ذبیح الله صاحبکاری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
ذبیح اللّه صاحبکاری (1313 ه.ش) یکی از شاعرن معاصر است.
زندگینامه
ذبیح اللّه صاحبکاری که به «صاحبکار» شهرت یافته و تخلّص «سهی» را در شعر برگزیده در سال 1313 ه. ش در روستای دولت آباد از توابع تربت حیدریه متولد شد. وی پس از گذراندن دروس ابتدایی در زادگاهش، جهت کسب علوم دینی به تربت حیدریه رفت و سپس به مشهد مهاجرت نمود. در سال 1342 شمسی به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. سهی از غزلسرایان بسیار مشهور خطّهی خراسان میباشد. سبک و شیوهی غزلش بیشتر مایل به هندی و عراقی است.
سهی در مشهد، با انجمنهای ادبی مراوده داشت. در سال 1343 شمسی مجموعهای از منتخب مدایح و مراثی وی منتشر شد. [۱]
آثار: «تصحیح دیوان حزین لاهیجی»، «سیری در تاریخ مرثیهی عاشورایی»، تصحیح تذکرهی مشهور «عرفات العاشقین و عرصات العارفین»، «تصحیح دیوان مشفق بخارایی».
اشعار
حماسه جاوید
نمیدانم چه شوری بود از عشق تو در سرها | که دلها میزند پر در هوایت چون کبوترها | |
به خون پاک خود خطی نوشتی از فداکاری | کزان حرفی نمیگنجد به دیوانها و دفترها | |
اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت، جا دارد | که از خون تو پا برجای شد محراب و منبرها | |
بنازم همرهانت را که افتادند چون از پا | طریق عشق را مردانه طی کردند با سرها | |
نمیدانم چه آیینیست دنیای محبت را | که خواهرها نمیگریند بر مرگ برادرها | |
پدرها شسته دست از جان به آب دیدهی طفلان | خضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها | |
فدای پرچم سرخ تو ای سردار مظلومان | که میلرزد ز بیمش تا ابد کاخ ستمگرها | |
اگر خود تشنه لب جان بر لب آب روان داد | جهانی را ز فیض خون پاک خوش جان دادی |
شهید عشق را نازم که گاه بذل و ایثارش | فلک را پشت لرزید از نهیب رزم و پیکارش | |
نشد سدّ ره او در طریق عشق و جانبازی | نه آه سرد طفلانش نه اشک گرم بیمارش | |
دلم بر ماتم آن باغبان چون شمع میلرزد | که در یک روز پرپر شد همه گلهای بیخارش | |
فدای آن سبک سیری که راه مقصد خود را | به سر پیمود چون در ره ز پای افتاد رهوارش | |
کجا دیدی که سرداری به رزم اندر ز بییاری؟ | به هنگام سواری خواهرش گردد عنان دارش | |
به رنگ خون به دامان شفق رنگیست جاویدان | ز خون پاک هفتاد و دو تن یار وفادارش | |
گلسان ولایت را نگر کز تشنه کامیها | لب آب روان پژمرده شد گلهای بیخارش | |
لب عطشان به خون رخساره رنگین کرد مظلومی | که میبوسید خیر المرسلین لبها و رخسارش | |
ز خون پاک او ملک فضیلت جاودانی شد | ستم رفت و ستمگر رفت و کاخ ظلم فانی شد |
خوش آن سرها که بگذشتند در راهت ز سامانها | خوش آن تنها که بخشیدند پیش مقدمت جانها | |
سعادت یار آن اسطورههای عشق و جانبازی | که بند از بندشان بگسست و نگستند پیمانها | |
هوس پرورده کی دارد خبر از شوق جانبازی | چه داند عافیت جو لذّت آغوش طوفانها | |
فدای همّت آن تشنگان کاندر لب دریا | ننوشیدند جز آب از دم شمشیر و پیکانها | |
گلی از گلشن عصمت فتاد از پا ز بیآبی | که بر تن چاک کردند از غمش گلها گریبانها | |
هژ بران خفته در خون، خیمهها در شعلهی آتش | غزالان حرم آوارهی دشت و بیابانها | |
نخواهد شست از روی زمین این گرد ماتم را | ببارد آسمان گر تا ابد از دیده بارانها | |
به یاد ماتم آن کودکان تشنه جا دارد | اگر دلها همه خون گردد و ریزد ز مژگانها | |
به عالم داد سرمشق فضیلت از قیام خود | نوشت از خون خود بر صفحهی گیتی پیام |
خود چو خالی شد ز یاران کرد آن سردار بیلشکر | به سوی خیمه آمد با تنی خونین و چشمی تر | |
نظر افکند سوی خیمهی هریک ز همراهان | تهی دید آشیانها را از آن مرغان خونین پر | |
یقین بودش که تا لختی دگر از آتش دشمن | نخواهد ماند زین خرگاه جز مشتی ز خاکستر | |
به عزم آخرین دیدار فرزندان و خواهرها | فرود آمد ز مرکب آن سهپسالار بییاور | |
یکایک کودکان را از محبت بوسه زد بر رخ | پیاپی خواهران را سود دست مرحمت برسر | |
به خواهر گفت کای بالیده سرو گلشن عصمت | مرا منزل به پایان میرسد تا لحظهای دیگر | |
مبادا لطمه بر صورت زنی ناخن به رخ سایی | غم مرگ برادر گرچه دشوار است بر خواهر | |
تو زین پس کاروان سالار و غمخوار اسیرانی | مکن شیون، مزن بر سر، مریز از دیدگان گوهر | |
بود خصم تو را این فتح، آغاز سیه روزی | ولی باشد شکست ما نخستین گام پیروزی |
برین صحرا پر بیم و هراس ای مه متاب امشب | که دامانت نسوزد از لهیب اضطراب امشب | |
سزد گر چهره پنهان میکنی در هالهی ماتم | که اصغر را نمیبینی در آغوش رباب امشب | |
نهان شد چهرهی خورشید مغرب در نقاب خون | جهان شد محفل ماتم ز مرگ آفتاب امشب | |
برین تنها که هر یک رنگ گلهای خزان دارد | ببار ای آسمان از چشم اخترها گلاب امشب | |
جدا شد ساقی این کاروان را دست از پیکر | بده این کودکان را ای فلک از دیده آب امشب | |
اگر دیشب نخفتی از عطش در دامن مادر | در آغوش پدر ای کودک شیرین بخواب امشب | |
سر از خاک نجف بردار ای سردار مظلومان | برای دستگیری، بیکسان را کن شتاب امشب | |
بیا و ز اهل بیت خویش امشب پاسداری کن | گرفتاران غم را از محبت غمگساری کن |
ز غم در دل گره شد نالهام ای اشک، طوفانی | دلم لبریز خون شد ای شب اندوه، پایانی | |
چنان زد آتش اهریمن گلستان حسینی را | که مرغان بهشتی را نه سر ماند و نه سامانی | |
در آن صحرای پر وحشت ز بیم حملهی گرگان | گریزان است از هر سو غزالی در بیابانی | |
رهی دشوار در پیش است و چشم فتنه اندر پس | چه خواهد کرد زینب با چنین جمع پریشانی | |
گر از حال یتیمان لحظهای غافل شود امشب | دهد جان کودکی در دامن خار مغیلانی | |
برین جانبازی و ایثار و این صبر و شکیبایی | به کیوان دیدهی هر اختری شد چشم حیرانی | |
گمانم طایری گم کرده امشب آشیانش را | بگردای باغبان شاید به دست آری نشانش را |
ز حسرت لاله امشب داغ ماتم بر جگر دارد | که زینب سوی شام از کوفه آهنگ سفر دارد | |
روان شد کاروان و ماند اندر پی دل لیلا | کجا مادر تواند دیده از فرزند بردارد | |
کنار هر اسیری بر فراز نی سری چون گل | به پای هر گلی مرغی سر اندر زیر پر دارد | |
مباد اهریمنی سیلی زند بر چهرهی طفلی | که این سر سوی طفلانش نظر با چشمتر دارد | |
یکی خون بارد از مژگان یکی از دل کشد افغان | یکی سوگ پسر دارد یکی داغ پدر دارد | |
مران ای ساربان محمل که از دامان این صحرا | به حسرت شیرخواری در پی مادر نظر دارد | |
رهی در پیش دارد کاروان آل پیغمبر | که در هرگام گردون فتنهای در زیر سر دارد | |
فتد از آه مظلومان شرر در خرمن ظالم | کجا اهریمن از فرجام کار خود خبر دارد | |
هر آن اشکی که از مژکان طفلی تلخکام افتد | شود سیلابی و در خانهی فرعون شام افتد |
گل باغ ولایت را که جانها برخی نامش | عجب دارم که جا دادند در ویرانهی شامش | |
به زنجیر ستم بستند بازوی عزیزی را | که پوشیدهست ایزد جامهی عصمت بر اندامش | |
فدای جسم بیماری که هرکس را رسد دردی | دوا میجوید از خاکش، شفا میگیرد از نامش | |
به جای آنکه رخ سایند اهل شام برپایش | نظر کردند با چشم حقارت از در و بامش | |
ز چشم خامهام خون میچکد بر صفحهی دفتر | چو آرم نام زینب بر زبان در مجلس عامش | |
در آن ویرانه پرپر شد گلی از گلشن طه | که پشت باغبان خم شد ز مرگ نابهنگامش | |
ز فرزند ابوسفیان چه باقی ماند جز نفرین | مبین آغاز باطل را تماشا کن سرانجامش | |
فتاد از نغمه امشب مرغ بیبال و پر زینب | مگر امشب گل روی پدر کرده است آرامش | |
به دست آورده گویی دامن گم کردهی خود را | تسلی میدهد از غم دل افسردهی خود را |
به یثرب کاروانی بیسپهسالار میآید | کز آهنگ درایش نالههای زار میآید | |
چه پیغامی مگر زان کاروان آورده پیک غم | که آوای مصیبت از در و دیوار میآید | |
رسان ای ناله پیغامی به سوی تربت زهرا | که زینب از سفر با دیدهی خونبار میآید | |
ز راهی دور با شوق مزار پاک پیغمبر | مسیحی سوی این دار الشفا بیمار میآید | |
ز داغ هر عزیزی صد هزاران خار غم بر دل | طبیب دردمندان با تنی تبدار میآید | |
گلستان ولایت را که شد در کربلا غارت | کنون یک غنچهی افسرده زان گلزار میآید | |
ازین کوه گران غم که در عالم نمیگنجد | به چشم اهل یثرب زندگی دشوار میآید | |
«سهی» این قصهی جانسوز در دفتر نمیگنجد | نه در دفتر که در دنیای پهناور نمیگنجد [۲] |