حاج شیخ على تهرانى: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۴۰: خط ۴۰:
|استاد                  =صاحب جواهر
|استاد                  =صاحب جواهر
|علت شهرت              =
|علت شهرت              =
| تأثیرگذاشته بر        =
| تأثیرگذاشته بر        =انگیزه‌هاى معنوى شاعران آیینى هم‌دوره در راستای سرودن این‌گونه آثار عاشورایی
| تأثیرپذیرفته از        =
| تأثیرپذیرفته از        =
| وب‌گاه                  =
| وب‌گاه                  =

نسخهٔ ‏۲۸ اوت ۲۰۱۹، ساعت ۱۱:۴۰

حاج شیخ على تهرانى
پدر و مادر شیخ عبدالحسین تهرانى معروف به شیخ العراقین
ملیت ایرانی
سبک نوشتاری عراقى
دیوان سروده‌ها معراج المحبّة
استاد صاحب جواهر
اثرگذاشته بر انگیزه‌هاى معنوى شاعران آیینى هم‌دوره در راستای سرودن این‌گونه آثار عاشورایی

حاج شیخ على تهرانى از علماى نام‌آشناى دوره ناصرى است.

زندگینامه

پدر بزرگوار مرحوم آیت اللّه حاج شیخ على تهرانى، مرحوم شیخ عبدالحسین تهرانى معروف به شیخ العراقین، از علماى بزرگ و فقهاى نامدار سده سیزدهم هجرى و از شاگردان بنام صاحب جواهر است.

آثار

از مرحوم حاج شیخ على تهرانى مقتل منظومى حاوى حدود 2100 بیت در دست است که به «معراج المحبّة» موسوم مى‌باشد. این مقتل منظوم در قالب مثنوی و به سبک عراقى به رشته نظم کشیده که گاه به شیوه بیانى حماسى نزدیک مى‌شود و از آرایه‌هاى لفظى و معنوى اصطلاحات ادبى، نجومى و علمى به کار رفته در آن مى‌توان به آشنایى سراینده آن با علوم و فنون مختلف پى برد. در این مقتل منظوم فارسى کمتر به پیچیدگى لفظى و معنوى برمى‌خوریم و از شیوه سادۀ بیانى برخوردار است ولى با این همه خالى از حشو و زواید نیست. «معراج المحبّه» ترجمه فارسى مقتل معروف لهوف تألیف سید بن طاوس (ره) است که از مقاتل معتبر به شمار مى‌رود و در سال 1317 ه.ق به همت مرحوم حاج شیخ على محلاتى ساکن بمبئى در هند به چاپ رسیده و در سال 1399 ه.ق مطابق سال 1357 ه.ش توسط شاعر آل اللّه، مرحوم محمد على انصارى عینا افست و به ضمیمه لهوف منتشر شده است[۱].

این اثر منظوم عاشورایى که در قالب مثنوى سروده شده، با این سه بیت به پایان رسیده است:

هزاران شکر خلاّق جهان را که گویا کرد این الکن زبان را
رسید این غم فزا دفتر به اتمام به معراج محبّت کردمش نام
به محشر آرزو باشد همینم که باشد این کتاب اندر یمینم

اشعار

برگزیده‌اى از مقتل منظوم معراج المحّبة[۲]

چو زد بهرام خون‌آشام خون‌ریز بر این سرکش سمند دهر مهمیز
سوارى شد عیان زرّینه جوشن جهان از پرتوش گردیده روشن
نوازد ناى جیش کفر مطلق وز آن سو عشق زد کوس انا الحق
به پا شد خسرو بى‌مثل و مانند بفرمودى که اى خیل خداوند
نشینید این زمان بر پشت باره شوید این دم سوى جنّت سواره
سلاح جنگ از اهل حرم خواست به میراث نبّوت تن بیاراست
سپر از حمزه و تیغ از پدر داشت کُلَه‌خود از رسول تاجور داشت [۳]
چو بگذشتند شیران حجازى على [۴] را شد هواى تیغ‌بازى
ز صف آمد برون آن شاه صفدر ستاده در بر سالار محشر
ستاره ریخت از نرگس به خورشید هلال‌آسا رکاب شاه بوسید
بگفت اى بهترین فرزند آدم جلال کبریایى در تو مُدغم
تمنا دارم اى سلطان پیروز که آل اللّه را باشم قلاوز [۵]
بدان شهزاده شاه روز محشر چنین فرمود کاى شبه پیمبر
برو بدرود کن اهل حرم را که بینى روى سلطان قِدم را
چو رخصت یافت از آن شاه ذى جود روان شد سوى خرگه بهر بدرود
شه عشاق خلاق محاسن به کف بگرفت آن نیکو محاسن
به آه و ناله گفت اى داور من سوى میدان کین شد اکبر من
چو تابان گشت نور رویش از دور مخالف را روان گردید پرشور
گمان کردند قوم کینه‌پرور که باشد این مجاهد خود پیمبر
بفرمود اى پرستاران ابلیس که باشد کارتان افسون و تلبیس
منم ز این اهل بیت برگزیده شه عشق‌آفرین را نور دیده
بگفت و برکشید آن تیغ را زود برآورد از نهاد دشمنان دود
گروهى را به تیغ آن شیر یزدان همى جا داد در آتش ز میدان
ز رزم قوم دون گردید خسته روان شد سوى شاه دلشکسته
بگفت اى داور بالا و پستى که چون حق باشى اندر ملک هستى
شد از سوز عطش وز ثقل آهن توانایى ز جان و طاقت از تن
در آن خرگه که بودى آب نایاب ز خجلت شد شه آب‌آفرین آب
نگین خاتم آن سلطان سرمد نهاد اندر دهان شبه احمد
چو آن سرچشمه جود الهى مکید آن خاتم ختمى پناهى
توانایى شدش بر تن دوباره سوى میدان کین افکند باره [۶]
سوى خرگاه شد سالار با شاه که بدرود آورد با لشکر آه
پس از بدرود اطفال جگرریش طلب کردند آب از ساقى خویش
جواب ساقى لب‌تشنگان را ندانم چون ندارم آب زبان را
شه بى‌لشکر و سالار بى‌یار روان شد سوى میدان بهر پیکار
تو گفتى کربلا دشت حنین است على:عباس و پیغمبر: حسین است
ز جا شد کنده آن انبوه لشکر نه سر پیدا ز پا نه پاى از سر
چو شد میدان کین خالى ز لشکر شه آب‌آفرین گفت اى برادر
روان شو سوى آب اى نازنین یار براى کودکان آبى به دست آر
به سوى آب شد سقاى محشر به رزم اندر بدى سبط پیمبر
یم رحمت چو در نم شد شناور خمیده از پشت خنگ کوه پیکر
کف کافیش پر بنمود از آب که سازد لعل خشک از آب سیراب
به یاد تشنگان وادى غم فراتش در نظر شد بحرى از سم
به خود مى‌گفت باشد از ادب دور که من سیراب و شه از آب مهجور
یکى خشکیده مشکى داشت با خویش در آب افکند با امّید و تشویش
ز جور چرخ بدرفتار کجرو ز اشک چشم مشکش گشت مملو
چو عزم خیمه کرد آن میر صفدر نهنگ‌آسا شناور شد تکاور
به سر سوداى وصل عشق مى‌یافت عنان عشق سوى عشق مى‌تافت [۷]
چو از میدان گردون چتر خورشید نگون چون رایت عباس گردید
به چترى نیلى این زال مجدّر کشید از بهر ستر آل حیدر
بتول دومین ام المصائب چو خود را دید بى‌سالار و صاحب
بر ایتام برادر مادرى کرد بناتُ النّعش را جمع‌آورى کرد

منابع

پی نوشت

  1. وى در مقدّمۀ کوتاه خود بر این مقتل منظوم مى‌نویسد: آقا شیخ على شیخ العراقین فرزند آقا شیخ عبد الحسین شیخ العراقین -رضوان اللّه علیهما- که یکى از علماى رشید اوایل زمان ناصرالدین شاه قاجار است و حدود 130 سال قبل کتاب لهوف را با اشعارى بسیار عارفانه و ادیبانه و شورانگیز به رشته نظم درکشیده است و علت این اقدام این است که آقا شیخ على شبى پدر بزرگوارش را در خواب دید از اوضاع عالم آخرت پرسید. پدر به فرزند گفت: این طبقه شعرا و مدّاحین مخصوصا مرثیه‌سرایان، اینجا وضعشان خوب است و مقامشان عالى و من اینجا خازن اشعار این طبقه هستم، بکوش تا خود را در شمار این دسته درآورى. آقا شیخ على که تا آن زمان شعرى نسروده بود و چون لهوف را از لحاظ اعتبار و شخصیت مولّف معتبر مى‌دانست آن را حدود سه هزار شعر به رشته نظم درآورد و الحق بسیار شیرین و ملیح سرود و آن را «معراج المحّبة» نامید.
  2. این مثنوى عاشورایى پس از ابیاتى در خطاب به حضرت ولى عصر (عج) و توحید و ستایش خداوند و نعت رسول گرامى اسلام (ص) و امیر مؤمنان على (ع) با داستان مرگ معاویه و خلافت یزید آغاز مى‌گردد و با بیان ورود اهل بیت عصمت و طهارت -علیهم السلام- به مدینه پایان مى‌پذیرد.
  3. همان، ص 40 و 41.
  4. مراد وجود مبارک حضرت على اکبر (ع) است.
  5. به فتح اول و ضم حرف واو، لفظى ترکى است به معناى رهبر و مقدمه لشکر و قلاوزى به معناى رهبرى آمده است. در برخى از کتب این کلمه به ضم قاف و کسر حرف واو ضبط شده ولى در اینجا به خاطر همانندى حروف کلمات قافیه باید آن را به فتح اول و ضم حرف واو تلفظ کرد.
  6. همان، ص 63 تا 65.
  7. همان، ص 73 و 74.