفتار و ناتوان‌ جز خون دل نبود دوا و غذایشان
پامال سمّ اسب جفا گشت ای دریغ‌ آن جسمها که جان دو عالم فدایشان
چون اصل دین ولای رسول است و آل او واجب بود به خلق دو عالم ولایشان
آنان که پاس حرمت احمد نداشتند جز نار قهر نیست به محشر جزایشان
آنان که گریه در غم آل نبی کنند فردوس و سلسبیل ببخشد خدایشان
ای دیده گریه در غم آل رسول کن‌ خود را به روز حشر ز اهل قبول کن
از کوفه سوی شام روان شد چو قافله افتاد در سرادق افلاک ولوله
شد از خروش و ناله جهان پر ز انقلاب‌ گشت از شرار آه فلک پر ز مشعله
روز قیامت است تو پنداشتی که بود از شش جهت زمانه پر آشوب و غلغله
ابری که می‌گریست در آن دشت هولناک‌ چشم سکینه بود به دنبال قافله
نیلی رخش ز سیلی شمر ای دریغ شد آن بانویی که ماه نبودش مقابله
طفلی که در کنار چو جان داشتی حسین (ع) دور از پدر فتاد ز جان چند مرحله
غلتان چو اشک خویش به دنبال کاروان‌ تن خسته و پیاده و بی‌زاد و راحله
گه خاک کرد پاک ز رخسار همچو ماه‌ گه برکشید خار ز پای پر آبله
آتش به روزگار زد از آه شعله‌بار وقتی که کرد از ستم آسمان گله
جز او که بسته پای به زنجیر ظلم داشت‌ بیمار را نبسته کسی پا به سلسله
نشکفته غنچه‌ی چمن مرتضی دریغ‌ سیراب شد ز غنچه‌ی پیکان حرمله
دور از پدر فتاد بدان سان که جان ز تن‌ گردون میان جان و تن افکند فاصله
ای کاشکی که خامه‌ی تقدیر می‌کشید یکسر به دفتر دو جهان خطّ باطله
ظلمی که شد به عترت پیغمبر از یزید نشنیده گوش چرخ از آن ظلم بر مزید
گلگون سوار معرکه‌ی کربلا حسین رخشنده شمع انجمن انبیا حسین
آسوده دل ز بحر فنا شو که ایمن است‌ در کشتیی که هست در او ناخدا حسین
جز مهر یار از همه چیزی بشست دست‌ جز عشق دوست بر همه زد پشت پا حسین
هر جا که دید رنج و بلایی به جان خرید روز ازل چو کرد قبول بلا حسین
عهدی که بست کرد وفا تا به کربلا آموخت بر جهان همه رسم وفا حسین
اول عیال و مال و تن و جان و ملک و جاه‌ یکباره بذل کرد به راه خدا حسین
همّت نگر که داد سر و جان و هرچه بود بیعت ولی نکرد به آل زنا حسین
هرچند تشنه بود لبش لیک خضر را بر چشمه‌ی حیات شدی رهنما حسین
فریاد از آن زمان که شد از ظلم آسمان‌ بی‌یار و بی‌برادر و بی‌اقربا حسین
چون مصحف مجید به بت خانه‌های چین‌ تنها میان آن همه‌ی اشقیا حسین
تنها ز گریه‌اش نه همی سنگ می‌گریست «الدّهر قد تزلزل لمّا بکا» [۳] حسین
بی‌کس میان آن همه خونخوار دشمنان‌ غیر از خدا نداشت کسی آشنا حسین
عزم طواف تربت او کن دلا که هست‌ رکن و مقام و کعبه و سعی و صفا حسین
گر خون‌بهای خون شهیدان طلب کند غیر از خدا طلب نکند خون‌بها حسین
مدح خدای راست سزاوار و گوش او از ناسزا شنید بسی ناسزا حسین
چون آفتاب شهره شود در همه جهان‌ گر بنگرد ز لطف به سوی هما حسین
از آفتاب روز جزا غم مخور که هست‌ صاحب لوا به عرصه‌ی روز جزا حسین
در عرصه‌ی قیامت و هنگام دار و گیر غیر از ولای او نبود هیچ دستگیر [۴]
باز از نو شد هلال ماه ماتم آشکار قیرگون شد روی گیتی چون سر زلفین یار
جنبش اندر هفت گردون او فتاد از شش جهت‌ لرزه اندر چار ارکان شد عیان از هر کنار
شد عیان اندوه و حسرت، شد نهان وجد و سرور شادمانی رخت خود بربست و غم افکند بار
فارغ از غم یک دل خرّم نمی‌بینم مگر باز از نو شد هلال ماه ماتم آشکار
کآفتاب یثرب و بطحا چون و از ملک حجاز در عراق آمد به خاک نینوا افکند بار
کوفیان آن عهد و پیمان را که بربستند سخت‌ سست بشکستند و بر وی تنگ بگرفتند کار
آب در وادی روان بود روان از هر طرف‌ چشمه‌های خون ز چشم کودکان شیرخوار
اندر آن وادی ز اشک و آه طفلان حسین (ع) حیرتی دارم که چون گردون نیفتاد از مدار
هریک از مردان راه دین در آن دشت بلا جان و سر کردند در پایش به جان و دل نثار
یک به یک زان نامداران اندر آن میدان رزم‌ جان چنین دادند اندر یاری آن شهریار
چون که بر شاه شهیدان نوبت هیجا [۵] رسید خواست گلگون و کمند و تیغ بهر کارزار
تا به پشت دلدل آمد بر به کف تیغ دو سر مرتضی گفتن به میدان شد کشیده ذو الفقار
زیر رانش بود یکرانی که بد دریا شکافت‌ در به دستش بود شمشیری که بد خارا گذار
ساخت گردون را سپر از بیم تیغش آفتاب‌ غافل از این کو برآرد از سر گردون دمار
از پی خون برادر راند در میدان سمند با دلی چو بحر خون، با چشم چون ابر بهار
تاخت بر آن خیل روبه همچو شیر خشمناک‌ الحذر [۶] از خشم شیر شرزه هنگام شکار
کوس از یک سو برآوردی خروش الحذر نای از یک جا برآوردی نوای الفرار
گشت گلگون روی خاک تیره از خون یلان‌ چو زِرنگ لاله اطراف و کنار لاله‌زار
خسته جان و تن نزار و کام خشک و دیده تر در دلش پیکان عشق و بر سرش سودای یار
ذره‌آسا آفتاب افتاد اندر خاک راه‌ تا ز صدر زین به خاک ره فتاد آن تاجدار
آن سری کز ناز دست افشاند بر تاج سپهر بسترش شد خاک و بالینش شد از خارا و خار
خیمه‌ی گردون ز هم بگسیخته شد تار و پود کسوت امکان ز هم بگسست یکسر پود و تار
زورق گردون حبابی گشت در دریای خون‌ عالم هستی به کوی نیستی شد پی‌سپار
کی عجب باشد که اندر ماتم سبط رسول‌ خون بگرید آسمان و تیره گردد روزگار
از خدنگ و خنجر و شمشیر و زوبین و سنان‌ از هزار افزون جراحت بود بر آن نامدار
بس که اندر آفرینش انقلاب آمد پدید خواست گیتی روز رستاخیز سازد آشکار
آن تنی کز فخر پا بنهاد بر دوش رسول‌ کرد پامال ستورانش سپهر کج مدار
خفته بر دیبا یزید و خسته در صحرا حسین (ع) دیو بر تخت سلیمان و سلیمان خاکسار
آل بوسفیان به کاخ و عترت طه به خاک‌ آن یکایک شادمان و این سراسر سرگوار
مو پریشان، رو خراشان اهل بیت شاه دین‌ نوحه‌گر بر کوهه‌ی جمّازه‌های بی‌مهار
بر سر نعش شهیدان بس که گیسو شد پریش‌ پر عبیر و مشک شد وادی چو صحرای تتار
تیره یا رب تا قیامت باد روی اهل شام‌ آن چنان که روزگار خصم شاه جم وقار


منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]

پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]

  1. دیوان همای شیرازی مقدمه با تلخیص. فرهنگ شاعران زبان پارسی.
  2. مقراض: قیچی.
  3. روزگار از گریه‌ی حسین متزلزل است.
  4. دیوان همای شیرازی؛ ج ۲، ص ۱۰۱۸.
  5. هیجا: جنگ، نبرد.
  6. الحذر: پرهیز کن.