مصطفی قاضی نظام
مصطفی قاضی نظام (۱۳۰۷ ه.ش) یکی از شاعران معاصر است.
مصطفی قاضی نظام | |
---|---|
زادروز | 1307 ه. ش |
کتابها | «مظهر حق» |
تخلص | «قاضی» |
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مصطفی قاضی نظام متخلّص به «قاضی» فرزند مرحوم ادیب العلماء علی، به سال ۱۳۰۷ ه. ش در تهران متولد شد. دوره تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به اتمام رسانید سپس وارد راهآهن و هنرستان آن گردید و مدت ۲۵ سال در آن اداره مشغول به کارهای فنی گردید و بعد از بازنشستگی به مدت شش سال به عنوان حسابدار در بانک ملت خدمت کرد، و سپس از کار اداری کنارهگیری نمود.
قاضی از سن ۱۵ سالگی مشغول به سرودن شعر گردید. او طبعی روان دارد و در انجمن ادبی ایران که شادروان استاد ناصح آن را اداره میکرد و دیگر انجمنهای ادبی تهران شرکت داشت. او مدیر انجمن ادبی حلال مشکلات علی (ع) بوده است.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
قاضی دارای چندین کتاب شعر و نثر که بیشتر آن جنبهی مذهبی دارد میباشد و یک جلد آن در سال ۱۳۵۰ شمسی به نام «مظهر حق» به چاپ رسیده است. وی در هر سبکی شعر میسراید و اشعار غزلیاتش در ۳۲ حروف فارسی است.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
شعر ۱[ویرایش | ویرایش مبدأ]
دل من به مِهرِ مهی شد مُسخّر | که چهرش بُوَد رَشک مهر مُنوَّر | |
کُنَد خنده رویش به خورشید و بر مه | زند طعنه مویش به مُشک و به عَنبر | |
چو خورشید رویش به بینم چو ذره | کُنَد رَقص روحم ز عشرت به پیکر | |
به بزمی که وی نیست در پهلوی من | به من هیچ عشرت نگردد مُیَسّر | |
بمدح دُرِّ دُرِّج تمکین و حشمت | حسینِ علی خسرو بنده پرور | |
خلیلِ جلیلِ رَسول مُکرّم | سلیلِ نبیلِ بتولِ مُطَّهر | |
شهِ ملک هستی که بر درگه وی | نَهد سر پی سجده چرخ مُدوَّر | |
رسد بر ملک عزت و فخر بیحد | ملک هم نهد بر قدوم و رَهش سر | |
نسیمی که خیزد ز کوی نکویش | شَوَد صحن گیتی ز بویش مُعطّر | |
شب و روز خیلِ مَلک بهر خدمت | بکویش مقیمند چون حلقه بر در | |
بطوفِ حریم عظیمش فرشته | بشوق و شعف نیز میگُسترد پَر | |
شده هفت دوزخ ز قهرش مُجَسم | شده هشت جنت ز مهرش مُصوَّر | |
پی بوسه بر درگهش هر خدیوی | کُنَد چون سپهر برین پشت چنبر | |
کسی کو زند بوسه بر مَرقد وی | شفیع گُنه گرددش روز محشر | |
ز بهر کسی که کُنَد طوفِ کویش | شَوَد طرفه قصری بجَنّت مُقرّر | |
کسی کو به دل نیست مهر رخِ وی | به تن گرددش، هر سرِ موی نشتر | |
کسی کو کند گریه بهرش به محشر | نصیبش شَوَد جَنّت و شَهدِ کوثر | |
چه گویم ز جسمی که غلتید در خون | قَدِ وی که بُد رَشک سرو و صنوبر | |
به روی زمین فرش گشتش ز کینه | تنی کو به عرشِ برین بود زیور | |
زدندش ز کینه سرش نوکِ نیزه | زدندش به پهلو گهی نیش خنجر | |
نبودش به تن بوسه گه چون محلی | ز جورِ عدویِ لعینِ ستمگر | |
نکردند بر وی ترّحم گروهی | که بودند دشمن به دین پیمبر | |
ملک نوحه کرد و فَلک شد به خجلت | چو شمرِ ستمگر بُریدش ز تن سر | |
چو زینب تن وی به خون دید غرقه | سیه گشت روزش چو لیلِ مُکدَّر | |
ز بندش پی بند شد، قطع دستی | که بخشندهی سیم بودی و هم زر | |
چنین ظلم بیحدّ و مر به یک تن | به عمرش ندیده سپهر مُعَمَّر | |
به جز در همین بیت (قاضی) مُسَلم | الف نیست در این قصیده سراسر |
شعر ۲[ویرایش | ویرایش مبدأ]
سرو کجا، قامت رسای ابوالفضل | ماه کجا، جلوهی لقای ابو الفضل | |
میدهد از رنج و غم به دنیی و عقبی | در دل هر کس بود، ولای ابو الفضل | |
ای دل عاشق، طلب کن از ره اخلاص | جرعهای از چشمهی صفای ابو الفضل | |
هستی خود در ره عقیده فدا کرد | ای همه هستی من، فدای ابو الفضل | |
در دل غمدیدهام، ولای حسین است | در سر شوریدهام، هوای ابو الفضل | |
میرسد اینک به گوش دل هله بشنو | نغمهی آزادی، از ندای ابو الفضل | |
روز وفای به عهد در صف هیجا | گفت زمین و زمان ثنای ابو الفضل | |
خصم به وحشت شد از رشادت عباس | دوست به حیرت شد از وفای ابو الفضل | |
دست اگر شد جدا ز پیکر پاکش | هست به پا تا ابد لوای ابو الفضل |
شعر ۳[ویرایش | ویرایش مبدأ]
شهادت اباالفضل (ع)
خواهی اگر نشانه ز مردان نامدار | یادی کن از وفای ابو الفضل جان نثار | |
گر آورد زمانه شجاعان بیشمار | هیهات مثل او دگر آید به روزگار | |
چشم جهان ندیده چو او پاک گوهری |
هرجا که از جلالت او گفتگو کنند | لاهوتیان مقام ورا آرزو کنند | |
آنانکه سوی درگه عباس رو کنند | دیگر کجا بهشت برین جستجو کنند | |
نه حسرتِ بهشت بَرند و نه کوثری |
تا از کَفَش لوای حسینی سوا نبود | اردوی شاه را غمی از ماجرا نبود | |
تا دستِ وی ز پیکر پاکش جدا نبود | زینب به درد و غصه و غم مبتلا نبود | |
زیرا که داشت همچو دلاور برادری |
گردید تا که پیکر عباس غرق خون | افتاد از کَفَش علم و گشت سرنگون | |
آمد بلرزه گُنبد گردونِ نیلگون | خیل مَلک ز پَرده نمودند سر برون | |
دیدند پارهپاره فتادست پیکری |
آه از دمی که پرتو چشمان بو تراب | گفتا بیا به یاریم ای شاه با شتاب | |
تا در بَرش رسید شهنشاه مُستطاب | مه را به خاکِ تیره نگون دید آفتاب | |
زان صحنه شاه کرد به پا شور محشری |
آه از دمی که پرتو چشمان بو تراب | گفتا بیا به یاریم ای شاه با شتاب | |
تا در بَرش رسید شهنشاه مُستطاب | مه را به خاکِ تیره نگون دید آفتاب | |
زان صحنه شاه کرد به پا شور محشری |
گفتا که خم شد از غمِ هجرت مرا کمر | ای سرو راست دیده گشا و به من نگر | |
آمد زمان وصل مرا و تو را به سر | آخِر تو را چگونه توانم کِشم به بَر | |
دستت ز تن جداست ز کین ستمگری |
(قاضی) هر آنکه اشک فشاند به خاک او | یا توتیای دیده کند خاکِ پاک او | |
یا شرح غم دهد ز تنِ چاک چاک او | آرد به یاد حالت اندوهناک او | |
دارد به صبح و شام دلِ پُر ز آذری |