رضا قلی خان هدایت
رضاقلیخان هدایت (۱۲۱۵ ه. ق. - ۱۲۸۸ ه. ق) از شاعران ایرانی قرن سیزدهم قمری است.
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
رضاقلیخان طبرستانی، فرزند آقا محمّدطاهر طبرستانی ملقب به «لله باشی» و متخلّص به «هدایت» در سال ۱۲۱۸ ه. ق در تهران متولّد شد. وی از ابتدای جوانی شعر میسرود و «چاکر» تخلّص میکرد ولی بعد، تخلص «هدایت» را برگزید. در موقع سفر فتحعلیشاه به اصفهان مورد توجه وی قرار گرفت و لقب «خان» و «امیرالشعرا» یافت. پس از درگذشت فتحعلیشاه به دربار محمدشاه راه یافت و به دستور او تربیت عباس میرزا را به عهده گرفت و از آنجا به «لله باشی» معروف شد.
هدایت در سال ۱۲۸۸ ه. ق در گذشت.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
هدایت تألیفات بسیاری به نظم و نثر دارد. مهمترین آثار او عبارتند از: مجمعالفصحا، تذکرۀ ریاضالعارفین، هدایت نامه، لطائفالعمارف و دیوان غزلیات و ...
دیوان غزلیات وی شامل بیش از هشت هزار بیت و دیوان قصاید او شامل بیش از ده هزار بیت است.[۱]
هدایت در دیوان منهجالهدایـﺔ دو مرثیه در قالب ترکیببند سرودهاست. یک مرثیه در دوازدهبند و دیگری در چهاردهبند است. ترکیب دوازدهبندی وی با شکوه و شکایت از فلک آغاز میشود و شاعر در هر بند به بیان مصیبتی از مصایب اهل بیت میپردازد. میتوان این دوازدهبند را نوعی مقتل منظوم به حساب آورد.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
شعر ۱[ویرایش | ویرایش مبدأ]
دیگر چه شد که زد شه این نیلگون طبق [۲] | در خم نیل جامه و شد طشت خون شفق | |
رخهاست پر ز ژاله و سرهاست پر ز خاک | جانهاست پر ز ناله و دلهاست پر قلق | |
گیسو گشاده شام و گریبان دریده صبح | دیدی به حال لیل و نظر کن سوی فلق | |
گویی ز بس به فرق فشاندند خلق خاک | پوشیده ماند چهرهی خورشید در غسق [۳] | |
تا عرش کردگار، خروش ملایک است | یا رب، عزای کیست که صاحب عزاست حق؟ | |
در خدمت عزای وی از بهر افتخار | جویند قدسیان همه بر یکدگر سبَق | |
باشد بلی عزای امامی که قتل او | بر باد داده دفتر دین را ورق ورق | |
نوباوهی ریاض نبی فخر عالمین | لب تشنهی شهید سر از تن جدا حسین |
شعر ۲[ویرایش | ویرایش مبدأ]
باد خزان وزید به باغ ارم، دریغ | گلهای تازه رفت به تاراج غم، دریغ | |
شد کشته نور دیدهی شامْ انام، حیف | در خون تپیده قامت فخر امم، دریغ | |
تاراج شد سرادق سلطان دین، فسوس | بر باد رفت حرمت اهل حرم، دریغ | |
آن را که در غزا، عَلَم حق به دست بود | هم دست او فتاد ز کین هم علم، دریغ | |
نور دو چشم ساقی کوثر شهید گشت | با جان و چشم پرعطش و پر زِنَم، دریغ | |
آنان که همدم شه دنیا و دین بدند | بیاو شدند همدم رنج و الم، دریغ | |
ننمود کم سپهر ستمکار ذرهای | با عترت رسول خدا از ستم، دریغ | |
یا رب، بر اهل ظلم ندانم چهها رسد | چون روز دادخواهی این ماجرا رسد |
شعر ۳[ویرایش | ویرایش مبدأ]
زین جورها که کرد سپهر پر انقلاب | در حیرتم که از چه دو عالم نشد خراب | |
آن خیمهای که هر سحری با صد انفعال | بیرخصت اندر آن ننمودی رخ آفتاب | |
از تیغ ظلم لشکر بداختر یزید | بشکسته شد ستونش و بگسسته شد طناب | |
آن زینبی که بود نگهدار بیکسان | وز اهل بیت سرور دین، فرد انتخاب | |
نامحرمان تیره دلش تا به شهر شام | بر ناقهی برهنه نشاندند و بیحجاب | |
آن سر که بود زینت آغوش مصطفی | پیوسته بود تکیه گهش دوش بو تراب | |
ببریده شد ز خنجر کفّار، بیسبب | بر نیزه شد ز کینهی اشرار، بیحساب | |
از اهل بیت پاک برآورده گرد چرخ | گفت آنچه گفت دشمن و کرد آنچه کرد چرخ |
شعر ۴[ویرایش | ویرایش مبدأ]
جسم شریف سرور دین چون ز زین فتاد | بیاشتباه، عرش برین بر زمین فتاد | |
بر خاک تیره از چه نیفتاد آسمان؟ | زان پیشتر که جسم شریفش ز زین فتاد | |
افتاده آه و ناله چنان اندر اهل بیت | کز بیم، لرزه بر فلک هفتمین فتاد | |
از بس به سر زد از غم این کار، دست خویش | از کار دست عیسی گردوننشین فتاد | |
دین که داشتند نمیدانم آن گروه؟ | کز جورشان، شکست به بنیادِ دین فتاد | |
گیسو در این عزا ببریدند حوریان | چون این ندا به ذروهی [۴] خلد برین فتاد | |
روح الامین چو شد خبر از بیم این گناه | گفتی که رعشه بر تن روح الامین فتاد | |
کس را در این گناه مجال نطق نماند | بیماتم و ملال کسی غیر حق نماند |
شعر ۵[ویرایش | ویرایش مبدأ]
چون شد به رزمگاه خسان میر مهوشان | خوش شد ز دیدن رخ او جانِ ناخوشان | |
افراخت تیغ و آتشی افروخت در مصاف | کز شعله سوخت خرمنِ افسرده آتشان | |
با آنکه یافتند شبیه پیمبرش | کشتند باز، زمرهی بیدین و دانشان | |
بشنید ازو چو خسرو دین بانگ «یا ابی» | بر فوج خصم تاخت پریشان چو بیهُشان | |
آن جسم پاک کش به فدا صد هزار جان | در پیش زین گرفت و سوی خیمهگه کشان | |
خاموش دید چون لب او از سخن به خویش | گریان ببرد و هِشت به پهلوی خامشان | |
بسیار خون ز دیدهی حق بین چو برفشاند | رو بر سپهر گفت به چشمان خون فشان | |
«یا رب، تو آگهی که مرا دادرس نماند | وز نو خطانِ آل علی هیچ کس نماند» |
شعر ۶[ویرایش | ویرایش مبدأ]
از پیش خصم سرور دین چون گذر نداشت | جز حربگه به هیچ رهی راه برنداشت | |
در زیر زین کشید عقاب پرنده را | کش تُندی عقاب بُد و بال و پر نداشت | |
زینب برون دوید و رکابش گرفت زود | کز سروران جیش، تنی را دگر نداشت | |
آمد به پیش لشکر و حجّت تمام کرد | صد حرف راست گفت و در آنها اثر نداشت | |
خاتم شد او و خیل دغا حلقه گِرد او | کز آن میان به هیچ طرف ره به در نداشت | |
از فرط تیر و تیغ تن پاک او نمود | نخلی که غیر خنجر و پیکان ثمر نداشت | |
از پا فتاد زینب وقتی گشاد چشم | بر پیکر شریف برادر که سر نداشت | |
بر اشک او نسوخت دل دشمنان بلی | باران لطیف بود و اثر در حجر نداشت | |
دادند خیمهی شهِ دین را صلای عام | نه عزّتی به پردگیان و نه احترام |
شعر ۷[ویرایش | ویرایش مبدأ]
گشتند چون که آل علی بر شتر سوار | ز افغان و اه و ناله، قیامت شد آشکار | |
بهر چه سرنگون نشد این نُه سپهردون؟ | بهر چه واژگون نشد این خاک بیمدار؟ | |
زینب چو دید جسم برادر به خاک و خون | وز تیر و نیزه بر تن او زخم بیشمار | |
از کار رفت و نعرهی «هذا حسین» او | در ساکنان عالم بالا نمود کار | |
گریان به ناله گفت: که ای جان من حسین | جسم تو را که کرده این چنین خسته و فکار؟ | |
در خاک و خون سرشته در این دشت کین چراست | آن گیسویی که شانه زدش پیک کردگار؟ | |
هست این تنی که فاطمه پرورد در بغل | کو آن سری که ختم رسل داشت در کنار؟ | |
رو در مدینه کرد سوی هادی سُبُل | و انگه به گریه گفت که: «یا خاتم الرُسُل» |
شعر ۸[ویرایش | ویرایش مبدأ]
«این پارهپاره پیکر بیسر، حسین توست | این کشته کو مراست برادر، حسین توست | |
این سرخرو ز خون شهادت که در غمش | زهرا سیاه ساخته معجر، حسین توست | |
این بیکس غریب که گردیده چاکچاک | جسمش به نوک نیزه و خنجر، حسین توست | |
این طائر فتاده ز گلزار آشیان | کز ناوک عدو بُودَش پر، حسین توست | |
این ماهیِ به خاک تپان کز برای آب | در بحر خون شدهست شناور، حسین توست | |
این فخر سروران، که به قهر از قفا سرش | ببریده شمر شوم بداختر، حسین توست | |
این تشنه لب که تشنه شهید از جفا شدهست | ننموده از فرات لبی تر، حسین توست» | |
چون حرف چند گفت به صد ناله با رسول | با اهل بیت کرد رخِ خود سوی بتول: |
شعر ۹[ویرایش | ویرایش مبدأ]
«کای بضعة الرّسول، بر این انجمن نگر | یکسر اسیر و بیکس و دور از وطن نگر | |
آن را که یافت پرورش اندر کنار تو | در خاک و خون افتاده، جدا سر ز تن نگر | |
کشتند نور چشم تو را و آن تن شریف | بر خاک گرم کرب و بلا بیکفن نگر | |
از هم دریده گرگ ستم یوسف تو را | باور نمیکنی، سوی این پیرهن نگر | |
کردند دیو و دد به سلیمان دین جفا | تخت و نگین او به کف اهرمن نگر | |
زین العباد را که عزیز زمانه بود | یعقوبوار، خوار به بیت الحزن نگر | |
از اشک سرخ، دامن او پر ز گل ببین | وز آب چشم، مسکن او چون چمن نگر | |
آنگه زمام ناقهی او ساربان کشید | ناکام از شکایت امّت زبان کشید |
شعر ۱۰[ویرایش | ویرایش مبدأ]
چون شام اهل بیت نبی را مقام شد | صبح امید زینب آواره شام شد | |
گنج معارف ازلی بوده آن گروه | نبود عجب خرابهشان گر مقام شد | |
آنان که در سُرادق عصمت نهان بُدند | دیدارشان نظارهگه خاص و عام شد | |
آن را بدین ستمزده ظنّ کنیز رفت | وین را بدان اسیر، گمانِ غلام شد | |
دردا، که دهر آل علی را ذلیل کرد | آوخ، که چرخ، نسلِ زنا را به کام شد | |
خون حرام، قوم ستم را حلال گشت | آب حلال، اهل حرم را حرام شد | |
در طشت زر چو دید سر شاه دین حسین | یکباره صبر و طاقت زینب تمام شد | |
با آه و گریه گفت که: «ای دهر بینظام | بنگر چگونه دین نبی بینظام شد | |
ما اهل بیت ساقی کوثر مگر نهایم؟ | ما دوحهی ریاض پیمبر مگر نهایم؟» |
شعر ۱۱[ویرایش | ویرایش مبدأ]
داند خدا که تا که به پا کرده خافقین [۵] | کس سر نداده در ره مهرش به از حسین | |
جان را شمرده در تن خود دَینی از حبیب | و انگه نمود در بر جانان ادای دَین | |
علمش چو عین بوده، سراسر نقوش علم | آورده خوش ز علم، سراسر به سوی عین | |
آن را که عینِ هستی خود نصب عین شد | تبدیل عین هستی خویش است فرض عین | |
زان حالتی که بین وی و حق وقوع داشت | تا حالت تصوّر ما، بس که فرق و بین | |
او را نبود عجز به دشمن ز بیم جان | صفین نه کم ز غزوهی بدر آمد و حُنین | |
این بود حکمت ار ننمودی علاج خصم | شاهی که حکم داشت به تغییر عالمین | |
ای پادشاه عادل و ای داور قضا | در این قضیه چاره چه باشد به جز رضا؟ |
شعر ۱۲[ویرایش | ویرایش مبدأ]
این آتش ار نه کام و زبانها بسوختی | آن معنی آمدی که روانها بسوختی | |
حقّا که در دل کسی از درد دین بُدی | زین غم چه پیرها چه جوانها بسوختی | |
گر راز کربلا نشدی خلق را یقین | کی شرک را حجاب گمانها بسوختی؟ | |
یک آه تشنگان اگرش رخصتی بدی | یکباره، کَونها و مکانها بسوختی | |
ور سر زدی ز خاطر یک تن شرار خشم | یکسر، پدیدهها و نهانها بسوختی | |
ای کاش ز آتش جگر آن گروه پاک | یک جذوه [۶] آمدی و جهانها بسوختی | |
گویی «هدایت» اخگری افتاده در دلت | کز سوز این سخن همه جانها بسوختی | |
دارم امید آن که چو روز جزا شود | زین تعزیت شفیع تو را مصطفی شود [۷] |
کتاب شناسی[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- دیوان منهجالهدایـﺔ. رضا قلی خان هدایت. تهران: بی تا.
- مثنوی هدایت نامه. سرودۀ رضا قلی خان هدایت؛ تصحیح، مقدمه و پی نوشت پگاه مصلحی و لیدا شجاعی. تهران: انتشارات علمی و فرهنگی. ۱۳۹۳.
- تذکره ریاض العارفین. اثر رضا قلی خان هدایت. تصحیح و تحشیه نصرت الله فروهر. تهران: امیرکبیر. ۱۳۸۸.
- سفارتنامۀ خوارزم. رضا قلی خان هدایت. به کوشش علی حصوری. تهران. بی تا.
- فهرس التواریخ. تألیف رضا قلی خان هدایت؛ به تصحیح و تحشیه عبدالحسین نوایی، میرهاشم محدث. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.۱۳۷۳.
- انوار الهدایه. رضا قلی خان هدایت. تصحیح محمد ابراهیم ایرج پور، علیرضا ثابتی. همدان: انتشارات سکر. ۱۳۹۳.