ذبیح الله صاحبکاری‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

ذبیح اللّه صاحبکاری (1313 ه.ش) یکی از شاعرن معاصر است.

ذبیح اللّه صاحبکاری
ذبیح اللّه صاحبکاری.jpg
زادروز 1313 ه. ش
سبک نوشتاری هندی و عراقی
کتاب‌ها «تصحیح دیوان حزین لاهیجی»، «سیری در تاریخ مرثیه‌ی عاشورایی»، تصحیح تذکره‌ی مشهور «عرفات العاشقین و عرصات العارفین»، «تصحیح دیوان مشفق بخارایی».
تخلص «سهی»

زندگینامه

ذبیح اللّه صاحبکاری که به «صاحبکار» شهرت یافته و تخلّص «سهی» را در شعر برگزیده در سال 1313 ه. ش در روستای دولت آباد از توابع تربت حیدریه متولد شد. وی پس از گذراندن دروس ابتدایی در زادگاهش، جهت کسب علوم دینی به تربت حیدریه رفت و سپس به مشهد مهاجرت نمود. در سال 1342 شمسی به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. سهی از غزلسرایان بسیار مشهور خطّه‌ی خراسان می‌باشد. سبک و شیوه‌ی غزلش بیشتر مایل به هندی و عراقی است.

سهی در مشهد، با انجمنهای ادبی مراوده داشت. در سال 1343 شمسی مجموعه‌ای از منتخب مدایح و مراثی وی منتشر شد. [۱]

آثار: «تصحیح دیوان حزین لاهیجی»، «سیری در تاریخ مرثیه‌ی عاشورایی»، تصحیح تذکره‌ی مشهور «عرفات العاشقین و عرصات العارفین»، «تصحیح دیوان مشفق بخارایی».

اشعار

حماسه جاوید

نمی‌دانم چه شوری بود از عشق تو در سرها که دل‌ها می‌زند پر در هوایت چون کبوترها
به خون پاک خود خطی نوشتی از فداکاری‌ کزان حرفی نمی‌گنجد به دیوان‌ها و دفترها
اگر هر منبر از وصف تو زینت یافت، جا دارد که از خون تو پا برجای شد محراب و منبرها
بنازم همرهانت را که افتادند چون از پا طریق عشق را مردانه طی کردند با سرها
نمی‌دانم چه آیینی‌ست دنیای محبت را که خواهرها نمی‌گریند بر مرگ برادرها
پدرها شسته دست از جان به آب دیده‌ی طفلان‌ خضاب از خون فرزندان خود کردند مادرها
فدای پرچم سرخ تو ای سردار مظلومان‌ که می‌لرزد ز بیمش تا ابد کاخ ستمگرها
اگر خود تشنه لب جان بر لب آب روان داد جهانی را ز فیض خون پاک خوش جان دادی


شهید عشق را نازم که گاه بذل و ایثارش فلک را پشت لرزید از نهیب رزم و پیکارش
نشد سدّ ره او در طریق عشق و جانبازی‌ نه آه سرد طفلانش نه اشک گرم بیمارش
دلم بر ماتم آن باغبان چون شمع می‌لرزد که در یک روز پرپر شد همه گل‌های بی‌خارش
فدای آن سبک سیری که راه مقصد خود را به سر پیمود چون در ره ز پای افتاد رهوارش
کجا دیدی که سرداری به رزم اندر ز بی‌یاری؟ به هنگام سواری خواهرش گردد عنان دارش
به رنگ خون به دامان شفق رنگی‌ست جاویدان‌ ز خون پاک هفتاد و دو تن یار وفادارش
گلسان ولایت را نگر کز تشنه کامی‌ها لب آب روان پژمرده شد گل‌های بی‌خارش
لب عطشان به خون رخساره رنگین کرد مظلومی‌ که می‌بوسید خیر المرسلین لب‌ها و رخسارش
ز خون پاک او ملک فضیلت جاودانی شد ستم رفت و ستمگر رفت و کاخ ظلم فانی شد


خوش آن سرها که بگذشتند در راهت ز سامان‌ها خوش آن تن‌ها که بخشیدند پیش مقدمت جان‌ها
سعادت یار آن اسطوره‌های عشق و جانبازی‌ که بند از بندشان بگسست و نگستند پیمان‌ها
هوس پرورده کی دارد خبر از شوق جانبازی‌ چه داند عافیت جو لذّت آغوش طوفان‌ها
فدای همّت آن تشنگان کاندر لب دریا ننوشیدند جز آب از دم شمشیر و پیکان‌ها
گلی از گلشن عصمت فتاد از پا ز بی‌آبی‌ که بر تن چاک کردند از غمش گل‌ها گریبان‌ها
هژ بران خفته در خون، خیمه‌ها در شعله‌ی آتش‌ غزالان حرم آواره‌ی دشت و بیابان‌ها
نخواهد شست از روی زمین این گرد ماتم را ببارد آسمان گر تا ابد از دیده باران‌ها
به یاد ماتم آن کودکان تشنه جا دارد اگر دل‌ها همه خون گردد و ریزد ز مژگان‌ها
به عالم داد سرمشق فضیلت از قیام خود نوشت از خون خود بر صفحه‌ی گیتی پیام


خود چو خالی شد ز یاران کرد آن سردار بی‌لشکر به سوی خیمه آمد با تنی خونین و چشمی تر
نظر افکند سوی خیمه‌ی هریک ز همراهان‌ تهی دید آشیان‌ها را از آن مرغان خونین پر
یقین بودش که تا لختی دگر از آتش دشمن‌ نخواهد ماند زین خرگاه جز مشتی ز خاکستر
به عزم آخرین دیدار فرزندان و خواهرها فرود آمد ز مرکب آن سهپسالار بی‌یاور
یکایک کودکان را از محبت بوسه زد بر رخ‌ پیاپی خواهران را سود دست مرحمت برسر
به خواهر گفت کای بالیده سرو گلشن عصمت‌ مرا منزل به پایان می‌رسد تا لحظه‌ای دیگر
مبادا لطمه بر صورت زنی ناخن به رخ سایی‌ غم مرگ برادر گرچه دشوار است بر خواهر
تو زین پس کاروان سالار و غمخوار اسیرانی‌ مکن شیون، مزن بر سر، مریز از دیدگان گوهر
بود خصم تو را این فتح، آغاز سیه روزی‌ ولی باشد شکست ما نخستین گام پیروزی


برین صحرا پر بیم و هراس ای مه متاب امشب که دامانت نسوزد از لهیب اضطراب امشب
سزد گر چهره پنهان می‌کنی در هاله‌ی ماتم‌ که اصغر را نمی‌بینی در آغوش رباب امشب
نهان شد چهره‌ی خورشید مغرب در نقاب خون‌ جهان شد محفل ماتم ز مرگ آفتاب امشب
برین تن‌ها که هر یک رنگ گل‌های خزان دارد ببار ای آسمان از چشم اخترها گلاب امشب
جدا شد ساقی این کاروان را دست از پیکر بده این کودکان را ای فلک از دیده آب امشب
اگر دیشب نخفتی از عطش در دامن مادر در آغوش پدر ای کودک شیرین بخواب امشب
سر از خاک نجف بردار ای سردار مظلومان‌ برای دستگیری، بی‌کسان را کن شتاب امشب
بیا و ز اهل بیت خویش امشب پاسداری کن‌ گرفتاران غم را از محبت غم‌گساری کن


ز غم در دل گره شد ناله‌ام ای اشک، طوفانی‌ دلم لبریز خون شد ای شب اندوه، پایانی
چنان زد آتش اهریمن گلستان حسینی را که مرغان بهشتی را نه سر ماند و نه سامانی
در آن صحرای پر وحشت ز بیم حمله‌ی گرگان‌ گریزان است از هر سو غزالی در بیابانی
رهی دشوار در پیش است و چشم فتنه اندر پس‌ چه خواهد کرد زینب با چنین جمع پریشانی
گر از حال یتیمان لحظه‌ای غافل شود امشب‌ دهد جان کودکی در دامن خار مغیلانی
برین جانبازی و ایثار و این صبر و شکیبایی‌ به کیوان دیده‌ی هر اختری شد چشم حیرانی
گمانم طایری گم کرده امشب آشیانش را بگردای باغبان شاید به دست آری نشانش را


ز حسرت لاله امشب داغ ماتم بر جگر دارد که زینب سوی شام از کوفه آهنگ سفر دارد
روان شد کاروان و ماند اندر پی دل لیلا کجا مادر تواند دیده از فرزند بردارد
کنار هر اسیری بر فراز نی سری چون گل‌ به پای هر گلی مرغی سر اندر زیر پر دارد
مباد اهریمنی سیلی زند بر چهره‌ی طفلی‌ که این سر سوی طفلانش نظر با چشم‌تر دارد
یکی خون بارد از مژگان یکی از دل کشد افغان‌ یکی سوگ پسر دارد یکی داغ پدر دارد
مران ای ساربان محمل که از دامان این صحرا به حسرت شیرخواری در پی مادر نظر دارد
رهی در پیش دارد کاروان آل پیغمبر که در هرگام گردون فتنه‌ای در زیر سر دارد
فتد از آه مظلومان شرر در خرمن ظالم‌ کجا اهریمن از فرجام کار خود خبر دارد
هر آن اشکی که از مژکان طفلی تلخکام افتد شود سیلابی و در خانه‌ی فرعون شام افتد


گل باغ ولایت را که جان‌ها برخی نامش عجب دارم که جا دادند در ویرانه‌ی شامش
به زنجیر ستم بستند بازوی عزیزی را که پوشیده‌ست ایزد جامه‌ی عصمت بر اندامش
فدای جسم بیماری که هرکس را رسد دردی‌ دوا می‌جوید از خاکش، شفا می‌گیرد از نامش
به جای آنکه رخ سایند اهل شام برپایش‌ نظر کردند با چشم حقارت از در و بامش
ز چشم خامه‌ام خون می‌چکد بر صفحه‌ی دفتر چو آرم نام زینب بر زبان در مجلس عامش
در آن ویرانه پرپر شد گلی از گلشن طه‌ که پشت باغبان خم شد ز مرگ نابهنگامش
ز فرزند ابوسفیان چه باقی ماند جز نفرین‌ مبین آغاز باطل را تماشا کن سرانجامش
فتاد از نغمه امشب مرغ بی‌بال و پر زینب‌ مگر امشب گل روی پدر کرده است آرامش
به دست آورده گویی دامن گم کرده‌ی خود را تسلی می‌دهد از غم دل افسرده‌ی خود را


به یثرب کاروانی بی‌سپهسالار می‌آید کز آهنگ درایش ناله‌های زار می‌آید
چه پیغامی مگر زان کاروان آورده پیک غم‌ که آوای مصیبت از در و دیوار می‌آید
رسان ای ناله پیغامی به سوی تربت زهرا که زینب از سفر با دیده‌ی خونبار می‌آید
ز راهی دور با شوق مزار پاک پیغمبر مسیحی سوی این دار الشفا بیمار می‌آید
ز داغ هر عزیزی صد هزاران خار غم بر دل‌ طبیب دردمندان با تنی تبدار می‌آید
گلستان ولایت را که شد در کربلا غارت‌ کنون یک غنچه‌ی افسرده زان گلزار می‌آید
ازین کوه گران غم که در عالم نمی‌گنجد به چشم اهل یثرب زندگی دشوار می‌آید
«سهی» این قصه‌ی جانسوز در دفتر نمی‌گنجد نه در دفتر که در دنیای پهناور نمی‌گنجد [۲]



منابع

پی نوشت

  1. سخنوران نامی معاصر ایران؛ ج 3، ص 1832.
  2. افسانه ناتمام؛ ص 405- 411. این شعر در آذر ماه سال 1363 سروده شده است.