Automoderated users، رباتها، دیوانسالاران، checkuser، مدیران نظرات، مدیران رابط کاربری، Moderators، پنهانگران، مدیران
۴٬۰۱۷
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۴: | خط ۲۴: | ||
آمد محمد حنفیه به اضطراب ... گفت:اى برادر از سفر کوفه رخ بتات | آمد محمد حنفیه به اضطراب ... گفت:اى برادر از سفر کوفه رخ بتات | ||
مرکب خداى را به سوى کوفه زین مکن ... خلق مدینه را ز فراقت حزین مکن | مرکب خداى را به سوى کوفه زین مکن ... خلق مدینه را ز فراقت حزین مکن | ||
بر عهد کوفیان نتوان داشت اعتماد ... دورى ز بارگاه رسول امین مکن | بر عهد کوفیان نتوان داشت اعتماد ... دورى ز بارگاه رسول امین مکن | ||
در شهر دین به جز تو کنون شهریار نیست ... بىشهریار بهر خدا شهر دین مکن | در شهر دین به جز تو کنون شهریار نیست ... بىشهریار بهر خدا شهر دین مکن | ||
باللّه که اهل کوفه به خون تو تشنهاند ... آهنگ زینهار بدان سرزمین مکن | باللّه که اهل کوفه به خون تو تشنهاند ... آهنگ زینهار بدان سرزمین مکن | ||
در بر مخواه فاطمه را کسوت عزا ... ماتمسراى خویش بهشت برین مکن | در بر مخواه فاطمه را کسوت عزا ... ماتمسراى خویش بهشت برین مکن | ||
ناچار اگر روى به سوى اهل کین سفر ... با زینب و سکینه سوى اهل کین مکن | ناچار اگر روى به سوى اهل کین سفر ... با زینب و سکینه سوى اهل کین مکن | ||
فرمود سوى مرگ همى خواندم قضا ... رو پنجه با قضاى جهان آفرین مکن | فرمود سوى مرگ همى خواندم قضا ... رو پنجه با قضاى جهان آفرین مکن | ||
اهل مرا اسیر و مرا کشته خواسته است ... ما را به ما گذار و جزع بیش ازین مکن | اهل مرا اسیر و مرا کشته خواسته است ... ما را به ما گذار و جزع بیش ازین مکن | ||
رفت از پى وداع سوى خانه خداى ... برخاست از مدینه خروشى ز هر سراى | رفت از پى وداع سوى خانه خداى ... برخاست از مدینه خروشى ز هر سراى | ||
آمد بر امام مبین حُرّ خوشسرشت ... بگشاده حور بهروى آغوش در بهشت | آمد بر امام مبین حُرّ خوشسرشت ... بگشاده حور بهروى آغوش در بهشت | ||
از کرده توبه کرد و درآمد به حربگاه ... با اهل کوفه گفت که:اى قوم بدکنشت | از کرده توبه کرد و درآمد به حربگاه ... با اهل کوفه گفت که:اى قوم بدکنشت | ||
آخر به سوى شاه نوشتید نامهها ... بىآنکه شاه نامه به سوى شما نوشت | آخر به سوى شاه نوشتید نامهها ... بىآنکه شاه نامه به سوى شما نوشت | ||
او را گذاشتید و شدید از پى یزید ... کردید پشت بر حرم روى در کنشت | او را گذاشتید و شدید از پى یزید ... کردید پشت بر حرم روى در کنشت | ||
شنعت،بر آن گروه بسى کرد و برکشید ... شمشیر از نیام و زمین را به خون سرشت | شنعت،بر آن گروه بسى کرد و برکشید ... شمشیر از نیام و زمین را به خون سرشت | ||
آهنگ شاه کرد پس از قتل بیشمار ... یک ذره از خلوص و ارادت فرو نهشت | آهنگ شاه کرد پس از قتل بیشمار ... یک ذره از خلوص و ارادت فرو نهشت | ||
کامد ندا بدو که برو کشته شو بیا ... سوى جهان خرم و خوش زین جهان زشت | کامد ندا بدو که برو کشته شو بیا ... سوى جهان خرم و خوش زین جهان زشت | ||
از دور کرد با شه دین آخرین وداع ... راه نبرد گاه دگر باره در نوشت | از دور کرد با شه دین آخرین وداع ... راه نبرد گاه دگر باره در نوشت | ||
برگشت سوى دشمن و کوشید و کشته شد ... کس تخم دوستى و ارادت چو او نکشت | برگشت سوى دشمن و کوشید و کشته شد ... کس تخم دوستى و ارادت چو او نکشت | ||
شه در رسید و گفت رسیدى به کام خویش ... آزاد باش در دو جهان همچو نام خویش | شه در رسید و گفت رسیدى به کام خویش ... آزاد باش در دو جهان همچو نام خویش | ||
آمد به سوى شاه حمید خمیدهپشت ... گفت اى کلید دوزخ و جنت تو را به مشت | آمد به سوى شاه حمید خمیدهپشت ... گفت اى کلید دوزخ و جنت تو را به مشت | ||
پیرانه سر به معرکه جولانم آرزوست ... دشت مصاف و عرصه میدانم آرزوست | پیرانه سر به معرکه جولانم آرزوست ... دشت مصاف و عرصه میدانم آرزوست | ||
سر باختن چو گوى به میدان عشق شاه ... با قامتى چو خم شده چوگانم آرزوست | سر باختن چو گوى به میدان عشق شاه ... با قامتى چو خم شده چوگانم آرزوست | ||
یک دشت پر ز دیو و سلیمان ستاده فرد ... جان باختن به راه سلیمانم آرزوست | یک دشت پر ز دیو و سلیمان ستاده فرد ... جان باختن به راه سلیمانم آرزوست | ||
باز سپیدم آمده از آشیان قدس ... مَنعم مکن که ساعد سلطانم آرزوست | باز سپیدم آمده از آشیان قدس ... مَنعم مکن که ساعد سلطانم آرزوست | ||
شد سیر از مصاحبتِ جسم،جان من ... دیدار حور و صحبت رضوانم آرزوست | شد سیر از مصاحبتِ جسم،جان من ... دیدار حور و صحبت رضوانم آرزوست | ||
پشتم خمیده گشت ز پیرى بنفشهوار ... از دست حور،دسته ریحانم آرزوست | پشتم خمیده گشت ز پیرى بنفشهوار ... از دست حور،دسته ریحانم آرزوست | ||
دادش اجازه شاه سوى خصم رفت و گفت ... در راه شاه،باختنِ جانم آرزوست | دادش اجازه شاه سوى خصم رفت و گفت ... در راه شاه،باختنِ جانم آرزوست | ||
موى سپید کرده به خون سرخ،کاین چنین ... رفتن سوى پیمبر و یزدانم آرزوست | موى سپید کرده به خون سرخ،کاین چنین ... رفتن سوى پیمبر و یزدانم آرزوست | ||
شاه آمد و نهاد سرش در کنار خویش ... فرمود:باد مُزد تو با کردگار خویش | شاه آمد و نهاد سرش در کنار خویش ... فرمود:باد مُزد تو با کردگار خویش | ||
عباس نامدار چو از پشت زین فتاد ... گفتى قیامت است که مه بر زمین فتاد | عباس نامدار چو از پشت زین فتاد ... گفتى قیامت است که مه بر زمین فتاد | ||
آه از دمى که بهر سکینه به دوش مشک ... لابد به راه از پى ماء معین فتاد | آه از دمى که بهر سکینه به دوش مشک ... لابد به راه از پى ماء معین فتاد | ||
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف ... بر یاد حلق تشنه سلطان دین فتاد | اندر فرات راند و پر از آب کرد کف ... بر یاد حلق تشنه سلطان دین فتاد | ||
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک ... ز آن پس میان دایره اهل کین فتاد | |||
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک ... ز آن پس میان دایره اهل کین فتاد | |||
افتاد بر یسار و یمین لرزه عرش را ... چون هردو دست او ز یسار و یمین فتاد | افتاد بر یسار و یمین لرزه عرش را ... چون هردو دست او ز یسار و یمین فتاد | ||
فریاد از آن عمود که دشمن زدش به سر ... و آن گاه مغفرش ز سر نازنین فتاد | فریاد از آن عمود که دشمن زدش به سر ... و آن گاه مغفرش ز سر نازنین فتاد | ||
چشمش ز حلقه چون به در افتاد از عمود ... بر ابروان حیدر کرار چین فتاد | چشمش ز حلقه چون به در افتاد از عمود ... بر ابروان حیدر کرار چین فتاد | ||
آمد امیر تشنهلبانش به سر دوان ... او را چو کار با نفس واپسین فتاد | آمد امیر تشنهلبانش به سر دوان ... او را چو کار با نفس واپسین فتاد | ||
بر روى شاه خندهزنان جان سپرد و گفت ... خرم کسى که عاقبتش این چنین فتاد | بر روى شاه خندهزنان جان سپرد و گفت ... خرم کسى که عاقبتش این چنین فتاد | ||
قاسم از شاه خواست اجازت پى نبرد ... بگذشته سیزده ز سرش چرخ لاجورد | قاسم از شاه خواست اجازت پى نبرد ... بگذشته سیزده ز سرش چرخ لاجورد | ||
فرمود شاه دین که:بنه از سر این خیال ... لشکر:گران و کار بزرگ و تو خردسال | فرمود شاه دین که:بنه از سر این خیال ... لشکر:گران و کار بزرگ و تو خردسال | ||
ماه نُوِى بوَد گه تابیدنت،بتاب! ... سرو نوى بود گه بالیدنت،ببال! | ماه نُوِى بوَد گه تابیدنت،بتاب! ... سرو نوى بود گه بالیدنت،ببال! | ||
از صد تبر درخت کهن را گزند نیست ... وز یک تبر ز پاى درآرند صد نهال | از صد تبر درخت کهن را گزند نیست ... وز یک تبر ز پاى درآرند صد نهال | ||
چندان که لابه کرد نپذیرفت شاه دین ... آمد به گوشهاى دل نازک پر از ملال | چندان که لابه کرد نپذیرفت شاه دین ... آمد به گوشهاى دل نازک پر از ملال | ||
تعویذ و گفته پدر آمد به خاطرش ... برخواند و گشت خاطرش آسوده از کلال <ref>درماندگى و خستگى.</ref> | تعویذ و گفته پدر آمد به خاطرش ... برخواند و گشت خاطرش آسوده از کلال <ref>درماندگى و خستگى.</ref> | ||
دید اندر او نوشته به هر جا که بنگرى ... بگرفته گِرد عَمّ تو را لشکر ظلال | دید اندر او نوشته به هر جا که بنگرى ... بگرفته گِرد عَمّ تو را لشکر ظلال | ||
باید که جان خویش ندارى ازو دریغ ... گر منع مىکند به برش ناله کن بنال | باید که جان خویش ندارى ازو دریغ ... گر منع مىکند به برش ناله کن بنال | ||
آمد به نزد شاه و نوشته بدو نمود ... کاین حکم را چه چاره کنم غیر امتثال | آمد به نزد شاه و نوشته بدو نمود ... کاین حکم را چه چاره کنم غیر امتثال | ||
بگریست شاه دین که مرا هم وصیتىست ... در حق تو از آن شه خوشخوىِ خوشخصال | بگریست شاه دین که مرا هم وصیتىست ... در حق تو از آن شه خوشخوىِ خوشخصال | ||
بربست عقد فاطمه را از براى تو ... عباس و عون شاهد عقد و گواه حال | بربست عقد فاطمه را از براى تو ... عباس و عون شاهد عقد و گواه حال | ||
مَهر عروس،در ره امت فدا شدن ... آرى چنین رجال خرامند در حجال <ref>حجلهها.</ref> | مَهر عروس،در ره امت فدا شدن ... آرى چنین رجال خرامند در حجال <ref>حجلهها.</ref> | ||
در خیمه با عروس برآسود ساعتى ... کآمد ز دشت معرکه آواز القتال | در خیمه با عروس برآسود ساعتى ... کآمد ز دشت معرکه آواز القتال | ||
از جاى جست و گریهکنان با عروس گفت ... ما و تو را به روز قیامت بود وصال | از جاى جست و گریهکنان با عروس گفت ... ما و تو را به روز قیامت بود وصال | ||
گردون چه گفت؟گفت:دریغا ازین خرام! ... اختر چه گفت؟گفت:فسوسا برین جمال! | گردون چه گفت؟گفت:دریغا ازین خرام! ... اختر چه گفت؟گفت:فسوسا برین جمال! | ||
در بر گرفت بهر وداعش امام ناس ... پوشاند بر مثال کفن در برش لباس | در بر گرفت بهر وداعش امام ناس ... پوشاند بر مثال کفن در برش لباس | ||
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین ... مىسود روى خویش به پاى امام دین | زینب گرفت دست دو فرزند نازنین ... مىسود روى خویش به پاى امام دین | ||
گفت اى فداى اکبر تو جان صد چو آن ... گفت اى فداى اصغر تو جان صد چو این | گفت اى فداى اکبر تو جان صد چو آن ... گفت اى فداى اصغر تو جان صد چو این | ||
عون و محمد آمده از بهر عون تو ... فرماى تا روند به میدان اهل کین | عون و محمد آمده از بهر عون تو ... فرماى تا روند به میدان اهل کین | ||
فرمود:کودکند و ندارند حرب را ... طاقت على الخصوص که بالشکرى چنین | فرمود:کودکند و ندارند حرب را ... طاقت على الخصوص که بالشکرى چنین | ||
طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شاه ... گه سر به آسمان و گهى چشم بر زمین | طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شاه ... گه سر به آسمان و گهى چشم بر زمین | ||
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول ... پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین | گشت التماس مادرشان عاقبت قبول ... پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین | ||
این یک پى قتال دوانید از یسار ... آن یک پى جدال برانگیخت از یمین | این یک پى قتال دوانید از یسار ... آن یک پى جدال برانگیخت از یمین | ||
بر این یکى ز حیدر کرار مرحبا ... بر آن دگر ز جعفر طیار آفرین! | بر این یکى ز حیدر کرار مرحبا ... بر آن دگر ز جعفر طیار آفرین! | ||
گشتند کشته هردو برادر به زیر تیغ ... شه را نماند جز على اکبر کسى معین | گشتند کشته هردو برادر به زیر تیغ ... شه را نماند جز على اکبر کسى معین | ||
نوبت رسید چون به على اکبر جوان ... گوش فلک درید ز فریاد بانوان | نوبت رسید چون به على اکبر جوان ... گوش فلک درید ز فریاد بانوان | ||
از خیمه شاهزاده چو آهنگ راه کرد ... شاه از قفاى او به تحیر نگاه کرد | از خیمه شاهزاده چو آهنگ راه کرد ... شاه از قفاى او به تحیر نگاه کرد | ||
اندر میان خویش و گروه مخالفان ... سلطان دین خداى جهان را گواه کرد | اندر میان خویش و گروه مخالفان ... سلطان دین خداى جهان را گواه کرد | ||
گفتا بدین گروه فرستادم این غلام <ref>پسر جوان.</ref> ... کِش هر که دید یاد رسول اله کرد | گفتا بدین گروه فرستادم این غلام <ref>پسر جوان.</ref> ... کِش هر که دید یاد رسول اله کرد | ||
شهزاده تاخت با رخ تابان به پیش صف ... دشت مصاف مطلع خورشید و ماه کرد | شهزاده تاخت با رخ تابان به پیش صف ... دشت مصاف مطلع خورشید و ماه کرد | ||
شمشیر برکشید و میان سپاه شد ... مانند شیر حق متفرق سپاه کرد | شمشیر برکشید و میان سپاه شد ... مانند شیر حق متفرق سپاه کرد | ||
بیتاب شد زِ تشنگى و تفِ <ref>حرارت و گرما.</ref> آفتاب ... برتافت رخ ز لشکر و آهنگ شاه کرد | بیتاب شد زِ تشنگى و تفِ <ref>حرارت و گرما.</ref> آفتاب ... برتافت رخ ز لشکر و آهنگ شاه کرد | ||
شاهش به برکشید و زبان در دهان نهاد ... تفسیده <ref>خشک و پرالتهاب از اثر تشنگى.</ref> نیز کام پدر دید و آه کرد | شاهش به برکشید و زبان در دهان نهاد ... تفسیده <ref>خشک و پرالتهاب از اثر تشنگى.</ref> نیز کام پدر دید و آه کرد | ||
با حلق تشنه باز به فرمان شاه دین ... بهر وداع روى سوى خیمهگاه کرد | با حلق تشنه باز به فرمان شاه دین ... بهر وداع روى سوى خیمهگاه کرد | ||
برگشت سوى لشکر و روز سپید را ... بار دگر به چشم لعینان سیاه کرد | برگشت سوى لشکر و روز سپید را ... بار دگر به چشم لعینان سیاه کرد | ||
کآمد سپاه در حرکت از چهار سوى ... کوشید و جان فداى شه بىپناه کرد | کآمد سپاه در حرکت از چهار سوى ... کوشید و جان فداى شه بىپناه کرد | ||
جوشان ز حلقههاى زره چشمههاى خون ... سرو قدش ز خانه زین گشت سرنگون | جوشان ز حلقههاى زره چشمههاى خون ... سرو قدش ز خانه زین گشت سرنگون | ||
بودش به گاهواره یکى دُرّ شاهوار ... درّى به چشم خرد و به قیمت بزرگوار | بودش به گاهواره یکى دُرّ شاهوار ... درّى به چشم خرد و به قیمت بزرگوار | ||
چون شمع صبح دیدهاش از گریه بىفروغ ... جسمش چو ماه یکشبه از تشنگى نزار | چون شمع صبح دیدهاش از گریه بىفروغ ... جسمش چو ماه یکشبه از تشنگى نزار | ||
بىشیر مانده مادر و کودک لبش کبود ... پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمهسار | بىشیر مانده مادر و کودک لبش کبود ... پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمهسار | ||
شد سوى خیمه طفل گرانمایه برگرفت ... و آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار | شد سوى خیمه طفل گرانمایه برگرفت ... و آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار | ||
رحمى به تشنهکامى من،گر نمىکنید ... بارى کنید رحم بر این طفل شیرخوار | رحمى به تشنهکامى من،گر نمىکنید ... بارى کنید رحم بر این طفل شیرخوار | ||
گفتند بهر آل على نیست بهرهاى ... گردد اگر زمین همه پر آب خوشگوار | گفتند بهر آل على نیست بهرهاى ... گردد اگر زمین همه پر آب خوشگوار | ||
تیرى زدند بر گلوى اصغر اى دریغ ... نوشید آب از دم پیکان آبدار | تیرى زدند بر گلوى اصغر اى دریغ ... نوشید آب از دم پیکان آبدار | ||
بگذشت تیر از گلوى نازکش چنانک ... سوزن ز پرنیان و ز گلبرگ تازه خار | بگذشت تیر از گلوى نازکش چنانک ... سوزن ز پرنیان و ز گلبرگ تازه خار | ||
ز آن پس فرو نشست به بازوى شاه دین ... مجروح کرد بازوى آن شاه تاجدار | ز آن پس فرو نشست به بازوى شاه دین ... مجروح کرد بازوى آن شاه تاجدار | ||
خون مىسترد از گلوى طفل نازنین ... مىکرد عاشقانه سوى آسمان نثار | خون مىسترد از گلوى طفل نازنین ... مىکرد عاشقانه سوى آسمان نثار | ||
یک قطره خون به سوى زمین باز پس نگشت ... شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار | یک قطره خون به سوى زمین باز پس نگشت ... شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار | ||
بردن به خیمهاش نتوانست از آنکه بود ... از روى شهربانوى بیچاره شرمسار | بردن به خیمهاش نتوانست از آنکه بود ... از روى شهربانوى بیچاره شرمسار | ||
شد سوى خیمهگه،قدمى چند و بازگشت ... برکند خاک بادیه با نوک ذو الفقار | شد سوى خیمهگه،قدمى چند و بازگشت ... برکند خاک بادیه با نوک ذو الفقار | ||
کردش دفین و باز برآمد به پشت زین ... ز آن پس میان به کشته شدن بیست استوار | کردش دفین و باز برآمد به پشت زین ... ز آن پس میان به کشته شدن بیست استوار | ||
آمد به سوى معرکه تیغ پدر به مشت ... یک بهره ز آن گروه به یک تاختن بکشت | آمد به سوى معرکه تیغ پدر به مشت ... یک بهره ز آن گروه به یک تاختن بکشت | ||
روزى چنان به یاد زمین و زمان نداشت ... جورى ستاره کرد که خود در گمان نداشت | روزى چنان به یاد زمین و زمان نداشت ... جورى ستاره کرد که خود در گمان نداشت | ||
دانى دراز بود چرا روز قتل شاه؟ ... زیرا که قوّت حرکت،آسمان نداشت | دانى دراز بود چرا روز قتل شاه؟ ... زیرا که قوّت حرکت،آسمان نداشت | ||
گشتند یاوران همه مقتول و یاورى ... کش آورد سمند و بگیرد عنان نداشت | گشتند یاوران همه مقتول و یاورى ... کش آورد سمند و بگیرد عنان نداشت | ||
فریاد از آن زمان که گرفتند گرد وى ... راه برون شتافتن از آن میان نداشت | فریاد از آن زمان که گرفتند گرد وى ... راه برون شتافتن از آن میان نداشت | ||
جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن ... دلسوز جز جراحت تیر و سنان نداشت | جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن ... دلسوز جز جراحت تیر و سنان نداشت | ||
افتاد بر زمین و ز بس زخم بر تنش ... چندان که بر زمین بنشیند توان نداشت | افتاد بر زمین و ز بس زخم بر تنش ... چندان که بر زمین بنشیند توان نداشت | ||
مىرفت خون ز حلقش و با حق جز این سخن ... کز جرم شیعیان بگذر،بر زبان نداشت | مىرفت خون ز حلقش و با حق جز این سخن ... کز جرم شیعیان بگذر،بر زبان نداشت | ||
گفتم که از جسارت قاتل کنم حدیث ... لیکن(سروش)ناطقه یاراى آن نداشت | گفتم که از جسارت قاتل کنم حدیث ... لیکن(سروش)ناطقه یاراى آن نداشت | ||
بگرفت آفتاب و بلرزید کوه و دشت ... بارید خون تازه ازین باژگونه طشت | بگرفت آفتاب و بلرزید کوه و دشت ... بارید خون تازه ازین باژگونه طشت | ||
ویرایش