اقبال لاهوری
محمداقبال لاهوری یکی از شاعران معاصر پاکستانی بود.
محمّد اقبال لاهوری | |
---|---|
زادروز | 1252 ه.ش سیالکوت_پاکستان غربی |
مرگ | 1357 ه.ق سیالکوت_پاکستان غربی |
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
محمّد اقبال لاهوری شاعر متفکّر پاکستانی، آخرین شاعر بزرگ فارسیگوی شبه قارّهی هندوستان به سال ۱۲۵۲ ه. ش برابر با ۲۲ فوریه سال ۱۸۷۳ م. در «سیالکوت» یکی از شهرهای پاکستان غربی متولد شد. جدّش محمد رفیق ساکن کشمیر بود که به اتفاق سه پسرش به سیالکوت آمد. یکی از فرزندانش در این شهر به شغل بازرگانی اشتغال داشت. نام او نور محمد و پدر اقبال که مایهی مباهات مسلمین میباشد.
در سال ۱۸۹۵ م.، پس از پشت سرگذاشتن مراحل اولیّه جهت ادامهی تحصیل راهی لاهور شد. با توماس آرنولد دیدار کرد و این شخص تأثیر زیادی بر دانشجوی جوان گذاشت. در سال ۱۸۹۷ م. تحت تعلیمات و ارشاد توماس آرنولد به اخذ درجهی فوق لیسانس فلسفه نائل گردید. در این برهه سلامت نفس، عدالتخواهی و دوستدار آزادی بودن او برای همگان آشکار گردید.
اولین منظومهی او به نام «هیمالیا» در روزنامهی «مخزن» در هند انتشار یافت. تحصیلاتش را در انگلستان و آلمان ادامه داد و رسالهی دکترای خود را با نام «توسعه و تکامل ماوراءالطبیعه در ایران» با موفقیت به پایان رساند و از دانشگاه مونیخ دکترای فلسفه دریافت کرد. او سرمایهی اسلامی را نیز به میزان بسیار به آموختههای عملی خود افزود.
اقبال پس از تکمیل معلومات خویش به زادگاه خود بازگشت و در آنجا به صف آزادی خواهان پیوست و از پیشروان و اصلاح طلبان بزرگ مسلمان هند و از بانیان کشور پاکستان شمرده میشود. او تمام هستیاش را نثار اسلام و آزادی هند کرد.
اقبال مردی است فیلسوف، عارف، نویسنده، شاعر، سخنور، محقّق، اسلامشناس و سیاستمدار، مبارز و نو اندیش، خلاق و با قدرت فکری زیاد که قویترین دفاع را از اسلام کرد. نظریات اقبال در قبال مسائل اجتماعی تا آنجا پیش رفت که خشم تمامی استعمارگران و استثمارکنندگان را برانگیخت. بارزترین نکته در شخصیّت او علاقه به آزادی و استقلال مسلمانان شبه قاره هند است. اقبال شاعری است بلند اندیشه و خوش سخن که شعرش حاوی نکات عرفانی و فلسفی است.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
آثار اقبال لاهوری در مجموعههایی به نام «پیام مشرق»، «زبور عجم»، «اسرار خودی و رموز بیخودی»، «ارمغان حجاز»، «جاوید نامه»، و غیره مکرّر به چاپ رسیدهاست.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
اقبال معتقد است بهترین حکومت برای ادارهی امت اسلام حکومتی است که قانونش قرآن و مرکز روحانیش کعبه و رهبرش ولیاللّه و خلیفةاللّه است و چنان که گفته: «نمونهی، کامل مقام ولایت و خلیفه اللهی که دو نیروی عملی و علمی را در خود جمع داشت و نفس عاقلهی او بر مُلک ظاهر و باطن پادشاهی میکرد، علی مرتضی(ع) بود» و این همان عقیدهای است که شیعیان برای امام و ولی قائلند.
مسلم اول شه مردان علی | عشق را سرمایهی ایمان علی | |
از ولای دودمانش زندهام | در جهان مثل گهر تابندهام |
به همین مناسبت تقریبا همهی روایات شیعه را دربارهی فضائل حضرت علی (ع) باور دارد و جابهجا از آن یاد کرده است.
افکار فلسفی اقبال در آثارش نمایان است:
«اسرار خودی»: حاوی نظرات وی دربارهی خود یا خویشتن خود است. و صفاتی نیز برای خلیفة اللّه و ولی خدا بیان نموده که شمایل امام غایب بقیة اللّه (عج) است:
غنچهی ما گلستان در دامن است | چشم ما از صبح فردا روشن است | |
ای سوار اشهب دوران بیا | ای فروغ دیدهی امکان بیا |
رموز بیخودی: مکمل اسرار خودی است که رابطهی فرد و اجتماع را مورد بررسی قرار میدهد و اظهار میدارد که با وحدت خودی میتوان یک اجتماع خودی به وجود آورد.
«زبور عجم»: اشعار عرفانی و مملو از معانی پربار زندگیبخش که دارای مضامینی والاست.
«گلشن راز جدید»: در این منظومه اقبال 9 سؤال عرفانی را مطرح میکند و به شیوهای شیرین و فصیح بدانها پاسخ میدهد.
«جاوید نامه»: حاوی نظریات فلسفی، عرفانی و اجتماعی اقبال است.
«افکار می باقی و نقش فرنگ»: حاوی قطعات، مثنویها و غزلیات اقبال است.
«ارمغان حجاز»: گویای افکار سیاسی، اجتماعی، تربیتی و دینی اقبال است.
«پس چه باید کرد ای اقوام شرق» و «مسافر»: هر دو رهآورد سفر اقبال از افغانستان میباشد.
و بالاخره اقبال در آوریل سال 1938 م، 1317 ه. ش. 1357 ه. ق. در سیالکوت پاکستان غربی وفات یافت. با مرگ او جامعه مسلمانان یکی از بزرگترین اندیشمندان و متفکران خود را از دست داد و به سوگ نشست.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
در معنی حریّت اسلامیه و سرّ حادثه کربلا:
هرکه پیمان با هو الموجود بست | گردنش از بند هر معبود رست | |
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست | عشق را ناممکنها ممکن است | |
عقل سفاک است و او سفاکتر | عشق پاکتر، چالاکتر، بیباکتر | |
عقل در پیچاک اسباب و علل | عشق چوگان باز میدان عمل | |
عشق صید از زور بازو افکند | عقل مکّار است و دامی میزند | |
عقل را سرمایه از بیم و شک است | عشق را عزم و یقین لاینفک است | |
آن کند تعمیر تا ویران کند | این کند ویران که آبادان کند | |
عقل چون باد است ارزان در جهان | عشق کمیاب و بهای او گران | |
عقل محکم از اساس چون و چند | عشق عریان از لباس چون و چند | |
عقل میگوید که خود را پیش کن | عشق گوید امتحان خویش کن | |
عقل با غیر آشنا از اکتساب | عشق از فضل است و با خود در حساب | |
عقل گوید شاد شو آباد شو | عشق گوید بنده شو آزاد شو | |
عقل را آرام جان حریّت است | ناقهاش را ساربان حریّت است | |
آن شنیدستی که هنگام نبرد | عشق با عقل هوس پرور چه کرد | |
آن امام عاشقان، پور بتول | سرو آزادی ز بستان رسول | |
اللّه اللّه بای بسم اللّه، پدر | معنی ذبح عظیم آمد پسر | |
بهر آن شهزادهی خیر الملل | دوش ختم المرسلین نعم الجمل | |
سرخ رو عشق غیور از خون او | سرخی این مصرع از مضمون او | |
در میان امّت کیوان جناب | همچو حرف «قُلْ هُوَ اللَّهُ» [۱] در کتاب | |
موسی و فرعون و شبیر و یزید | این دو قوّت از حیات آید پدید | |
زنده حق از قوّت شبّیری است | باطل آخر داغ حسرت میری است | |
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت | حرّیت را زهر اندر کام ریخت | |
خاست آن سرو جلوهی خیر الامم | چون سحاب قبله، باران در قدم | |
بر زمین کربلا بارید و رفت | لاله در ویرانهها کارید و رفت | |
تا قیامت قطع استبداد کرد | موج خون او چمن ایجاد کرد | |
بهر حق در خاک و خون غلتیده است | پس بنای «لا الهَ» [۲] گردیده است | |
مدعایش سلطنت بودی اگر | خود نکردی با چنین سامان سفر | |
دشمنان چون ریگ صحرا لا تعد | دوستان او به یزدان هم عدد | |
سرِّ ابراهیم و اسمعیل بود | یعنی آن اجمال را تفصیل بود | |
عزم او چون کوهساران استوار | پایدار و تند سیر و کامکار | |
تیغ بهر عزّت دین است و بس | مقصد او حفظ آیین است و بس | |
ما سوی اللّه را مسلمان بنده نیست | پیش فرعونی سرش افکنده نیست | |
خون او تفسیر این اسرار کرد | ملّت خوابیده را بیدار کرد | |
تیغ لا چون از میان بیرون کشید | از رگ ارباب باطل خون کشید | |
نقش الّا اللّه بر صحرا نوشت | سطر عنوان نجات ما نوشت | |
رمز قرآن از حسین آموختیم | ز آتش او شعلهها افروختیم | |
شوکت شام و فرّ بغداد رفت | سطوت غرناطه هم از یاد رفت | |
تار ما از زخمهاش لرزان هنوز | تازه از تکبیر او ایمان هنوز | |
ای صبا ای پیک دور افتادگان | اشک ما بر خاک پاک او رسان [۳] |