وفائى شوشترى
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
وفائى شوشترى | |
---|---|
نام اصلی | ملافتحاللّه |
زمینهٔ کاری | شعر آیینی |
پدر و مادر | ملاحسن |
مرگ | ۱۳۰۳ ه. ق نجف |
ملیت | ایرانی |
جایگاه خاکسپاری | حرم امام علی(ع) |
تخلص | «وفایى» |
وفائی شوشتری (م ۱۳۰۳ ه. ق) از علما، عارفان و شعرای آیینى قرن سیزدهم هجرى است.
زندگینامه
ملافتحاللّه متخلص به «وفایى» فرزند ملاحسن، از علما و عرفاى سده سیزدهم هجرى بود. پدرش از علماى زمانه خود بود و با مرحوم حاج شیخ جعفر شوشترى معاصر و معاشر بودهاست. جدش ملارحیم شوشترى نیز از علما به شمار مىرفت.
آثار
وفائى شوشترى در انواع اوزان عروضى خصوصا اوزان مطنطن و دامنهدار و در سبک عراقى شعر سرودهاست. وفائى شوشترى داراى آثاری در انواع قالبهاى شعرى است و ترکیب ۲۳ بندى او نیز در شمار آثار ماتمی است. وى در اشعار خود از صنعت مبالغه فراوان استفاده کردهاست. مثنوى عاشورایى وى، نمونۀ بارز مبالغه ادبی است.
تالیفات
- دیوان اشعار وفایى شوشترى
- سراج المحتاج در سیر و سلوک
- الجبر و الاختیار
- اطباق الذهب
- شهاب ثاقب[۱]
اشعار
در حماسۀ شهادت حضرت عباس(ع)
عباس اگر که دست به شمشیر برزند | یکباره شعله بر همۀ خشک و تر زند | |
از تیغ آبدارش اگر یک شرارهاى | گردد عیان، به خرمن هستى شرر زند | |
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر | بر فرق هر که تیغ بلا بیخبر زند | |
از بس که هست چابک و چالاک و تند و تیز | شمشیر نارسیده به مغفر، به سر زند! | |
سازد دو نیم پیکر او، بىزیاد و کم | از خشم هر کرا که به سر یا کمر زند | |
گر یک شرر ز شعلۀ تیغش رسد به خصم | تا روز حشر نعرۀ: هذا السَقَر زند | |
ما را زبان به وصف تو قاصر بود، ولى | گنجشک قدر همت خود بال و پر زند | |
تا شد به مدحت تو «وفائى» سخنسراى | نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند | |
سقا ندیدم و نشنیدم به روزگار | از سوز تشنگى، شررش بر جگر زند [۲] |
در حماسۀ جانبازى حضرت على اکبر(ع)
خواهد اگر به جلوه آن روى منور آورد | آینۀ جمال خورشید، مکدّر آورد | |
جز رخ و زلف و قامت معتدلش درین جهان | کس نشنیده سرو را سنبل و گل، برآورد | |
برگذرد به هر زمین با قد و قامتى چنین | تا به قیامت از زمین، سرو و صنوبر آورد | |
گیسوى چون کمندش افکنده ز دوش تا کمر | تا به کمند و بند خورشید به چنبر آورد | |
وه چه على اکبرى! آنکه چو مهر خاورى | برگذرد ز چرخ، اگر هى به تکاور آورد | |
برگذرد ز چرخ و از سمّ سمند تیزتک | شکل هلال و اختر و ماه مصور آورد | |
درگه رزم، رمحش از رامح چرخ بگذرد | نیزۀ او شکست بر گنبد اخضر آورد | |
الحذر! الحذر! به گردون رسد از نبرد او | بانگ امان و الامان، گوش جهان کر آورد | |
العجل! العجل! ز تیغش به قتال دشمنان | قابض روح را در آن مرحله مضطر آورد | |
در صف کارزار با شوکت و سطوت نبى | بر همه ظاهر و عیان صولت حیدر آورد | |
شور شهادتش به سر بود وگرنه کى توان | تیغ به تارکش فرو منقذ کافر آورد؟ | |
بهر طراز نیزه مىخواست که بر سر سنان | کاکل غرقه خون و، آن جعد معنبر آورد | |
خواهد اگر رقم کند قصۀ تشنه کامىاش | کلک «وفائی» از غمش شعلۀ آذر آورد [۳] |
ترکیببند عاشورایى
قسمت اول
در کربلا چو محشر کبرى شد آشکار | گشتند دوزخى و بهشتى به هم دچار | |
بودند خیل دوزخى آن روز شادکام | اما بهشتیان، همه لبتشنه و فکار | |
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب | در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار | |
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر | گشتند تشنه، طعمۀ شمشیر آبدار | |
آتش به خیمهگاه زدند، این روا نبود | کز دوزخى به کاخ بهشتى فتد شرار | |
زینب چو دید پیکر صد پارۀ حسین | غلتان به خاک ماریه با قلب داغدار | |
از سوز دل به آن تن بىسر خطاب کرد | نوعى، که زد به خرمن هفت آسمان شرار | |
گفتا: تویى برادر زینب، تویى حسین؟! | آیا تویى که از تو مرا بود اعتبار؟ | |
پس روى خویش سوى نجف کرد و، باز گفت | کاى باب تاجدار من! اى شیر کردگار! | |
آخر مگر نه ما همه، ذریۀ توایم | در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار؟ | |
آخر مگر نه این تن بىسر حسین توست؟ | کافتاده پاره پاره درین دشت فتنهبار | |
یک دم بزن به قایمۀ ذو الفقار دست | برکش پى تلافى، ازین قوم دون دمار | |
در نظم و نثر مرثیهات گر مدد کنند | مزدت همین بس است «وفائى»! به روزگار [۴] |
قسمت دوم
میزان حسن و عشق چو با هم قرین فتاد | سهم بلاى او به امام مبین فتاد | |
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا | کوشید تا که کار به عین الیقین فتاد | |
در دشت عشق تاخت سمند آن قدر که کار | از عشق درگذشت و، به عشقآفرین فتاد | |
از تاب تشنهکامى اطفال شد چنان | کز تاب، پیچ و تاب به حبل المتین فتاد | |
او را چو سنگ کین ز جفا بر جبین زدند | از بهر سجده، شکر کنان بر زمین فتاد | |
ساکن شد آسمان و، زمین گشت بىسکون | از زین چو بر زمین شه دنیا و دین فتاد | |
از کینه گشت سر به سر نیزهاش بلند | عریان به خاک آن بدن نازنین فتاد | |
خاتم برفت از کفش آن سان که جبرییل | برزد فغان: ز دست سلیمان، نگین فتاد | |
یک سر، حریم او چو اسیران زنگبار | هریک چو آفتاب به جمّازهاى سوار [۵] |
قسمت سوم
بر زخمهاى پیکرت ار اشک مرهم است | پس گریه تا به حشر بر آن زخمها، کم است | |
ز آن ناوکى که بر دلت آمد ز شست کین | خون دل از دو دیده روانم دمادم است | |
ز آن تیغ کین به فرق تو، تا حشر خاک غم | بر فرق ما همین نه، که بر فرق عالم است | |
از پیچ و تاب تشنگىات بر لب فرات | چشم جهانیان همه چون دجله و یم است | |
تنها همین فرات نشد از خجالت، آب | از روى تو فرو به زمین رفته، زمزم است | |
اى تشنهاى که از اثر اشک ماتمت | تا روز حشر، گلشن دین سبز و خرم است | |
پیش مصیبت تو، مصیبات روزگار | بر ممکنات، جمله چو دریا و شبنم است | |
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است | نام تو و شکسته دلى هردو با هم است | |
شادى به ما همین نه محرم حرام کرد | هر مه به یاد روى تو ما را محرم است | |
گویند: در بهشت برین، جاى گریه نیست | گر نیست گریه بر تو، مرا جاى ماتم است | |
هر جا که ماتمت بود، آنجا بهشت ماست | جایى که نیست ماتمت، آنجا جهنم است | |
عهدى که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش | صد شکر کز وفاى تو آن عهد، محکم است | |
بر عهدۀ وفاى تو باشد امیدوار | کآیى ز لطف بر سر او، گاه احتضار |
قسمت چهارم
چون شهسوار عشق به دشت بلا رسید | بر وى ز دوست تهنیت و مرحبا رسید | |
کرد از نشاط، هر وله با یک جهان صفا | از مروۀ وفا چو به کوى صفا رسید | |
تذکار عهد پیش و، بلاى الست شد | آمد بشارتش که: زمان وفا، رسید | |
چون در ازل به جان تو خریدار ما شدى | اکنون بیا که وقت اداى بها رسید | |
ما خود به عهد، ثابت و بر وعده، صادقیم | با جان شتاب کن که زمان لقا رسید | |
سبقت گرفت عشق تو چون بر «بدا»ى ما | جان ده به کام دل، که نخواهد «بدا» رسید | |
بشکفت غنچۀ دلش از شوق همچو گل | از گلشن وفا چو به وى این ندا رسید | |
خون از زمین به جوش و، به گردون شدى خروش | بر روى خاک تیره چو خون خدا رسید | |
دلهاى اهل بیت در آن سرزمین شکست | چون کشتى نجات به دریاى خون نشست [۶] |
قسمت پنجم
اى خاک کربلا! تو بهشت برین شدى | ز آن رو که جاى خسرو دنیا و دین شدى | |
نازى اگر به کعبه و، بالى اگر به عرش | زیبد، چو جاى آن بدن نازنین شدى | |
هستى زمین و، قدر تو از آسمان گذشت | یا حبّذا! زمین که به از هر زمین شدى | |
خوابیده بس که سبزخطان در تو گلعذار | یک باغ پر ز نسترن و یاسمین شدى | |
از نافههاى خون ز غزالان هاشمى | باللّه خطاست گویمت ار مشک چین شدى | |
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار | ز آن جان پاک، منظر جانآفرین شدى | |
بگزیده جاى در تو چو آن شاهباز عرش | تا روز حشر، مهبد روح الامین شدى | |
پنهان چو شد پناه خلایق به کوى تو | ز آن شد که کعبۀ دل اهل یقین شدى | |
خورشید اگر کند ز تو پیوسته کسب نور | ز آن رو بود که مطلع انوار دین شدى | |
بوى بهشت از تو رسد بر مشام جان | اى خاک تا به نکهت سیبش قرین شدى | |
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار | زیبد اگر به چرخ زنى چتر افتخار [۷] |
قسمت ششم
آن کشتهاى که نیست جزایى براى او | غیر از خداى او که بود خونبهاى او؟ | |
آن کشتهاى که حیدر و زهرا و مصطفى | دارند صبح و شام به جنت عزاى او | |
آن کشتهاى که شمهاى از شرح ماتمش | خواند از براى موسى عمران، خداى او | |
آن کشتهاى که ساخت خداوند کردگار | سر تا به سر جهان همه ماتمسراى او | |
آن کشتۀ جفا که جز او هیچ کشتهاى | هرگز نشد جدا سر او از قفاى او | |
از سر چو شد عمامه و، از دوش او ردا | گردید کبریاى خدا، رداى او | |
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا | جان جهانیان همه مىشد فداى او | |
معراج اولش: سر دوش پیمبر است [۸] | معراج آخرش: زِ هر اندیشه برتر است |
منابع
پی نوشت
- ↑ در رد صوفیه به امر آیتاللّه حاج شیخ جعفر مجتهد شوشترى
- ↑ همان، ص ۷۷ و ۷۸.
- ↑ همان، ص ۷۸ و ۷۹.
- ↑ این بند، فاقد بیت رابط است. ر ک: همان ، ص ۱۲۹ و ۱۳۰.
- ↑ همان، ص ۱۳۰.
- ↑ همان، ص ۱۳۵و ۱۳۶.
- ↑ همان، ص ۱۳۸.
- ↑ بندهاى: ششم، دهم، دوازدهم و سیزدهم این ترکیببند عاشورایى داراى اوزان عروضى دیگرند و به نظر مىرسد که اصل این ترکیب، در نوزده بند بوده و بعدا به هنگام چاپ دیوان اشعار وفائى شوشترى این چهار بند را اشتباها جزئى از آن ترکیببند به حساب آوردهاند.