رقیه آزادنیا

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

رقیه آزادنیا (١٣٥٨ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.

رقیه آزادنیا
رقیه آزادنیا.jpg
زادروز ١٣٥٨ ه.ش
شهرستان شفت استان گیلان
آثار «یک پلک سکوت»
مدرک تحصیلی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی

زندگینامه رقیه آزادنیا[ویرایش | ویرایش مبدأ]

رقیه آزادنیا در سال ١٣٥٨ شمسی در شهرستان شفت استان گیلان متولد شد و تحصیلات خود را تا کارشناسی زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و در کانون پرورش فکر و نوجوانان استخدام شد.[۱] او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.

ایشان فعالیت شعری خود را از سال ١٣٨٠ ه. ش آغاز کرد و در چندین سوگواره شعری در مشهد، الیگودرز و جهرم برگزیده شده است.

آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

رقیه آزاد نیا برگزیده اشعارش را در کتابی به نام «یک پلک سکوت» منتشر کرده است.

اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

ای مقتدای باور سرخ قیام‌ها آن ‏سوی هر چه خاطره و یاد و نام‌ها!
ای جوشش همیشه خون در رگان آب! ای گریه‌ ای گریه چکیده ز چشم نیام‌ها!
از لحظه طلوع تو بر نی غریب من! سر بر نکرده‌اند، ازین کوچه شام‌ها
بوی نجیب عشق، تو را می‌وزد هنوز جاری‌تر از همیشه به سمت مشام‌ها
بگذار زمزم از تو بنوشد اگر چه با قصد نیابت از همه تشنه‌کام‌ها
از دور هم زیارت ما را قبول کن از دور هم به حرمت این السّلام‌ها...
خون در هوای چاره عریان نماندنت از سایه‌های زخم کفن دوخت بر تنت
بوسید تیغ، حلقِ تو را که تَر کُنَد جای لبان فاطمه را روی گردنت
زیر هجوم وحشی ِاسبان نمی‌رسید آن سوتر از غبار، صدای شکستنت
بی‌سایه تو باغ، تب‌آلوده شد، ببین! آتش گرفته دامن گل در نبودنت
قرآن به حرف آمد و اصلاً چه فرق داشت بالای فرق نیزه به منبر نشستنت؟
ای بغض شعرخیز! که هر قدر هم... دلم لج می‌کند دوباره برای سرودنت
بگذار تا شهید کند این غزل مرا حالا که سر گذاشته‌ام روی دامنت
فرمان رسید قافله اینجا بایستد این کاروان ِ رفته به فردا بایستد
فرمان رسید خیمه ما را علم کنید تا سایه‌ای بر این همه صحرا بایستد
این نوح آمده است که کشتی‌اش تا ابد روی نگاه تشنه دریا بایستد
فرمود راه، باز و شب و پیش رو خطر هر کس که خواست یا برود، یا بایستد
فرمود هر که را که سَرِ سرفرازی است در برگ ریز معرکه با ما بایستد
تقدیم کرد آینه‌ها را یکی یکی تا یک تنه مقابل دنیا بایستد
آنگاه تکیه داد به شمشیر خسته‌اش بر زانوان خم شده‌اش... تا بایستد
حالا میان دسته سرها جلوتری از دیدن تو کیست که خود را بایستد؟
از کشته تو این همه دل زنده شد به عشق زنده است دل به عشق تو حتّی بایستد
باید که پیش این همه اعجاز روشنت زانو زند کلیم و مسیحا بایستد
آری میان دسته سرها جلوتری تا عالمی تو را به تماشا بایستد
این نیزه‌دار، مرد اگر هست لحظه‌ای را روبروی حضرت زهرا بایستد
وقتی‌که عکس چشم تو افتاد توی آب تب کرد خیمه خیمه دلت پیش روی آب
یک قطره هم به لب نرساندی که تا هنوز در حسرت تو تشنه بماند گلوی آب
بارانِ ِزخم بود و تو بودی و می‌چکید از مشک دلشکسته تو آبروی آب
طفلان درون خیمه هنوز آه می‌کشند هنگامه نیامدنت را عموی آب!
ای گُُر گرفته از نَفَسَت آتش و عطش! نوشیدن از زلال لبت آرزوی آب
ماهی که با اشاره تو خَلق می‌شود هر لحظه روح تازه‌ای در خُلق و خوی آب
حتی غزل ز جذبه نام تو لال ماند دریا چگونه ساده شود در سبوی آب؟!

منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]

پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]

  1. گفت‌وگوی مؤلف با شاعر.‏