مصطفی جلیلیان مصلحی
|
زادروز
|
١٣٥٥ ه.ش مشهد
|
سبک نوشتاری
|
غزل، مثنوی، رباعی، سپید و نیمایی
|
آثار
|
«نفس آینه»،«ندای ملکوت»، «میلاد نور»، «گنجینهی عاشورا»، «گلهای ولایت»، «صاحبکار»، «زلال عاطفه»، «دروازه های روشنی»، «در دلم جز غزل نمیگنجد»، «در آستان شوق»
|
مصطفی جلیلیان مصلحی (١٣٥٥ ه. ش) شاعر و پژهشگر معاصر است.
زندگینامه
مصطفی جلیلیان مصلحی از اهالی مشهد، در سال ١٣٥٥ شمسی متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است. وی از سال ١٣٦٧ ه. ش با هدایت ادیبان نامدار ایران زمین چون ذبیحالله صاحبکار، قیصر امینپور، سید حسن حسینی و استاد احمد کمالپور و... کار خود را آغاز کرده است و در تلفیق شعر کلاسیک و شعر نو در بین شاعران شناخته شده و آثار ارزشمندی را با استفاده از این شیوه به شعر پویا و هدفمند معاصر ارائه کرده است. شعر مورد علاقه او و تبحرش در سرایش غزل، مثنوی، رباعی، سپید و نیمایی است و در نقد انواعِ ادبی نیز تواناست.
مصلحی در سال ١٣٨٦ ه. ش در رشته شعر و ادبیات فارسی به عنوان نخبه کشوری شناخته شد. او از استادان انجمن شعر معاصر خراسان رضوی و عضو ثابت انجمن شعر حوزه هنری، انجمن ادبی رضوی و خانه شعر جوان کشور بوده است. وی همچنین موفق شده است عناوین برگزیده بسیاری در جشنوارهها و کنگرههای سراسری شعر را احراز نماید.
از کارهای ادبی ایشان تصحیح و ویرایش علمی، ادبی دانشنامه شعر مهدوی و دو مجموعه گزینشی شعر معاصر رضوی و عاشورایی است. تحصیلاتش را در رشته حسابداری به پایان برده است.[۱]
آثار
از آثار مصطفی جلیلیان میتوان به موارد زیر اشاره کرد.
«نفس آینه»،«ندای ملکوت»، «میلاد نور»، «گنجینهی عاشورا» مجموعه اشعار معاصر در مورد ایام محرم و صفر، «گلهای ولایت» مداحی و مرثیه سرای برای چهارده معصوم، «صاحبکار»، «زلال عاطفه»، «دروازه های روشنی»، «در دلم جز غزل نمیگنجد»، «در آستان شوق»
اشعار
مقرّبِ ازلی
چه در گشایش و تأثیرِ نقشِ پا داری؟ |
|
که در شکوهِ قدم باغ لاله را داری! |
کتاب زندگیات را عطش روایت کرد |
|
اگرچه روی لبت چشمه بقا داری! |
مقرّبِ ازلی، ای که از مشیمه غیب |
|
به جامِ بادهی خود جرعهی بلا داری! |
بریدی از حرم آن روز تا به دوست رسی |
|
در استلام گر اندیشه خدا داری! |
قسم به سینه تو ای نسیمِ بیداری |
|
که رازهای مگو با دلِ صبا داری! |
برای آنکه بخوانی سرودِ باران را |
|
هزار حنجره فریادِ آشنا داری! |
چه کرد مهر تو با خلوتِ خداجویان؟ |
|
که مثل آینه یارانِ باوفا داری! |
تو ذوالفقاری و پاس حریمِ ایمان را |
|
سری به شام و دگر سر به کربلا داری! |
سرت اگرچه جدا از تن استای گلِ نور! |
|
به روی نیزه به لب باغی از صفا داری! |
بنازم آن همه بیزاری از تعلّق را |
|
که بر بدن کفن از نقشِ بوریا داری! |
شبیه بغض غدیر است مکر دشمن تو |
|
تو از صبوری حیدر چه جلوهها داری! |
سپیدنامه اصحابِ کهف را گل بست |
|
حکایتی که تو در متنِ نینوا داری! |
بهار عش
طلوع سینه پاک تو نور قرآن داشت! |
|
نگاه نافلهخیزت هوای باران داشت! |
فرشته با همه وسعت تغزّلِ عشق |
|
به شعر ناب و بلند دل تو ایمان داشت! |
همیشه سفره سبز سخاوت دستت |
|
به متن باغ کرامت هزار مهمان داشت! |
بنازم آینه صبح چشمهای تو را |
|
که با تمام رسولانِ نور پیمان داشت! |
نفس نفس دَم رحمانی از لبت میریخت |
|
دمی که موج صدای تو قصد طوفان داشت! |
شکفت معجز مهرت در آستانه وحی |
|
که با تو از ازل این خانه اُلفتِ جان داشت! |
چه داشت عُلقه تو با نگاه پیغمبر |
|
که هر پگاه سرت را به روی دامان داشت؟! |
قسم به سوره کوثر که با شکُفتن تو |
|
حریم یاسِ نبی عطر ناب ریحان داشت! |
فدای آن دلِ دریاییات که چون گلِ سرخ |
|
مقام سروری موجی از شهیدان داشت! |
تویی سلاله اندیشههای ناب نبی |
|
تویی که بر تو خدا رحمتی فراوان داشت! |
همیشه سایهنشینِ شعاع شوکت توست |
|
سری که در قدمت آرزوی سامان داشت! |
شبِ ولادت تو دید آسمان، بر لب |
|
حدیث نام تو را فُطرسِ پریشان داشت! |
دوباره بالِ پریدن گرفت از کرَمت |
|
فرشتهای که ز لطفت به درد درمان داشت! |
بهارِ عشق تویی، خوش به حال آینهای |
|
که در حضور نمازش بهشت جریان داشت! |
در محرم ثمر عشق و وفا را دیدم |
|
حاصل کوشش یاران خدا را دیدم |
عشق پرواز که در بالِ نگاهم گل کرد |
|
صحنه پُر تپش کرب و بلا را دیدم |
بین باغی که از ایثار معطّر شده بود |
|
چشمهی جاری خون شهدا را دیدم |
ساقی تشنهلبان بر لب دریا جان داد |
|
در دل عاشق او موج صفا را دیدم |
عطش عشق به رگهای شفق میجوشید |
|
رنگِ آزادگی و مهر و وفا را دیدم |
عاشقی در تب جانسوز شهادت میسوخت |
|
در زلال دل او روح دعا را دیدم |
داغ زنجیرِ بلا گرچه بسی سوزان بود |
|
اوج آزادی خیل اُسرا را دیدم |
بانگ فریادِ عطش تا دل افلاک رسید |
وقتِ جوشیدن خون از جگر خاک رسید |
حج ناتمام
نامحرمان راز قیامش را نفهمیدند |
|
رمز قیام و اوجِ نامش را نفهمیدند |
هفت آسمان در نای خود آوای غربت داشت |
|
مردی که معنای کلامش را نفهمیدند |
آزادگی را رنگورویی تازه میبخشید |
|
نامردمان لطف مرامش را نفهمیدند |
مقصودش از ترک حرم حفظ عدالت بود |
|
تفسیر حجّ ناتمامش را نفهمیدند |
کامی عطشپرور به عالم هدیه کرد امّا |
|
تَر دامنان هرگز پیامش را نفهمیدند |
حتّی شبِ آخر شبِ نجواگران عشق |
|
آهنگ زیبای خیامش را نفهمیدند |
از مشرق نِی سر زد آن خورشیدِ روشنگر |
|
سنگیندلان اوج مقامش را نفهمیدند |
رباعی
گفتند که این نمادِ بیجان شدن است |
|
این آخرِ سر دچار طوفان شدن است |
دیدند امّا ... که چارده قرن بهار |
|
در مکتب کربلا گلافشان شدن است |
ای موجِ صدای عشق در حنجر تو |
|
تفسیر شُکوه نور در باور تو |
در خاطر خواهرت نمانده چیزی |
|
جز یاد غریبِ لحظه آخر تو |
ای سوره نور! آیهها تاباندی |
|
پا بر سرِ دل نهاده، دست افشاندی |
مولای غریبِ من، در آن ظهرِ عطش |
|
در معرکه، بیسر، چه نمازی خواندی!! |
از خاطرههای آبیات حرف بزن |
|
از نهضتِ آفتابیات حرف بزن |
سردارِ حماسهها! پس از یک چلّه |
|
با خواهرِ انقلابیات حرف بزن! |
دور از تو غمت مرا رعایت میکرد |
|
از جلوه صبر تو حکایت میکرد |
خورشیدِ به نی نشستهام، یادت هست: |
|
بر نیزه، خدا تو را تلاوت میکرد!! |
ای پلکِ صبوری تو، ما را آرام |
|
چرخانده مرا شوق پَرَت، بام به بام |
شرمنده برادر! که سفیری گم شد |
|
از خیلِ کبوتران، به ویرانه شام! |
میسوخت از التهاب، جانت ای گل! |
|
کمرنگ شد از عطش توانت، ای گل! |
پرپر شدن از داغ در آن صحرا بود |
|
برنامه فصل امتحانت ای گل! |
چون چشمه برآمدهست سرسبز شود |
|
با چشمِ تر آمدهست سرسبز شود |
با جاری خون به عرصهی عاشورا |
|
پیرانه سر آمدهست سرسبز شود! [۲] |
از باورِ تیرگی جدا میشد، حُرّ |
|
با لشکرِ نور، آشنا میشد، حُرّ |
بر بال فرشتگان به پرواز آمد |
|
در خویشتنِ خویش رها میشد، حُرّ |
منابع
پی نوشت
- ↑ گفتوگوی مؤلف با شاعر.
- ↑ برای حبیب بن مظاهر.
شاعران |
---|
قرن اول | |
---|
قرن دوم | |
---|
قرن سوم | |
---|
قرن چهارم | |
---|
قرن پنجم | |
---|
قرن ششم | |
---|
قرن هفتم | |
---|
قرن هشتم | |
---|
قرن نهم | |
---|
قرن دهم | |
---|
قرن یازدهم | |
---|
قرن دوازدهم | |
---|
قرن سیزدهم | |
---|
قرن چهاردهم | |
---|
قرن پانزدهم | |
---|