مشفق کاشانی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

عباس کی منش (1304 ه.ش - 1393 ه.ش) یکی از شاعران معاصر است.

عباس کی منش
باس کی منش.jpg
زادروز 1304 ه. ش
کاشان
مرگ سال 1393
کتاب‌ها «خاطرات»، «سرود زندگی»، «شراب آفتاب»، «آذرخش»، «آئینه‌ی خیال» ،«نقشبندان غزل»، «مجموعه شعر انقلاب»، «مجموعه شعر شهید»، «مجموعه شعر در سوگ امام راحل»و «محمد (ص) در آینه‌ی شعر فارسی»
تخلص «مشفق کاشانی»

زندگینامه

عباس کی منش فرزند علی محمد معروف به «مشفق کاشانی» در سال 1304 ه. ش در کاشان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان برد و به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد سپس برای ادامه‌ تحصیل به دانشگاه تهران راه یافت و به اخذ درجه‌ لیسانس و فوق لیسانس در رشته علوم اداری نائل آمد.

وی در 28 دی ماه 1393 در سن 89 سالگی دار فانی را وداع گفت.[۱]

آثار

از مشفق کاشانی تاکنون شش مجموعه شعر با عناوین: «صلای غم» یا تخمیس 12 بند محتشم کاشانی، «خاطرات»، «سرود زندگی»، «شراب آفتاب»، «آذرخش»، «آئینه‌ی خیال» منتشر شده است. همچنین علاوه بر سلسله مقالات ادبی و تحقیقی و عرفانی کتابهای متعددی نیز در زمینه‌های مذهبی، ادبی و سیاسی از وی منتشر شده است که بعضا عبارتند از: «نقشبندان غزل»، «مجموعه شعر انقلاب»، «مجموعه شعر شهید»، «مجموعه شعر در سوگ امام راحل»، «محمد (ص) در آینه‌ی شعر فارسی» (مدایح و مراثی درباره‌ی حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع))، «قبله هشتم آینه‌ی رجاء» (مدایح و مراثی درباره‌ی حضرت رضا (ع)). [۱]

اشعار

زینة المراثی، تخمیس 12 بند محتشم کاشانی

1

از موج فتنه چشم جهان غیرت یم است‌ وز تندباد حادثه پشت فلک خم است
صبح امید چون شب تاریک مَظلم است «باز این چه شورش است که در خلق عالم است»
«باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»


هرجا نشان محنت و مردم به غم قرین افکنده‌اند غلغله تا چرخ هفتمین
گردون فکنده بس گره از درد بر جبین «باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین»
«بی‌نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است»


از لوح سینه رفته چرا نقش آرزو فریادها شکسته ز اندوه در گلو
خورشید برده سر به گریبان غم فرو «این صبح تیره باز دمید از کجا کزو»
«کار جهان و خلق جهان جمله درهم است»


هرجا به گوش می‌رسد آوای انقلاب خلقی به ماتمند و جهانی در اضطراب
جان در تلاطم آمده دل را نمانده تاب «گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب»
«کآشوب در تمامی ذرّات عالم است»


روشن به راه دید چراغ امید نیست کس را هوای شادی و گفت و شنید نیست
زین ابر تیره اختر شادی پدید نیست «گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست»
«این رستخیز عام که نامش محرّم است»


شوری به سر فتاده که جای مقال نیست‌ جز غم نصیب مردم شوریده حال نیست
باغ حیات را پس ازین اعتدال نیست «در بارگاه قدس که جای ملال نیست»
«سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است»


خلق جهان ز سوز نهان نوحه می‌کنند از دست داده تاب و توان نوحه می‌کنند
هرجا ز دیده اشک فشان نوحه می‌کنند «جنّ و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند»
«گویا عزای اشرف اولاد آدم است»


شاهی که افتخار بدو کرده عالمَین بابش علی و فاطمه را هست نور عین
از شرم روی او به حجابند نیِّرین «خورشید آسمان و زمین نور مشرقین»
«پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین (ع)»


2

کردند کوفیان همه دامان کربلا گلگون ز خون پاک شهیدان کربلا
خون موج زد ز بحر خروشان کربلا «کشتی شکست خورده‌ی طوفان کربلا»
«در خاک و خون فتاده به میدان کربلا»


کس در زمانه نیست کزین غم فسرده نیست آن کو که دل شکسته ازین درد نیست کیست
هرچند کار چرخ فسونگر ستمگریست «گر چشم روزگار بر او فاش می‌گریست»
«خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا»


در نینوا نبود چو آبی به غیر اشک چشم فلک ندید سرابی به غیر اشک
اطفال را نبود جوابی به غیر اشک «نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک»
«زان گل که شد شکفته به بستان کربلا»


با آنکه بود شاه بر آن قوم، میهمان بر قتل او کمر همه بستند بر میان
کی این ستم رسیده به مهمان ز میزبان «از آب هم مضایقه کردند کوفیان»
«خوش داشتند حرمت مهمان کربلا»


باد خزان به گلشن آل علی وزید از عرشِ زین چو شاه به روی زمین رسید
آن دم که تشنه لب لب شط می‌شدی شهید «بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید»
«خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا»


داغی نشسته بر رخ گردون که تا ابد زین جانگداز واقعه هرگز نمی‌رود
دلها درون سینه ز اندوه می‌تپد «زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد»
«فریاد العطش ز بیابان کربلا»


دون همّتان ز حیّ توانا نکرده شرم از اهل بیت و عترت طه نکرده شرم
زان تشنه کشته بر لب دریا نکرده شرم «آه از دمی که لشکر اعدا نکرده شرم»
«کردند رو به خیمه‌ی سلطان کربلا»


لشکر چو در خیام شهِ ارجمند شد در باغ خلد خاطر زهرا نژند شد
احمد گریست زار و علی دردمند شد «آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد»
«کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد»


3

بیداد خصم تیره‌دل از حد فزون شدی‌ زین ماجرا ز دیده روان سیل خون شدی
همچون سپهر روی زمین نیلگون شدی «کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی»
«وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی»


آمد زمانه زین غم جانسوز در ستوه تا شد شهیدِ خنجر کین شاه باشکوه
رفتند سوی خیمه چو آن بی‌حیا گروه «کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه»
«سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی»


خاموش شد چو شمع شب افروز اهل بیت دنیا گرفت آه غم اندوز اهل بیت
گردید همچو شام سیه روز اهل بیت «کاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بیت»
«یک شعله برق خرمن گردون دون شدی»


نشنیده گوش چرخ چنین تلخ داستان نادیده چشم دهر مر این ظلم در جهان
پشت زمانه خم شده زین محنت گران «کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان»
«سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی»


دردا که از جفای فلک آن وجود پاک افتاد همچو گوهر تابنده در مغاک
با آن دل شکسته و با جسم چاک‌چاک «کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک»
«جان جهانیان همه از تن برون شدی»


بگذشت چون به خاطر او وعده‌ی الست در کشتی شهادت چون نوح برنشست
در موج خیز حادثه خوش داد جان ز دست «کاش آن زمانه که کشتی آل نبی شکست»
«عالم تمام غرقه‌ی دریای خون شدی»


پیدا شود چو روز قیامت فروز حشر با آفتاب شعله‌ور و تاب سوز حشر
گیرند مزد خویشتن اعدای او ز حشر «این انتقام گر نفتادی به روز حشر»
«با این عمل معامله‌ی دهر چون شدی»


میزان عدل و داد چو در محشر آورند آنگاه خیل قوم ستم‌گستر آورند
پس داوری ز کرده سوی داور آورند «آل علی چو دست تظلّم برآورند»
«ارکان عرش را به تلاطم درآورند»


4

در کارگاه هستی تا نقش ما زدند آزادگان به کوی محبت لوا زدند
از عالم وجود قدم در فنا زدند «برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند»
«اوّل صلا به سلسله‌ی انبیا زدند»


بار بلای عشق هر آن کس به جان خرید از جام مهر دوست می عاشقی چشید
در کار عشق پا و سر و تن به خون کشید «نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید»
«زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند»


دوران چو داشت در سر فکر ستیزها مشتی دغل نشاند به جای عزیزها
تا عاقبت به دست همان بی‌تمیزها «پس آتشی از اخگر الماس ریزها»
«افروختند و در حسن مجتبی زدند»


می‌خواست چرخ فتنه‌گر، این گنبد کبود رنگین به خون دیده کند عالم وجود
دردی به دردهای دل مصطفی فزود «وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود»
«کندند از مدینه و در کربلا زدند»


از موج حادثات به صحرای بی‌کران دریا به جنبش آمد و شد سیل خون روان
باران مرگ کرد گلستان دین خزان «وز تیشه‌ی ستیزه در آن دشت، کوفیان»
«بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند»


از تیغ و تیر لشکر دون پرور یزید آل علی شدند چو در کربلا شهید
بس نونهال تازه که در خاک و خون تپید «پس ضربتی کز آن جگر مصطفی درید»
«بر حلق تشنه‌ی خلف مرتضی زدند»


ناکرده شرم یکسره آن قوم کینه جوی کردند همچو سیل به سوی خیام روی
در خیمه تا بلند شد از خصم، های و هوی «اهل حرم دریده گریبان، گشوده موی»
«فریاد بر در حرم کبریا زدند»


افتاد در ملایک افلاک اضطراب کز ظلم و جور و کینه نکردند اجتناب
بر حال اهل بیت دل سنگ می‌شد آب «روح الامین نهاده به زانو سر حجاب»
«تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب»


5

تا نوبت شهادت سلطان دین رسید صبح حیات را نفس واپسین رسید
بس زخمها به پیکرش از تیغ کین رسید «چون خون ز حلق تشنه‌ی او بر زمین رسید»
«جوش از زمین به ذروه‌ی عرش برین رسید»


کردند کوفیان ستم و ظلم بی‌حساب کز عترت پیمبر شد سلب خورد و خواب
لب تشنه شد شهید چو فرزند بو تراب «نزدیک شد که خانه‌ی ایمان شود خراب»
«از بس شکستها که به ارکان دین رسید»


در کربلا لوای ستم تا ز کین زدند آتش ز کینه بر دل سلطان دین زدند
بس تیشه‌ها به ریشه‌ی دین مبین زدند «نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند»
«طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید»


چشم زمانه خون ز دل آسمان فشاند روی زمین ز ابر سیه‌فام تیره ماند
گردون به چهر خویش غبار محن نشاند «باد آن غبار چون به مزار نبی رساند»
«گرد از مدینه تا فلک هفتمین رسید»


هر دم دم از محبّت ربّ جلیل زد تا کوس مرگ نوبتی الرّحیل زد
در خون خویش غوطه شه بی‌عدیل زد «یکباره جامه در خُم گردون به نیل زد»
«چون این خبر به عیسی گردون‌نشین رسید»


چون طائر شکسته پر و بال شد خموش کرّوبیان شدند ز ماتم سیاهپوش
خون در عروق خلق جهان آمدی به جوش «پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش»
«از انبیا به حضرت روح الامین رسید»


از تیشه‌ی ستیزه‌ی قوم ستم شعار روزی که شد شهید ستم آن بزرگوار
گردی بلند گشت و سیه کرد روزگار «کرد این خیال و هم غلط کار کان غبار»
«تا دامن جلال جهان آفرین رسید»


6

گردید پشت فاطمه زین بار غم هلال‌ از مویه همچو موی شد از ناله همچو نال
نی‌نی که شد به ماتم او حیّ لا یزال «هست از ملال گرچه بری ذات ذو الجلال»
«او در دل است و هیچ دلی نیست بی‌ملال»


از داد چون به عرصه‌ی محشر علم زنند وانگه ز انتقام شه تشنه دم زنند
پس کوفیان به حشر قدم از عدم زنند «ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند»
«یکباره بر جریده‌ی رحمت قلم زنند»


خورشید چون دمد ز گریبان روز حشر حاضر شوند خلق به دیوان روز حشر
آیند اهل بیت به میدان روز حشر «ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر»
«دارند شرم کز گنه خلق دم زنند»


افتد به عرش لرزه و جنبد ز جا زمین تا در رسد به معرکه‌ی حشر شاه دین
آن دم که پای میز حسابند قاتلین «دست عتاب حق به درآید ز آستین»
«چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند»


بیند چو جسم خسرو لب تشنه چاک چاک زخم فزون بر آن بدن نازنین و پاک
شیر خدا ز سینه کشد آه سوزناک «آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک»
«آل علی چو شعله‌ی آتش علم زنند»


آه از دمی که شمع شبستان اهل بیت شاه شهید نوگل بستان اهل بیت
پیدا شود میان شهیدان اهل بیت «فریاد از آن دمی که جوانان اهل بیت»
«گلگون کفن به عرصه‌ی محشر قدم زنند»


لب تشنگان دشت بلا خیز نینوا می‌افکنند غلغله در عرش کبریا
تا انتقام خویش بگیرند بر ملا «جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا»
«در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند»


در کربلا چو باب ستم کرده‌اند باز در خاک و خون کشیده تن شاه سرفراز
آید چو روز حشر و قیامت شود فراز «از صاحب حرم چه توقّع کنند باز»
«آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند»


شد چون به دست قوم ز حق بی‌خبر قتیل از جور چرخ کج روش آن خسرو جلیل
این ظلم بس نبود که آن فرقه‌ی محیل «پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل»
«شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل»


7

چون شد شهید آن شه عطشان به کارزار بر اهل بیت گشت در آن لحظه کارزار
از جور و ظلم و کینه و بیداد روزگار «روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار»
«خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار»


دردا و حسرتا که در آن روز غم‌پژوه بر اهل بیت رحم نکردند آن گروه
آمد چو اهل بیت ز اندوه در ستوه «موجی به جنبش آمد و برخاست کوه‌کوه»
«ابری به بارش آمد و بگریست زارزار»


تا اهل بیت کرد گرفتار قوم دون بس نقشها به پرده زد این لوح آبگون
آن دم که گشت دشت بلا موج‌زن ز خون «گفتی تمام زلزله شد خاک بی‌سکون»
«گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار»


شد بر سنان بلند سر شاه و ناگزیر آل علی شدند به دست عدو اسیر
گردون دون فکند ازین غصّه سر به زیر «عرش آن چنان به لرزه در آمد که چرخ پیر»
«افتاد در گمان که قیامت شد آشکار»


در کربلا بر آل نبی قحط آب بود ای بس امید زنده که نقش سراب بود
زین غم دل شکسته‌ی زینب به تاب بود «آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود»
«شد سرنگون ز باد مخالف حباب‌وار»


شد سیل اشک چشم یتیمان چو رود نیل گشتند تا اسیر غم آن عترت جلیل
چون خاست سوی شام همی بانگ الرّحیل «جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل»
«گشتند بی‌عماری و محمل شترسوار»


تا شد اسیر اهل ستم عترت نبی از یاد رفت در همه جا حرمت نبی
از حد گذشت درد و غم و محنت نبی «با آنکه سر زد این عمل از امّت نبی»
«روح الامین ز روی نبی گشت شرمسار»


گردون چو خون پاک شهیدان به جام کرد دوری ازین جنایت عُظمی به کام کرد
از کینه روز آل پیمبر چو شام کرد «وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد»
«نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد»


8

در باغ دین چو آفت باد خزان فتاد بس سروها به خاک درین بوستان فتاد
زین درد شور و غلغله در آسمان فتاد «بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد»
«شورِ نشور واهمه را در گمان فتاد»


کردند چون نظر به شهیدان ارجمند شد بر فلک فغان اسیران دردمند
آن دم که گشت زاری اهل حرم بلند «هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند»
«هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد»


چون کار بر اسیری آل عبا کشید بار ستم زمانه به دار بلا کشید
بنگر که ظلم رشته‌ی او تا کجا کشید «هر جا که بود آهوئی از دشت پا کشید»
«هر جا که بود طائری از آشیان فتاد»


ظلمی که بر حسین ز ابن زیاد رفت شدّاد آنچه کرده در اینجا ز یاد رفت
از خاطر زمانه تو گوئی که داد رفت «شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت»
«چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد»


هر فتنه‌ای که کرد به پا روزگار کرد اولاد مصطفی به اسیری نزار کرد
بر قتلگاه خیل اسیران گذار کرد «هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد»
«بر زخمهای کاریِ تیغ و سنان فتاد»


چون دیده اوفتاد به تن‌های کشتگان برخاست از زمین به سوی آسمان فغان
سرها ز تن جدا شده تن‌ها جدا ز جان «ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان»
«بر پیکر شریف امام زمان فتاد»


چون پیکر برادر خود دید روبرو غلتان به خون خویشتن از خنجر عدو
فریاد را شکست نمی‌خواست در گلو «بی‌اختیار ناله‌ی هذا حسین ازو»
«سر زد چنان که شعله ازو در جهان فتاد»


بر زینب آن که کرد بلا از ازل قبول می‌کرد دم به دم به اسیری بلا نزول
زین درد خاطرش چو دگر بار شد ملول «پس با زبان پر گله آن بضعة البتول»
«رو در مدینه کرد که یا ایّها الرّسول»


9

این مرغ پرشکسته و محزون حسین توست‌ وین گشته روزگار دگرگون حسین توست
این سر جدا ز تن شده اکنون حسین توست «این کُشته‌ی فتاده به هامون حسین توست»
«وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»


دردا که از شرار غم اندوز تشنگی از دود آهِ شعله برافروز تشنگی
چون شام بوده در نظرش روز تشنگی «این نخل ترکز آتش جانسوز تشنگی»
«دود از زمین رسانده به گردون حسین توست»


تا عهد خویش کوفی بیدادگر شکست بر روی اهل بیت تو آب فرات بست
رنگین به خون عترت پاک تو کرد دست «این ماهی فتاده به دریای خون که هست»
«زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست»


چون شام روزگار حریمت سیاه گشت یک روز دور چرخ به دلخواه ما نگشت
بنگر ز کوفیان چه ستمها به ما گذشت «این غرقه‌ی محیط شهادت که روی دشت»
«از موج خون او شده گلگون حسین توست»


چون بسته شد ز سیل مخالف ره نجات کشتی شکسته‌ایم ز طوفان حادثات
ای خاتم النبیین، وی میر کائنات «این خشک لب فتاده‌ی ممنوع از فرات»
«کز خون او زمین شده جیحون حسین توست»


با این عمل که سر زد ازین قوم کینه‌خواه شد روزگار آل پیمبر ز غم سیاه
یزدان پاک هست بر احوال ما گواه «این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه»
«خرگه ازین جهان زده بیرون حسین توست»


یا ایّها الرّسول ز بیداد مشرکین در خاک و خون تپیده بسی گوهر ثمین
ما را کنون اسیر به چنگ عدو ببین «این قالب تپان که چنین مانده بر زمین»
«شاه شهید ناشده مدفون حسین توست»


آن‌سان گریستی که دل سنگ آب کرد از اشک دیده پر دُر و گوهر تراب کرد
از آه سینه سوز سیه آفتاب کرد «چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد»
«وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد»


10

زینب اسیر و خسته ز جور و جفا ببین‌ اهل حریم خویش به غم مبتلا ببین
بر اهل بیت بس ستم ناروا ببین «ای مونس شکسته دلان حال ما ببین»
«ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین»


از جور چرخ دربه‌در آل پیمبرند بی‌مونس و اسیر و سیه بخت و مضطرند
در چنگ ظلم مانده و آزرده خاطرند «اولاد خویش را که شفیعان محشرند»
«در ورطه‌ی عقوبت اهل جفا ببین»


گاهی به سوی کوفه کشانند کوفیان گاهی به سوی شام اسیران ناتوان
ما را گرفته خصم ستمکار در میان «در خلد بر حجاب دو کَوْن آستین فشان»
«وندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین»


یک دم ز راه شفقت و احسان به کربلا بنگر فتاده‌اند شهیدان به کربلا
در خون خویشتن شده غلتان به کربلا «نی نی درآ چو ابر خروشان به کربلا»
«طغیان سیل و فتنه‌ی موج بلا ببین»


بی‌همدم و شکسته دل و زار و دربه‌در در چنگ دشمنند اسیران خون جگر
از حال ما برای چه نگرفته‌ای خبر «تن‌های کشتگان همه در خاک و خون نگر»
«سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین»


شد عاقبت شهید لب آب تشنه کام فرزند ناز پرورت ای دل شکسته مام
اکنون ز کید چرخ و ستمهای اهل شام «آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام»
«یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین»


فرزند نازپرور گلگون عذار تو بعد از حسن به دهر، مهین یادگار تو
آرام جان و مایه‌ی صبر و قرار تو «آن تن که بود پرور شش در کنار تو»
«غلتان به خاک معرکه‌ی کربلا ببین»


ای مادر حمیده سیَر کی رود ز یاد آن دم که ابن سعد شد از قتل شاه شاد
در چنگ خصم اهل حریم تو اوفتاد «یا بضعة الرّسول ز ابن زیاد داد»
«کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد»


11

با هر بنای ظلم که بنیاد کرده‌ای‌ بس خرمن امید که بر باد کرده‌ای
از کرده‌های خویش دمی یاد کرده‌ای؟ «ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای»
«وز کین چه‌ها درین ستم آباد کرده‌ای»


یک دم نگه نداشته‌ای حرمت رسول خم کردی از مصیبت و غم قامت رسول
این کینه گر پدید شد از امّت رسول «در طعنت این بس است که با عترت رسول»
«بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای»


بر خلق بسته است کنون سیل دیده راه در زیر ابر تیره نهان گشت مهر و ماه
شد کشته از جفای تو سلطان دین پناه «ای زاده‌ی زیاد نکرده‌ست هیچگاه»
«نمرود این عمل که تو شدّاد کرده‌ای»


کردی تو چاک چاک ز پیکان تن حسین دادی به خاک دشت بلا مسکن حسین
کردی خزان به تیشه‌ی کین گلشن حسین «کام یزید داده‌ای از کشتن حسین»
«بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای»


نوش تو نیش آمد و مهر تو آفت است بر مردم زمانه ترا کینه عادت است
گویی ستم سرشت تو و جور طینت است «بهر خسی که بار درخت شقاوت است»
«در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای»


زنگار غم گرفت چو آئینه‌ی صفا «معدوم شد مروّت و منسوخ شد وفا»
از حد گذشت جور تو در دشت کربلا «با دشمنان دین نتوان کرد آنچه را»
«با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای»


با تیر و تیغ خصم تنِ شاه تشنگان کردی لب فرات به دریای خون تپان
زین غم گریست فاطمه در روضه‌ی جنان «حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن»
«آزرده‌اش به خنجر فولاد کرده‌ای»


آل علی چو ظلم تو در خاطر آورند یاد از جفای قوم ستم گستر آورند
پس شکوه‌ها ز دست تو بر داور آورند «ترسم ترا دمی که به محشر درآورند»
«از آتش تو دود به محشر برآورند»


12

تا نظم درد خیز تو زیب کتاب شد از آه سردِ خلق سیه آفتاب شد
گوئی جهان سرآمد و روز حساب شد «خاموش محتشم که دل سنگ آب شد»
«بنیاد صبر و خانه‌ی طاقت خراب شد»


با ذکر این مصیبت جانسوز و دردناک بس جوی خون ز دیده سرازیر شد به خاک
ترسم شوند خلق به دریای خون هلاک «خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک»
«مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد»


چشم زمانه گشت برین نظم دُرفشان خون دجله دجله می‌رود از چشم مردمان
از دل قرار برده و از تن همی توان «خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان»
«در دیده اشک مستمعان خون ناب شد»


محنت زده‌ست خیمه و شادی‌ست در گریز جنّ و ملک شدند درین پهنه اشک ریز
گوئی رسیده است فرا روز رستخیز «خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز»
«روی زمین به اشک جگرگون خضاب شد»


این نوحه در خزان گلستان حیدری‌ست در ذکر دردهای حریم پیمبری‌ست
در بزم غم چو شعله‌ی جانسوز آذری‌ست «خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست»
«دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد»


زین موج خیز حادثه مردم در اضطراب طوفان اشک کرده جهان پر ز انقلاب
آتش فکنده در دل و در جان شیخ و شاب «خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب»
«از آه سردِ ماتمیان ماهتاب شد»


هرجا نشان غم زده بر پرچم حسین این جانگداز شعر تو در ماتم حسین
افکنده شور و لوله در عالم حسین «خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین»
«جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد»


تا بوده روزگار عزایی چنین نکرد بر پا زمانه شور و نوایی چنین نکرد
سوزی ز ساز درد فزایی چنین نکرد «تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد»
«بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد» [۲]

با کاروان کربلا

این دل شوریده همچون نی، نوا دارد هنوز ناله‌ها از جان به شور نینوا دارد هنوز
ای حسین، ای تشنه کام کربلا در ماتمت‌ جویبار خون، نشان از چشم ما دارد هنوز
تا برآرد سر به گردون، در هوای کوی تو این سر شوریده سودای تو را دارد هنوز
آبروی چشمه‌ی عشق است خاک کربلا زمزم و کوثر نشان از کربلا دارد هنوز
غنچه‌ی خونین دل، پریشان دفتر گل را گشود قصه‌ی درد تو، با باد صبا دارد هنوز
در درون سوزی چو آتش شعله‌ور دارد علی‌ بر جگر داغی از این غم، مصطفی دارد هنوز
در جنان سرگشته از این ماتم گردون دراز چهره‌ی نیلی، روز و شب خیر النساء دارد هنوز
موج خیز رحمت یزدان به چشم اهل راز راه بر سر چشمه‌ی خون خدا دارد هنوز
نخل دین احمدی بار آور از خون تو گشت‌ گلشن توحید، از او ارج و بها دارد هنوز [۳]

شهید نینوا

به جولانگاه دشت بی‌نیازی، تاختن باید بیابانی است مالامال دل، جان باختن باید
مشو غافل دمی تا منزل جانان، به رهپویی‌ نسیم آسا به سرافتان و خیزان، تاختن باید
گرت زین برق عالمسوز بال سوختن باشد درین پرواز طاقت گیر، شور ساختن باید
اگر همچون شهید نینوا، افروختن خواهی سری، در سروری، بالای نی، افروختن باید
مگر روزی به دامانش توانی دست دل یازی‌ غریب از خویشتن، بر آشنا پرداختن باید
بت ما و منی آزرده دارد خاطر ما را به روی این حریف فتنه‌گر، تیغ آختن باید [۴]

علمدار

در شعله‌ی نگاه تو نقشی نیست آب‌ موج هزار آینه در خود شکست آب
زان لعل لب که جوش زد از آتش عطش‌ درگیر و دار معرکه طرفی نیست آب
برخاست از فرات شراری کز التهاب‌ آتش به جان فکند ز بالا و پست آب
مشک از شهاب تیر ستم سینه چون صدف‌ بگشود و ریخت گوهر و در خون نشست آب
تا شد قلم در دست علمدار و آب ریخت‌ نالید جبرئیل، که ای وای، دست آب!
تا شبنمی رسد به گلستان مصطفی‌ همچون سپند از جگر مشک جست آب
امّا دریغ و درد که چون صید خورده تیر بال و پری به هم زد و در خون نشست آب
ساقی به ساغری ز عطش مستی آفرید افشاند بر کرانه‌ی عهد الست آب
در حیرتم بر اهل حرم از چه شد حرام‌ با آنکه مهر فاطمه بوده‌ست و هست آب

هوای حسین

جهان برید سیه جامه در عزای حسین‌ که سوخت شعله‌ی بیداد خیمه‌های حسین
ز آه پردوگیان حریم عرش خدای‌ زمانه خیمه برافراشت در عزای حسین
شب است و بادیه تاریک و در به در اطفال‌ حدیث درد که داند؟ به جز خدای حسین
بشوی گرد ملال از رخ یتیمانش‌ به اشک دیده چو باران، به کربلای حسین
ز بندبند زمین و زمان فغان برخاست‌ چه شورهاست خدایا به نینوای حسین
گذشت از سر و سامان و جان به جانان داد هزار جان من و عالمی فدای حسین
شفق ز تشت افق تا گشود چشمه‌ی خون‌ فلق بریده سرآمد که این به پای حسین
شکسته قامت و از پا فتاد، زینب را ببین برابر بیمار مبتلای حسین
به تیغ حادثه «مشفق» جدا ز پیکر باد سری که نیست در او لحظه‌ای هوای حسین


آینه‌ آب

شعله‌ور آمد ز دود آه ابو الفضل‌ آینه‌ی آب در نگاه ابو الفضل
از جگر آب مشکِ ریخته بر خاک‌ موج عطش خیمه زد ز آه ابو الفضل
تا نبرد آب در حریم پیمبر لشکر بیداد بست راه ابو الفضل
هست یقین روز حشر پیش خداوند دست و سر و چشم و تن گواه ابو الفضل
کیست جز از ذات کردگار به محشر تا شود از عدل، دادخواه ابو الفضل
هر سحر از درد و داغ، لاله‌ی خورشید روی به خون شسته در نگاه ابو الفضل
می‌شنوم از نوای نای حسینی‌ نغمه‌ی الّا، زلا اله ابو الفضل

منابع

پی نوشت

  1. مشفق کاشانی «عباس کی منش» تخمیس دوازده بند محتشم.
  2. زینة المراثی؛ ص 16- 39. آذرخش، ص 256- 279.
  3. آذرخش؛ ص 224.
  4. همان، ص 166.