امیر برزگر خراسانی
امیر برزگر خراسانی (١٣٢٢ ه. ش) از شاعران معاصر فارسی زبان است.
زندگینامه امیر برزگر خراسانی[ویرایش | ویرایش مبدأ]
امیر برزگر خراسانی فرزند حسن مشهور به «حاج حسن معمار مشهدی»، در سال ١٣٢٢ شمسی در مشهد مقدس متولد شد. او فارغالتحصیل هنرهای زیبا در رشته نقاشی از مؤسسه علمی-هنری که بعدها به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تغییر نام یافت، است.
او به استخدام دانشکده علوم پزشکی دانشگاه فرودسی مشهد درآمد و سالها به عنوان مسئول روابط عمومی آن دانشگاه خدمت کرد. وی عضویت هیئت رئیسه کانون هنرمندان خراسان را بر عهده داشته است.
علاوه بر شعر، نقاشی، موسیقی و تدریس ردیفهای دستگاهی آواز اصیل ایرانی نیز از مشغلههای اوست.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
امیر برزگر خراسانی خالق هشت اثر: «دیوان امیر»، «با صدایی به سکوت، سخن آئینهها»، «شعر و شاعری در آئینه زمان»، «گزیده ادبیات فارسی شماره ٦٨»، «از شرنگ و شطح»، «نماز عاشقی»، «فصل عطش» و «رها در ناکجا آباد» است. [۱]
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مثنوی [۲] [ویرایش | ویرایش مبدأ]
نیستان در نیستان ناله دارم | به دل داغی هزاران ساله دارم | |
همان داغی که آدم بر جگر داشت | که آدم خود از این ماتم خبر داشت | |
بسی کهنهست زخم سینه من | ترکها دارد این آیینه من | |
در آن عهدی که بودم ذرّهای خاک | ز دم از این مصیبت سینه را چاک | |
بنی آدم غمی دیرینه دارد | کز آن غم آتشی در سینه دارد | |
گِل ما را به آب غم سرشتند | و غم در سرنوشت ما نوشتند | |
ز آدم تا من مجنون، دلی شاد | ببین تاریخ آدم میدهد یاد | |
از آغاز جهان از عهد آدم | کجا؟ کی؟ شادمان بودیم یک دم؟! | |
در این ماتمسرا میدان آورد | که میجوشد ز خاکش محنت و درد | |
زمین زندان، زمین تبعیدگاه است | خدا بر این حقیقت خود گواه است | |
در این تبعیدگاه سِفلهپرور | که میروید ز خاکش تیر و خنجر | |
اگر ما را غمی دیگر نمیبود | غم مهجوری از دلبر نمیبود | |
حدیث کربلا بس بود بس بود | نه تا بعد محرم، تا نفس بود | |
حدیث کربلا یک ماجرا نیست | ز کل خلقت آدم جدا نیست | |
در آن روزی که آدم گریه میکرد | فغان میکرد و فریاد از غم و درد | |
نبود اندوه او از مرگِ هابیل | که شد مقتول خشم و رشک قابیل | |
در این دنیای فانی، مرگ غم نیست | شهید و کشته در تاریخ کم نیست | |
غم او، رنگ و بوی نینوا داشت | نشانی از حسین و کربلا داشت | |
بسی فرق است بین مرگ هابیل | به دست قاتلی مانند قابیل | |
و قتل زاده زهرای اطهر | حسین بن على (ع) سبط پیامبر! | |
تو میدانی در آن صحرا در آن دشت | چه بر آن سید و سالار بگذشت | |
زبانِ خامه در توصیف گُنگ است | قیاس ما چو اقیانوس و تُنگ است | |
نگنجد نام او در کُل هستی | سخن از او نگویم جز به مستی | |
به خاک کربلا سوگند، مستم | فتاده رعشه از مستی به دستم | |
که او سلطان مستان جهانست | که او پیرِ همه دُردیکشان است | |
علم شد عشق از او در دل خاک | که خاک از فخر شد همسنگ افلاک | |
ازو این عشق تا امروز باقیست | کسی در عاشقی همتای او نیست | |
بمیرم بهر آن شاهنشه عشق | کزو گردید بر پا خرگه عشق | |
بگویم کوفیان با او چه کردند؟ | هزاران دَد به یک آهو چه کردند؟ | |
هزاران آتشْ افروز ستمگر | زدند آتش به گلزار پیامبر | |
دِرُو کردند گلهای چمن را | شقایق را و یاس و یاسمن را | |
درختان را همه یکسر بریدند | تمام سروها را سر بریدند | |
شهیدان تشنه لب خفتند بر خاک | خدا را آب! میگفتند بر خاک | |
دو نهر آب جاری پیش روشان | به جای آب تیری بر گلوشان! | |
حسینِ زیب دامان پیامبر | به خون غلطیده پیش چشم خواهر | |
به جز بیمار زار ناتوانی | نمانده از جوانانش نشانی | |
مگر گلهای پرپر گشته بر خاک | تنِ بی سر تنِ از تیغ صد چاک | |
از این غم گریه میکرد آدم آنروز | ازین داغ و ازین درد و ازین سوز | |
حسینِ او ز خالق رنگ و بو داشت | یکی اولاد آدم مثل او داشت | |
نبینی همچو او از نسل آدم | بخوان او را تو قرآن مجسم | |
قلم در وصف او گردیده حیران | که عالم جمله باشد جسم و او جان | |
به حق ثارُالله است و آیتِ حق | بجو از او نشان از حقّ مطلق | |
که او میزان عدل و داد و دین است | که او تفسیر قرآن مبین است | |
ز اصلِ نور او کز خالقِ اوست | سخن اکنون نمیگویم من ای دوست | |
کزین گونه سخن بسیار گفتند | گهر زین دست، صدها سال سُفتند | |
که او زین باب مافوق جهان است | ولی قصد من اکنون غیر از آن است | |
علی هم زان جهت فوق بشر بود | مگر زهرا (س) چو زنهای دگر بود؟ | |
ولی فوق بشر بودن هنر نیست | که این از اختیارات بشر نیست | |
مرا گر هم ثمر از آن شجر بود | امامی هم به نام برزگر بود | |
حسین از خاکدان بر لامکان رفت | به بال عاشقی تا کهکشان رفت | |
بود این امتیاز برتر او | که باشد عاشق او داور او | |
همان چیزی که مقصود خدا بود | که این مقصود حق از خلق ما بود | |
به حق پیوستن و از خویش رستن | تمام بندها را بر گسستن | |
دو عالم را پرِ کاهی شمردن | پرِ کاهی ز حق کس نخوردن | |
جوانمرد و شرافتْ پیشه بودن | حذر کردن ز تیغ و تیشه بودن | |
نگشتند هیچ گه گِرد گناهی | و لرزیدن به خود از بیم آهی | |
چو مردان پا زدن بر جمله هستی | نکردن هیچ کاری غیر مستی | |
همان کاری که او در کربلا کرد | و راز عاشقی را بر ملا کرد | |
به عالم معنی دین را نشان داد | به دشمن داد آب و تشنه جان داد | |
در آن غربت، در آن غوغا، در آن جنگ | نزد آزادگی را از ریا رنگ | |
شبی کز بامدادش فتنه میریخت | شبی که آسمان نیرنگ میبیخت | |
شبی آبستن صبحی جهانسوز | در آن خفته هزاران آتش افروز | |
چراغِ چادرش را کرد خاموش | که دیگ شرم و خجلت افتد از جوش | |
برادر را مخیر کرد و آزاد | و رخصت بر همه یاران خود داد | |
که کس در ماندن اجباری ندارد | که دشمن جز به من کاری ندارد | |
قیامش چون قیامی راستین بود | فقط جان خودش در آستین بود | |
حسین آزاد مردی این چنین بود | جهان انگشتری او چون نگین بود | |
که عاشق گر که باشد این چنین است | که رسم عشقبازی خود همین است | |
زند هر کس به عالم چار تکبیر | نمیترسد دگر از زخم شمشیر | |
هر آنکو رهرو راه حسین است | هوادار و هواخواه حسین است | |
نبندد بر مطاعِ این جهان دل | به طومارش بکوبد مُهر باطل | |
ندانم با چه روی و آبرویی | به پا کردیم اینسان های و هویی | |
که ما یاران خاص آن امامیم | به دین کامل به آئینش تمامیم | |
در آن آئینه گر خود را ببینیم | برای خود به ماتم مینشینیم | |
سزد گر با کمال شرمساری | به حال خود کنیم این سوگواری [۳] |
برای عباس (ع)[ویرایش | ویرایش مبدأ]
آب، لب تشنه حلقوم عطشناک تو بود | دجله تبدار تنِ خسته خونبار تو بود | |
علقمه غرقِ عرق بود ز شرمِ لبِ تو | موج در موج سرافکنده رفتار تو بود | |
کاسه دست تو لبریز شد از آبِ فرات | دجله حیرتزده چشم گهربار تو بود | |
آرزو داشت زند بوسه به لبهای تو آب | غافل از موج وفایی که در افکار تو بود | |
ای همه شوکتِ ایمان، شرفِ نابِ وجود | که ملاکِ تو وفا، عاطفه معیار تو بود | |
مِهر گل کرد و فرو ریخت ز دستان تو آب | که تب آلوده عطش بنده ایثار تو بود | |
لب تفدیده اصغر تن عطشان حسین | دلِ چون آینه، انگیزه این کار تو بود | |
ای علمدار که دین از تو عَلَم شد به جهان | وین همه حاصل جانبازی و پیکار تو بود | |
گر خدا بود خریدار حسین بن علی | خود حسین بن علی نیز خریدار تو بود [۴] |
در صدای حضرت موسی (ع)[ویرایش | ویرایش مبدأ]
همچو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را | من به شوق دیدن او پروریدم خویش را | |
عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم | دیدم آن آیینه را، اما ندیدم خویش را | |
بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود | دین و دنیا هر دو را دادم خریدم خویش را | |
چند و چونش را نمیدانم ولی در کوه طور | در صدای حضرت موسی شنیدم خویش را | |
ادای عاشقی سختست میدانم ولی | بارها در پای دلبر سر بریدم خویش را | |
میوه باغ بهشتم گر که شیرین نیستم | خام بودم زودتر از شاخه چیدم خویش را | |
گر نبود این پای خونآلود غرق آبله | تا بلندای حقیقت میکشیدم خویش را | |
روزگار! ای تیغت از چنگیز خون آشامتر | بارها کُشتی مرا باز آفریدم خویش را | |
کاش از این آتشکده آگاه میبودم امیر | آن زمانی کز نیستان، میبریدم خویش را |
خورشید[ویرایش | ویرایش مبدأ]
چشمه چشمه میجوشد از نگاه تو خورشید | ای نگاه تو خورشید، روی ماه تو خورشید | |
تا تبسمی باشد بر لب تو، حق دارد | میشود اگر پنهان در پگاه تو خورشید | |
حاجتی به گلریزی یا گلابپاشی نیست | زر نثار میسازد، تا براه تو خورشید | |
ز آسمان فرو افتد چون شبح تبه گردد | گر دمی جدا ماند از سپاه تو خورشید | |
تا رسم به عرش از فرش پا به چشم من بگذار | گرچه هست و میدانم پایگاه تو خورشید | |
من چگونه از خجلت پیش تو بر آرم سر؟ | این زمان که از شرمست عذرخواه تو خورشید |
روزگار تاریک است از تو نور میخواهم | ای که نور میبخشد در پناه تو خورشید | |
همچو آب و آیینه پاک و پاکدامانی | یک گواه من این شعر یک گواه تو خورشید | |
گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | کمترین نشان باشد بر کلاه تو خورشید |
روزگار تاریک است از تو نور میخواهم | ای که نور میبخشد در پناه تو خورشید | |
همچو آب و آیینه پاک و پاکدامانی | یک گواه من این شعر یک گواه تو خورشید | |
گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | کمترین نشان باشد بر کلاه تو خورشید |
من خاک پای شمایم[ویرایش | ویرایش مبدأ]
یک اتفاق عجیبی افتاد در انزوایم | تابید نوری چو خورشید روشن شد از او سرایم | |
پیری پیاله به دستش با سِحر چشمان مستش | میخواند مستانه شعری از دفتر خود برایم | |
شعرش ز جنس دگر بود مثل نسیم سحر بود | شیرین چو شهد و شکر بود شد سور و شادی، عزایم | |
در او چه دیدم ندانم قفلی زد او بر دهانم | زان پس سخنگو و خاموش چو چشم آیینههایم | |
گاهی سبک مثل ابرم جاری به دریا چو نهرم | با آنکه از جنس خاکم قد میکشم تا خدایم | |
مستم، شرابم، شهابم، روشنتر از آفتابم | سیارهای پر شتابم در کهکشانها رهایم |
پرسیدم آن شب از آن پیر تو کیستی وز کجایی | گفتا که از ملک عشقم بر عاشقان پیشوایم | |
من مولوی را چو روحم توفان غم را چو نوحم | من زخمها را چو مرهم من دردها را دوایم |
یکباره پر باز کردم از شوق پرواز کردم | تا اوج سبِز رهایی، گویی عقابم، همایم | |
گردید لبریز و سرشار روحم ز عرفان چو عطار | از هفت وادی گذشتم گفتی ورای فنایم | |
ای جمع مستان مستور ای باده ناخورده مخمور | ای آبتان اشک چشمم وی خاکتان توتییایم | |
اینها که گفتم گمان بود شرحی ز شور نهان بود | ورنه به آن پیر سوگند من خاک پای شمایم |