غلامرضا سازگار
غلامرضا سازگار شاعر (1320 ه. ش) معاصر ایرانی است.
غلامرضا سازگار | |
---|---|
زادروز | 1320 ه. ش |
پیشه | شاعر و مداح |
زندگینامه
غلامرضا سازگار فرزند حسین متخلص به «میثم» در سال 1320 شمسی در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مکتب خانههای قدیمی سپری نمود و سپس به دروس حوزوی روی آورد.
وی از مدّاحان قدیمی اهل بیت میباشد که در انجمنهای ادبی مذهبی چون «انجمن ادبی نغمهسرایان مذهبی» حضور فعال داشته است.
از سازگار تاکنون مجموعه اشعار و نوحه و مراثی مختلفی به چاپ رسیده است که از آن جمله است: «نخل میثم» در پنج جلد، ماه خون گرفته در هفت جلد، صیام در قیام در شش جلد، بهار امامت در شش جلد، صدف نبوت در شش جلد، مرآت ولایت در شش جلد، آوای مجمع در هفت جلد و آتش مهر در سه جلد. این کتب همگی از مجموعه نوحههای ایشان است.
که دراین راه از مرحوم کربلایی غلامحسین کریمی تعزیه خوان بنام زمان بهره بردند.ب
سازگار اشعار خود را در قالب غزل و به سبک عراقی میسراید. وی هماکنون به عنوان مداح اهل بیت در تهران زندگی میکند. [۱]
من از سوی خدا آوردهام عرض سلام اینجا | ز دلهای شکسته از لبم جوشد پیام اینجا | |
تمام خلق دور کعبه میگردند و میبینم | طواف آورده دور این حرم بیتالحرام اینجا | |
تمام انبیا را هر شب آدینه میبینم | گروهی در سجودند و گروهی در قیام اینجا | |
از آن روزی که با خون حسین آغشتهاش کردند | رسد بوی خدا از خاک سرخش بر مشام اینجا | |
جهان از چهار جانب دور این شش گوشه میگردد | خدا قائل شود از بهر زوار احترام اینجا | |
کلیم اینجا، مسیح اینجا، ذبیح اینجا، خلیل اینجا | حرم اینجاست بیت اینجاست، رکن اینجا، مقام اینجا | |
هنوز اذن دخول خویش را بر لب نیاورده | حسین بن علی بر زائرش گوید سلام اینجا | |
مسافر نیست هر کس پای بگذارد در این محفل | روا باشد به جا آرد نمازش را تمام اینجا | |
نوشته بر روی هر سنگفرشش ای گنهکاران | امید آرید با خود هست نومیدی حرام اینجا | |
مشو نومید اگر کوه گناه آوردهای «میثم» | که صاحب خانه داده بر خلائق بار عام اینجا [۲] |
قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق | در روز حشر، رتبه او آرزو کنند | |
عباس نامدار، که شاهان روزگار | از خاک کوی او، طلب آبرو کنند | |
سقای آب بود و لب تشنه جان سپرد! | میخواست تاکه آب کوثرش اندرگلو کنند | |
دستش فتاد، داد خدا دست خود به وی | آنان که منکرند، بگو روبرو کنند | |
گر دست او نه دست خدایی است پس چرا | از شاه تا گدا همه رو سوی او کنند؟! | |
دربار او چو قبله ارباب حاجت است | باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند [۳] |
جمال حق ز سر تا پاست عبّاس | به یکتایی قسم، یکتاست عبّاس | |
اگرچه زاده امالبنینست | و لیکن مادرش زهراست، عبّاس | |
خدا داند که از روز ولادت | امام خویش را میخواست عبّاس | |
عَلَم در دست، مشک آب بر دوش | که هم سردار و هم سقّاست عبّاس | |
بنازم غیرت عشق و وفا را | که عطشان بر لب دریاست عبّاس | |
هنوز از تشنه کامان، شرمگینست | از آن در علقمه تنهاست عبّاس | |
نه در دنیا بود باب الحوائج | شفیع خلق در عقبیست عبّاس | |
چه باک از شعلههای خشم دوزخ | که در محشر، پناه ماست عبّاس | |
شفیعان چون به محشر روی آرند | بریده دست او همراه دارند |
روز عاشورا که شورش همه جا را پر کرد | شعله از خاک زمین رخنه به جان خور کرد | |
ناله، خون در دل هفت اختر و چار عنصر کرد | تیر عشق آمد و قصد دل و جان «حُرّ» کرد | |
آری آن تیر که از چلّه تقدیر شتافت | در دل آن همه دشمن، دل او را بشکافت | |
بود چون کوه ولی رعشه به جانش دیدند | دریمِ اشک به هر سوی، روانش دیدند | |
مهر رخ، زردتر از برگ خزانش دیدند | تیر قامت به تفکّر چو کمانش دیدند | |
باطلش هر طرف و عشق به حق میورزید | دیدگانش یم و خود اشک صفت میلرزید | |
کرد از لشکریانش یکی این گونه سؤال | کز چه رو لرزه فتادت به تن ای کوه کمال؟! | |
گر بپرسند که اشجع که بود روز قتال؟ | میبرم نام ترا بین شجاعان فی الحال | |
گفت: حور آن طرف و این طرفم دیو رجیم | چون نلرزم که دلم بین جنانست و جحیم | |
آن طرف یکسره نور، این طرفم یکسره نار | آن طرف یکسره گل، این طرفم یکسره خار | |
آن طرف صبح فروزنده و این سو شب تار | آن طرف اهل یمین، این طرفم اهل یسار | |
به خدا جنّتیام، روی به میزان نکنم | بیمی از دادن جان در ره جانان نکنم | |
ناگهان تاخت چو رعد از دل ظلمات به نور | پای تا سر همه عشق و همه شوق و همه شور | |
خجل از کار خود و مفتخر از فیض حضور | گفت: آی آینه ذات خداوند غفور | |
ای پناه همه، سوی تو پناهنده منم | شاه بخشنده تویی، بنده شرمنده منم | |
آنقدر چهره به خاک در جانان پوشید | آنقدر در برِ مولا به تضرّع کوشید | |
آنقدر خون دل از دیده گریان نوشید | تایمِ واسعهی رحمت یزدان، جوشید | |
پای بگذاشت به پیش وز کرم دست گشود | گرد غم از رخ آن بنده آزاده زدود | |
اذن بگرفت و، روان جانب میدان گردید | دشت خون با قدمش، روضه رضوان گردید | |
روبرو یکسره با لشکر شیطان گردید | یم خون و یم خشم و یم طوفان گردید | |
گفت: ای دیده به فردای جزاتان گرید | اسحظ اللّه که مادر به عزاتان گرید | |
باز شد صاعقه و، بر جگر دشمن زد | شعلهی آتش تیغش، همه را دامن زد | |
ای بسا دست و سر و سینه و پا و تن زد | بر زمین پیکر گردان هژبر افکن زد | |
الحذر! الحذر! از خاک به افلاک انداخت | که به یک حمله چهل تن به روی خاک انداخت | |
ناگهان تیره دلی، مرکب او را پی کرد | راه در قلب سپه، پای پیاده طی کرد | |
ناله در غربت مولاش بسان نی کرد | تیغ جا بر جگر و فرق منیر وی کرد | |
ای بسا نیزه که بر آن بدن پاک آمد | نازنین سروِ قدّش بر زبرِ خاک آمد | |
چشم بگشود در آن قلزم خون سوی خیام | شاید از دور ببیند رخ زیبای امام | |
وز لب تشنه به خون، داد به مولاش سلام | دید ناگاه که آن نور دل خیر الانام | |
از حرم آمده چون جان گرامی ببرش | سرِ زانوی محبت بگرفتهست سرش |
ای از ازل به مهر تو دل، آشنا حسین! | وی تا ابد لوای عزایت بپا، حسین! | |
هر ماه در عزای تو، ماه محرّم است | هرجا بود به یاد غمت کربلا، حسین! | |
امواج اشک از سر هفت آسمان گذشت | آن دم که کرد جسم تو در خون شنا، حسین! | |
حسرت برم به محتضری، کآخرین نفس | روی تو دید و خنده زد و گفت: یا حسین! | |
من کیستم که گریه کنم در عزای تو؟ | گریند روز و شب به غمت انبیا، حسین! | |
من کیستم که بر تو بگریم عزا؟ خدا | صاحب عزای توست به حقّ خدا، حسین! | |
خون تو آب عسل و، کفن گرد رهگذر | تشییع توست زیر سُمّ اسبها، حسین! | |
سنگم اگر زنند، به جایی نمیروم | آخر تو خود بگو که روم در کجا حسین! | |
تن خسته، پشت خم شده، بار گنه به دوش | رحمی به حال «میثم» بیدست و پا حسین! [۴] |