هادی منوری
هادی منوّری فرزند محمد به سال 1344 ه. ش در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس وارد دانشکدهی علوم پزشکی دانشگاه گرگان شد و مدرک کاردانی در رشتهی پرستاری را اخذ نمود و پس از آن در رشتهی داروسازی دانشگاه مشهد به دریافت مدرک دکترای داروسازی نائل آمد. وی از سن 24 سالگی شروع به سرودن اشعار نمود و سبک کلاسیک و شعر نو را برگزید. شعرهای او به صورت پراکنده در نشریات مختلف، جنگهای ادبی و مجموعه شعرهای گردآوری شده انتشار یافته است.
فعلا ریاست شورای شعر ادارهی کل ارشاد اسلامی خراسان را بر عهده دارد.
آثار او عبارتند از: گزیدهی ادبیات معاصر «شمارهی 113»، «دوباره شیعه شدم»، «قیامت حروف».
منوری علاوه بر سرودن شعر در زمینهی قصّهنویسی نیز فعال است.
علی اصغر:
از گهواره تا بلوغراهی است که پلک حادثهاش تند میکند
به دستهای تشنهقنوتی است که پرندگان خدا بال میزنند
نرمگاه حنجره را تیر میدودو شیر، از گلوی تشنه سرازیر میشود تا گهوارهی آسمان بچرخد
این مردناگهان با فتح حنجرهاش دانشنامهی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج2،ص:1607 تا خدا رسید
تاسوعا:
بدون دست قشنگتر استبیصدا، بیحرکت سایههای فردی که نمیمیرد افتاده روی دستهای خودش و صدایش را مرتب کوتاه میکند برادر ... برادر ... حالا احساس خوبی داردعروج را باور کرده است روز برای سفر قشنگ است و برای ماندن هراسناک شب بوی پیراهن فرشتهها دلمه میبندد و یکی شریان بریده را بند میزند برادر، برادر است
قمر بنی هاشم:
دختران تشنهماه را دف میزنند و کعبه ترک میخورد ماه از تلاطم گل خیس میشود و علقمه باوری است که به خشکی میرسد
ماه در فرات نمیگنجدمشک را در خاک میتکاند تا هیبت چشمهایش دانشنامهی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج2،ص:1608 همه را سیراب کند
تپه ورق میخوردو دختران کعبه سیهپوش میشوند
دریاحقیقتی است که تشنه میمیرد نوحه صدای شکستن است و فریاد، غرور دامنهداری است در گلو آتش از ثانیهها میگذرد و عشق مذاب تمام زمین را سیراب میکند علم بر آسمان سلام میکند و علمدار، با نگاه شکسته قدم برمیدارد ماه هنوز چرخ میزند زمین مبهوت آسمان کوتاه و مسجد از صدای علمدار پر رنگ میشود کسی لبهای تشنهاش را نوشید و فرات از خجالت آن آب، آب شد
عاشورا:
تمام کعبه را دویده استسرش را به آسمان بلند میکند هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است دانشنامهی شعر عاشورایی، محمد زاده ،ج2،ص:1609 و تمام رسالتش به پایان رسیده است
ذو الجناح
بیسوار میگرددو خیمهها در آتش خطبه میخوانند
قمار اشک:
بسم اللّه میخوانم قنوت دیگر خود رابه پای حضرتت میافکنم امشب سر خود را گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شدکمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد من از هنگامه میگفتم که پشت آسمان لرزیدزمین با باوری اندوهگین در دیدهام چرخید خدا بر بندگانش عشق میبارد لبی تر کنجنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن به باران غزلهای شما آبیتر از رودمچه میشد زودتر میآمدم آن روز و میبودم زبان شعله کم میآورد و در وقت گل گفتنچرا از کعبه برگشتید در هنگامهی رفتن به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردیخدا را هر کسی میدید و میفهمید آوردی نمیدانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمزفقط میدانم از نسل تو باید گفت یا هرگز شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کنامیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن چه میخواهی که در خون میکشی مردان دینت راچرا بر خاکهای تشنه میسایی جبینت را سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردارخداوندا غبار از چهرهی زیبای دین بردار هزار اما و پرسش در دهانم نقش میبنددبگو رازی که روی استخوانم نقش میبندد قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانمبرای دست و دل شستن مجالی بود میدانم چه خواهشها که با نوش لبی لبریزتر میشدعطشهای ز لب افتاده ناپرهیزتر میشد و لبها از عطش پر بود و آب از ترس میلرزیدزمین از این همه دریای خاک اندود میترسید چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بسترزمین از آسمان هر لحظه میافتاد بالاتر و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای توکه ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو دهل افتاده بود و من نمیدیدم دهلبان راحریم افتاده بود و من نمیدیدم نگهبان را نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتادهوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمدو مشکی تشنه لب از چشمهی آب حیات آمد دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شدفرات آشفتهی آشفته از نفرین مردم شد غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روزتمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستییکی میگفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟! چنان این دل به روی آسمانم اشک میریزدکه دریا از گلوی زخمی یک مشک میریزد هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کنبیا نازکتر از گل! با گلوی خود مدارا کن کجا قنداقهی شش ماهه روی دست میرقصدچه شیری خورده این کودک که مستمست میرقصد صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا رارها شد از کمان تیری که میبوسید گلها را «هوا سرخ است» زیر آسمان میگفت نامردی«چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!» چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند میدانی؟چه اکبرها که در راه تو کوشیدند میدانی؟ علی اکبر رجز میخواند دست از خویش شستن رادل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادیاگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟! به لبخندی نگاهت را بپوشان چشمها خون شدشبی لیلا تو را گم کرد و مجنونتر ز مجنون شد [۱]
دریای احساس
یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارداین پیشوای کیست مردم سر ندارد افتاده روی خاک پیشانی خورشیدافلاک میسوزد اگر سر بر ندارد ای آب مهر فاطمه تر کن زمین رایک خشک لب افتاده و مادر ندارد در پیچ و تاب علقمه عباس جاری استاما دگر دستان آب آور ندارد از اسب میافتد زمین، دریای احساسامّا زمین خشکیده و باور ندارد امروز میفهمم غریبی چیست آقایک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد
زیبای رنگ:
اکبر!زیباییت را شروع کن که خدا ایستاده است کاکلت را رها کن که بادها به سوی گیسوان تو میوزد اکبر! زیباییت را خدا میداند و من زیبا، زیبا، زیبا چه با شکوه شدهای که لیلا برای دیدنت چشم میسوزاندبالا بلند از کدام آسمانی که زمین را بیقرار کردهای اکبر! نگاهت را بچرخ که منظومههای خشک مبهوت ماندهاند
یالهای اسبش رابه باد میدهد و لیلا در گیسوان پریشان گم میشود زیبایی در غبار میپیچد و خنجرها بوسههای هراسان را تکرار میکنند زیبایی رنگ میگیرد و خاک زیبا میشود [۲]
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1607-1612.