داورى شیرازى

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

داوری شیرازی (۱۲۳۸ه. ق-۱۲۸۲ ه. ق) از شاعران ایرانی است.

داورى شیرازى
نام اصلی محمد داوری شیرازی
زمینهٔ کاری شعر و ادبیات
زادروز ۱۲۳۸ ه. ق
شیراز
پدر و مادر وصال شیرازى
مرگ ۱۲۸۲ ه. ق
شیراز
ملیت ایرانی
جایگاه خاکسپاری شاهچراغ شیراز
پیشه خوشنویس و شاعر
کتاب‌ها دیوان اشعار، رساله در معانی و بدیع به زبان عربی، رساله در علم عروض و آیین سخنوری، فرهنگ بزرگ ترکی به فارسی

زندگینامه

میرزا محمد داوری شیرازی در سال ۱۲۳۸ ه. ق در شیراز به دنیا آمد. او سومین فرزند وصال شیرازى (1197- 1262) بود.

داورى شیرازى ادامه دهنده متقدمین و از پیروان نهضت بازگشت ادبى است. در قصیده از سبک خراسانى در غزل از سبک عراقى و در مثنوى غالبا از شیوه عبدالرحمان پیروی می‌کرده‌است.

وی سرانجام در سال 1238 ه. ق در شیراز دار فانی را وداع گفت.

آثار

از داوری شیرازی به جز کلیات اشعارش، کتب و رساله‌هایى باقى مانده که رساله در معانى و بیان و بدیع به زبان عربى، رساله در علم عروض و آیین سخنورى و فرهنگ بزرگ ترکى به فارسى از مهم‌ترین آن‌ها است و هیچ کدام به چاپ نرسیده‌است. دیوان وى در چهار دفتر به ترتیب تقدم و تاخر زمانى شامل: قصاید، غزلیات، قطعات، مسمطات، ترکیب‌بندها و مثنوى‌ها به اهتمام دکتر نورانى وصال تدوین و منتشر شده‌است.[۱]

تالیفات

  • رساله در معانی و بدیع به زبان عربی
  • رساله در علم عروض و آیین سخنوری
  • فرهنگ بزرگ ترکی به فارسی

اشعار

غزل مرثیه

از حدیث شهدا مختصرى مى‌شنوى از غم روز قیامت خبرى مى‌شنوى
تو چه دانى که چه آمد به سر شاه شهید؟ بر سر نیزه بیداد سرى مى‌شنوى
چاک پیشانیش از دامن ابرو بگذشت تو همین معجز شق القمرى مى‌شنوى
از جگر سوختگان لب آبت چه خبر این قدر هست که بوى جگرى مى‌شنوى
غافلى وقت جدایى چه قیامت برخاست تو وداع پسرى با پدرى مى‌شنوى
خبرت نیست ز حال دل بیمار حسین در ره شام همین در به درى مى‌شنوى
تاب خورشید و تن خسته و پا در زنجیر حال رنجور چه دانى؟ سفرى مى‌شنوى
گریه سیلى شد و بنیاد صبورى بر کند تو همین زینبى و چشم ترى مى‌شنوى
«داورى» راست دم غصه فزایى ورنه این همان قصه بود کز دگرى مى‌شنوى [۲]

پانزده بند عاشورایى

۱

پیغمبر خداى که بُد رهنماى خلق بس رنج‌ها که برد ز خلق از براى خلق
با آن‌که او ز خلق به غیر از بدى ندید جز نیکویى نخواست به خلق از خداى خلق
اى بس که برد رنج و تعب در ره خداى تا شد میان خلق خدا رهنماى خلق
یک تن نبُد ز خلق که با او وفا کند زین رنج‌ها که برد به مهر وفاى خلق
دندان او که گوهر بحر وجود بود دیدى که چون شکست ز سنگ جفاى خلق؟
خاکستر از جفا به سرش ریختند و او روى از حیا نتافت که اف بر حیاى خلق
جز خون دل غذاش ندادند و اى دریغ آن را که هیچ بهره نبرد از غذاى خلق
اى بس زبان طعن که بر وى گشاده شد با این همه زبان نکشید از دعاى خلق
او از پى هدایت و خلق از براى ظلم! خلق از قفاى او شد و او از قفاى خلق
غیر از بدى ندید ز خلق خدا جزاى تا خود خدا به حشر چه بدهد جزاى خلق؟
باز ار نه خود شفاعت خلق خدا کند روز جزا و واقعه حشر، واى خلق
ظلمى که بر رسول خدا رفت و عترتش هم خود مگر خداى ببخشد به امتش

۲

داماد مصطفى که ازو دین قوام یافت بنگر چه‌ها ز امت بى‌ احترام یافت
آن مهتر ستوده که از احترام اوست این حرمتى که ساحت بیت الحرام یافت
معراجش از رسول خدا برتر است از آنک او بر فراز دوش پیمبر مقام یافت
دیدى چها ز بعدِ رسول از لئام ناس آن سید امام و بزرگ کرام یافت؟
دستى که در ز قلعه خیبر گرفته بود رنج رسن ز دست یهودان عام یافت
لعنت بر آن خسان که گرفتند ازو به ظلم حقى که از رسول -علیه السلام- یافت
یک شام را به خواب نیاسود تا به صبح تا صبح عمر او ز اجل ره به شام یافت
یک عمر در صیام به سر برد و اى دریغ ز آن ضربتى که در شب ماه صیام یافت
دردا و حسرتا که مرادى [۳]، مراد جست تا تیغش از سر شه مردان مرام یافت
تنها همین نه تارک شیر خدا شکست دین خداى نیز شکستى تمام یافت
از عترت رسول به جز دخترى نبود کاندر سپهر مجد چو او اخترى نبود

۳

چون دوره تعب به حسین و حسن رسید بس غم که در زمانه به اهل ز من رسید
تنها همین نه پیکر این شد نشان تیر آن را به دل نشست گر این را به تن رسید
آه از شبى که تشنه برآورد سر ز خواب آسیمه سر به کوزه آبش دهن رسید
آن آب آتشین چو فرو ریخت در گلو از آب زودتر اثرش بر بدن رسید
زهرى جگر شکافت که چندان نفوذ کرد در آن تن لطیف که بر پیرهن رسید
چون پاره جگر ز گلویش به طشت ریخت ز آن طشت طعنه‌ها که به دشت یمن رسید
رو کرد بر برادر و گفت اى عزیز جان ایام محنت تو و آرام من رسید
این گفت و شد خموش و به بام فلک خروش از اهل بیت خسته دل و ممتحن رسید
بردند تا به خاک سپارند یاورانش کآن پیره‌زن به کینه او تیرزن رسید
از جور امتان بر پیغمبر اى دریغ او نیز پاره پیکر و خونین جگر رسید
چون دور غم به خامس آل عبا فتاد دور سپهر کینه‌اى از نو بنا نهادر

۴

چون دور روزگار ستم را سر گرفت ره و رسم جفا به طریقى دگر گرفت
در دودمان احمد مرسل شراره‌اى از آتش یزید درافتاد و درگرفت
بر شاه دین زمانه چنان تنگ شد که او هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت
رو در حرم نهاد و ز دشمن امان نیافت ناچار راه مشهد پاک پدر گرفت
دردا که راه بادیه گم کرد خسروى کش عقل رهنماى به ره راهبر گرفت
بس نامه‌ها ز کوفه نوشتند و هر کسى روز و شبان ز مقدم پاکش خبر گرفت
خواندند سوى خویش و به یاریش کس نرفت جز تیر چارپر که شتابید و پر گرفت
چون دید خلق را سر نامهربانى است بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت
آمد به دشت ماریه گفت: این زمین کجاست؟ آسوده گشت چون که بگفتند نینواست

۵

چو دید بر خلاف مراد است کارها فرمود کز شتر بفکندند بارها
افراشتند خیمه و بر دفع کین خصم بر گرد خیمه نشاندند خارها
چون اهل کوفه ز آمدن شه خبر شدند دشمن دو اسبه سوى شه آمد هزارها؟
گرد ملک دو رویه گرفتند فوج فوج از پابرهنگان عرب وز سوارها
بگذشت لشکر و عمر سعد شوم بخت سردار لشکر و سر خنجر گذارها
بر گرد شیر بیشه حق بیشه ساختند از نیزه‌هاى شیر فکن نیزه‌دارها
شه در میان بادیه محصور دشمنان وز تیغهاى تیز به گردش حصارها
بر روى شاه آب ببستند و اى دریغ از هر کنار موج‌زنان جویبارها
افراشتند آتش کین وز سنان و تیغ بر روزن سپهر برآمد شرارها
بر گرد شه چو لشکر دشمن هجوم کرد یکباره ز او کناره گرفتند یارها
روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام خورشید بخت آل على کرد رو به شام

۶

روز دگر که خیمه به مشرف زد آفتاب آمد ز خیمه شاه برون پاى در رکاب
یاران گرفته گرد ملک چون ستارگان خود در میان ستاده بمانند آفتاب
عباس از یمین سپاه و علم به دوش چتر علم فراشته بر فرق، هتاب
یک سو على اکبر و در دست تیغ تیز چون خشمگین پلنگ و به زیر اندرش عقاب [۴]
بر پشت ذو الجناح شهنشاه تشنه‌لب از کام واگرفته به شمشیر داده آب
رو کرد سوى خصم که اى قوم شوم‌بخت چندین به جان خود نخرید از خدا عذاب
خواندیدم از حجاز و کنون مى‌زنید تیغ شهدى فروختند مزوّر به زهر ناب
بگذشتم از شما ز من خسته بگذرید چندین گنه چرا؟ چو گذشتید از ثواب
بس گفت و غیر تیر جوابى نیامدش تا خود چه مى‌دهند به روز جزا حساب؟
چون پند سودمند نیفتاد خیل شاه افروختند آتش هیجا به رزمگاه

۷

یاران شه که با دل صافى قدم زدند آتش به بیخ هستى اهل ستم زدند
یکباره رخ ز کشور هستى بتافتند خود را جریده [۵] بر ره ملک عدم زدند
آتش زدند یکسره بر تار و پود ظلم بنیاد کارگاه مخالف به هم زدند
از بس ز نوک تیغ افشاندند خون به خاک گفتى به خاک معرکه آب بَقَم [۶] زدند
شمشیر از نیام برآورده خیل شاه چابکسر از نهنگ به پهناى یم زدند
قربان آن گروه که در پاى شاه دین دادند جان و از سر مردى قدم زدند
قومى که دم زدند ز مهر امام خویش از روى صدق سینه به تیغ دو دم زدند
آن بندگان خاص که دادند تشنه جان در راه شاه آب به روى کرم زدند
یکباره خیمه شرف از دشت کربلا بر بارگاه قدس و ریاض ارم زدند
جان‌هاى شیعیان همه قربان خاکشان وز حق همى درود به ارواح پاکشان

۸

یاران شه تمام چو رفتند از برش آمد به بر برادر با جان برابرش
با مشک خشک و کامى از آن مشک خشک‌تر بر روى کرده روان دیدۀ ترش
اذن جهاد حست و ببوسید پاى شاه برجست و زد به دشمن و دل با برادرش
بگرفت تیغ و روى به هرکس که مى‌نهاد نه تن به زین گذاشت به جا نه به تن سرش
شد در فرات و مشک پر از آب کرد و تافت بس کرد جهد و لیک نَبُد بخت یاورش
گردش گرفت دشمن از هر کرانه‌اى بر تن رسید نیزه و شمشیر و خنجرش
جست از کمین لعینى و تیغى زدش به دوش کآن دست تیغ گیر جدا شد ز پیکرش
تیرى به مشک آمد و بر چشم تر ز اشک تیرى دگر فکند سپهر ستمگرش
افتاد بر زمین و بنالید و شاه دین آمد به سر نهاد به زانوى خود سرش
بنهاد رو به رویش و زار آن چنان گریست کز گریه‌اش ملایک هفت آسمان گریست

۹

آمد على اکبر و افکند سر به پیش گریید گه به حال پدر گه به حال خویش
از پشت خیمه نالۀ طفلان و کودکان در پیش دیده کشته یار و تبار خویش
هم با دلى ز درد چو بنیاد دین خراب با خاطر به رنج چو گیسوى خود پریش
نه طاقت خموشى و نه قدرت مقال در جان هزار غصه و بر دل هزار ریش
دانست شه که عازم ملک شهادت است گفتى نشست بر جگرش صد هزار نیش
گفت اى پسر به حالتِ زار پدر ببخش مپسند درد از این همه بر جان خسته بیش
شهزاده‌اش قسم به پدر داد و جد و مام[۷] با صد هزار غم ز عقب او روان ز پیش
رو بر سپاه خصم و چو شیران گرسنه از پیش او دوان همه چون شیر دیده میش
شمشیر آهنینش و از گرمى جدال دل سخت‌تر به کینه ز شمشیر آهنیش
از گیر و دار معرکه وز خاگ و گرد راه گشت از جدال خسته عنان تافت سوى شاه

۱۰

پیش شه ایستاد و دو چشمش پر آب شد گفتا ز تشنگى دل زارم کباب شد
خاتم نهاد شه به دهان وى و عقیق چون دید لعل خشک وى از شرم آب شد
بار درگر وداع پدر کرد و با شتاب رو کرد سوى مقصد و پا در رکاب شد
یکباره گرد او بگرفتند و اى دریغ ز آن شیربچه‌اى که شکار کلاب شد
از بس سنان و تیر از هر سو بدو رسید مه بود و در میان سپه آفتاب شد
بر تارکش رسید یکى تیغ آبدار او هم نشان به همسرى بو تراب شد
پاشید خون به گیسوى مشکینش اى دریغ از غم درست خون بدل مشک ناب شد
بیتاب گشت و دست به یال عقاب برد وز تشنگى و درد جراحت ز تاب شد
افتاد بر زمین و شه آمد به سوى او او را کباب دید و ز اندُه کباب شد
چندان گریست شاه که از هوش رفت و باز این یک به هوش آمد و آن یک به خواب شد
از جان گذشت شاه چو او از جهان گذشت آرى ز جان به مرگ پسر مى‌توان گذشت

۱۱

چون نوبت قتال به سلطان دین فتاد تب لرزه بر قوائم عرش برین فتاد
گرد ملال بر رخ کروبیان نشست زنگ هراس بر دل روح الامین فتاد
از بیم رفت خنجر مریخ در نیام وز دست مهر تیغ به روى زمین فتاد
چون شیر بچه کشته بیاورد رو به خصم وز بیم لرزه بر دل شیر عرین فتاد
بر هر سرى که تیغ شه آورد سر فرود دو پاره پیکرش ز یسار و یمین فتاد
گفتى که تیغ شاه شهابى بود کز او هر سو به خاک معرکه دیوى لعین فتاد
دشت نبرد چون فلک پرستاره شد از بس که قبه از سپهر آهنین فتاد
بس مغز پر ز باد که از باد تیغ شاه از زین بلند ناشده از پشت زین فتاد
بس دست زورمند که با تیغ آهنین از آستین برون شد و بى‌آستین فتاد
یکباره بسته شد ره آمد شد سوار از بس به خاک پیکر مردان کین فتاد
آمد ندا ز حق که به هیجا چه مى‌کنى بردى ز یاد وعده ما را چه مى‌کنى؟

۱۲

شه این شنید و تیغ فرو برد در غلاف دشمن گرفت گرد وى از قاف تا به قاف
تیرى نشد ز شست که از وى کند کران تیغى نشد بلند که او را کند معاف
هر سو که تیر پیکر چاکویش هدف هر جا که تیغ تارک پاک و یش غلاف
تیرش به جبهه خورد و فرو رفت تا به پر تیغش به سینه خورد و بدرید تا به ناف
چون مصطفى فتاد به دندان او شکست چون مرتضى رسید به ابروى او شکاف
شه کعبه حقیقى و شمشیرهاى تیز چون مُحرمان نموده بر اطراف او طواف
از زخم‌هاى کارى و از ازدحام خصم نه تاب استقامت و نه راه انحراف
گاهى به آسمان نگران گه به کشتگان گاهى به سوى خیمه و گاهى به آب صاف
با این همه جراحت منکر که دیده بود از پردلى نتافت عنان را به هرطرف
تیغى به فرقش آمد و شه را دگر نماند نه طاقت سوارى و نه قوت مصاف
افتاد بر زمین تن فرزند بو تراب گفت آسمان ز درد که یا لیتنى تراب [۸]!

۱۳

از زین فتاد و سر به سر خاک برنهاد خاکم به سر چو او به سر خاک سر نهاد
هر جا که سر نهاد بر آن ریگ‌هاى گرم از تاب رفت و باز به جاى دگر نهاد
مرگ برادرش کمرش را شکسته بود برچید جامه را و به زیر کمر نهاد
بند از سپر گرفت و بیفکند بر زمین تیغ از میان گشاد و به روى سپر نهاد
اشکش ز دیده جارى و از تاب تشنگى لبهاى خشک را به ره چشم تر نهاد
هر جا که درد داشت بر او مى‌گذاشت دست اى درد بر دلم که به دل بیشتر نهاد
از بس رسیده بود به او تیر چارپر چون مرغ پرشکسته سرى زیر پر نهاد
تا جاى داشت داد به تن جاى زخم تیر جز دل که جاى زخم فراق پسر نهاد
جانش هواى بارگه کبریا نمود تن را براى دشمن بیدادگر نهاد
آه از دمى که شمر لعین رو به شاه کرد روز جهان و نامه خود را سیاه کرد

۱۴

شد سوى شاه خنجر الماس‌گون به دست بر روى سینه خلف مرتضى نشست
پایى زدش به سینه که پایش بریده باد صندوق سر علم خدا را به هم شکست
شد خسته سینه شه و در بارگاه قدس پشت رسول و خاطر شیر خدا بخست
دردا که نازپرور دامان فاطمه پامال ناکسان شد و از خواب ناز جست
پرسید نام او شه دین، گفت شمر شوم گفتا بیا که وعده چنین بود از الست
آهسته زیر لب سخنى گفت شه بدو گفتا بگو هر آن چه به دل آرزوت هست
گفتا چو پا به خون من خسته مى‌نهى آبى به دست آر که تابم بشد ز دست
گفتا نبینى آب به جز آب تیغ تیز آب ار به چرخ موج برآرد ز خاک بست
شه دست از آب شست و شد از آب از دست ساقیان شراب طهور مست
برتافت روى از وى و سوى خدا نمود از آب دل برید و به یزدان پاک بست
ز آن پس چه گویم آه! که شمر لعین چه کرد؟ ناگفتنى بود که به سلطان دین چه کرد؟

۱۵

چون نیزه از سر شه دین سرفراز شد دست ستم به آل پیمبر دراز شد
بر خیمه‌گاه شاه ز هر سو بتاخت خصم تا بارگاه شاه عرب، ترک‌تاز شد
یک چاشتگاه آل على شده نیازمند وز نانشان سپاه عدو بى‌نیاز شد
بس چشم شوم و دست جفا بر حریم شاه هر سوى شد گشاده و هر گوشه باز شد
اى بس که تازیانه بیداد و طعن نى بر دختران فاطمه پهلو نواز شد
در بند پور فاطمه از جور کوفیان پود زیاد بر سر اورنگِ ناز شد
بستان سراى احمد مختار اى دریغ از دستبرد حادثه بى‌ برگ و ساز شد
در خیمه‌گاه آل عبا آتش او فتاد چندان کشید شعله که دشمن‌گداز شد
از ناکسان کوفى و شامى بسى ستم بر سروران یثرب و اهل حجاز شد
از جور اهل شام ز یک چاشت تا به شام برچیده گشت خانه آل على تمام [۹]

مثنوی عاشورا

چون قوم بنی اسد رسیدند یک دشت تمام کشته دیدند
شه کشته، همه سپاه کشته‌ یک طایفه بی‌گناه کشته
صحرا همه لاله‌زار گشته‌ یک کشته، دو صد هزار گشته
باغی گل و سرو بار داده‌ گل ریخته، سروها فتاده
گل‌ها همه خون ناب خورده‌ افسرده و آفتاب خورده
هر گوشه تنی هزار پاره‌ صد پاره یکی هزار باره
هر سوی که شد کسی خرامان‌ خون شهدا گرفت دامان
سرها ز بدن جدا فتاده‌ سرگشته به پیش پا فتاده
گفتند که یا رب این چه حال است؟ این واقعه خواب یا خیال است؟
اینان که ز سر گذشتگانند آدم نه، مگر فرشتگانند
گر آدمی، از چه سر ندارند؟ ور خود ملک، از چه پر ندارند؟
بی‌دست نبوده این بدن‌ها یا این همه چاک پیرهن‌ها
این پا که ز تن جدا فتاده‌ست‌ یا رب بدنش کجا فتاده‌ست؟
این جسم بریده سر کدام است؟ تا کیست پدر، پسر کدام است؟
شه کو، به کجاست شاهزاده؟ وان تازه خطان ماهزاده؟
زین چاک تنی و بی‌لباسی‌ کند است نظر ز حق شناسی
ماندند به کار خویش حیران‌ یک چاک بدن، یکی به دامان
کز دور بلند گشت گردی‌ آمد ز میان گرد، مردی
دیدند به ره شترسواری‌ خورشیدوشی، نقابداری
ماتمزده‌ی سیاه جامه‌ آشفته، به سر یکی عمامه
پیش آمد و زار زار بگریست‌ چون ابر به نوبهار بگریست
گفت ای عریان میهمان دوست‌ مهمان نشناختن نه نیکوست
این تشنه لبان پیرهن چاک‌ نشناخته چون نهید در خاک؟
اکنون که به خاک می‌سپارید می‌دانمشان برِ من آرید
گفتند چنین که ره نمودی‌ وین عقده‌ی کار ما گشودی
ایزد به تو رهنمای بادا ای مزد تو با خدای بادا
هرگز نشوی چو این عزیزان‌ در داغ عزیز، اشک‌ریزان
خویشان تو این بلا نبینند این قصّه‌ی کربلا نبینند
رفتند و ز هر طرف دویدند هر یک بدنی به بر کشیدند
بردند تنی به پیش رویش‌ جسمی شده چاک چارسویش
خونش به دل فگار بسته‌ وز خون به کفش نگار بسته
تن کوفته، سینه چاک گشته‌ نارفته به خاک، خاک گشته
سر کوفته، پا به گل نشسته‌ تا فرق به خون دل نشسته
گفتند که این شکسته تن کیست؟ این نوگل چاک پیرهن کیست؟
گفتند این تن قاسم فگار است‌ پور حسن است و تاجدارست
کش دیده ز چرخ آبنوسی‌ یک روز چه مرگ و چه عروسی
دیدند تنی چو نونهالی‌ بر خاک فتاده پایمالی
باریک میان، ستبر بازو با شیر سپهر هم ترازو
تیر آژده [۱۰] پای تا به دوشش‌ گلگون تن ارغنون فروشش
پیکان به برش به سر نشسته‌ تیر آمده تا به پر نشسته
شمشیر نموده در دلش راه‌ از سینه دریده تا تهی‌گاه
دل جسته برون که جای من نیست‌ این خانه دگر سرای من نیست
گفتند که این جوان کدام است؟ کآب از پس مرگ او حرام است
صد پاره تنش کبابمان کرد ز آب مژه غرق آبمان کرد
مادرش مباد با چنین سوز تا کشته ببیندش بدین روز
چون چشم سوار بر وی افتاد آتش بگرفت و از پی افتاد
می‌گفت وز دیده اشک می‌ریخت‌ وز دیده به رخ دو مشک می‌ریخت
کاین پاره پسر که ریز ریز است‌ در پیش پدر بسی عزیز است
این نوگل گلشن امام است‌ فرزند حسین تشنه کام است
از نسل مهین پیمبر است این‌ ناکام علیّ اکبر است این
جمعی دگر آمدند جوشان‌ رخساره پر آب و دل خروشان
گفتند تنی به پای آب است‌ کآب از لب خشک او کباب است
دست از سر دوش‌ها گسسته‌ بس دست ز خون خویش شسته
چون دیده به دام پای بستش‌ مرگ آمده و گرفته دستش
قد سرو، تنی چو سرو صد چاک‌ چون سایه‌ی سرو، خفته بر خاک
از زخم سنان و خنجر و تیر صدپاره تنش شده زمینگیر
بگسسته میان و یال و کتفش‌ از جای نمی‌توان گرفتش
گفت این تن میر نامدار است‌ عباس دلیر نامدار است
می‌گفت ز هر تنی نشانی‌ گردش عربان به نوحه‌خوانی
هر گوشه نشان شاه می‌جست‌ در خیل ستاره، ماه می‌جست
تا بر تن شه گذارش افتاد رفت از خود و در کنارش افتاد
گفت ای تن بی‌سر، این چه حال است؟ ای کشته‌ی خنجر، این چه حال است؟
ای پیکر پاک، این چه روز است؟ ای خفته به خاک، این چه سوز است؟
ای کشته، سرت کجا فتاده‌ست؟ بی‌سر بدنت کجا فتاده‌ست؟
بر تن ز چه پیرهن نداری؟ پیراهن چه، که تن نداری؟
نه دست و نه آستین، نه جامه‌ سرداده به خصم با عمامه [۱۱]

منابع

پی نوشت

  1. همان.
  2. دیوان داورى شیرازى، به اهتمام دکتر نورانى وصال، چاپ اول، سال ۱۳۷۰ ص ۷۷۱'
  3. ابن ملجم مرادى.
  4. نام اسب حضرت على اکبر(ع).
  5. تنها و سبکبار.
  6. نام درختى بلند و تنومند با گل‌هاى ریز و میوه‌اى گرد و سرخ رنگ و با چوبى به رنگ سرخ که در رنگرزى براى رنگ کردن پشم و ابریشم به کار مى‌رود. در عربى با تشدید حرف قاف و در فارسى با تخفیف این حرف با حرکت فتحه حرف اول و دوم تلفظ مى‌شود بکم هم گفته شده. (ر.ک: فرهنگ عمید قطع جیبى، ص ۲۷۳'
  7. ارباب مقاتل عموما نوشته‌اند که حضرت سید الشهداء به محض درخواست حضرت على اکبر بر خلاف رفتارى که با دیگر یاران خود داشت بى‌درنگ به او اجازه نبرد داد. یکى از آفات قرائت ماتمى از فرهنگ عاشورا در همین نکته است که براى افزودن بار ماتمى این‌گونه صحنه‌ها ناگزیر از ارایه مطالبى مى‌شود که پشتوانه درستى ندارد.
  8. اى کاش من خاک بودم!
  9. همان، ص ۷۷۲ تا ۷۷۸
  10. آژده: خلیده، فرو رفته.
  11. سیری در مرثیه عاشورایی؛ ص ۲۴۴و ۲۴۶