منیژه درتومیان‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو
منیژه درتومیان
منیژه درتومیان.jpg
زادروز ١٣٤٩ ه.ش
بجنورد

منیژه درتومیان (١٣٤٩ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.

زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]

منیژه درتومیان فرزند بازرگان به سال ١٣٤٩ ه. ش در شهر بجنورد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذراند و در رشته‌ی علوم تربیتی از دانشگاه آزاد اسلامی آن شهر فارغ التحصیل شد، و در سازمان فنی و حرفه‌ای بجنورد مشغول به کار گردید. وی در سال ١٣٧٣ به مشهد آمد و در اداره‌ی کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان حوزه‌ی معاونت فرهنگی مشغول به کار شد. او کارشناس انجمن‌های ادبی خراسان نیز بوده است.

وی در شعر بیشتر تمایل به کار کلاسیک دارد و در قالب مثنوی و بخصوص غزل شعر می‌سراید.

درتومیان مؤسس چهار انجمن ادبی به نامهای «انجمن ادبی دریا»، «انجمن ادبی شعر جوان خراسان»، «انجمن ادبی عارف بجنوردی» که بعد از منحل شدن دوباره توسط او دایر شد، و «انجمن ادبی دانشگاه بجنورد» می‌باشد. درتومیان اگر چه از دوره‌ راهنمایی به سرودن اشعار می‌پرداخت، ولی از سال ١٣٧٢ ه. ش و بویژه پس از ارتباط با شاعر معاصر سیمین‌دخت وحیدی رسما به جرگه‌ شاعران پیوست.

آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

درتومیان مؤلف 12 مجموعه شعر می‌باشد که از آنها می‌توان «مهتاب کردستان»، «جنون منتشر»، «گزیده ادبیات معاصر، شماره ٢١٦»، سه مجموعه کودک با نامهای «سه کتاب نقاشی»، «سرباز کوچولو» و «عکس یادگاری» را نام برد.

اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

هفتاد خورشید[ویرایش | ویرایش مبدأ]

مردم! دلم را ندیدید دیروز این دور و برها؟ گم کرده‌ام قلب خود را انگار ای همسفرها
دیروز دیدم که قلبم این دور و بر می‌خرامید امروز امّا ندیدم او را در این دوروبرها
از عشق پنهان نبوده، از عشق پنهان نباشد بالاتر از کوچه‌ی ما رقص طناب است و سرها
شاید برای همین است امروز می‌ترسم از دل‌ زیرا نترساندم او را از طول راه و خطرها
دیروز یک مردی گفت تا چارده کوفه غربت‌ خورشید بر نیزه مانده در ازدحام تبرها
دیروز طفلی پریشان لب تشنه می‌گفت: آقا ای ارتفاع تو بی‌سر، ای بهترین تاج سرها
ما را ببر تا حماسه، تا انتهای سرودن‌ تا مکتب سرخ نیزه، تا مرقد بی‌اثرها


دیروز هفتاد حیدر از کوچه‌ی ما گذشتند هفتاد خورشید بی‌سر از کوچه‌ی ما گذشتند
عباس‌ها مشک خود را لب تشنه تا خانه بردند حلّاج‌ها دار خود را مردانه بر شانه بردند
دیروز در کوچه‌ی ما خورشید هم بی‌کفن بود خون گلوی برادر همرنگ اندوه من بود


دیروز گل کرد غربت در عمق چشمان سجاد آتش گرفت و فرو ریخت با خیمه‌ها جان سجّاد
دردی بزرگ و صمیمی با دست خود شانه می‌زد بر روح عصیانگر باد، موی پریشان سجّاد
طوفان سختی خبر داد، یک مرد از اسب افتاد سجّاده‌ها گُر گرفتند، از اشک پنهان سجّاد
آیینه‌ها ضجّه کردند، با سینه‌ای پاره‌پاره‌ وقتی که رنج اسارت گردید مهمان سجّاد
گنجشک‌های هراسان آسیمه سر می‌دویدند گاهی به دامان زینب، گاهی به دامان سجّاد
یک کاروان غیرت و درد، با قفل و زنجیر می‌رفت‌ میراث خون بود و خطبه، میراث دستان سجّاد
بر نیزه‌های اسیری، صد شعله رویید وقتی‌ گل کرد خون و غریبی، در عمق چشمان سجّاد


ناگاه بانوی سبزی، خون خدا را خروشید یک شیرزن خطبه‌هایی، بی‌انتها را خروشید
یک شیرزن؟ نه به مولا- از اوج حتّی فراتر باید امامش بخوانم، باید بگویم پیمبر
بر وسعتش خون و خنجر، بی‌گفتگو سجده کردند مردانِ مردِ دو عالم، در پای او سجده کردند
دیروز از کوچه‌هامان، یک نسل عاشق گذشتند با کوله‌بار اسیری، مردان لایق گذشتند
القصه دیروز دل را، گم کردم این دوروبرها آیا دلم را ندیدید، دیروز ای هم سفرها؟


محرم نامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]

هرچه گفتم که نگویم، همه گفتند: بگو و نهفتم که نگویم، همه گفتند: بگو
آری امشب به سرِ دار قسم، خواهم گفت‌ به ابو الفضل علمدار قسم، خواهم گفت
روزگاری‌ست برادر! که نگفتن ننگ است‌ دیده را بستن و نشنیدن و خفتن ننگ است
روزگاری‌ست برادر! که سخن باید گفت‌ سخن از غربت هفتاد و دو تن باید گفت


هیچ لیلی غزل از حادثه‌ی خون نسرود! و اذانی به هوا خواهی مجنون نسرود!
سَرِ گل دسته‌ی مسجد خبر از پیر نبود! یا بلالی که اذان گوید و تکبیر نبود!
دست بر زخم من و دل مگذارید ای قوم‌ خبر از این دل صد پاره ندارید ای قوم
من ز هفتاد و دو شمشیر حکایت دارم‌ از یزید بن معاویه شکایت دارم
ذو الفقارا! به خُم زلف دوتایت سوگند ذو الجناحا! به تو و یال رهایت سوگند
سَرِ سبزی‌ست مرا باز فدا خواهم کرد و به این قافله دَینی‌ست ادا خواهم کرد


روزگاری‌ست برادر! که سخن باید گفت‌ سخن از غربت هفتاد و دو تن باید گفت
روزگاری‌ست برادر! که حذر باید داد خصم دین سفره بگسترد، خبر باید داد
سَرِ این سفره برادر نکند پیر شویم‌ لقمه‌ای خورده از این نان و نمک‌گیر شویم
مردم! این لقمه حرام است وفایی نکند عیش دنیا همه دام است وفایی نکند
مردم! این لقمه گلوگیر شود می‌میریم‌ و اگر فاطمه دلگیر شود می‌میریم


امشب از زمزم این درد فراتی باید وقت تنگ است عزیزان صلواتی باید
رو سیاهان زمینیم و بلال این جا نیست‌ فارس هستیم و سلمان صفتی با ما نیست
روزه دارند قلم‌ها و عسل کافی نیست‌ گاه افطار رسیده‌ست و غزل کافی نیست
تشنه لب ماند و سقّای غزل هامان رفت‌ پیر ما، سید ما، مرشد و آقامان رفت
یاد آن زمزمه‌های دم افطار به خیر یادت ای پیر من، این قافله سالار به خیر
دل ما کهنه دخیلی‌ست به پیراهن تو سیّدا! جان علی، دست من و دامن تو


باز هم عشق سَرِ دار مرا می‌خواند قبر شش گوشه‌ی آن یار مرا می‌خواند
ذو الجناح است به خون خفته، سوار امّا نیست‌ تیغ و شمشیر و سپاه است ولی آقا نیست
ذو الفقاری که شود حامی ما این جا نیست‌ حُرّ اگر هست بگویید چرا با ما نیست؟


گفته‌ام بار خدایا! که به ذات تو قسم‌ به جمال و به جلال و به صفات تو قسم
که ز دستان ریا پیشه‌ی دون می‌ترسم‌ وز بی‌غیرتی قوم زبون می‌ترسم
ای برادر نکند غیرت ما خواب رود زحمت عشق هدر گشته و بر آب رود
نکند پیرزنی نیمه شب آهی بکشد دوش ما بی‌خبران بار گناهی بکشد
آه دلسوختگان راه به جایی دارد به خداوند «که این ملک خدایی دارد»
پیر ما رفت ولی ایل شهادت باقی‌ست‌ داغداران رسولیم و رسالت باقی‌ست
نکند این که حسین از بر ما دور شود از شفاعت‌گری قافله معذور شود
نکند عاقبت الامر سرافکنده شویم‌ نزد سالار شهیدان همه شرمنده شویم
مرگ بر ما اگر از امر ولی دست کشیم‌ یا ز دامان حسین بن علی دست کشیم
هرکسی دشنه به کار دل ما آوردست‌ به خدا و به رسول و به علی نامرد است
ای فرات! العطش پاک مرا شاهد باش‌ زینبا! دیده‌ی غمناک مرا شاهد باش
من ز هفتاد و دو شمشیر حکایت دارم‌ از یزید بن معاویه شکایت دارم [۱]

منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]

پیوست[ویرایش | ویرایش مبدأ]

  1. رستاخیز لاله‌ها؛ ص 66- 69.