محمود خان صباى کاشانى
زندگینامه
محمود خان صباى کاشانى فرزند محمد حسین خان(عندلیب)کاشانى،نوه فتعلى خان صبا از قصیدهسرایان بنام دوره ناصرى است.وى در تهران به دنیا آمد و در همان شهر نیز در سن 83 سالگى بدرود حیات گفت.نیاکان او از طایفه دنبلى آذربایجان بودند که در زمان کریم خان زند به عراق مهاجرت کردند.
چون زادگاه جد او-فتحعلى خان صبا-در کاشان بوده از اینروى به کاشانى معروف شده است.وى علوم متداول زمانه خود را در محضر عموى دانشمندش-محمد قاسم خان فروغ به کمال آموخت و در اواخر سلطنت محمد شاه قاجار(1250-1264)به سمت پیشکارى اللّه قلى خان ایلخانى،والى بروجرد و لرستان و نواده دخترى فتحعلى شاه،برگزیده شد،سپس به دربار ناصر الدین شاه(1264-1313)راه یافت و به لقب(ملک الشعرایى)پدر و جد خود موسوم شد.
محمود خان صبا در هنر پیکرتراشى،نقاشى،منبتکارى،خوشنویسى و موسیقى نیز از نوادر عصر خود به شمار مىرفت و هم اکنون نمونههایى از تابلوهاى نقاشى او در موزه کاخ گلستان موجود مىباشد. [۱]
اغلب دیوان اشعار او که حاوى 2600 بیت مىباشد،قصایدى است که در ستایش سلاطین و حکام زمانه سروده شده اوست.
سبک شعرى
وى از پیروان نهضت بازگشت ادبى بوده و قصاید خود را در سبک خراسانى سامان داده و شیوه سخنش به سبک فرخى سیستانى،عنصرى و منوچهرى دامغانى نزدیک است.قصاید او،سخته و پخته و در نهایت استوارى است.
دامنه تأثیر آثار عاشورایى
صرفنظر از آثار معدود آیینى محمود خان صبا،ترکیب چهاردهبند عاشورایى او از آثار موفق ماتمى در عصر قاجاریه به شمار مىرود و رویکرد امثال وى به واقعه کربلا،به روند مرثیهسرایى براى شهداى کربلا استمرار بخشیده است.
برگزیده آثار عاشورایى
محمود خان صبا با تأثیرپذیرى از دوازدهبند محتشم کاشانى،ترکیببندى دارد در چهارده بند که هر بند آن سواى ابیات ارتباطى مابین آنها،داراى هفت بیت و چهارده مصراع است که براى ثبت در این تذکره برگزیدهایم:
چهاردهبند عاشورایى
باز از افق،هلال محرم شد آشکار وز غم نشست بر دل پیر و جوان غبار باز آتشى ز روى زمین گشت شعلهور کافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار برخاست از زمین و زمان،شور رستخیز وز هرطرف،علامت محشر شد آشکار گفتى رسیده وقت که زیر و زبر شود یکسر بناى محکم این نیلگون حصار چون کشتى شکسته به دریاى موجزن روى زمین ز غلغله شد باز بیقرار کردند خاکیان همه از آه آتشین تیرى،که ترد از نه فلک گذار از حربگاه،اسب شهنشاه دین مگر برگشت سوى خیمه دگر باره بىسوار؟! پیرایه بخش چهره صبر و رضا:حسین سرمایه شفاعت روز جزا:حسین روزى که دست خویش قضا بر قلم نهاد بر آل مصطفى،ز شهادت رقم نهاد بر عترت رسول،پس از رحلت رسول کرد آن چه کرد،آنکه بناى ستم نهاد بنیاد بارگاه سلیمان به باد داد دیو پلید،پاى چو بر تخت جم نهاد بس آسمان ز واقعه سبط مصطفى بر هر دلى که بود،دو صد داغ غم نهاد بر قبه فلک،غم و اندوه زد علم روزى که او به دست برادر علم نهاد آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت چون رخ گه وداع به سوى حرم نهاد رفت از هجوم غم،قدم آسمان ز جاى تنها چو او به عرصه میدان قدم نهاد اى کاش دل شدى ز غم او چو بحر خون وز دیده،قطره قطره به حسرت شدى برون در کربلا چو وقت جهاد و غزا رسید دور طرب سرآمد و،روز عزا رسید از کوفه،خیل فتنه گروه از پس گروه بر قصد کینه خلف مرتضى رسید لبریز کرد ساقى دوران پیاله را چون دور غم به خامس آل عبا رسید از عاشقان نگفت کسى درگه الست چون او(بلى)چو وقت قبول بلا رسید در خیمه حرم ز جفا آتشى زدند کز صحن ارض،دود به سقف سما رسید فریاد الغیاث حریمش ز خیمهگاه تا پیش پردۀ حرم کبریا رسید از غم رسید ناله یثرب به کربلا چون سوى یثرب این خبر از کربلا رسید آه از دمى که با غم دل،شهریار دین گفتا به خواهر،ار ره مهر و وفا چنین اى خواهر!از برت چو به فردا جدا شوم در خون خویش،غرقه به دشت بلا شوم چون گل مکن ز دورى من چاک،پیرهن چون از برت روانه چو باد صبا شوم مخراش روى خویش و مکن موى خود،که من شرمنده پیش بارگه کبریا شوم روشن شود دو چشم پیمبر به روز حشر گر زیر سم اسب عدو،توتیا شوم ترسم ز سوى عرش رسد آیت بدا بگذار تا به کام دل خود فدا شوم گرد آر کودکان مرا نزد خود،چو من فردا ز زین اسب به میدان جدا شوم رفتند مادر و پدر و جد من ز پیش من هم پى زیارتشان از قفا شوم زینب چو این شنید به سر برفشاند خاک از دست و کرد بر تن خود جامه چاک چاک چون شاه دین به عزم شهادت سوار شد چشم ملک به عرش برین اشکبار شد خورشید همچو طشت پر از خون طلوع کرد هول قیامت از همه سو آشکار شد ابر بلا برآمد و،بر خاک خون گریست باد فنا وزید و،هوا پرغبار شد حورا چو گل به خلدبرین،جامه بردرید رضوان،دلش چو لاله ز غم داغدار شد از دود آه پردگیان،چرخ شد سیاه وز خون،زمین ماریه چون لالهزار شد گویا ز پرده،دختر زهرا برون دوید زهرا به خلد،از غم دل بیقرار شد اسبى که بود سبط پیمبر بر او سوار ناگاه سوى خیمه روان،بىسوار شد آمد به سوى خیمه چو با زین واژگون از دیده سپهر ز اندُه چکید خون چون شاه دین به خاک درآمد ز پشت زین بنهاد روى خویش به شکرانه بر زمین ابرى ندید بر سر آن دشت،غیر تیغ! قصدى نیافت در دل آن قوم،غیر کین هر جا فکنده دید،گلى یاسمین عذار هر سو فتاده یافت،مهى مشترى جبین بر صبر او،ز جمله کرّوبیان قدس برخاست در صوامع افلاک،آفرین خاکى که غرقه گشت به خون گلوى او بردند بهر غالیه موى حور عین از داس کوفیان جفاپیشه،شد تهى باغ نبى ز لاله و شمشاد و یاسمین بگریست وحش و طیر بر آن جم،کزو ربود دیو پلید شوم،هم انگشت و هم نگین گفتى رسیده وقت که عالم شود خراب وز باد قهر،کشته شود شمع آفتاب چون اهل کوفه دامن کین بر میان زدند دامن بر آتش غم خلق جهان،زدند چون هاله،گرد ماه به یکباره اهل بیت صف حلقهوار گرد امام زمان زدند از کوفیان چو آب طلب کرد،در جواب تیر سه شعبهاش ز جفا بر دهان زدند کردند حلق کودک او را،نشان تیر تیر جفا چگونه ببین بر نشان زدند! خستند بوسهگاه نبى را به تیغ تیز وز کین،سر مبارک او بر سنان زدند در خیمهاش به کینه زدند آتشى چنان کز او شرر به خرمن هفت آسمان زدند آواز الفراق برآمد ز کشتگان چون بانگ الرحیل بر آن کاروان زدند بود از نفاق،چون که سرشت و نهادشان گفتى که نیست نام پیمبر به یادشان! بگذشت سوى معرکه چون خواهر حسین در بر کشید غرقه به خون پیکر حسین زد نعرهاى،کزو جگر آسمان شکافت از مهر لب نهاد بر حنجر حسین پس گفت:اى گروه!چه گویید در جواب خواهد چو داد ما ز شما داور حسین؟! جنبان شود زمین قیامت ز اضطراب گیرد چو ساق عرش علا،مادر حسین گریان شود ز جن و ملک چون به روز حشر گیرد به گریه دامن جد،دختر حسین عهد نبى،مودت قربى مگر نبود؟ گردید پس جدا ز چه از تن سر حسین؟ داغى بنا شد این که رود سوز او برون تا روز حشر،از جگر خواهر حسین بگذشت آن چه بر دل زینب ز درد و غم بگذشتى ار به کوه،فرو ریختى ز هم در دشت کین،سکینه چو بر شاه دین گریست برخاست شورشى که زمان و زمین گریست گریان شدند یکسره کروبیان قدس کرسى به لرزه آمد و،عرش برین گریست ابلیس شد ز کرده پشیمان و شرمناک جبریل ناله کرد و،رسول امین گریست بر آسمان،فرشته ز غم جامه چاک کرد وز سوز دل به خلد برین حور عین گریست اسبان به زیر زین و،ستوران به زیر بار از درد هر که بود در آن دشت کین،گریست از تاب خشم،آتش دوزخ زبانه زد بر خود،جهان ز بیم جهانآفرین گریست شد لالهرنگ،روى زمین چون گه وداع از سوز دل بر آن تن چون یاسمین گریست پس گفت:اى پدر!ز چه در خاک خفتهاى؟ بىسر به خاک،با تن صد چاک خفتهاى؟ آن تن که بود دامن زهراش،جایى خواب عریان فتاده بود سه روز اندر آفتاب ز آن لعل لب،که آب حیات رسول بود کردند کوفیان جفاپیشه،منع آب چون آب،بهر کودک بىشیر خویش خواست از کینه جز به تیر ندادش کسى جواب روزى که خلق،جمله برآرند سر ز خاک بر دستها گرفته ز اعمال خود،کتاب سیمابوار،لرزه به عرش برین فتد چون از پس سرادق عزت رسد خطاب افکنده انبیا همه از بیم سر به زیر در کوه و دشت،زلزله از هیبت عتاب با نامه سیه چه بود عذر آن گروه آیند سرافکنده چو در موقف حساب؟ ترسم که دست خویش چو زهرا به سر زند دوزخ به خشم آید و،بر خشک و تر زند چون سوى شام،قافله کربلا شدند گفتى ز شهر غم به دیار بلا شدند فریاد الوداع،برآمد ز اهل بیت در قتلگاه از شهدا چون جدا شدند سرها ز تن شدند به فرسنگها جدا بر عزم ره،روانه چو قوم دغا شدند سرها،مسافر سفر عسقلان و شام تنها،مجاور حرم کربلا شدند سرها ز پیش و،پردهنشینان احمدى بر ناقه برهنه،روان از قفا شدند طفلان،که نازشان پدر از مهر مىکشید لرزان،ز تازیانه اهل جفا شدند در کوچههاى شام،اسیران بسته دست خونین جگر ز طعنه هر ناسزا شدند از جور شام،خرمن ایمان به باد رفت یکباره،دین احمد مرسل ز یاد رفت چون زد سموم کین به گلستان مصطفى بر خاک ریخت،لاله و ریحان مصطفى تاریک ماند محفل ایمان،چو کشته شد از باد کینه،شمع شبستان مصطفى دادند اجر و مزد نبى را به تیغ تیز کردند خوش تلافى احسان مصطفى! داس عناد و،تیشه بیداد ناکسان نگذاشت سرو و گل به گلستان مصطفى کردند این معامله با عترت از چه روى؟ با امت این نبود چو پیمان مصطفى ترسم که دست خلق به یکباره زین گناه گردد جدا ز گوشه دامان مصطفى تا بود این جهان،به جهان این بلا نبود درد و غمى،چو درد و غم کربلا نبود در موقف حساب،چو وقت جزا شود در پیشگاه عدل ندانم چها شود؟! آه از دمى که پیش ترازوى عدل و داد روز نشور،عرض صواب و خطا شود دوزخ شود ز آتش غیرت چو حملهور ترسم عنانش از کف مالک، [۲] رها شود زهرا چو دادخواه شود،تا به پاى عرش روى زمین چو لجه خون از بکا شود خیزد ز خاک با تن بىسر چو شاه دین بر پا دوباره،واقعه کربلا شود! ترسم که روز حشر به یکباره ز این گناه دست جهان ز دامن رحمت جدا شود محشر به هم برآید،از هیبت عتاب جبریل،بهر چاره سوى مصطفى شود آیا جواب چیست در آن روز پربلا؟ پرسند چون ز خون شهیدان کربلا گر در زمانه،واقعه کربلا نبود معلوم،عیار رضا نبود سبطى چنین براى فدا گر نبى نداشت آسان به او شفاعت روز جزا نبود بر صابران چو عرض بلا شد،به غیر او کس را قبول.واقعه کربلا نبود غیر از درون قبه او،جایى از شرف مخصوص از براى قبول دعا نبود زینب نمىکشید اگر ناله از جگر در گنبد سپهر برین این صدا نبود حقا که این معامله با عترت رسول از این و آن ز بعد پیمبر،روا نبود کى بر فلک درخت شقاوت کشید سر؟ گر زیر خاک،تخم جفا ز ابتدا نبود آید کجا ز عهده این درد و غم برون؟ چشم زمانه بارد اگر تا حشر،خون [۳]
محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا،زمزم هدایت، ج1، ص 390-396.