صبورى اصفهانى
صبوری اصفهانی (زاده 1279 ه.ق در اصفهان- درگذشته 1353) شاعر آیینی قرن 13 بود.
صبوری اصفهانی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا نصراللّه |
زمینهٔ کاری | شعر و ادبیات |
زادروز | 1279 ه.ق اصفهان |
پدر و مادر | میرزا ابوطالب خان عادل |
مرگ | 1353 |
ملیت | ایرانی |
در زمان حکومت | شعاع السّلطنه |
لقب | ملک الادب |
سبک نوشتاری | خراسانى و عراقى |
تخلص | صبورى |
زندگینامه
نام او میرزا نصر اللّه با تخلّص «صبورى» فرزند میرزا ابوطالب خان عادل است. بنا به نوشتۀ مؤلّف تذکره مدینة الادب، سلسله نسب وى از طرف پدر به «انوشیروان» و از طرف مادر به «جابر بن عبداللّه انصارى» منتهى مىگردد. وى در سن ده سالگى عازم تهران مىشود و تحت کفالت برادر بزرگتر از خود میرزا محمد حسین خان -ملقب به «فخیم الملک»- قرار مىگیرد و به تحصیل علوم مقدماتى مىپردازد و خطّ نستعلیق را نیز از خوشنویس بنام، میرزا ابراهیم ساوجى -ملقب به «نایب الصّدر» و متخلص به «خلیل»- مىآموزد و در رشته شعر و ادب از محضر حضورى و محیط سود مىجوید. وى به خاطر گشادهدستى و سفرهدارى غالبا با تنگدستى دست به گریبان بوده است. روزى در محفلى که براى میر سید على اخوى، میرزا احمد خان اشترى -متخلص به «یکتا»- و محمد على مصاحبى نائینى -متخلص به «عبرت»- ترتیب مىدهد، به آنان پیشنهاد مىکند او را «ملک الادب» خطاب کنند و آنان مىپذیرند و از آن زمان به این لقب موسوم مىگردد. در زمان حکومت شعاع السّلطنه به شیراز و در دستگاه کمال السّلطنه -پیشکار شعاع السّلطنه- به مدت دو سال مشغول به کار مىشود و در همان ایام با شوریدۀ شیرازى آشنا مىشود و اخوانیّاتى در میانه آنان ردّ و بدل مىگردد. سپس به خاطر اطّلاعى که از فن معمارى داشته در وزارت عدلیه به عنوان «مصدّقى» مشغول به کار مىشود و تا پایان عمر با حقوق ناچیزى که دریافت مىکند به امرار معاش مىپردازد و سرانجام در سن 74 سالگى بدرود حیات مىگوید. [۱]
آثار
از نمونه آثارى که از وى به یادگار مانده قدرت طبع وى آشکار است. وی در قصیده از سبک خراسانى و در مثنوى و غزل از سبک عراقى سود مىجسته و طبعا انسانى شاعرپیشه بوده است. از صبورى اصفهانى قصاید آیینى شیوایى در مناقب امیر مؤمنان و حضرت ولىّ عصر و دیگر معصومین -علیهم السلام- بر جاى مانده که نمایانگر احاطۀ او بر لغات و ترکیبات و آرایههاى شعرى است. مثنوى عاشورایى 265 بیتى او نیز که به ذکر خیرى از مرحوم میر سید على اخوى از زبدگان خاندان علوى انجامیده است، شور و حال خاصّى را داراست و از ارادت ریشهدار او به ساحت مقدس سالار شهیدان حکایت دارد.
برگزیده آثار عاشورایى
اشعار
ابیاتی برگزیده از یک مثنوى عاشورایى
شاهد عشّاق چو شمشیر آخت | شوق سر از پا نتواند شناخت | |
موج زند چشمه حبلُ الورید | رقصکنان خون به گلوى شهید | |
آه مِنَ العشق وَ حالاتهِ | اَحرَق قلبى بحراراتهِ | |
پردۀ عشّاق شد آهنگ ساز | شور حسینى به نواى حجاز | |
جان به درِ بارگه دل رسید | قافله عشق به منزل رسید | |
عشق الهى چو شود میهمان | غیر حسیناش که شود میزبان؟ | |
در صفِ صفّین که ز حق پى زدند | مُصحفِ صامت به سرِ نى زدند | |
دشت بلا داغ على تازه کرد | مُصحف ناطق زِ نى آوازه کرد | |
شور قیامت به جهان شد پدید | قامت خورشید به یک نى رسید | |
آتش کین شعله برافروخته | خیمگى و خیمه به هم سوخته | |
زیر و زِبر گشت مگر کن فکان؟ | یا به زمین خورد بلندآسمان؟ | |
گرچه همه همنفس و همدمند | همنفس و همدم نامحرمند | |
قافله کوفه ز بیت الحرام | کو رود از کرب و بلا تا به شام | |
عصمت اگر عصمت آل اللّه است | دست بد از دامنشان کوته است | |
گرچه همه کار جهان با خداست | کردۀ عشق از همه کارى جداست | |
ما همه در عهد و وفاى توییم | منتظر دست و دعاى توییم | |
عهد تو بستهست وفایى بکن | دست تو بازست دعایى بکن | |
گرچه خرد را نرسد ردّ عشق | کار گذشتهست ز سرحدّ عشق | |
عشق حسینى چو بجنبد ز جاى | کیست که معشوق شود جز خداى؟ | |
ذرّۀ او رتبه خورشید یافت | کشتۀ او دولت جاوید یافت | |
خون حسین قیمت خون خداست | چون نفشاند؟که خدا خونبهاست | |
شوق لب از واقعه عشق دوخت | گفت(صبورى)و زبانش سوخت | |
آه مِنَ العشق وَ حالاتهِ | اَحرَق قلبى بحراراتهِ [۲] |
غزل مرثیه
اگر تو پرده بگیرى ز رخ به دلدارى | ز هر که روى تو بیند دلى به دست آرى | |
کسى که یوسف مصرى به هرچه داشت خرید | تو را به یوسف مصرى کند خریدارى | |
نظر چو از رخ شاهد به خانه روشن شد | دریغ باشد بر شاهدان بازارى | |
به گرد روى تو شب خیمه زد ز مشک و رواست | از آنکه زهرهجبینى و ماهرخسارى | |
چه شعبدهست که چشمت به غمزه مىبازد؟ | که درد با من و در چشم توست بیمارى | |
کشد چو خسرو خوبان ز خیل عشق سپاه | مسلّم است تو را در سپاه سالارى | |
به همّتى که تو دارى رواست سقّایى | به قامتى که تو دارى سزد علمدارى | |
هزار چشمه ز چشمان کودکان جارىست | کجا تو با لب عطشان روى که آب آرى؟ | |
روان تشنه برآساید از کنار فرات | تو از فرات چرا کام تشنه بازآرى؟! | |
اگر نبود شهادتْ مراد حضرت تو | به اشتیاق ملاقات حضرت بارى | |
ز برق تیغ در کربلا ز خون عدو | هنوز بودى سیلابهاى خون جارى | |
تو را ز قدّ علمدار و زلف عبّاسى | شناختم که تو عباسى و علمدارى | |
تو را ز حال برادر خبر ز خویش نبود | چنین بود ره و رسم برادرى آرى! | |
عدو به تیغ،تو را دست از بدن برداشت | که دامن شه خوبان ز دست بگذارى | |
دریغ از آنکه ندانست کز برادر خویش | تو آن نیى که به شمشیر دست بردارى | |
جراحتى که زهر ضربه بر تو وارد شد | مگر تو در قلم آرى و خود تو بشمارى | |
کجا شمرده شود زخمهاى آن جسدى | که از زمین نتوانى درست بردارى؟! | |
چه پایه شوق شهادت مگر به جان تو بود | که تن به خاک و به خون پاره پاره بسپارى [۳] |