جواد محقق
جواد محقق فرزند محسن متخلص به «م. آتش» در سال 1333 ه. ش در همدان به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همان شهر به پایان برد و در سال 1358 به سمت دبیر ادبیات فارسی، به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. سالها در شهر و روستاهای گوناگون به معلمی پرداخت و در سال 1366 شمسی برای تدریس در مدارس ایرانی خارج از کشور ابتدا به پاکستان و سپس به ترکیه رفت. پس از بازگشت، در سال 1369 به دلیل داشتن تجربهی تدریس و نیز سابقهی فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی، به سر دبیری مجلهی رشد معلم انتخاب شد و سیزده سال عهدهدار آن بود. در حال حاضر سردبیر مجلهی رشد نوجوان است.
وی فعالیتهای شعری خود را از دورهی دبیرستان شروع نمود و همکاری با مطبوعات را نیز از همان سالها آغاز کرد.
آثار او که شامل شعر، داستان، گزارش، مقاله، مصاحبه و گفتگوست در بعضی از مجلات قبل و بیشتر مطبوعات بعد از انقلاب منتشر شده است.
کتابهای چاپ شدهی او به 20 جلد میرسد که از مهمترین آنها میتوان از:
«قصهی مرد بزرگ پاپتی»، «مثل من به انتظار»، «خواب خوب»، «در خانهی ما» که همگی را برای کودکان و نوجوانان نوشته است و هم چنین «تاوان عشق»، «علم و ایمان»، «در گفتگو با دانشمندان»، «معلمان خوب من»، «یاد ماندگار» و «مجموعه شعر» را نام برد.
پیام پرپر:
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت | حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت | |
چه بود در سر گلهای باغ سبز رسول | که دست فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت | |
بسیط دشت چنان لالهزار حسرت بود | که نیزه نیز، سرِ سرخ بر دمیدن داشت | |
هدف چه بود در این کارزار خونآلود؟ | که شعله، شوقِ به هر خیمه سر کشیدن داشت | |
چه بود در سر گلهای باغ سرخ رسول؟ | که دست فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت | |
ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند | خدا دوباره مگر عزم گل گزیدن داشت؟! | |
گلی که بر برو دوش رسول میخندید | به روی خاک مگر جای آرمیدن داشت | |
ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر | که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت | |
صبور ثانیههای غم و بلای تو بود | دلم که وعدهی بسیار داغ دیدن داشت | |
پیام پرپر گلهای باغ را میبرد | نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت [۱] |
حماسه سیراب:
تا دجله و فرات
- گیسوی نرم خاک-
بر شانههای خشک زمین
تاب میخورند
یاد تو ای حماسهی سیراب
عطشانی عظیم زمان را
فریاد میزند:
تا آب و خاک هست
نامت هماره زمزمهی روزگار باد
اگر چه داد به راه خدای خود سر را | شکست حنجر او خنجر ستمگر را | |
سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند | ببرد رونق بازار هر سخنور را | |
نوشتهاند شبی در تنور مهمان بود | اگر چه حرف گران است سخت باور را | |
ولی شگفت نباشد که افکند بر خاک | کسی که شامه ندارد گل معطّر را | |
دریغ آن که ندانست قدر او دشمن | خزف فروش چه داند بهای گوهر را؟ | |
به روز حادثه در گیر و دار بود و نبود | خجل نمود تنش لالههای پرپر را | |
چنین شد آن که به جز زینبش کسی نشناخت | بلند قامت آن خون گرفته پیکر را | |
نشست، بار رسالت به دوش، بر سر خاک | که خون ز دیده ببارد غم برادر را | |
سرود: بیتو اگر چه بسیط دل تنگ است | ولی مباد که خالی کنیم سنگر را | |
پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش | چنان بلند بخوانم که ابر تندر را |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1491-1492.
پی نوشت
- ↑ گزیده ادبیات معاصر: مجموعه شعر 78، ص 67.