عندلیب کاشانى
عندلیب کاشانی از شعرای قرن سیزدهم هجری بود.
عندلیب کاشانى | |
---|---|
نام اصلی | میر تقى |
زادروز | کاشان |
پدر و مادر | حسین حسنى |
در زمان حکومت | ناصر الدین شاه |
تخلص | «عندلیب» و «بلبل» |
زندگینامه
نامش میر تقى، فرزند حسین حسنى، زادگاهش کاشان، تخلص شعرىاش «عندلیب» و «بلبل»، از شعراى دوره ناصرى است. کاشانی در آغاز جوانى در زمان سلطنت ناصر الدین شاه از زادگاه خویش عازم تهران گردید. وى پس از دو سال اقامت در تهران به زادگاه خویش کاشان برگشت و پس از آن سفرى به شروان آغاز کرد و عازم آن سامان شد. پس از پنج سال اقامت در شروان سفر داغستان در پیش گرفت و نزدیک به سى سال از عمر را در آن دیار گذراند و از آن پس رهسپار گرجستان و دیگر بلاد قفقاز گردید. [۱]
سبک شعرى
دیوان اشعار عندلیب کاشانى حاوى غزلیات، ماده تاریخها، ساقىنامه، مثنویات، مخمسها و رباعیات و مراثى که غالبا در سبک عراقى سروده شدهاند، است.[۲] عندلیب کاشانى را باید مبتکر نوعى سبک مرثیهسرایى دانست. او در شیوۀ: غزل-مثنوى ماتمى آثار بدیعى دارد و نیز با استفاده از چند غزل که داراى اوزان مختلف عروضىاند بىآنکه از قالب ترکیببند استفاده کند، زنجیره کلامى خود را همانند حلقههاى زنجیر مىآراید و این تنوع طلبى در مرثیه سرایى بىسابقه است.
برگزیده آثار عاشورایى
در دیوان چاپ عندلیب کاشانى مراثى فراوانى در قالبهاى مختلف شعرى دیده مىشود از قبیل: مثنوىهاى عاشورایى، غزلهاى عاشورایى و مخمسات عاشورایى -که تضمین دو غزل سعدى است.
اشعار
تضمین غزل سعدى
زبان حال حرّ بن یزید ریاحى
حر از قبول بدایت چو یافت راه | هدایت غلط نکرد پى و، شد به سوى شاه ولایت | |
به گریه گفت که: جانم هزار باد فدایت! | ||
«بیا که موسم صلح است و دوستى و عنایت» | «به شرط آنکه نگوییم از گذشته حکایت» | |
اگرچه پیش یزیدم بود بلندمقامى | به پیشگاه تو، اقرار مىکنم به غلامى | |
چو نیست زندگى دهر را ثبات و دوامى | ||
«مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامى» | «هزار بار که رفتن به دیگرى به حمایت» | |
خوشا کسى که سر و جان کند به راه تو ایثار | به این مراتب عالى رسیدن است چه دشوار | |
مگر که لطف تو گردد درین معاملهام یار | ||
«ز حرص من چه گشاید، تو ده به خویشتنم بار» | «که چشم سعى، ضعیف است بىچراغ هدایت» | |
مگر قبول تو زین ورطهام به لطف رهاند | وگرنه خون دل از دیدهام عمل بچکاند | |
گریز از توبه عالم سعید مىنتواند | ||
«ملامت من مسکین کسى کند که نداند» | «که عشق تا به چه حد است و، حسن تا به چه غایت؟» | |
چو خدمتى نتوان درخور سزاى تو کردن | خوش است جان گرامى همى فداى تو کردن | |
عمل، خداى نگفته به جز رضا تو کردن | ||
«به هیچ روى نشاید خلاف راى تو کردن» | «کجا برم گله از دست پادشاه ولایت؟» | |
نه در حضور جنابت منم به صدق ثناخوان | که مدح و وصف تو کردهست کردگار به قرآن | |
ز هرچه گفتم و گویم، تو برترى همه از آن | ||
«مرا سخن به نهایت رسید و، عمر به پایان» | «هنوز وصف کمالت نمىرسد به نهایت» | |
ز جرم خاک سیه تا فضاى عالم بالا | پس از حضیض ثرى تا ز بعد اوج ثریا | |
ز چشم عقل نمودم به هرچه بود، تماشا | ||
«به هیچ صورتى اندر، نباشد این همه معنا» | «به هیچ سیرتى اندر، نباشد این همه آیت» | |
ز بس گرانى این غم، قدم شده است چو لامى | به این غمند مقید ز جنّ و انس، تمامى | |
تو هم نسوزى اگر، آدمى نیى که رخامى [۳] | ||
«به هیچ گوش نیامد ز عندلیب، کلامى» | «که دردى از سخنانش در او نکرد سرایت» [۴] |
منظومههاى ماتمى در رثای حضرت على اکبر
غزل عاشورایى
که این جوان نه محمد، ز نسل اطهرشست این | بود سپهر امامت: حسین و، محورشست این | |
ز بس که کار بر او تنگ آمدهست، به ناچار | ز جان گذشته و، اینک على اکبرشست این | |
گذشتن از سر جان، سهلتر ز داغ جوانى | کسى که مرگ جوان دیده است، باورش است این | |
دگر نمانده علمدار و لشکرى به شه دین | دو بال قطع ز پیکر شده برادرشست این | |
نه فضل ماند و نه جعفر، نه قاسمى و نه عونى | تمام کشته به میدان فتاده، محضرشست این | |
کند نظاره به دنبال اکبر از سر حسرت | گواه صدق مقالم: دو دیده ترشست این | |
نه نامههاى شما مىنماید این که به دستش | کند حساب شهیدان خویش و، دفترشست این | |
مقام کوشش جنگ است، نى زمان تغافل | یزید، جایزه داده است و کیسۀ زرشست این [۵] |
غزل مرثیه
على اکبر! الا اى طرّهات هر تار، زنجیرى | به این مجنون سرگشته از آن زنجیر، تدبیرى | |
تمناى مناى کربلا دارى به قربانى | نمىآید فدا مادر! مکن تعجیل، تأخیرى... | |
به بالینت نخوابیدم چه شبها با دو صد زحمت | به امیدى که در پیرى به عالم دست من گیرى | |
ز دستم مىروى اکنون، نماند بر من دلخون | به جز یک جان پرحسرت، به غیر آه شبگیرى... | |
کمند زلف تو در خواب دیدم دوش، دانستم | ندارد جز سیهبختى، پریشان خواب تعبیرى | |
سخن با من نمىگویى، دل زارم نمىجویى | ز مادر اى پسر! گویا به تقصیرى تو دلگیرى! | |
نبستم حجلۀ شادى، نچیدم بزم دامادى | براى چون تو شمشادى، جز اینم نیست تقصیرى... | |
سخن سر کن دمى با من وگرنه برکشم شیون | به آن آهى که در آهن کند چون نار تأثیرى... | |
ز دستم شد على اکبر، منم بیچاره و مضطر | ندارم یاورى دیگر، الا اى چرخ! تدبیرى | |
خزان از گلشن دین (عندلیبا)!شد، مشو نومید | که باشد خرابى را، ز پى البته تعمیرى [۶] |
مثنوى عاشورایى
چو آمد به جولانگه کارزار | على اکبر، آن پردل نامدار... | |
عنان را کشید از ره و، ایستاد | به آیین گردان زبان برگشاد | |
که: اى فرقۀ ناکس و ناقبول! | ندارید شرم از خدا و رسول؟ | |
به چشم شما نیست یک جو حیا | که بستید صفها به روى خدا... | |
ایا ناکسان ز حق بیخبر! | که خصمید با کیش خیر البشر... | |
منم آن دلیرى که روز نبرد | دو صد پور دستان نگیرم به مرد... | |
ید اللّه، جدّ کبار من است | شجاعت ازو یادگار من است | |
چو بازو گشایم به پیکار و جنگ | که آرد نمودن به پیشم درنگ؟ | |
چو شیر آید از بیشه در مرغزار | به ناچار روبه نماید فرار | |
سنان چون تکانم به هنگام جنگ | به بهرام گردون نماند درنگ... | |
چو بازو به گُرد افکنى خم کنم | ز گیتى، تهى نام رستم کنم | |
بخندد چو تیغم به هنگام کین | بگرید ز بیم، آسمان بر زمین... | |
به دستم چو تیغ است آتشفشان | چه باکم ز خاشاک مشتى خسان؟... | |
به نیروى خود هر که دارد گمان | گو آید به میدان کین این زمان | |
که گردد عیان مرد و نامرد کیست؟ | به گاه هنر، مردآور کیست؟ | |
بکوشیم مردانه در کارزار | که ماند به گیتى ز ما یادگار [۷] |
منابع
پی نوشت
- ↑ دیوان عندلیب کاشانى، به اهتمام تیرداد اندیشه، تهران، انتشارات کاوه، سال 1343، ص 3 و 4.
- ↑ این دیوان در سال 1343 به اهتمام آقاى تیرداد اندیشه توسط انتشارات کاوه در قطع وزیرى و در 177 چاپ و منتشر شده است.
- ↑ سنگ مرمر، و در اینجا مجازا به معناى مطلق سنگ آمده است.
- ↑ همان، ص 172 و 173.
- ↑ همان، ص 167 و 168.
- ↑ همان،ص 163.
- ↑ همان، ص 166 و 167.