ادیب الممالک فراهانی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴۱۵: | خط ۴۱۵: | ||
==منابع== | ==منابع== | ||
محمد علی مجاهدی، کاروان شعر | |||
* [[دانشنامه شعر عاشورایی انقلاب حسینی در شعر شاعران عرب و عجم|دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1032-1038.]] | |||
* [[کاروان شعر عاشورا|محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا، زمزم هدایت، ج 1، ص 476- 485.]] | |||
==پی نوشت== | ==پی نوشت== |
نسخهٔ ۲۷ اوت ۲۰۱۹، ساعت ۱۷:۳۶
ادیب الممالک فراهانی (زاده 1277 ه.ق در فراهان- درگذشته 1336 ه.ق در تهران) از شعرای تاثیرگذار مشروطه بود.
زندگینامه
محمد صادق ملقب به ادیب الممالک، متخلص به «امیرى» برادر میرزا ابوالقاسم قائم وزیر مشهور محمد شاه بود. او علوم ادبی زمان را نزد استادان فن فرا گرفت و در شاعری بر اکثر سخنوران عصر خویش پیشی جست. در اوان شاعرى تخلص «پروانه» را برگزید، ولى بعدها که به امیر الشّعرایى برگزیده شد، تخلص«امیرى»را براى خود انتخاب کرد. وى از قصیدهسرایان طراز اول نیمه اوّل سده چهاردهم هجرى است و در سرودن شعر در انواع قالبهاى سنتى توانا و شهره بوده است. او در لغت فارسى و تازى دستى به تمام داشته، از فنون ادبى، حکمت، ریاضى و نجوم بهره کافى برده و با زبانهاى روسى و ترکى و فرانسه و انگلیسى آشنا بوده است. وی در طلیعۀ مشروطیت در مسیر مبارزات سیاسی قرار گرفت و موضوعات شعرش به کلّی تغییر یافت و به سرودن اشعار سیاسی و وطنی پرداخت و غالب اشعارش نمایندۀ زندگانی اجتماعی و مبارزات سیاسی وی بود.
آثار
ادیب الممالک بر تمام معاصرین خود بدون استثنا در شعر و شاعرى مقدم بود به طوری که در دوره تجدید حیات ادبى که از نشاط اصفهانى آغاز و به ادیب الممالک ختم مىشود، پس از حکیم قاآنى و سروش و یکى دو نفر دیگر، بر تمام شعرا برترى و تفوق دارد. ادیب الممالک فراهانى از احیاگران سبک خراسانى در سده چهاردهم هجرى به شمار مىرود و در شمار ممتازترین چهرههاى این سبک در چند سده اخیر است. مسمط ماندگار او در ولادت رسول گرامى اسلام از شاهکارهاى شعر آیینى در زبان فارسى است و احاطه کامل او را به فنون ادبى و مطالب تاریخى و متون مذهبى نشان مىدهد. اطلاع او از تاریخ اسلام و عرب و زبان عربی باعث شد تا از کلمات و ترکیبات غیر ضروری عربی در سخنان خود بهره بجوید. وی ترکیب بند رسایی در مراثی اهل بیت عصمت و طهارت و حوادث کربلا سروده که دارای بیانی سنگین، متین، ادیبانه و سوزناک است. نگاه این شاعر، به حوادث عاشورا احساسی، همراه با رنگ ضعیفی از عرفان است. ادیبالممالک فراهانی در بخشی که به مصایب حضرت علی اصغر (ع) میپردازد، به این نکته اشاره میکند که حضرت علی اصغر، عارف کوچکی است که شوق وصال و شهادت در وجودش به غلیان آمده وخود تسلیم قضای الهی شده، همین امر سبب شده که حسینبنعلی (ع) او را به میدان شهادت ببرد.
دیوان اشعار او که حدود 22000 بیت است سرشار از مسائل سیاسى و اجتماعى و تاریخى زمانه اوست و او را باید از شاعران آگاه به مسائل روز به شمار آورد؛ چرا که اغلب اشعارش آیینه آلام و مصایب اجتماعى و فرهنگى روزگار اوست.
تألیفات [۱]
صیقل المرآت در جغرافیا
سماء الدنیا در هیأت جدید
تابش مهر
فلک مشحون
تحفة الولى در عروض
مقامات امیرى
رشحات الاقلام
رساله در عقد انامل [۲]
اشعار
ترکیببند عاشورایى
1باد خزان وزید به بستان مصطفى | پژمرد غنچههاى گلستان مصطفى | |
درهم شکست قائمه عرش ایزدى | خاموش شد چراغ شبستان مصطفى | |
دور از بدن به دامن خاک سیه فتاد | آن سر که بود زینت دامان مصطفى | |
انگشت بهر بردن انگشترى برید | دیو دغل ز دست سلیمان مصطفى | |
بیجادهگون [۳] شد از تف [۴] گرما و تشنگى | یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفى | |
تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین | از یاد شد شکستن دندان مصطفى | |
بوى قمیص یوسف گل پیرهن وزید | زد چاک دست غم به گریبان مصطفى | |
دار السلام خلد که دار السرور بود | شد زین قضیه کلبه احزان مصطفى | |
یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل | خون شد ز اشک دیده گریان مصطفى | |
طوبى خمید و حور پریشان نمود موى | از آه سرد و حال پریشان مصطفى | |
در موقع «دنى فتدلى» که شد دراز | دست خدا به بستن پیمان مصطفى | |
پیمانهاى ز خون جگر بر نهاد حق | بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفى | |
یعنى: بنوش خون که شب و روزت این غذاست | خون خور همى که خون تو را خونبها خدا است |
2
چون مصطفى قدح ز کف دوست نوش کرد | اندرز پیر عشق به جان بند گوش کرد | |
زان باده ساغرى به کف مرتضى نهاد | او را هم از شراب محبت خموش کرد | |
ساقىِّ کوثر از مىِ خمخانه بلا | جامى کشید و جا به در میفروش کرد | |
بوسید دست پیر دبستان عشق تا | شاگردیش به مکتب دانش سروش کرد | |
برداشت پرده از رخ معشوق لَم یزل | آن کِش [۵] خداى برد و جهان پردهپوش کرد | |
با تارک شکافته در مسجد اوفتاد | آن کش محمد عربى زیب دوش کرد | |
فوّارهسان ز جبهت [۶] پاکش ز جاى تیغ | جوشید خون و قلب جهان پر ز جوش کرد | |
زد چاک پیرهن حسن و شد حسین به تاب | کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد | |
آن یک به گریه گفت که: هوشم ز سر پرید | کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد؟ | |
گفت آن دگر که: ساقى تسنیم و سلسبیل | این باده را، ز دستِ که امروز نوش کرد؟ | |
شه در میانه پرتو رخسار یار دید | جان را فداى جلوه روى نکوش کرد | |
خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد | پروانه بود و جان به سر شمع برنهاد |
3
آمد به یادم از غم زهرا و ماتمش | آن محنت پیاپى و رنج دمادمش | |
آن دیدۀ پرآبش و آن آه آتشین | آن قلب پرحسرت و آن حال درهمش | |
آن دست پر ز آبله و آن شانه کبود | آن پهلوى شکسته و آن قامت خمش | |
دردى که بود داغ پدر آخر الدّواش | زخمى که تازیانه همى بود مرهمش | |
از دیدهاى سرشک فشان در غم پدر | وز دیدهاى نظاره به حال پسر عمش | |
یک سو سریر و تخت سلیمان دین تهى | یک سو به دست اهرمن افتاده خاتمش | |
توحید را بدید خراب است کشورش | اسلام را بدید نگون است پرچمش | |
مصحف ذلیل و تالى مصحف اسیر غم | منسوخ نصِّ واضح و آیات محکمش | |
گه یاد کردى از حسن و هفتم صفر | گه از حسین و عاشر ماه محرّمش | |
آتش زدى به جان سماعیل و هاجرش | خون ریختى ز دیده عیسى و مریمش | |
از گریهاش ملایک گردون گریستند | کرّوبیان به ماتم او خون گریستند |
4
آه از مصیبت حسن و حال مضطرش | احشاى پاره پاره و قلب مکدّرش | |
آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت | و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش | |
آن طعنهها که خورد ز دشمن به زندگى | و آن تیرها که زد پس مردن به پیکرش | |
یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهى | بعد از شهادت پدر و فوت مادرش | |
نگشود چهره شاهد دولت به خلوتش | ننهاد پا عقیله صحّت به بسترش | |
اللّه اکبر از لب آبى که نیمشب | نوشید و سر زد از جگر: اللّهُ اکبرش | |
ز الماس سوده رنگ زمرّد گرفت سیم | یاقوت کرد جزع و، چو بیجاده گوهرش | |
آهى کشید و، طشت طلب کرد و، خون دل | در طشت ریخت نزد ستم دیده خواهرش | |
زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید | گویى به خاطر آمد از آن طشت دیگرش | |
چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ | چندان گریست خون که گذشت آب از سرش | |
طشت زر و حضور یزیدش آمدش به یاد | از دست شد شکیبش و از پا دراوفتاد |
5
گر سر کنم مصیبتى از شاه کربلا | ترسم شرر به عرش زند آه کربلا | |
لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت | سوزد فلک ز ناله جانکاه کربلا | |
اى بس شبان تیره که بالید بر فلک | خاک از فروغ مشترى و ماه کربلا | |
گر یوسفى فتاد به کنعان دورن چاه | صد یوسف است گمشده در چاه کربلا | |
اى ساربان به کعبه مقصود محملم | گر مىبرى بران شتر از راه کربلا | |
وى رهنماى قافله این کاروان بکش | تا پایه سریر شهنشاه کربلا | |
شاید که من به کام دل خود مشام جان | تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا | |
اى کعبه معظمّه فرق است از زمین | تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا | |
آه از دمى که آتش بیداد شعله زد | بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا | |
گوش کلیم طور ولا از درخت عشق | بشنید بانگ «انّى انا اللّه» کربلا | |
پرتو فکند مهر تجلّى ز شرق عشق | موساى عقل خیره شد از نور برق عشق |
6
آه از دمى که در حرم عترت خلیل | برخاست از دراى شتر بانگ الرّحیل | |
کردند از حجاز، بسیج ره عراق | گفتند «حَسبىَ اللّه ربّى هو الوکیل» | |
با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق | مىتاختند سوى بلا از هزار میل | |
غم: توشه، رنج: راحلهشان،مرگ: بدرقه | بخت سیاه: همره و، پیک اجل: دلیل | |
تیر سه شعبه: منتظر حلق شیرخوار | زنجیر کین: در آرزوى گردن علیل | |
مىزد فرات موج پیاپى ز اشتیاق | مىگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل | |
کاى قوم مهر فاطمه را کى سزد دریغ | از جانشین ساقى تسنیم و سلسبیل | |
مىگفت خاک بادیه کربلا، ز دور | مشتاق حضرت توام اى سید جلیل | |
بازآ که مهد پیکر صد پارهات منم | اى خسروى که مهد تو جنبانده جبرئیل | |
روز ازل مقدمة الجیش این سپاه | شد نایب امام زمان مسلم عقیل | |
آن سالک سلیل محبت، که مردوار | در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل | |
روزى که از مدینه روان سوى کوفه شد | آن روز نخل عشرت او بىشکوفه شد |
7
القصه چون به کوفه رسید از صف حجاز | جادوى چرخ شعبده تازه کرد ساز | |
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست | اما نخست خوب شدندش به پیشباز | |
کرد آن یکى غبار رهش: توتیاى چشم | برد آن دگر به بوسه پایش دهان فراز | |
گفت آن یکى: مرا به درِ خویش بنده گیر | گفت آن دگر: مرا به عطایاى خود نواز | |
گفت آن: مرا به خدمت خود ساز مفتخر | گفت آن: مرا ز مقدم خود دار سرفراز | |
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد | بهر اداى طاعت دادار بىنیاز | |
از صد هزار تن که ستادند در پىاش | یک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز | |
دید آن کسان که لاف هواداریش زدند | دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز | |
و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست | سازند دست کین به گریبان او دراز | |
بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان | نه چارهاى پدید و نه باب نجات باز | |
خود را غریب دید و فغان از جگر کشید | چون نى به ناله در شد و چون شمع در گداز | |
گفت: اى صبا ز جانب مسلم ببر پیام | هر جا رسى به کوى حسین از ره حجاز | |
کاى شه! میا به کوفه و سوى حجاز گرد | من آمدم، فداى تو گشتم تو بازگرد |
8
در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست | وز مهر و آشتى سخنى در میانه نیست | |
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه | گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست | |
یا کوفیان نیافتهاند از وفا نشان | یا هیچ از وفا اثرى در زمانه نیست | |
اى شه!میا به کوفه که این ورطه هلاک | گرداب هایلى است که هیچش کرانه نیست | |
این مردم منافقِ زشتِ دو رویه را | خوف از خداى واحد فرد یگانه نیست | |
دارند تیرها به کمان برنهاده لیک | جز پیکر تو ناوکِشان را نشانه نیست | |
بهر گلوى اصغر تو تیر کینه هست | وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست | |
هشدار اى کبوتر بام حرم که بس | دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست | |
بس عذرها به کشتنت آراستند لیک | جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست | |
جانم فداى خاک قدوم تو شد ولى | مسکین سرم که بر درِ آن آستانه نیست | |
این گفت و مستِ جرعه صهباى وصل شد | عکس فروغ دوست بدو سوى اصل شد |
9
چون کاروان غصه به گیتى نزول کرد | اول سراغ خانه آل رسول کرد | |
مهمان مصطفى شد و هر دم حکایتى | با مرتضى و با حسین و بتول کرد | |
از عترت رسول خدا هر کرا شناخت | افسانهاى سرود که او را ملول کرد | |
تا نوبت ملال شه تشنهلب رسید | آه شاه را به باختن جان عجول کرد | |
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست | امضاى خود نوشت و شهادت قبول کرد | |
بار امانتى که فلک ز آن ابا نمود | برداشت تا شفاعت مشتى جهول کرد | |
آن تن که داشت بر کتف مصطفى صعود | بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد | |
و آن گاه به خط و خاتم مستوفى قضا | سرمایه برات شفاعت وصول کرد | |
آه از دمى که تاخت ز میدان به خیمهگاه | وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد | |
در شأن خویش و مرتبت خود به نزد حق | گفت آن چه هیچکس نتواند نکول کرد | |
اتمام حجت ازلى را به صد زبان | با آن گروه بیخرد بوالفضول کرد | |
چندى میان معرکه «هل من مغیث [۷] » گفت | چندى به فصل خود ز پیمبر حدیث گفت |
10
چندان کز این مقوله بر آن قوم بىادب | برخواند آن ستوده شهِ ابطحى نسب | |
یک تن نداد پاسخ وى را وز این قبیل | آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب | |
آمد به قتلگاه به بالین کشتگان | فریاد کرد به جگرى خسته از تعب | |
کاى دوستان محرم و یاران محترم | اى همرهان نیک و رفیقان منتخب | |
اى اکبر جوانم و عباس صفشکن | اى مسلم بن عوسجه، اى حر و اى وهب | |
رفتید جمله در کنَف [۸] رحمت خدا | خوردید نوشداروى غفران ز فیض رب | |
من ماندهام غریب درین دشت پربلا | محزون و داغدیده جگر خون و تشنهلب | |
خیزید و بر غریبى من رحمتى کنید | کامروز گشته صبح امید چو تیره شب | |
کشتند یاوران مرا جمله بیگناه | خستند کودکان مرا جمله بىسبب | |
پژمرده از عطش گل رخسار شیرخوار | بیمار را ز تشنگى افزوده تاب و تب | |
چون دید پاسخى نرسیدش به گوش جان | ز آن دوستان صادق و یاران باادب | |
آهى کشید و گفت: خدا باد یارتان | خوش رفتهاید آیمِتان من هم از عقب | |
باد این خبر به سوى حرم برد در نهفت | به گاهواره فغان برکشید و گفت: |
11
لبیّک اى پدر!که منَت یار و یاورم | در یارى تو نایب عباس و اکبرم | |
مدهوش باده خم میخانه غمم | مشتاق دیدن رخ عمّ و برادرم | |
آب ار نمىرسد به لب لعل نازکم | شیر ار نمانده در رگ پستان مادرم | |
در آرزوى ناوک تیر سه شعبهام | در حسرت زلال روانبخش کوثرم | |
در شوق آن دقیقه که صیّاد روزگار | با ناوک کمان قضا بشکند پرم | |
خواهم به شاخ سدره نهم آشیان فراز | تا بنگرى که عرش خدا را کبوترم | |
هر چند جثّه، کوچک و تن، لاغر است لیک | از دولتت هواى بزرگى است در سرم | |
آن قطرهام که سالک دریاى قلزمم | آن ذرّهام که عاشق خورشید انورم | |
با دستهاى کوچک خود جان خسته را | در کف گرفتهام که به پاى تو بسپرم | |
آغوش برگشاى و مرا گیر در بغل | تا گوى استباق [۹] ز میدان به در برم | |
شاه شهید در طرب از این ترانه شد | او را به بر گرفت و به میدان روانه شد |
12
آمد میان معرکه گفت: اى گروه دون | کز راه حق شدید به یکبارگى برون | |
از جورتان تپید به خون اکبر جوان | وز ظلمتان لواى ابى الفضل شد نگون | |
دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش | دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون | |
این طفل شیرخواره سه روزست کز عطش | نوشد به جاى شیر ز پستان غصه، خون | |
رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلشن | بیجاده [۱۰] فام کرده لب لعل لالهگون | |
گیرم که من به زَعم [۱۱] شما باشدم گناه | این بیگنه خلاف نکردهاست تاکنون | |
آبى دهید بر لب خشکش خداى را | کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون | |
گفتار شه هنوز به پایان نرفته بود | کآن طفل نالهاى ز جگر زد چو ارغنون [۱۲] | |
و آن گاه خندهاى به رخ شه نمود و خفت | دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون؟ | |
این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان؟ | و آن را به حلق تشنه که بودهاست رهنمون؟ | |
شد پاره حلق اصغر بىشیر و تازه گشت | زخم دل حسین جگر خسته از درون | |
نظّاره کرد شاه به رخسار آن صغیر | با ناله گفت: «نحن الى اللّه راجعون» | |
اى آهوى حرم به خدا مىسپارمت | در حیرتم که چون به سوى خیمه آرمت؟! |
13
آه از حسین و داغ فزون از شمارهاش | و آن دردها که نتوانست چارهاش | |
فریادهاى العطش آل و عترتش | تبخالهاى لعل لب شیرخوارهاش | |
آن اکبرى که گشت به خون غرقه عارضش | آن اصغرى که ماند تهى گاهوارهاش | |
آن جبهه شکسته و حلق بریدهاش | آن ریش خونچکان و تن پاره پارهاش | |
آن ماه چارده که ز خون بسته هالهاش | آن آسمان که زخم بدن بُد ستارهاش | |
آن سر که بر فراز نى از کوفه تا به شام | بردند با تبیره [۱۳] و کوس و نقارهاش | |
آن نوعروس حجله حسرت که دست کین | تاراج کرد زیور و خلخال و یاره [۱۴] اش | |
آن کودکى که درگهِ یغماى خیمهگاه | از گوش برد دست ستم گوشوارهاش | |
آن بانوى حریم جلالت که چشم خصم | مىکرد با نگاه حقارت نظارهاش | |
آن خسته علیل که با بند آهنین | بردند گه پیاده و گاهى سوارهاش | |
آن دست بسته طفل یتیمى که خسته گشت | پاى برهنه از اثر خار و خارهاش | |
داغى که کهنه شد به یقین بىاثر شود | وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود! [۱۵] |
منابع
- دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1032-1038.
- محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا، زمزم هدایت، ج 1، ص 476- 485.
پی نوشت
- ↑ اغلب آنها از میان رفته است
- ↑ دیوان کامل ادیب الممالک فراهانى قائم مقامى، با تصحیح و حواشى وحید دستگردى، تهران، کتابفروشى فروغى، چاپ دوم، سال 1345، مقدمه
- ↑ نوعى از یاقوت سرخ، کهربا.
- ↑ حرارت و گرما.
- ↑ که او را.
- ↑ پیشانى.
- ↑ آیا فریادرسى هست؟!
- ↑ سایه، جانب، کرانه.
- ↑ طلب پیشى و سبقت کردن.
- ↑ نوعى از یاقوت سرخ، کهربا.
- ↑ گمان بردن، تصور کردن.
- ↑ نوعى ساز شبیه پیانو که مىگویند افلاطون مخترع آن بوده.
- ↑ طبل و دهل.
- ↑ زیورى که زنان به مچ دست مىبندند، طوق.
- ↑ دیوان ادیب الممالک فراهانى، ص 565 تا 572.