هادی منوری‌: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه‌ای تازه حاوی «هادی منوّری فرزند محمد به سال 1344 ه. ش در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوس...» ایجاد کرد)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۹ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
هادی منوّری فرزند محمد به سال 1344 ه. ش در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس وارد دانشکده‌ی علوم پزشکی دانشگاه گرگان شد و مدرک کاردانی در رشته‌ی پرستاری را اخذ نمود و پس از آن در رشته‌ی داروسازی دانشگاه مشهد به دریافت مدرک دکترای داروسازی نائل آمد. وی از سن 24 سالگی شروع به سرودن اشعار نمود و سبک کلاسیک و شعر نو را برگزید. شعرهای او به صورت پراکنده در نشریات مختلف، جنگ‌های ادبی و مجموعه شعرهای گردآوری شده انتشار یافته است.
'''هادی منوّری''' (١٣٤٤ ه. ش) شاعر و قصه سرای معاصر ایرانی است.
{{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده
| نام                    = هادی منوّری
| تصویر                  = هادی منوری.jpg
| توضیح تصویر            =
| نام اصلی              =
| زمینه فعالیت          =
| ملیت                  =
| تاریخ تولد            =١٣٤٤ ه.ش
| محل تولد                =مشهد
| والدین                = 
| تاریخ مرگ              =
| محل مرگ                =
| علت مرگ                =
| محل زندگی              =
| مختصات محل زندگی        =
| مدفن                  =
|مذهب                    =
|در زمان حکومت          =
|اتفاقات مهم            =
| نام دیگر              =
|لقب                    =
|بنیانگذار              =
| پیشه                  =
| سال‌های نویسندگی        =
|سبک نوشتاری            =
|کتاب‌ها                =«گزیده‌ی ادبیات معاصر شماره‌ی ١٣٣»، «دوباره شیعه شدم» و «قیامت حروف».
|مقاله‌ها                =
|نمایشنامه‌ها            =
|فیلم‌نامه‌ها              =
|دیوان اشعار            =
|تخلص                    =
|فیلم ساخته بر اساس اثر =
| همسر                    =
| شریک زندگی            =
| فرزندان                =
|تحصیلات                  =
|دانشگاه                =
|حوزه                  =
|شاگرد                  =
|استاد                  =
|علت شهرت              =
| تأثیرگذاشته بر        =
| تأثیرپذیرفته از        =
| وب‌گاه                  =
| imdb_id                =
| soure_id              =
| جوایز اسکار            =
| جوایز آفی              =
| جایزه اریل            =
| جوایز بافتا            =
| جوایز سزار            =
| جوایز امی              =
| filmfareawards        =
| جوایز جمینای            =
| جوایز گوی طلایی        =
| جوایز تمشک طلایی        =
| جوایز گویا            =
| جوایز گرمی            =
| جوایز ایفتا            =
| جوایز لورنس الیور      =
| naacpimageawards      =
| جوایز فیلم ملی        =
| جوایز ساگه            =
| جوایز تونی            =
| جوایز سیمرغ بلورین    =
| جوایز جشن سینمای ایران =
| جوایز حافظ            =
| جوایز                  =
|گفتاورد                =
|امضا                  =
}}
==زندگینامه==
هادی منوّری فرزند محمد به سال ١٣٤٤ ه. ش در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس وارد دانشکده‌ی علوم پزشکی دانشگاه گرگان شد و مدرک کاردانی در رشته‌ی پرستاری را اخذ نمود و پس از آن در رشته‌ داروسازی دانشگاه مشهد به دریافت مدرک دکترای داروسازی نائل آمد. وی از سن ٢٤ سالگی شروع به سرودن اشعار نمود و شعرهای او به صورت پراکنده در نشریات مختلف، جنگ‌های ادبی و مجموعه شعرهای گردآوری شده انتشار یافته است. او سبک کلاسیک و شعر نو را برگزیده است. وی علاوه بر سرودن شعر در زمینه‌ قصّه‌نویسی نیز فعال است.


فعلا ریاست شورای شعر اداره‌ی کل ارشاد اسلامی خراسان را بر عهده دارد.
او ریاست شورای شعر اداره‌ی کل ارشاد اسلامی خراسان را در کارنامه فعالیت خود دارد.


آثار او عبارتند از: گزیده‌ی ادبیات معاصر «شماره‌ی 113»، «دوباره شیعه شدم»، «قیامت حروف».
==آثار==
آثار او عبارتند از: «[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=602550&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author گزیده‌ی ادبیات معاصر شماره‌ی ١٣٣]»، «دوباره شیعه شدم»، «قیامت حروف».
==اشعار==


منوری علاوه بر سرودن شعر در زمینه‌ی قصّه‌نویسی نیز فعال است.
===[[علی اصغر (ع)|علی اصغر]]===




از گهواره تا بلوغ‌


راهی است


'''علی اصغر:'''
که پلک حادثه‌اش


از گهواره تا بلوغ‌راهی است که پلک حادثه‌اش تند می‌کند  
تند می‌کند  
*
به دست‌های تشنه‌قنوتی است که پرندگان خدا بال می‌زنند
*
نرمگاه حنجره را تیر می‌دودو شیر، از گلوی تشنه سرازیر می‌شود تا گهواره‌ی آسمان بچرخد
*
این مردناگهان با فتح حنجره‌اش دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج‌2،ص:1607 تا خدا رسید
***


'''تاسوعا:'''


بدون دست قشنگ‌تر است‌بی‌صدا، بی‌حرکت سایه‌های فردی که نمی‌میرد افتاده روی دست‌های خودش و صدایش را مرتب کوتاه میکند برادر ... برادر ... حالا احساس خوبی داردعروج را باور کرده است روز برای سفر قشنگ است و برای ماندن هراسناک شب بوی پیراهن فرشته‌ها دلمه می‌بندد و یکی شریان بریده را بند می‌زند برادر، برادر است
***


'''قمر بنی هاشم:'''


دختران تشنه‌ماه را دف می‌زنند و کعبه ترک می‌خورد ماه از تلاطم گل خیس می‌شود و علقمه باوری است که به خشکی می‌رسد
به دست‌های تشنه‌
*
ماه در فرات نمی‌گنجدمشک را در خاک می‌تکاند تا هیبت چشم‌هایش دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج‌2،ص:1608 همه را سیراب کند
*
تپه ورق می‌خوردو دختران کعبه سیه‌پوش می‌شوند
*
دریاحقیقتی است که تشنه می‌میرد نوحه صدای شکستن است و فریاد، غرور دامنه‌داری است در گلو آتش از ثانیه‌ها می‌گذرد و عشق مذاب تمام زمین را سیراب می‌کند علم بر آسمان سلام میکند و علمدار، با نگاه شکسته قدم برمی‌دارد ماه هنوز چرخ می‌زند زمین مبهوت آسمان کوتاه و مسجد از صدای علمدار پر رنگ می‌شود کسی لب‌های تشنه‌اش را نوشید و فرات از خجالت آن آب، آب شد
***


'''عاشورا:'''
قنوتی است


تمام کعبه را دویده است‌سرش را به آسمان بلند میکند هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج‌2،ص:1609 و تمام رسالتش به پایان رسیده است
که پرندگان خدا
***


'''ذو الجناح‌'''
بال می‌زنند


بی‌سوار می‌گرددو خیمه‌ها در آتش خطبه می‌خوانند
***


'''قمار اشک:'''


بسم اللّه می‌خوانم قنوت دیگر خود رابه پای حضرتت می‌افکنم امشب سر خود را
گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شدکمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد
من از هنگامه می‌گفتم که پشت آسمان لرزیدزمین با باوری اندوهگین در دیده‌ام چرخید
خدا بر بندگانش عشق می‌بارد لبی تر کن‌جنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن
به باران غزل‌های شما آبی‌تر از رودم‌چه می‌شد زودتر می‌آمدم آن روز و می‌بودم
زبان شعله کم می‌آورد و در وقت گل گفتن‌چرا از کعبه برگشتید در هنگامه‌ی رفتن
به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردی‌خدا را هر کسی می‌دید و می‌فهمید آوردی
نمی‌دانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمزفقط می‌دانم از نسل تو باید گفت یا هرگز
شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کن‌امیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن
چه میخواهی که در خون می‌کشی مردان دینت راچرا بر خاک‌های تشنه می‌سایی جبینت را
سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردارخداوندا غبار از چهره‌ی زیبای دین بردار
هزار اما و پرسش در دهانم نقش می‌بنددبگو رازی که روی استخوانم نقش می‌بندد
قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانم‌برای دست و دل شستن مجالی بود می‌دانم
چه خواهش‌ها که با نوش لبی لبریزتر می‌شدعطش‌های ز لب افتاده ناپرهیزتر می‌شد
و لب‌ها از عطش پر بود و آب از ترس می‌لرزیدزمین از این همه دریای خاک اندود می‌ترسید
چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بسترزمین از آسمان هر لحظه می‌افتاد بالاتر
و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای توکه ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو
دهل افتاده بود و من نمی‌دیدم دهلبان راحریم افتاده بود و من نمی‌دیدم نگهبان را
نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتادهوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد
عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمدو مشکی تشنه لب از چشمه‌ی آب حیات آمد
دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شدفرات آشفته‌ی آشفته از نفرین مردم شد
غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روزتمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز
یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستی‌یکی می‌گفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟!
چنان این دل به روی آسمانم اشک می‌ریزدکه دریا از گلوی زخمی یک مشک می‌ریزد
هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کن‌بیا نازک‌تر از گل! با گلوی خود مدارا کن
کجا قنداقه‌ی شش ماهه روی دست می‌رقصدچه شیری خورده این کودک که مست‌مست می‌رقصد
صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا رارها شد از کمان تیری که می‌بوسید گل‌ها را
«هوا سرخ است» زیر آسمان می‌گفت نامردی«چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!»
چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند می‌دانی؟چه اکبرها که در راه تو کوشیدند می‌دانی؟
علی اکبر رجز می‌خواند دست از خویش شستن رادل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را
علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادی‌اگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟!
به لبخندی نگاهت را بپوشان چشم‌ها خون شدشبی لیلا تو را گم کرد و مجنون‌تر ز مجنون شد <ref>صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص 206- 208.</ref>


نرمگاه حنجره را تیر می‌دود


'''دریای احساس‌'''
و شیر، از گلوی تشنه


یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارداین پیشوای کیست مردم سر ندارد
سرازیر می‌شود
افتاده روی خاک پیشانی خورشیدافلاک می‌سوزد اگر سر بر ندارد
ای آب مهر فاطمه تر کن زمین رایک خشک لب افتاده و مادر ندارد
در پیچ و تاب علقمه عباس جاری است‌اما دگر دستان آب آور ندارد
از اسب می‌افتد زمین، دریای احساس‌امّا زمین خشکیده و باور ندارد
امروز می‌فهمم غریبی چیست آقایک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد


'''زیبای رنگ:'''
تا گهواره‌ی آسمان بچرخد


اکبر!زیباییت را شروع کن که خدا ایستاده است کاکلت را رها کن که بادها به سوی گیسوان تو می‌وزد اکبر! زیباییت را خدا می‌داند و من زیبا، زیبا، زیبا چه با شکوه شده‌ای که لیلا برای دیدنت
چشم می‌سوزاندبالا بلند از کدام آسمانی که زمین را بی‌قرار کرده‌ای اکبر! نگاهت را بچرخ که منظومه‌های خشک مبهوت مانده‌اند
*
یال‌های اسبش رابه باد می‌دهد و لیلا در گیسوان پریشان گم می‌شود زیبایی در غبار می‌پیچد و خنجرها بوسه‌های هراسان را تکرار می‌کنند زیبایی رنگ می‌گیرد و خاک زیبا می‌شود <ref>رستاخیز لاله‌ها؛ ص 148- 154.</ref>






این مرد
ناگهان
با فتح حنجره‌اش
تا خدا رسید
===[[تاسوعا]]===
بدون دست قشنگ‌تر است‌
بی‌صدا، بی‌حرکت
سایه‌های فردی که نمی‌میرد
افتاده روی دست‌های خودش
و صدایش را مرتب کوتاه میکند
برادر ... برادر ...
حالا احساس خوبی دارد
عروج را باور کرده است
روز برای سفر قشنگ است
و برای ماندن هراسناک
شب بوی پیراهن فرشته‌ها
دلمه می‌بندد
و یکی شریان بریده را بند می‌زند
برادر، برادر است
===قمر [[بنی‌هاشم|بنی هاشم]]===
دختران تشنه‌
ماه را دف می‌زنند
و کعبه ترک می‌خورد
ماه از تلاطم گل
خیس می‌شود
و علقمه
باوری است
که به خشکی می‌رسد
ماه در فرات نمی‌گنجد
مشک را در خاک می‌تکاند
تا هیبت چشم‌هایش
همه را سیراب کند
تپه ورق می‌خورد
و دختران کعبه
سیه‌پوش می‌شوند
دریا
حقیقتی است
که تشنه می‌میرد
نوحه صدای شکستن است
و فریاد،
غرور دامنه‌داری است در گلو
آتش از ثانیه‌ها می‌گذرد
و عشق مذاب
تمام زمین را سیراب می‌کند
علم بر آسمان سلام میکند
و علمدار، با نگاه شکسته
قدم برمی‌دارد
ماه هنوز چرخ می‌زند
زمین مبهوت
آسمان کوتاه
و مسجد از صدای علمدار
پر رنگ می‌شود
کسی لب‌های تشنه‌اش را نوشید
و فرات از خجالت آن
آب، آب شد
===[[عاشورا]]===
تمام کعبه را دویده است‌
سرش را به آسمان بلند میکند
هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است
و تمام رسالتش به پایان رسیده است
===[[ذو الجناح|ذو الجناح‌]]===
بی‌سوار می‌گردد
و خیمه‌ها در آتش
خطبه می‌خوانند
===قمار اشک===
{{شعر}}
{{ب| بسم اللّه می‌خوانم قنوت دیگر خود را|به پای حضرتت می‌افکنم امشب سر خود را }}
{{ب| گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شد|کمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد }}
{{ب| من از هنگامه می‌گفتم که پشت آسمان لرزید|زمین با باوری اندوهگین در دیده‌ام چرخید }}
{{ب| خدا بر بندگانش عشق می‌بارد لبی تر کن‌|جنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن }}
{{ب| به باران غزل‌های شما آبی‌تر از رودم‌|چه می‌شد زودتر می‌آمدم آن روز و می‌بودم }}
{{ب| زبان شعله کم می‌آورد و در وقت گل گفتن‌|چرا از کعبه برگشتید در هنگامه‌ی رفتن }}
{{ب| به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردی‌|خدا را هر کسی می‌دید و می‌فهمید آوردی }}
{{ب| نمی‌دانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمز|فقط می‌دانم از نسل تو باید گفت یا هرگز }}
{{ب| شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کن‌|امیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن }}
{{ب| چه میخواهی که در خون می‌کشی مردان دینت را|چرا بر خاک‌های تشنه می‌سایی جبینت را }}
{{ب| سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردار|خداوندا غبار از چهره‌ی زیبای دین بردار }}
{{ب| هزار اما و پرسش در دهانم نقش می‌بندد|بگو رازی که روی استخوانم نقش می‌بندد }}
{{ب| قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانم‌|برای دست و دل شستن مجالی بود می‌دانم }}
{{ب| چه خواهش‌ها که با نوش لبی لبریزتر می‌شد|عطش‌های ز لب افتاده ناپرهیزتر می‌شد }}
{{ب| و لب‌ها از عطش پر بود و آب از ترس می‌لرزید|زمین از این همه دریای خاک اندود می‌ترسید }}
{{ب| چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بستر|زمین از آسمان هر لحظه می‌افتاد بالاتر }}
{{ب| و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای تو|که ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو }}
{{ب| دهل افتاده بود و من نمی‌دیدم دهلبان را|حریم افتاده بود و من نمی‌دیدم نگهبان را }}
{{ب| نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتاد|هوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد }}
{{ب| عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمد|و مشکی تشنه لب از چشمه‌ی آب حیات آمد }}
{{ب| دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شد|فرات آشفته‌ی آشفته از نفرین مردم شد }}
{{ب| غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روز|تمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز }}
{{ب| یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستی‌|یکی می‌گفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟!  }}
{{ب| چنان این دل به روی آسمانم اشک می‌ریزد|که دریا از گلوی زخمی یک مشک می‌ریزد }}
{{ب| هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کن‌|بیا نازک‌تر از گل! با گلوی خود مدارا کن }}
{{ب| کجا قنداقه‌ی شش ماهه روی دست می‌رقصد|چه شیری خورده این کودک که مست‌مست می‌رقصد }}
{{ب| صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا را|رها شد از کمان تیری که می‌بوسید گل‌ها را }}
{{ب| «هوا سرخ است» زیر آسمان می‌گفت نامردی|«چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!» }}
{{ب| چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند می‌دانی؟|چه اکبرها که در راه تو کوشیدند می‌دانی؟ }}
{{ب| علی اکبر رجز می‌خواند دست از خویش شستن را|دل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را }}
{{ب| علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادی‌|اگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟! }}
{{ب| به لبخندی نگاهت را بپوشان چشم‌ها خون شد|شبی لیلا تو را گم کرد و مجنون‌تر ز مجنون شد <ref>صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص 206- 208.</ref> }}
{{پایان شعر}}
===دریای احساس‌===
{{شعر}}
{{ب| یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد|این پیشوای کیست مردم سر ندارد }}
{{ب| افتاده روی خاک پیشانی خورشید|افلاک می‌سوزد اگر سر بر ندارد }}
{{ب| ای آب مهر فاطمه تر کن زمین را|یک خشک لب افتاده و مادر ندارد }}
{{ب| در پیچ و تاب علقمه عباس جاری است‌|اما دگر دستان آب آور ندارد }}
{{ب| از اسب می‌افتد زمین، دریای احساس‌|امّا زمین خشکیده و باور ندارد }}
{{ب| امروز می‌فهمم غریبی چیست آقا|یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد }}
{{پایان شعر}}
===زیبای رنگ===
اکبر!
زیباییت را شروع کن
که خدا ایستاده است
کاکلت را رها کن
که بادها به سوی گیسوان تو می‌وزد
اکبر!
زیباییت را خدا می‌داند
و من
زیبا، زیبا، زیبا
چه با شکوه شده‌ای
که لیلا برای دیدنت
چشم می‌سوزاند
بالا بلند
از کدام آسمانی
که زمین را
بی‌قرار کرده‌ای
اکبر!
نگاهت را بچرخ
که منظومه‌های خشک
مبهوت مانده‌اند
یال‌های اسبش را
به باد می‌دهد
و لیلا در گیسوان پریشان
گم می‌شود
زیبایی در غبار می‌پیچد
و خنجرها
بوسه‌های هراسان را
تکرار می‌کنند
زیبایی رنگ می‌گیرد
و خاک زیبا می‌شود <ref>رستاخیز لاله‌ها؛ ص ۱۴۸- ۱۵۴.</ref>


==منابع==
==منابع==


دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ ص: 1607-1612.
*[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=700738&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ ۲، ص: ۱۶۰۷-۱۶۱۲.]


==پی نوشت==
==پی نوشت==
خط ۱۱۱: خط ۴۳۶:
[[رده:شاعران فارسی زبان]]
[[رده:شاعران فارسی زبان]]
[[رده:شاعران معاصر]]
[[رده:شاعران معاصر]]
<references />{{شاعران}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۵ فوریهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۲۰:۲۶

هادی منوّری (١٣٤٤ ه. ش) شاعر و قصه سرای معاصر ایرانی است.

هادی منوّری
هادی منوری.jpg
زادروز ١٣٤٤ ه.ش
مشهد
کتاب‌ها «گزیده‌ی ادبیات معاصر شماره‌ی ١٣٣»، «دوباره شیعه شدم» و «قیامت حروف».

زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]

هادی منوّری فرزند محمد به سال ١٣٤٤ ه. ش در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس وارد دانشکده‌ی علوم پزشکی دانشگاه گرگان شد و مدرک کاردانی در رشته‌ی پرستاری را اخذ نمود و پس از آن در رشته‌ داروسازی دانشگاه مشهد به دریافت مدرک دکترای داروسازی نائل آمد. وی از سن ٢٤ سالگی شروع به سرودن اشعار نمود و شعرهای او به صورت پراکنده در نشریات مختلف، جنگ‌های ادبی و مجموعه شعرهای گردآوری شده انتشار یافته است. او سبک کلاسیک و شعر نو را برگزیده است. وی علاوه بر سرودن شعر در زمینه‌ قصّه‌نویسی نیز فعال است.

او ریاست شورای شعر اداره‌ی کل ارشاد اسلامی خراسان را در کارنامه فعالیت خود دارد.

آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

آثار او عبارتند از: «گزیده‌ی ادبیات معاصر شماره‌ی ١٣٣»، «دوباره شیعه شدم»، «قیامت حروف».

اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]

علی اصغر[ویرایش | ویرایش مبدأ]

از گهواره تا بلوغ‌

راهی است

که پلک حادثه‌اش

تند می‌کند



به دست‌های تشنه‌

قنوتی است

که پرندگان خدا

بال می‌زنند



نرمگاه حنجره را تیر می‌دود

و شیر، از گلوی تشنه

سرازیر می‌شود

تا گهواره‌ی آسمان بچرخد



این مرد

ناگهان

با فتح حنجره‌اش

تا خدا رسید

تاسوعا[ویرایش | ویرایش مبدأ]

بدون دست قشنگ‌تر است‌

بی‌صدا، بی‌حرکت

سایه‌های فردی که نمی‌میرد

افتاده روی دست‌های خودش

و صدایش را مرتب کوتاه میکند

برادر ... برادر ...

حالا احساس خوبی دارد

عروج را باور کرده است

روز برای سفر قشنگ است

و برای ماندن هراسناک

شب بوی پیراهن فرشته‌ها

دلمه می‌بندد

و یکی شریان بریده را بند می‌زند

برادر، برادر است


قمر بنی هاشم[ویرایش | ویرایش مبدأ]

دختران تشنه‌

ماه را دف می‌زنند

و کعبه ترک می‌خورد

ماه از تلاطم گل

خیس می‌شود

و علقمه

باوری است

که به خشکی می‌رسد



ماه در فرات نمی‌گنجد

مشک را در خاک می‌تکاند

تا هیبت چشم‌هایش

همه را سیراب کند



تپه ورق می‌خورد

و دختران کعبه

سیه‌پوش می‌شوند



دریا

حقیقتی است

که تشنه می‌میرد

نوحه صدای شکستن است

و فریاد،

غرور دامنه‌داری است در گلو

آتش از ثانیه‌ها می‌گذرد

و عشق مذاب

تمام زمین را سیراب می‌کند

علم بر آسمان سلام میکند

و علمدار، با نگاه شکسته

قدم برمی‌دارد

ماه هنوز چرخ می‌زند

زمین مبهوت

آسمان کوتاه

و مسجد از صدای علمدار

پر رنگ می‌شود

کسی لب‌های تشنه‌اش را نوشید

و فرات از خجالت آن

آب، آب شد


عاشورا[ویرایش | ویرایش مبدأ]

تمام کعبه را دویده است‌

سرش را به آسمان بلند میکند

هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است

و تمام رسالتش به پایان رسیده است



ذو الجناح‌[ویرایش | ویرایش مبدأ]

بی‌سوار می‌گردد

و خیمه‌ها در آتش

خطبه می‌خوانند



قمار اشک[ویرایش | ویرایش مبدأ]

بسم اللّه می‌خوانم قنوت دیگر خود را به پای حضرتت می‌افکنم امشب سر خود را
گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شد کمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد
من از هنگامه می‌گفتم که پشت آسمان لرزید زمین با باوری اندوهگین در دیده‌ام چرخید
خدا بر بندگانش عشق می‌بارد لبی تر کن‌ جنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن
به باران غزل‌های شما آبی‌تر از رودم‌ چه می‌شد زودتر می‌آمدم آن روز و می‌بودم
زبان شعله کم می‌آورد و در وقت گل گفتن‌ چرا از کعبه برگشتید در هنگامه‌ی رفتن
به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردی‌ خدا را هر کسی می‌دید و می‌فهمید آوردی
نمی‌دانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمز فقط می‌دانم از نسل تو باید گفت یا هرگز
شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کن‌ امیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن
چه میخواهی که در خون می‌کشی مردان دینت را چرا بر خاک‌های تشنه می‌سایی جبینت را
سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردار خداوندا غبار از چهره‌ی زیبای دین بردار
هزار اما و پرسش در دهانم نقش می‌بندد بگو رازی که روی استخوانم نقش می‌بندد
قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانم‌ برای دست و دل شستن مجالی بود می‌دانم
چه خواهش‌ها که با نوش لبی لبریزتر می‌شد عطش‌های ز لب افتاده ناپرهیزتر می‌شد
و لب‌ها از عطش پر بود و آب از ترس می‌لرزید زمین از این همه دریای خاک اندود می‌ترسید
چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بستر زمین از آسمان هر لحظه می‌افتاد بالاتر
و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای تو که ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو
دهل افتاده بود و من نمی‌دیدم دهلبان را حریم افتاده بود و من نمی‌دیدم نگهبان را
نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتاد هوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد
عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمد و مشکی تشنه لب از چشمه‌ی آب حیات آمد
دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شد فرات آشفته‌ی آشفته از نفرین مردم شد
غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روز تمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز
یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستی‌ یکی می‌گفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟!
چنان این دل به روی آسمانم اشک می‌ریزد که دریا از گلوی زخمی یک مشک می‌ریزد
هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کن‌ بیا نازک‌تر از گل! با گلوی خود مدارا کن
کجا قنداقه‌ی شش ماهه روی دست می‌رقصد چه شیری خورده این کودک که مست‌مست می‌رقصد
صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا را رها شد از کمان تیری که می‌بوسید گل‌ها را
«هوا سرخ است» زیر آسمان می‌گفت نامردی «چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!»
چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند می‌دانی؟ چه اکبرها که در راه تو کوشیدند می‌دانی؟
علی اکبر رجز می‌خواند دست از خویش شستن را دل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را
علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادی‌ اگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟!
به لبخندی نگاهت را بپوشان چشم‌ها خون شد شبی لیلا تو را گم کرد و مجنون‌تر ز مجنون شد [۱]


دریای احساس‌[ویرایش | ویرایش مبدأ]

یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد این پیشوای کیست مردم سر ندارد
افتاده روی خاک پیشانی خورشید افلاک می‌سوزد اگر سر بر ندارد
ای آب مهر فاطمه تر کن زمین را یک خشک لب افتاده و مادر ندارد
در پیچ و تاب علقمه عباس جاری است‌ اما دگر دستان آب آور ندارد
از اسب می‌افتد زمین، دریای احساس‌ امّا زمین خشکیده و باور ندارد
امروز می‌فهمم غریبی چیست آقا یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد


زیبای رنگ[ویرایش | ویرایش مبدأ]

اکبر!

زیباییت را شروع کن

که خدا ایستاده است

کاکلت را رها کن

که بادها به سوی گیسوان تو می‌وزد

اکبر!

زیباییت را خدا می‌داند

و من

زیبا، زیبا، زیبا

چه با شکوه شده‌ای

که لیلا برای دیدنت

چشم می‌سوزاند

بالا بلند

از کدام آسمانی

که زمین را

بی‌قرار کرده‌ای

اکبر!

نگاهت را بچرخ

که منظومه‌های خشک

مبهوت مانده‌اند



یال‌های اسبش را

به باد می‌دهد

و لیلا در گیسوان پریشان

گم می‌شود

زیبایی در غبار می‌پیچد

و خنجرها

بوسه‌های هراسان را

تکرار می‌کنند

زیبایی رنگ می‌گیرد

و خاک زیبا می‌شود [۲]

منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]

پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]

  1. صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص 206- 208.
  2. رستاخیز لاله‌ها؛ ص ۱۴۸- ۱۵۴.