checkuser
۲٬۳۶۳
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
'''خرسند''' یکی از شاعران و نویسندگان معاصر است. | '''پرویز خرسند''' (۱۳۱۹ ه. ش) یکی از شاعران و نویسندگان معاصر است. | ||
{{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | {{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | ||
خط ۷۳: | خط ۷۳: | ||
}} | }} | ||
==زندگینامه== | ==زندگینامه== | ||
خرسند از نویسندگان چیرهدست معاصر است که نثر توانای خود را در راه ابلاغ پیام نهضت عاشورا به کار | پرویز خرسند از نویسندگان چیرهدست معاصر است که نثر توانای خود را در راه ابلاغ پیام نهضت عاشورا به کار انداختهاست. | ||
از ایشان تاکنون | از ایشان تاکنون کتابهای: «[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=536045&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author برزیگران دشت خون]»، «[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=3377575&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author آنجا که حق پیروز است]» و «[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=1150441&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author مرثیهای که ناسروده ماند]» به چاپ رسیدهاست که همگی در رابطه با نهضت خونبار حضرت اباعبداللّه(ع) نگاشته شدهاست. | ||
مرحوم استاد محمدتقی شریعتی در مقدمه کتاب برزیگران دشت خون درباره خرسند مینویسد: «... مسلمان نیز اگر شاعری توانا و یا نویسندهای بیهمتا است باید به پیروی از کتاب دینی خود، هنر خود را در راه خیر و مصلحت حق به کار | مرحوم استاد محمدتقی شریعتی در مقدمه کتاب برزیگران دشت خون درباره خرسند مینویسد: «... مسلمان نیز اگر شاعری توانا و یا نویسندهای بیهمتا است باید به پیروی از کتاب دینی خود، هنر خود را در راه خیر و مصلحت حق به کار برد و این کاری است که خرسند عزیز و ارجمند میکند. چون خرسند محبوب، جوانی هنرمند و در عین حال دیندار است که در سبک بیان حقایق نیز از قرآن درس گرفتهاست و هم چنان که در این وحی آسمانی مطالب در لباس نیکوترین قصص و ضمن تواریخ گذشتگان آوردهشده او هم به منظور نشر فضایل اخلاق و مبارزه با فساد، داستانسرایی میکند و برای تأمین هدف خویش بهترین داستانها و در حقیقت احسنالقصص را برگزیدهاست. مگر از واقعه کربلا داستانی شنیدنیتر از تاریخ حسین و یاران حسین(ع) سرگذشتی فضیلت آموزتر میتوان یافت؟» | ||
پرویز خرسند | پرویز خرسند سابقه فعالیت در صدا و سیما را در کارنامه کاری خود دارد. | ||
==اشعار و نثرها== | |||
=== شعر ۱ === | |||
== | |||
«ای مدینهی پیغمبر! دختران پیغمبر را به خود مپذیر. | «ای مدینهی پیغمبر! دختران پیغمبر را به خود مپذیر. | ||
این ما هستیم که غرق در حسرت و اندوه به سوی تو بازگشتهایم. | این ما هستیم که غرق در حسرت و اندوه به سوی تو بازگشتهایم. | ||
ای شهر عزیز! به پدر ما محمد (ص) بگو: که ما از این راه دور با خبر مرگ پسرش برمیگردیم | ای شهر عزیز! به پدر ما محمد(ص) بگو: که ما از این راه دور با خبر مرگ پسرش برمیگردیم | ||
بگو که جوانان رعنای ما را به خاک افکندند | بگو که جوانان رعنای ما را به خاک افکندند | ||
خط ۱۴۲: | خط ۱۲۱: | ||
این فقدان وجود عزیز توست که ما را | این فقدان وجود عزیز توست که ما را | ||
این چنین به بند ستم | این چنین به بند ستم کشیدهاست | ||
و این وجود عزیز تو بود که مایهی | و این وجود عزیز تو بود که مایهی | ||
خط ۱۴۸: | خط ۱۲۷: | ||
آبرو و حرمت فرزندان تو بوده است | آبرو و حرمت فرزندان تو بوده است | ||
نمیدانم که فاطمهی زهرا چه میاندیشد | نمیدانم که فاطمهی زهرا(س) چه میاندیشد | ||
در این موقع که جوجکان خویش را پر و بال شکسته و پر سوخته میپذیرد | در این موقع که جوجکان خویش را پر و بال شکسته و پر سوخته میپذیرد | ||
خط ۱۶۲: | خط ۱۴۱: | ||
غم مرگ جوانان ما را بار گرانی شد، | غم مرگ جوانان ما را بار گرانی شد، | ||
که پشت ما را در زیر فشار خویش خم | که پشت ما را در زیر فشار خویش خم کردهاست | ||
سوز تشنگی و سختی | سوز تشنگی و سختی پیادهروی | ||
دیگر توش و توانی برای ما | دیگر توش و توانی برای ما نگذاشتهاست | ||
آب و رنگ ما را تابش خورشید ربوده | آب و رنگ ما را تابش خورشید ربوده | ||
و توش و توان ما را گردش فلک درهم | و توش و توان ما را گردش فلک درهم شکستهاست | ||
روشنی از چشمان ما و شادابی | روشنی از چشمان ما و شادابی | ||
از چهرهی ما برای همیشه رخت | از چهرهی ما برای همیشه رخت بربستهاست | ||
اگر بگویم که چه شبها تا به روز بیدار ماندهایم، | اگر بگویم که چه شبها تا به روز بیدار ماندهایم، | ||
خط ۱۸۳: | خط ۱۶۲: | ||
جان نازنین تو در مینوی آسمانها بیقرار | جان نازنین تو در مینوی آسمانها بیقرار خواهد شد. | ||
ای کاش بار دیگر سر از خاک برمیداشتی | ای کاش بار دیگر سر از خاک برمیداشتی | ||
خط ۲۱۳: | خط ۱۹۲: | ||
آه چه روز خوبی بود که جمع بودیم و چه روز بدیست امروز که پریشانیم | آه چه روز خوبی بود که جمع بودیم و چه روز بدیست امروز که پریشانیم | ||
در آن موقع سایهی برادر بر سر ما | در آن موقع سایهی برادر بر سر ما بود و در امروز آن سایه در دل خاک نهفتهاست | ||
این ما هستیم که در دست دشمن تباه | این ما هستیم که در دست دشمن تباه شدیم و این ما هستیم که بر تباهی خود مینالیم | ||
آن کاروان بیسالار ما بودیم که بر شترهای بیمحمل و کجاوه راه میپیمودیم | آن کاروان بیسالار ما بودیم که بر شترهای بیمحمل و کجاوه راه میپیمودیم | ||
خط ۲۴۳: | خط ۲۲۲: | ||
این بود شرح پریشانی و قصهی بیسر و سامانی ما ای دوستان عزیز. | این بود شرح پریشانی و قصهی بیسر و سامانی ما ای دوستان عزیز. | ||
=== نثر ۱ === | |||
بارانی از اشک فرو میریخت و عقدهها باز میشد. ام کلثوم با مادر و پدر سخن میگفت و همه مینگریستند. یادها زنده میشد و داغها تازه میگشت، به مدینه که میگریستند شهری را میدیدند که در اشک غرق شده است. دیگر به مدینه راهی نمانده بود و جای مناسبی یافتند و خیمهها افراشتند. علی بن الحسین «بشیر» را پیش خواند. | بارانی از اشک فرو میریخت و عقدهها باز میشد. ام کلثوم با مادر و پدر سخن میگفت و همه مینگریستند. یادها زنده میشد و داغها تازه میگشت، به مدینه که میگریستند شهری را میدیدند که در اشک غرق شده است. دیگر به مدینه راهی نمانده بود و جای مناسبی یافتند و خیمهها افراشتند. علی بن الحسین «بشیر» را پیش خواند. | ||
خط ۲۹۹: | خط ۲۷۷: | ||
جوانان پیش دویدند. شما که رفتید اکبر هم از میان ما رفت، روزها و شبها به انتظار نشستیم تا شما بازگردید، و او بازگردد، اکنون که بازگشتهاید، به ما بگویید دوست، کجاست؟ اکبر عزیز که دیدن او ما را به یاد پیامبر میانداخت چرا بازنگشت؟ | جوانان پیش دویدند. شما که رفتید اکبر هم از میان ما رفت، روزها و شبها به انتظار نشستیم تا شما بازگردید، و او بازگردد، اکنون که بازگشتهاید، به ما بگویید دوست، کجاست؟ اکبر عزیز که دیدن او ما را به یاد پیامبر میانداخت چرا بازنگشت؟ | ||
زنها، به سوی زینب دویدند. تو که این قدر ضعیف نبودی، چرا این چنین شکسته شدهای؟ کلثوم پاکدامن چرا چشمهایی به گود نشسته دارد؟ و پاسخ همه اشکی بود که بر خاک ریخت و آهی بود که بر آسمان رفت ... <ref>برزیگران دشت خون؛ ص | زنها، به سوی زینب دویدند. تو که این قدر ضعیف نبودی، چرا این چنین شکسته شدهای؟ کلثوم پاکدامن چرا چشمهایی به گود نشسته دارد؟ و پاسخ همه اشکی بود که بر خاک ریخت و آهی بود که بر آسمان رفت ... <ref>برزیگران دشت خون؛ ص ۱۰۸- ۱۲۶.</ref> | ||
=== نثر ۲ '''مرثیهای که ناسروده مانده''' === | |||
زمین نه به رنگ خون، که خون است. بارش خون، یا رویش خون؟ هرچه هست زمین یکپارچه خون است. هرچه در زمین از خون آب میخورد و هرچه بر زمین، از خون رنگ میگیرد. خون میبارد، میروید، میوزد، میجوشد و انسان بر این همه خون تنهاست. انسان سرود آرزوهای بلند ناکامش را با دهان سرخ خون است که میسراید، و صدای موجهای سربلند سرخ است که به دیوار زمان میخورد و از زمانها میگذرد و به خط سرخی، «ازل» را به «ابد» میپیوندد. | زمین نه به رنگ خون، که خون است. بارش خون، یا رویش خون؟ هرچه هست زمین یکپارچه خون است. هرچه در زمین از خون آب میخورد و هرچه بر زمین، از خون رنگ میگیرد. خون میبارد، میروید، میوزد، میجوشد و انسان بر این همه خون تنهاست. انسان سرود آرزوهای بلند ناکامش را با دهان سرخ خون است که میسراید، و صدای موجهای سربلند سرخ است که به دیوار زمان میخورد و از زمانها میگذرد و به خط سرخی، «ازل» را به «ابد» میپیوندد. | ||
خط ۳۲۷: | خط ۳۰۲: | ||
روز از پی روز میگذرد و هر لحظه آبستن دردیست. و این زادگان روزگار «بد» چنان هجوم میآورند که هرکس در سر راهشان به خاک مینشیند و تمام میشود. اما «زینب» بزرگتر از آنست که از این طوفانها بهراسد و بیآنکه فریادش را از اوجی پرواز دهد، به زانو درآید. از «رنجها» پله میسازد و گام بر سینهشان میگذارد و بالا و بالاتر میآید. اینک این «زینب» و این پلههای رنج. | روز از پی روز میگذرد و هر لحظه آبستن دردیست. و این زادگان روزگار «بد» چنان هجوم میآورند که هرکس در سر راهشان به خاک مینشیند و تمام میشود. اما «زینب» بزرگتر از آنست که از این طوفانها بهراسد و بیآنکه فریادش را از اوجی پرواز دهد، به زانو درآید. از «رنجها» پله میسازد و گام بر سینهشان میگذارد و بالا و بالاتر میآید. اینک این «زینب» و این پلههای رنج. | ||
=== نثر ۲ === | |||
'''یک''' | '''یک''' | ||
روزگار بدی بود و لحظهای که تاریخ انسان دگرگون میشد، محمد (ص) یامی آورده بود و راهها را مشخص کرده بود و ضامن راه و پیامش حکومتی راستین. چنین بود که فتح مکه و فتح حکومت، لحظهی ابلاغ جهانی اسلام بود. | روزگار بدی بود و لحظهای که تاریخ انسان دگرگون میشد، محمد (ص) یامی آورده بود و راهها را مشخص کرده بود و ضامن راه و پیامش حکومتی راستین. چنین بود که فتح مکه و فتح حکومت، لحظهی ابلاغ جهانی اسلام بود. | ||
خط ۳۴۲: | خط ۳۱۶: | ||
راهی آغاز میشد که دیگر بار «خوبی» بیسپاه میماند و «بدی» شمشیرش را از نیام ترس بیرون میکشید و این قلب خوبی بود که آماج میشد، اما خوبان را سلاحی نبود. راه عوض میشد و به جای شایستگان، فرصت طلبان به حکومت میرسیدند. و اگر آن روز، روز سقوط انسان نبود، زمینهی سقوط بود. و انسان به سراشیبی میافتاد که درّهی مرگش، دهان گشودهی حکومت یزیدی بود. پدرم خطر را حس میکرد. فریاد میکشید، هشدار میداد. او و مادرم چه بسیار غریبانه هر دری را کوبیدند و «بیداری» را هدیه بردند، اما دری گشوده نشد. و اگر شد، گشایندهی در به دلیل اینکه قبلا با دیگری بیعت کرده است جوابی منفی داشت. هنوز بدن «محمد» گرم بود و طنین پیامی که در «غدیر» افشانده بود، بر پردهی گوشها، که پدرم تنها میماند و رنج، مادرم را میتراشید. چه جوش و خروشها، و چه بیم دادنها و امید بخشیدنها که سودی نداد و گوسفندان، فریب مشتی علف را خوردند که به بویش راهی سلّاخ خانه میشدند. و به جای علف سبز، در پای «کاخ سبز» معاویه، گردن به تیغ میدادند و خوراک حکومتی میشدند که گوسفندان پروار و صبور و سربراه میخواهد. من که این همه را میدیدم و شاهد مظلومیت مردی بودم که بزرگترین خصم ستمکار بود، باید چه تحمّلی میداشتم که نشکنم؟ | راهی آغاز میشد که دیگر بار «خوبی» بیسپاه میماند و «بدی» شمشیرش را از نیام ترس بیرون میکشید و این قلب خوبی بود که آماج میشد، اما خوبان را سلاحی نبود. راه عوض میشد و به جای شایستگان، فرصت طلبان به حکومت میرسیدند. و اگر آن روز، روز سقوط انسان نبود، زمینهی سقوط بود. و انسان به سراشیبی میافتاد که درّهی مرگش، دهان گشودهی حکومت یزیدی بود. پدرم خطر را حس میکرد. فریاد میکشید، هشدار میداد. او و مادرم چه بسیار غریبانه هر دری را کوبیدند و «بیداری» را هدیه بردند، اما دری گشوده نشد. و اگر شد، گشایندهی در به دلیل اینکه قبلا با دیگری بیعت کرده است جوابی منفی داشت. هنوز بدن «محمد» گرم بود و طنین پیامی که در «غدیر» افشانده بود، بر پردهی گوشها، که پدرم تنها میماند و رنج، مادرم را میتراشید. چه جوش و خروشها، و چه بیم دادنها و امید بخشیدنها که سودی نداد و گوسفندان، فریب مشتی علف را خوردند که به بویش راهی سلّاخ خانه میشدند. و به جای علف سبز، در پای «کاخ سبز» معاویه، گردن به تیغ میدادند و خوراک حکومتی میشدند که گوسفندان پروار و صبور و سربراه میخواهد. من که این همه را میدیدم و شاهد مظلومیت مردی بودم که بزرگترین خصم ستمکار بود، باید چه تحمّلی میداشتم که نشکنم؟ | ||
=== نثر ۳ === | |||
'''دو''' | '''دو''' | ||
مادرم بسیار جوانتر از آن بود که طعمهی مرگ شود و من بسیار ضعیفتر از آن بودم که از چنان پناهگاه امنی به سرما و هول زمستان دنیا بیفتم. «او» پروردهی درد بود و پناه هر که دردمند. و در آن روز و روزگار- که بزرگترین دردها، سهم بزرگترین انسانهاست و هر ذرهی شعور کوهی درد به شانه مینشاند- دردمندتر از علی چه کسی بود؟ و پناهگاهی امنتر از دامن فاطمه ... کجا؟ | مادرم بسیار جوانتر از آن بود که طعمهی مرگ شود و من بسیار ضعیفتر از آن بودم که از چنان پناهگاه امنی به سرما و هول زمستان دنیا بیفتم. «او» پروردهی درد بود و پناه هر که دردمند. و در آن روز و روزگار- که بزرگترین دردها، سهم بزرگترین انسانهاست و هر ذرهی شعور کوهی درد به شانه مینشاند- دردمندتر از علی چه کسی بود؟ و پناهگاهی امنتر از دامن فاطمه ... کجا؟ | ||
خط ۳۵۱: | خط ۳۲۴: | ||
مادر جوانم با جوانی علی رفت. با بسته شدن آن چشمها، گویی چشمهی زندگی پدرم خشکید. شیارهای چهرهاش به گودی نشست و موها به سپیدی. و علی با آن همه زخم، بیدست فاطمه، دست مرهم گذاری نیافت. و زخمهای ما به درد نشست و من از درد پلهای دیگر ساختم. | مادر جوانم با جوانی علی رفت. با بسته شدن آن چشمها، گویی چشمهی زندگی پدرم خشکید. شیارهای چهرهاش به گودی نشست و موها به سپیدی. و علی با آن همه زخم، بیدست فاطمه، دست مرهم گذاری نیافت. و زخمهای ما به درد نشست و من از درد پلهای دیگر ساختم. | ||
=== نثر ۴ === | |||
'''سه''' | '''سه''' | ||
خط ۳۵۷: | خط ۳۳۰: | ||
علی یک لحظه آرام نداشت. سرباز خوبی بود و بدی دنیا را انباشته بود. علی فریاد میکشید و هشدار میداد و از سویی به سویی میدوید. و بدی هر لحظه ضربتی تازه، فرود میآورد. و آن آخرین ضربت بود و آخرین زخم که عصارهی زندگی علی را به «محراب» افشاند و او نیز از پی فاطمه. و تنهایی ما بزرگتر میشد و زخمهامان عمیقتر. و درد از پی درد. و من پلّه و پلّههایی دیگر میساختم و بر رنج بالاتر میرفتم. | علی یک لحظه آرام نداشت. سرباز خوبی بود و بدی دنیا را انباشته بود. علی فریاد میکشید و هشدار میداد و از سویی به سویی میدوید. و بدی هر لحظه ضربتی تازه، فرود میآورد. و آن آخرین ضربت بود و آخرین زخم که عصارهی زندگی علی را به «محراب» افشاند و او نیز از پی فاطمه. و تنهایی ما بزرگتر میشد و زخمهامان عمیقتر. و درد از پی درد. و من پلّه و پلّههایی دیگر میساختم و بر رنج بالاتر میرفتم. | ||
=== نثر ۵ === | |||
'''چهار، پنج، شش و ....''' | '''چهار، پنج، شش و ....''' | ||
خط ۴۲۷: | خط ۴۰۰: | ||
و این صدای پر طنین مادریست که با نام «حسین» انسان را صدا میدهد. | و این صدای پر طنین مادریست که با نام «حسین» انسان را صدا میدهد. | ||
آی انسان! <ref>مرثیهای که ناسروده ماند؛ ص | آی انسان! <ref>مرثیهای که ناسروده ماند؛ ص ۱۴۳-۱۵۶.</ref> | ||
=== نثر ۶ === | |||
'''برزیگران از دشت خون باز میگشتند''' | |||
خوشههای پربار زندگی در دامانشان بود. زینب و علی و کلثوم و سکینه و همه و همه، بذری را که حسین افشانده بود با خون دل و اشک چشم آبیاری کردند. خوشههای زندگی که رشد کرد و ثمر داد با داس سخن درو کردند. با آههاشان که نسیم بیداری بود، خرمن باد دادند و محصول جدا کردند. کوفه و قرارگاه «زیاد» شام و کاخ «یزید» را پشتسر میگذاشتند و به سوی مدینه پیش میرفتند. | |||
کاروان بر سینهی دشت پیش میرفت و کاروانیان خسته و کوفته از کار بزرگی که انجام داده بودند به همراه کاروان به مدینه نزدیک میشدند. | |||
زینب چشمهایش را روی هم گذاشت و آنچه را که دیده بود و انجام داده بود از نظر گذراند، یادش آمد که به کاروانسالاری حسین بر همین شنهای داغ به سوی کربلا پیش میرفتند. | |||
آن روز همه بودند حسین که به همه امید میداد و آن بازوهای نیرومند و چهرهی گشادهاش، علی اکبر و قاسم تنها یادگار حسن و دیگر و دیگران. قلبش فشرده شد، مروارید اشک در صدف چشمش غلتید و آه از میان لبانش بیرون جهید. به یاد کربلا افتاد، یاد عزیزانش، یاد چهرهی روشن و آرام حسین، یاد شجاعت و بزرگواری عباس، یاد صفا و پاکی قاسم و یاد لحظهای که حسین ناله سر داد و اشک در چشمهایش دوید. آن لحظه را نمیتوانست فراموش کند. همیشه جلوی چشمش بود. به یاد داشت که حسین هر شهیدی میداد چهرهاش برافروختهتر میشد، همهی تلاشش این بود که به دام غم نیفتد و دردها او را از پای نیندازد، هر عزیزی را که از دست میداد مقداری از نیرویش کاسته میشد، اما چه بسیار میکوشید که این کاهش چشم گیر نباشد، نه نالهای میکرد و نه اشکی میریخت. | |||
گشاده چهر سر نعش یاران میرفت و گشاده چهرباز میگشت، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده هرچه به مرگ نزدیکتر میشد شادتر به نظر میآمد، اما آن حادثه که پیش آمد حسین نتوانست خود را کنترل کند. صدای علی اکبر را شنیده بود، علی از همه به پیامبر شبیهتر بود، هرگاه که حسین میخواست محمد (ص) را در برابر خویش ببیند به چهرهی علی نظر میدوخت. صدای علی، نگاه علی، راه رفتن علی، و همه چیز علی محمدوار بود، وقتی که چهرهی به خون آغشتهی او را دید گویا پیامبر را غرقه بخون دید، گریست و سخت هم گریست. | |||
نمیتوانست علی اکبر را آن چنان ببیند. چهرهی حسین رنگ باخته بود لبهایش از خشم و غم میلرزید، اشک گونههایش را خیس کرده بود. با اینکه همهی شهیدان را خود از میدان به در میبرد و به کناری میگذاشت، برای بردن علی از دیگران کمک خواست، گویا دیگر قدرتی نداشت و صدا زد و از جوانان بنیهاشم کمک خواست. زینب دید آن لحظه را نمیتواند فراموش کند چه دردناک بود مرگ علی اکبر. یادش آمد که مرگ علی خودش را هم از پا درآورد. | |||
دوباره یاد قاسم افتاد، آن جوان تازه سال که تنها یادگار برادر جگر سوراخش حسن بود، لباس نبردی که به تن کرده بود برایش بلند بود، شمشیرش روی زمین کشیده میشد، کوچک بود اما روح بزرگی داشت، چه بزرگوارانه به سوی میدان جنگ میرفت. | |||
یاد برادرش عباس افتاد، او که امید همه بود، وقتی پرچم را دست او میدیدند هرگز خیال شکست و اسارت هم از خاطرشان نمیگذشت. بچهها که تشنه میشدند، چشم به عباس داشتند و یک بار هم برای آوردن آب رفت آن لحظه بچهها خیلی تشنه بودند، دهانشان خشک خشک بود. عباس دلش سوخت، نمیتوانست آن حال را در کودکان ببیند، از حسین اجازه گرفت، مشک را برداشت و رفت، نه برای جنگ، برای آب، برای اینکه کودکان را از تشنگی نجات دهد، رفت آب بیاورد اما دیگر برنگشت. فقط یکبار دید که حسین گرفته است، دیگر عباس نبود و باد با پرچم حسینی کاری نداشت. | |||
یاد لحظهای افتاد که حسین آخرین لحظات زندگیش را میگذراند و دشمن به سوی خیمهها میآمد، میدانست که حسین چقدر تلاش کرد تا خویش را از خاک جدا کرد و آخرین نیرویش را به کار برد و فریاد زد: | |||
«ان لم یکن لکم دین فکونوا أحرارا فی دنیاکم» اگر دین ندارید، پس در دنیای خود آزاد مرد باشید. | |||
میخواست بگوید: آخر ناجوانمردان! من هنوز زندهام. لااقل از من خجالت بکشید، صبر کنید، بگذارید بمیرم بعد به خیمههای من حمله کنید. زینب چشمهایش را باز کرد. مدینه از دور دیده میشد، اشک تمام چهرهاش را خیس کرده بود. لحظه به لحظه به مدینه نزدیک میشدند، نسیم آشنا بوی آشنا میآورد، حال که به وطن نزدیک میشدند فقدان عزیزان را بیشتر احساس میکردند، دختر بزرگوار علی و خواهر ستمدیدهی حسین، شبح مدینه را که دید آهی سرد از دل برکشید و آب به دیده آورد و این شعرها نالههای اوست: | |||
==منابع== | ==منابع== | ||
* [http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=700738&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج | *[http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=700738&pageStatus=1&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج ۲، ص: ۱۴۰۲-۱۴۱۲.] | ||
==پی نوشت== | ==پی نوشت== |