یدالله گودرزی
ید اللّه گودرزی فرزند علی اکبر در سال 1349 ه. ش در شهر «بروجرد» پا به جهان هستی گذاشت. وی تحصیلات ابتدایی و دوره راهنمایی را در زادگاهش به انجام رسانید و برای ادامهی تحصیل راهی قم شد و در رشته علوم دینی به تحصیل پرداخت.
دروس حوزه را تا اتمام سطح ادامه داد. سپس وارد دانشگاه تهران شد و به دریافت مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی، نائل آمد.
گودرزی از دوران کودکی به شعر علاقه یافت و به حفظ اشعار شعرا اهتمام ورزید و خود نیز اشعاری میسرود ولی کار سرودن شعر را به طور جدی از سال 1368 که رسما کار شاعری خود را آغاز و به انجمنهای ادبی راه یافت، آغاز کرد.
گودرزی به غیر از سرودن شعر به نوشتن مقالات متعدد در موضوع نقد شعر پرداخته و هنر خوشنویسی را تا حدّ ممتاز گذرانده است. هم اکنون به برنامهسازی در صدا و سیما مشغول است. آثار او عبارتند از: «ناگهان بهار»؛ «بگذار عاشقانه بگویم»، «آخرین قبیله شرقی»، «سیمای بروجرد» و «گزیده ادبیات معاصر، شماره 139».
در مصاف گلوی تو:
خورشید سر برهنه برون آمد چون گوی آتشین و سراسر سوخت | آیینههای عرش ترک برداشت، قلب هزار پارهی حیدر سوخت | |
از فتنههای فرقهی نوبنیاد آتش به هرچه بود و نبود افتاد | تنها نه روح پاک شقایق مرد، تنها نه بالهای کبوتر سوخت | |
حالت چگونه بود؟ نمیدانم. وقتی میان معرکه میدیدی | بر ساحل شریعهی خونآلود آن سرو سربلند تناور سوخت | |
جنگاوری ز اهل حرم کم شد، از این فراق قامت تو خم شد | آری! میان آتش نامردان، فرزند نازنین برادر سوخت | |
هنگام ظهر کودک عطشان را بردی به دست خویش به قربانگاه | جبرئیل پاره کرد گریبان را وقتی که حلق نازک اصغر سوخت | |
در آن کویر تفتهی آتشناک آن قدر داغ و غرق عطش بودی | تا آن که در مصاف گلوی تو، حتّی گلوی تشنهی خنجر سوخت | |
چشمان سرخ و ملتهبی آن روز چشم انتظار آمدنت بودند | امّا نیامدی و از این اندوه، آن چشمهای منتظر آخر سوخت | |
میخواستم برای تو ای مولا، شعری به رنگ مرثیه بنویسم | امّا قلم در اول ره خشکید، اوراق ناگشودهی دفتر سوخت |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1672.