اشراق آصفی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نسخهٔ قابل چاپ دیگر پشتیبانی نمی‌شود و ممکن است در زمان رندر کردن با خطا مواجه شوید. لطفاً بوکمارک‌های مرورگر خود را به‌روزرسانی کنید و در عوض از عمبکرد چاپ پیش‌فرض مرورگر خود استفاده کنید.

اشراق آصفی (۱۲۱۹ ه. ق-۱۲۸۰ ه. ق) از شاعران عهد قاجاری است.

اشراق آصفی
نام اصلی محمد بن ابوالقاسم
زادروز 1219 ه.ق
شیراز
مرگ 1280 ه.ق
ملیت ایرانی
پیشه شاعر
تخلص «حیرت»، «حکیم اشراق»
اثرپذیرفته از سعدی و حافظ

زندگینامه

محمّد‌بن ابوالقاسم اشراق ‌آصفی به سال ۱۲۱۹ ه.ق در شیراز متولّد شد. وی از سادات حسینی شیراز بود و از عرفان، ادب، علوم ریاضی و حکمت بهره‌داشت.

اشراق آصفی از شاعران نیکو بیان عهد قاجاری است. دوره‌ای که در آن، شاعران استاد زمان، همه به شیوه‌ی بیان متقدّمان بازگشتند و هر کدام، یکی از بزرگان سخن پیشین را مقتدای خود قرار داده‌اند. وی ابتدا «حیرت» تخلّص می‌کرد و سپس به «حکیم اشراق» ملقب گشت.

اشراق بعد از دوران صبا به تحصیل ادب سرگرم شد و آنگاه به طی مدارج کمال پرداخت و علاوه بر کسب اقسام حکمت به سلوک در مراحل عرفان روی آورد و محضر او محیط رجال روندگان طریقت، و جویندگان حقیقت شد. اشراق در غزل گاه تابع استادان سخن، سعدی و گاه حافظ بود و در همه‌ی موارد، توجه به نکات عرفانی داشت. سخنش استادانه و منتخب و افکار و تعبیراتش منسجم است.

درگذشت وی در سال ۱۲۸۰ ه. ق در یزد اتفاق افتاد.

ویژگی اشعار

اشعار دیوان وی در قالب غزلیات، رباعّیات، قصاید و ترکیب‌بند سرده شده‌است. دیباچه‌ی دیوان وی با حمد و ثنای حضرت حق و مدح حضرت ختمی مرتبت آغاز شده است و در آن مدح حضرت امیر (ع) آمده است. در دیوان او ترکیب ‌بندی در رثای سیدالشهدا (ع) در شانزده بند دیده می‌شود که می‌توان آن را مهم‌‌ترین مراثی وی دانست.

در این ترکیب بند با مضامینی چون هجرت امام حسین(ع) از یثرب، وداع امام حسین(ع) با اهل حرم، رثای حضرت عباس(ع)، ماجرای مقتل و مصایب سیدالشهدا(ع)، بی‌تابی‌های اهل حرم و توصیف هلال ماه محرم و تشبیه آن به قیامت، رو به رو می‌شویم. در این ترکیب‌بند،‌ صنایع ادبی چون استعاره، تشبیه، تناسب، تضاد، مراعات‌النظیر و ... می‌درخشد.

شاعر، قصیده‌ای در اسرار خلقت و بیان و عظمت شأن و مرتبت ائمه معصومین سروده که نشان از ارادت او به این خاندان ارجمند است.

عمده‌ی مضامین شعری اشراق عرفانی است؛ ولی نگاه وی به حماسه‌ی عاشورا احساسی و عاطفی است و فقط بیتی با رنگ و بوی عرفانی در آن وجود دارد.

اشعار

ترکیب‌بند

۱

ای آسمان چه شد که چنین قد خمیده‌ای؟ برگو به دوش، بارِ چه محنت کشیده‌ای؟
ای ماه از برای چه رخسار کنده‌ای؟ وی زهره در عزای که گیسو بریده‌ای؟
ای شب چه ماتم است که پوشیده‌ای سیاه‌ وی صبح از چه روی گریبان دریده‌ای؟
ای دل برای کیست که باری ز دیده خون‌ وی دیده بهر چیست که در خون تپیده‌ای؟
گل پاره کرده جامه و بلبل کند فغان‌ ای باد غم فرازِ چه جانب وزیده‌ای؟
هر صبح اشک ریز بود دیده‌ی سپهر ای دیده‌ی سپهر به گیتی چه دیده‌ای؟
ای چشم روزگار به صحرای کربلا دانم چه دیده‌ای که مبیناد دیده‌ای
ذرّات کاینات بود جمله در خروش‌ ای گوشِ هوشِ دهر همانا شنیده‌ای؟
در عرش و فرش این همه افغان و شور و شین‌ باشد به ماتم شه لب‌تشنگان حسین


۲

در شش جهت فتاده چه آشوب دیگر است؟ دیگر چه شورش است که در هفت کشور است؟
دیگر چه انقلاب که در نُه محیط چرخ؟ دیگر چه اضطراب که در چار گوهر است؟
دریای چرخ گویی کاندر تلاطم است‌ کشتی دهر گویی بگسسته لنگر است
آشوب رستخیز در آفاق شد عیان‌ شام عزاست یا رب، یا صبح محشر است؟
مانا ز عکس خون شهیدی‌ست کز شفق‌ دامان چرخ اخضر چون لاله احمر است
ظاهر هلال ماه محرّم شد از افق؟ یا ماهیی به لجّه‌ای از خون شناور است؟
یا نی، به حربگاه سپهر از حسام کین دست بریده‌ای است که خالی ز پیکر است؟
برجیس بین که ساخته عمّامه نیلگون‌ ناهید بین که معجر نیلیش بر سر است
نبود عجب که خاک جهان را دهد به باد گردون ز آب دیده که جانش پر آذر است
فریاد ماتم است که در بزم قدسیان‌ سوز مصیبت است که در عرش داور است
از بانگ نوحه غلغله در عرش کبریاست؟ آیا عزای کیست که صاحب عزا خداست؟


۳

عزم رحیل کرد ز یثرب چو شاه دین‌ ز اندوه شد به رحلت، جان جهان قرین
اشک وداع ریخت چو بر تربت نبی‌ بگسست خواست رابطه‌ی عقد ماء و طین
می‌گفت سر برآر ز مضجع دمی که شد وقت وداع آخر و دیدار آخرین
پس بر بُراق عزم چو احمد سوار گشت‌ جبریل از یسارش و میکال از یمین
می‌شد چو گرد موکبش، اما بر آسمان‌ خون می‌گریست دیده‌ی این چرخ دوربین
محمل حریم اهل حرم گشت و راه را با گیسوان خویش برُفتند حور عین
آمد به سوی کعبه و هم کعبه با نیاز بر گرد او طواف نمود از سرِ یقین
هردم ز سیل اشک ملک، منتظر فلک‌ کز موج خون، محیط شود کشتی زمین
بهر شهادت ازلی، خضر راه شد او را سعادت ابدی سوی دشت کین
شاه شهید شد چو ز بطحا به نینوا از دل کشید زین غم، بطحا چو نِی، نوا


۴

در کربلا چو خیمه‌ی دارای دین زدند گفتی که خیمه‌های فلک بر زمین زدند
بر خرگهش چو روی نهادند قدسیان‌ گفتی قدم به عرش جهان آفرین زدند
از اشک اهل بیت، ولی هر قدم، قدم‌ سکّان عرش بر سر دُرّ ثمین زدند
تیر جفا گروه دغا سوی خیمه‌گاه‌ انداختند و بر پر روح الامین زدند
قومی ز گمرهی و ضلالت پی فرار از موکبش به مرکب تعجیل زین زدند
جمعی ز فیض شوق شهادت به پای او سر برنهاده دست به حبل متین زدند
از روضه‌های خُلد برون آمدند و صَف‌ بر گرد خیمه‌های حرم، حور عین زدند
شب همچو هاله گرد قمر، حلقه‌ی وداع‌ اهل حرم به دور امام مبین زدند
کرّوبیان عالم بالا ز سوز آه‌ آتش به پرده‌های سپهر برین زدند
آن شب چو در وداع و مناجات شد سحر خورشید زد به خرگه روحانیان شرر


۵

چون روز حرب، مهر شد از مشرق آشکار گفتی که تیره گشت چو شب، روزِ روزگار
سر زد چو بانگ کوس مخالف بلند شد از سینه‌ی سپهر بسی ناله‌های زار
چون دید قلّتِ سپهِ شاهِ کم سپاه‌ با صد هزار دیده، فلک گشت اشکبار
بعد از وداع اهل حرم، شاه جم خدم بنهاد رو به جانب میدان کارزار
بر پشت ذو الجناح چو بنشست، عقل گفت‌ بی‌پرده جلوه‌گر شده بر عرش کردگار
این گفت احمد است و نشسته است بر بُراق‌ وان گفت حیدر است و کشیده است ذو الفقار
شیرانِ غابِ احمدِ مختارش از یمین‌ میران خیل حیدر کرّارش از یسار
یک‌یک اجازه جو پی حرب مخالفان‌ تا جان و سر کنند به خاک رهش نثار
هریک به سوی عرصه‌ی هیجا قدم زدند بر بام آسمان شجاعت قدم زدند


۶

فریاد «العطش» چو به گردون شد از حرم‌ عبّاس زد به عرصه‌ی میدان کین عَلَم
چون آب مشک پاره همی ریخت بر زمین‌ خون مخالفان ز دم تیغ دم به دم
دستش به تیغ کینه شد آخر جدا ز تن‌ تقدیر دید و تن به قضا داد لا جرم
می‌شد چنین چو روز ازل سرنوشت او آن روز کاش دست عطارد شدی قلم
آنگه که شد ز اسب نگون پشت شاه دین‌ بشکست و زان شکست بود پشت چرخ خم
از حجله‌گه چو قاسمِ نادیده کام دید تنها میان میدان با غم ستاده عم
اشک وداع ریخت به رخساره‌ی عروس‌ نشناخت سر به راه وفا آنگه از قدم
هر دم که حمله‌ور شدی آن زبده‌ی وجود کردی ز خیل کوفه بسی همدم عدم
سروِ قدش که زینت باغ رسول بود از پا فتاد عاقبت از تیشه‌ی ستم
شد سوی کارزار، علی اکبری که بود چون احمدش شمایل و چون حیدرش شیم
زان شِبل بیشه‌ی اسد اللّه شد همی‌ قلب سپاه خصم پراکنده چون غنم
چون بحر تیغ در کف او گشت موج‌ور دریای خون ز ماه به ماهی رساند نم
بر نخل قدّش از ستم چرخ نیلگون‌ رگها ز تشنگی همه خشکیده چون بقم
آخر ز دست ساقی کوثر گرفت جام‌ دیدی چه رفت آخر ز اهریمنان به جم
چون سروهای گلشن حیدر ز پا فتاد نوبت به نوگل چمن مصطفی فتاد


۷

چون در برش نبود کسی غیر خیل آه‌ با خیل آه، شاه روان شد به حربگاه
گردون به گریه گفت که شد خانه‌ام خراب‌ گیتی به ناله گفت که شد روز من سیاه
بی‌تاب مانده مهرِ جمالش ز قحط آب‌ در آفتاب کرب و بلا سایه‌ی اله
آمد به سوی مقتل و بر حال کشتگان‌ هر دم ز سینه آه رسیدش به اوج ماه
جز تیر کین ندید کسی کایدش به بر هرچند کرد بر همه اطراف خود نگاه
با خیل کوفه گفت که ای قوم از شما آخر نداشت حقّ پیمبر یکی نگاه
رحم آورید بر علی اصغرم که گشت‌ رخسارِ همچو ماه ز بی‌آبیش چو کاه
گیرم که من به کیش شمایم گناهکار آخر گنه چه آمد از این طفل بی‌گناه
جز با زبان تیر، جوابش کسی نداد جز زهر داده پیکان، آبش کسی نداد


8
از سوز سینه در دل او چون نماند تاب‌ تیغ از میان کشید شه دین چو آفتاب
شمشیر شلعه بار برآورد از نیام‌ چون آفتاب و صاعقه از چرخ و از سحاب
روباه‌وار جمله گریزان شدی سپاه‌ هردم که کرد حمله بر اعدا چو شیرِ غاب
رُمحِ فلک شکاف چنان کرد سرکشی‌ در دست او که زَهره‌ی افلاک گشت آب
چون دید کردگار که از ضرب تیغ او شاید که از خیام فلک بگسلد طناب
بهر بقای عالم و ابقای کاینات‌ از ماورای عرش به جبریل شد خطاب
با عهدنامه‌ی ازل آمد به خدمتش‌ آنگه کشید خسرو دین، پای از رکاب
بر خاک گرم کرب و بلا جسم اطهرش‌ افتاد آن چنان که دل سنگ شد کباب
خورشید کاینات چو افتاد بر زمین‌ ذرّات آفرینش آمد در اضطراب
برخاست از زمین سوی چرخ برین غبار بربست از آن غبار، رخ آسمان نقاب
جز با زبان خنجر و شمشیر و رمح و تیر هر چند آب خواست ندادش کسی جواب
دیگر ز شرح آنکه بر آن شه چه روی داد از کار شد زبان که زبانم بریده باد

۸

از سوز سینه در دل او چون نماند تاب‌ تیغ از میان کشید شه دین چو آفتاب
شمشیر شلعه بار برآورد از نیام‌ چون آفتاب و صاعقه از چرخ و از سحاب
روباه‌وار جمله گریزان شدی سپاه‌ هردم که کرد حمله بر اعدا چو شیرِ غاب
رُمحِ فلک شکاف چنان کرد سرکشی‌ در دست او که زَهره‌ی افلاک گشت آب
چون دید کردگار که از ضرب تیغ او شاید که از خیام فلک بگسلد طناب
بهر بقای عالم و ابقای کاینات‌ از ماورای عرش به جبریل شد خطاب
با عهدنامه‌ی ازل آمد به خدمتش‌ آنگه کشید خسرو دین، پای از رکاب
بر خاک گرم کرب و بلا جسم اطهرش‌ افتاد آن چنان که دل سنگ شد کباب
خورشید کاینات چو افتاد بر زمین‌ ذرّات آفرینش آمد در اضطراب
برخاست از زمین سوی چرخ برین غبار بربست از آن غبار، رخ آسمان نقاب
جز با زبان خنجر و شمشیر و رمح و تیر هر چند آب خواست ندادش کسی جواب
دیگر ز شرح آنکه بر آن شه چه روی داد از کار شد زبان که زبانم بریده باد


۹

خاکم به سر، بریده شد از تن سر حسین‌ شد افسر سنان، سرِ مهر افسرِ حسین
از پشت ذو الجناح، چو افتاد بر زمین‌ جز تیغ کین نبود کسی بر سر حسین
خنجر چه سان ز روی پیمبر نکرد شرم؟ چون بود بوسه‌گاه نبی، حنجر حسین
از تیغ ظالمی که دو دستش بریده باد دست خدا بریده شد از پیکر حسین
بالای نیزه بود چو موسی به کوه طور با حق به گفتگو، لب جان پرور حسین
گفتی علیّ اکبر از عرش رخ نمود شد بر سنان چو رأس علی اکبر حسین
انداخت شور و غلغله در بزمگاه قدس‌ آمد به عرش چون به فغان مادر حسین
زین غم هر آن که هست، دل اوست پر ملال‌ هستی اگر چه نیست بجز ذات ذو الجلال


۱۰

بر طرف بام فاطمه برزد علی الصباح‌ مرغی چو ذو الجناح، خضیبش به خون جناح
مفهومش اینکه آنکه صفابخشِ مروه بود شد خون او به فتویِ مروانیان مباح
بُد سینه‌ای که شرح وی از نور کردگار صد ره ز تیغ قوم دغا یافت انشراح
تن‌های یاورانش غلطان به خاک و خون‌ سرهای سروران همه بر تارک رماح
بر تن حنوطشان همه از خاک کربلا اذ حرّک النسیم و اذ هزّت الرّیاح
سرمایه‌ی فلاح بود گریه بر حسین‌ یا معشر الاحبّة حیّوا علی الفلاح
گریان چو چشم فاطمه گشت از غم پدر من عینی البتول عیون الدّموع فاح
چون این خبر به فاطمه‌ی مصطفی رسید آوای ناله از وی تا نینوا رسید


۱۱

برچیده شد چو مسند شاهنشه زَمن‌ برپا نمود چرخ سراپرده‌ی فتن
کردند کوفیان لعین شامیان شوم‌ سوی سرادق شه دین جمله تاختن
از خیمه‌گاه اهل حرم با دو چشم تَر بیرون شدند چون گهر از لُجّه‌ی عدن
این یک به مویه موی‌کُنان گفت یا حسین‌ وان یک به ناله مویه‌کُنان گفت یا حسین
مهر رخ سکینه خراشیده شد چو ماه‌ از بس که زد تپانچه به رخسار خویشتن
زینب گشود دیده‌ی گوهرفشان و دید در خاک و خون فتاده جوانان سیم تن
افتاده جسم پاک شهیدان اهل بیت‌ بر خاک کربلا همه بی‌غسل و بی‌کفن
زین العباد را که ز تب می‌گداخت تن‌ کردند شمع‌وار به گردن، ز کین رسن
بر خیمه‌گاه شاه زدند آتش جفا آن‌سان که شد به خیمه‌ی افلاک شعله زن
اهل حرم پس از ستم قوم نابکار گشتند بر جمازه‌ی عریان همه سوار


۱۲

کردند اهل بیت چو بر حربگه گذر برکشتگان خویش چو افتادشان نظر
برخاست بانگ نوحه ز ماتم سرای دهر افتاد شور ولوله در عرش دادگر
گشتند با خروش ز جمّازه‌ها نگون‌ در بحر خون شدند به هر گوشه غوطه‌ور
آن یک گرفت جسم به خون غرقه‌ای به پیش‌ وان یک کشید پیکر صد پاره‌ای به بر
هر سو به گریه گفت اسیری که یا اخا هر جا به ناله گفت یتیمی که ای پدر
بنگر دمی به حالت طفلان بینوا رحمی به حال زار اسیران دربدر
گردید دشت کرب و بلا، کوه تا به کوه‌ دریا ز آب چشم یتیمان خون‌جگر
آتش به خشک و تر زده از آه آتشین‌ وز غم فشانده خاک عزا سربسر به سر
آنگه روان شدند به آه و فغان تمام‌ از کربلا به کوفه و از کوفه تا به شام


۱۳

در شام چون که آل نبی را مقام شد صبح جهان ز ظلمت اندوه شام شد
آن کس که جبرئیل بُدی بر درش مقیم‌ وا حسرتا، خرابه‌ی شامش مقام شد
در مجلس یزید پلید از جفای چرخ‌ چون جای اهل بیتِ امامِ انام شد
شوری بپای خاست در آنجا که عقل گفت‌ روز قیامت است و زمان قیام شد
خوردند اهل بیت ز نظّاره خون دل‌ هر دم یزید را میِ عشرت به جام شد
آن کس که ره نداشت ملک در حریم او در آن میان نظاره‌گه خاص و عام شد
ای آسمان، حرام تو دیگر حرام باد حُرمت مگر به آل پیمبر حرام شد
هر شب رقیه گفت به افغان که ای پدر امروز دیگرم به فراق تو شام شد
شد عمر من تمام و ندیدم جمال تو با دیدن جمال تو، عمرم تمام شد
ای خامه زین حکایت جانسوز غم فزا درکش زبان که موقع ختم کلام شد
کز شام شد امام امم سوی کربلا وز کربلا، مدینه شدش تعزیت سرا

۱۴

در ذکر ماتمی که در آن جای حیرت است‌ غوّاص عقل، غرقه‌ی دریای حیرت است
بشنیده تا حکایت صحرای کربلا گم گشته پیک وهم به صحرای حیرت است
زین گردش غریب، که بود از جهان عجب‌ مهر سپهر، بادیه پیمای حیرت است
زین باده‌ای که ساقی دوران به جام ریخت‌ آفاق، مست ساغر صهبای حیرت است
زین ماجرا ز روز نخستین به بزم قدس‌ عقل نخست، انجمن‌آرای حیرت است
این داستان به دفتر دوران چو شد رقم‌ توقیع آن، مُوَشّح طغرای حیرت است
در تعزیت‌سرای جهان اندرین عزا نُه گنبد سپهر پر آوای حیرت است
هر ذره‌ای که ظاهر از اشراق آفتاب «اشراق» وار، رهرو بیدای حیرت است
«اشراق» از این خروش به گیتی خموش باش‌ با قدسیان به بزم فلک هم خروش باش

کتاب شناسی

دیوان اشراق آصفی، زیر نظر ذبیح الله صفا. بی جا، بی تا، انتشارات دانشگاه تهران.

منبع