شباب شوشترى
شباب شوشتری (۱۲۵۰ ه. ق-۱۳۲۴ ه. ق) از شاعران ایرانی است.
شباب شوشتری | |
---|---|
نام اصلی | محمدعلی عباس شباب شوشتری |
زمینهٔ کاری | شعر |
زادروز | ۱۲۵۰ ه. ق شوشتر |
مرگ | ۱۳۲۴ ه. ق |
ملیت | ایرانی |
محل زندگی | شوشتر |
لقب | ملا عباس |
سبک نوشتاری | خراسانى و عراقی |
تخلص | شباب |
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
محمدعلی عباس شباب شوشتری متخلص به «شباب»، با ملاّ فتحاللّه[۱] شوشترى[۲] معاصر و معاشر بودهاست و نامش را ملاّ عباس و تخلّص شعرىاش را «شباب» ذکر کردهاند.[۳] او از دوران جوانى و کودکی به گفتن شعر مسلّط بوده؛ به طورى که در مقدّمه دیوان او[۴] نوشتهشده: «شاعرى جوان مؤدب و بىآلایش، دانشمند و به تمام فنون شعر آگاه بودهاست. اجداد او تماما از تجار و بازرگانان شوشتر محسوب مىشدند ولى خود او به شغل عطّارى مشغول بودهاست. ..» [۵]
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
از آثار معدودى که از او در دسترس ما قرار دارد مىتوان احاطهاش را به فنون شعرى و دقایق کلامى دریافت. شباب در قصیده از سبک متقدمین پیروى مىکرد و از سبک خراسانى سود مىجست و در دیگر انواع قالبهاى شعرى در سبک عراقى اشعاری سرودهاست. شباب شوشترى نیز همانند وفایى شوشترى از شعراى برجسته زمان خود بوده و آثار مناقبى و ماتمى او در زادگاهش شوشتر و شهرهاى مجاور با آن بازتاب داشتهاست. اشعار و قصاید او طولانى و با مضامین عرفانى و اکثرا درباره اهل بیت(ع) و مدح بزرگان زمانه اوست.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
منتخبى از شش بند عاشورایى[ویرایش | ویرایش مبدأ]
بستند چون ز ماریه، بار از پىِ رحیل | آن کاروان بىکس و بىزاد و بىدلیل | |
یک دودمان به سلسله زاده زیاد | از خاندان احمد و از نخبۀ خلیل | |
فوجى جگر گداخته، در قید غم دچار | جمعى ستاره سوخته، در چنگ کین ذلیل | |
اینان به قید سلسله، عدوان به هلهله | وینان به شور و ولوله، دشمن به قال و قیل | |
آن یک، به نیمهره شده از خستگى ستوه | و آن یک، به ظالمى شده از تشنگى دخیل | |
پایى ز ره پر آبله، دستى حجابِ رو | چشمى ز خون چو دجله و جسمى ز غم علیل | |
نیلى ز ضرب سیلى و، آبى ز قحط آب | رویش که رشگ، مه لبش آشوب سلسبیل | |
بخت سیه، معاون و لخت جگر، غذا | همراه با مصیبت و، دمساز با عزا |
زینب چو پاره پاره به خون دید قامتى | بنشست و خاست ز آه و فغانش قیامتى | |
بر حنجرش نهاد رخ، آن گه به ناله گفت: | وقت است اگر ز خصم توانى حمایتى! | |
برخیز حال زار یتیمان خود بپرس | کز غصّه هر که راست دل پر شکایتى | |
در هر مصیبتى، به نهایت نرفت صبر | الاّ درین بلا، که ندارد نهایتى | |
اى کوکب مراد من! از خاک سر بر آر | آخر تو را نه کوکبهاى بود و رایتى؟! | |
از دست دشمن تو شکایت کجا برم؟ | اى مونس کسان! که تو شاه ولایتى | |
در هجر، از هزار حکایت نمىشود | تا بامداد حشر، اداى حکایتى | |
خاکم به سر که ناله اهل و عیال تو | آخر نکرد در دل دشمن سرایتى | |
آتش به جان شمر بیفتد، چرا نکرد | بر حلق تشنۀ تو به آبى، رعایتى؟ | |
از بهر شست و شوى تنِ چاک چاک تو | جز آب دیده نیست در آبى کفایتى | |
ناگه به شمر دون نظرش ز آن میان فتاد | زد صیحهاى، که رعشه به هفت آسمان فتاد |
گفت:اى لعین، بیا و ز خشم خدا بترس | بر ما ترحّمى کن و، از مصطفى بترس | |
دست جفا، ز دامن آل على بدار | وز تاب آه و نالۀ خیر النّسا بترس | |
ظلم این قدر بر آل پیمبر روا مدار | اى ظالم! از تظلّم آل عبا بترس | |
گیرم حمیّت عرب اندر جهان نماند | از بیم طعنه عجم اى بیحیا! بترس | |
آتش به خیمهگاه شه کربلا مزن | وز شعلههاى سینه بریان، ما بترس | |
آب روان مکن ز لبِ تشنگان دریغ | وز سیل اشکِ دیدۀ گریان ما بترس | |
چندى چو شکوه از دل خونین ادا نمود | رو در مدینه کرد و، قیامت به پا نمود |
کاى باب نامدار! ببین حال زار ما | وز کین، هزار پاره تن تاجدار ما | |
اى بو تراب! سر به درآر از تراب و بین | بر جان بیقرار و دل داغدار ما | |
اطفال ما ز تشنهلبى مرده، و این عجب | که از دیدگان، دو جوىِ روان در کنار ما! | |
آخر لباس تیره ز سر دوخت تا به پاى | بختِ سیاه روزتر از روزگار ما... | |
بر حال ما مصیبت خود نشمرى به هیچ | گر بنگرى شمارِ غم بیشمار ما | |
بگسته باد سلسله نظم روزگار | کز هم گسست سلسله اعتبار ما... | |
دور است راه، خدا را بیا ز مهر | بر کن سفارش اطفال زار ما | |
ننشست چون ز شرح تظلّم دلش ز جوش | رو در بقیع کرد و، کشید از جگر خروش |
کاى مادر! این ضیاى دو چشم پر آب توست | این ماهىِ تپیده به خون، آفتاب توست | |
این گوهرى که سفته شد از صد هزار جاى | با نوک تیر و نیزه، عقیق خوشاب توست | |
این کوکبى که آمده بیش از ستارهاش | پیکان کین ز شست شیاطین شهاب توست | |
این شهسوار عرصه غم کز رکاب جان | پاى ظفر کشیده، شهید رکاب توست | |
این تاجدار کشور غربت که متّکى است | بر تخت خاک و خون، شه مالک رقاب توست | |
این جسم پاره پاره که در ملک نیستى | خرگه کشیده، خسروِ عالى جناب توست | |
این سبزه کز سموم حوادث فسرده است | ریحان دستپرور گلزار باب توست | |
این سوز ناله که از جگر شعلهناک طبع | در ماتم حسینِ تو دارد، «شباب» توست |
در مدیح و رثاى حضرت عباس(ع)[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مرد عاشق بىسر و سودا و سامان بایدا | در طریق سهل و سختى هردو یکسان بایدا | |
بوستان راحتش را در بهارستان تن | ناله: رعد و، دیده: ابرو، گریه: باران بایدا | |
ز انبیا، از بوالبشر بگرفته تا خیر البشر | هر کرا شربى ز جام قرب یزدان بایدا | |
خسروِ کرب و بلا، اندر دیار کربلا | سر به نوک نیزه، تن در خاک غلتان بایدا | |
اندر آن وادى که موج فتنه خیزد فوج فوج | همچو عباسى، رهینِ پاسِ فرمان بایدا | |
شاه دین، ماه بنى هاشم، که درگاه جلال | آسمانش، آستانِ خیل دربان بایدا | |
کشتى نوح محبّت، خضر میدان بلا | موسىِ همت که از بیضاش، ثعبان بایدا | |
نفس معراج شهادت، لیلة الاسراى قرب | مصطفى شأنى که حسّانش ثناخوان بایدا | |
صفدر کرّار منصب، حیدر عمران نسب | کِش به صفّین جلالت چرخ میدان بایدا | |
معنىِ خُلق حَسن، مصداق: انّى مِن | لِوَحشَ الثدّه که درین معنیش برهان بایدا | |
آنکه گر شمشیر قهر آرد برون در روز رزم | آفرینش را سراسر ترک امکان بایدا | |
آنکه هستى ز التهاب تیغ تیزش در ستیز | توده خاکستر اندر شعله پنهان بایدا | |
چون بر آرى دست احسان روز جود از آستین | نهرى از عمّان فیضت بحر عمّان بایدا | |
طفل اجلالت چو دست آرد به چوگان جلال | از حقارت چرخ گردون کوى میدان بایدا | |
با چنین شوکت نمىدانم چرا جسمت ز کین | چاک چاک از خنجر و شمشیر و پیکان بایدا | |
پیکرى کز نازکى از لاله پهلو مىگرفت | یا رب! اندر خون چرا چون لاله غلتان بایدا؟ | |
بهر آبى آن که جان از دست و، دست از تن بداد | با چه جُرم آغشته در خون زار و عطشان بایدا؟ | |
زینب، آن خورشید عفّت را -که جاریه است- | سر چرا بىمعجر و، گیسو پریشان بایدا | |
گر کسى با چشم انصاف این مصیبت بنگرد | همچو من از دیدگان تا حشر گریان بایدا | |
روزگارا! خانهها ویران نمودى، لاجرم | زین ستم بر خاندانت خانه ویران بایدا | |
در گلستان مصیبت، بلبلى همچون «شباب» | در عزاى شاه مظلومان، غزلخوان بایدا | |
تا جهان را ز اقتضاى دور گردون پى ز پى | نور و ظلمت، رنج و راحت، وصل و هجران بایدا: | |
وقتِ احباب تو همچون گل قرین خرّمى | بخت اعداى تو چون سنبل پریشان بایدا [۶] |