حاج میرزا محمّد حسن اصفهانی ملقب به «صفی علیشاه» عارف مشهور و مؤسس سلسلهی صفی علیشاهی و قطب سلسلهی نعمت اللهی و از فضلا و علمای متصوفهی تهران بود. وی در سوم شعبان سال 1251 ه. ق. در اصفهان متولد شد و پس از آموختن مبادی علوم از بیست سالگی به شیراز، کرمان، یزد، مشهد و سپس به هند و حجاز مسافرتهایی کرد، و بالاخره به تهران آمد، و در آن جا اقامت گزید. بعدها یکی از خواص مریدان وی قطعه زمینی در محلهی شاه آباد به وی تقدیم نمود و او در آنجا خانقاهی وسیع بنا نهاد و مدت هشت سال در آن جا به سر برد و پس از 65 سال در روز چهارشنبه بیست و چهارم ذی القعدهی سال 1316 هجری وفات یافت و در خانقاه خویش مدفون گردید.
صفی علی شاه مردی دانا و سخنسنج و نیک محضر و خوش صحبت بود و مریدانش از او کرامتها نقل میکنند. وی طبعی روان و منطقی استوار داشته است.
آثار صفی علیشاه از این قرار است: «زبدة الاسرار»، «مثنوی بحر الحقایق»، «عرفان الحق»، «میزان العرفه» و «تفسیر قرآن».
مثنوی زبدة الاسرار که در بیان و اسرار شهادت و تطبیق با سلوک الی اللّه سروده شده است و هم چنین دربرگیرنده رموز عرفان و شهادت شهیدان راه حق و حقیقت به نظم کشیده شده را در سفر به هندوستان سروده است.
مهمترین اثر او تفسیر قرآن است که به نظم آورده و حاوی اشعار خوب و مهیّج است. [۱]
از کتاب زبدة الاسرار اشعاری را انتخاب کرده و میآوریم: |
|
{{{2}}} |
ای مغنی پردهی دیگر نوازچنگ را کن بر نوای عشق ساز |
|
{{{2}}} |
کن دمی تألیف نی را در نغمتا ز خود گردم مگر آن دم عدم |
|
{{{2}}} |
در نوای نی چون نی سر تا قدمبر بیان نینوا کردم قلم |
|
{{{2}}} |
نی، نوا برداشت باز از نینوابندبندم شد چون نی اندر نوا |
|
{{{2}}} |
نی، نوای نینوا را باز کردنینوا را با نوا همراز کرد |
|
{{{2}}} |
نینوا چبود محلّ ابتلاگوش کن تا با تو گویم ماجرا |
|
{{{2}}} |
پای تا سر جان و عقل و هوش باشبر بیانم هوش دار و گوش باش [۲] |
|
{{{2}}} |
هر زمانی الرحیلی شاه عشقمیزند بر رهروان راه عشق |
|
{{{2}}} |
گرم تا گردند و بیافسر دونددر طریق بندگی از سر دوند |
|
{{{2}}} |
هر زمانت گرچه عالم مشرکندعارفان هستند گرچه اندکند |
|
{{{2}}} |
الرحیل عشق اندر کربلابود بانگ العطش ز اهل ولا |
|
{{{2}}} |
زان صدا گشتند هفتاد و دو تندر ره عرفان و عشقت ممتحن |
|
{{{2}}} |
زان به میدان ولایت تاختندجان و سر را در ولایت باختند |
|
{{{2}}} |
زان صدا عباس میر خافقیندست و سر را داد در راه حسین [۳] |
|
{{{2}}} |
شاه عشق آن مالک الملک فقطکرد در میدان قیام اندر وسط |
|
{{{2}}} |
در رکابش انبیا حاضر همهبر جمال لم یزل ناظر همه |
|
{{{2}}} |
او چو شمع و انبیا پروانهاشپیش شمعش جان به کف پروانهوش |
|
{{{2}}} |
تا نماند غیر حق دمساز حقبانگ «هل من ناصری» شد راز حق |
|
{{{2}}} |
کیست کایندم دم ز منصوری زندناصر بالذّات را یاری کند |
|
{{{2}}} |
اندرین دشت بلا حق جو شوداو همه حق گردد و حق او شود |
|
{{{2}}} |
در ره عشقم فنا گردد کنونمالک ملک بقا گردد کنون |
|
{{{2}}} |
قطره را بگذارد و عُمّان شودجان دهد بهر خدا جانان شود |
|
{{{2}}} |
چون نوای «قَبل موتو ان تموت»شد بلند از نای «حیّ لا یَمُوت» |
|
{{{2}}} |
بود طفلی شیرخوار اندر حرمکآفرینش را پدر بُد در کرم |
|
{{{2}}} |
خورده از پستان فضل آن پسرشیر رحمت، طفل جان بو البشر |
|
{{{2}}} |
گرچه خوانند اهل عالم اصغرشمن ندانم جز ولیّ اکبرش |
|
{{{2}}} |
بر امید جاننثاری آن زمانخویش را افکند از مهد امان |
|
{{{2}}} |
دست از قنداق جان بیرون کشیدبندهای بسته را برهم درید |
|
{{{2}}} |
آری آری شیر حق است ای ولدآنکه در گهواره اژدرها درد |
|
{{{2}}} |
بانگ برزد کای غریب بینوانیستی بیکس هنوز این سو بیا |
|
{{{2}}} |
مانده باقی بین ز اصحاب کرمشیرخوار خسته جانی در حرم |
|
{{{2}}} |
بانگ زد کای ساقی بزم الستشیرخوار از کودکی شد میپرست |
|
{{{2}}} |
شیرخوار عشق از امداد پیرشد ز بوی باده مست و شیرگیر |
|
{{{2}}} |
شیرخوارم گرچه من شیر حقمزهره شیران بدّرد ابلقم |
|
{{{2}}} |
شیرخوارم لیک شیرم مست شدچرخ در میدان عزمم پست شد |
|
{{{2}}} |
صید معنی شد شکار پنجهامهین بیا کز زخم هجران رنجهام |
|
{{{2}}} |
عزم کوی دوست چون داری بیاارمغانی بر به درگاه خدا |
|
{{{2}}} |
قابل شاه ارمغان کوچک استکو به قیمت بیش و در وزن اندک است |
|
{{{2}}} |
نزد شاهان تحفه اندکتر خوشستکه توان بگرفت نه پیش شه به دست |
|
{{{2}}} |
ارمغان این لؤلؤ شهوار برنزد خسرو زر دست افشار بر |
|
{{{2}}} |
شاهباز وحدتم من در نشستعیب نبود شاهم ار گیرد به دست |
|
{{{2}}} |
نیست دست از بهر دفع دشمنتدست آن دارم که گیرم دامنت |
|
{{{2}}} |
گر که نتوانم به میدان تاختنسوی میدان جان توانم باختن |
|
{{{2}}} |
گر ندارم گردن شمشیر جوتیر عشقت را سپر سازم گلو |
|
{{{2}}} |
چون شنید از گوش غیبی بیصداخالق اصوات بانگ آشنا |
|
{{{2}}} |
عشق بر پیغام اصغر شد سروشآمد آواز علی شه را به گوش |
|
{{{2}}} |
تاخت سوی خیمهگه بار دگرتا از آن صاحب صدا جوید اثر |
|
{{{2}}} |
دید کاصغر کرده عزم آن دیارگشته از خرگاه هستی دست و بار |
|
{{{2}}} |
برگرفتش جیب و عزم راه کردروی همّت سوی قربانگاه کرد |
|
{{{2}}} |
بند بر تفصیل نبود کار عشقتا چه کرد آن شاه در بازار عشق |
|
{{{2}}} |
هرچه بودش پاک با حق تاخت زدمهرهها را بر دو حرف از باخت زد |
|
{{{2}}} |
چون به میدان بر سر دست پدرآیت کبرای حق شد جلوهگر |
|
{{{2}}} |
جان نمرود شقی گفتی هلهبود در جسم پلید حرمله |
|
{{{2}}} |
تیر او چون کفر او بالا گرفتدر گلوی حق نژادی جا گرفت |
|
{{{2}}} |
شرع بازان حرز جان قرآن کنندتیر پس بر صاحب قرآن زنند [۴] |
|
{{{2}}} |
{{ب| قبلهی اهل وفا شمشیر حقفارس میدان قدرت شیر حق
{{ب| حضرت عبّاس کآمد ما صدقبر «ید اللّه ایدیهم» ز حق
{{ب| بر حسین از یک صدای العطشدست و سر را کرد با هم پیشکش
{{ب| دست هشت و سوی حق بیدست رفتاشتر کف کرده تا حق مست رفت
{{ب| دید عباس آن که دین را شد پناهگشته قحط آب اندر خیمهگاه
{{ب| ز العطش برپاست بانگ کودکانآمد اندر نزد شاه انس و جان
{{ب| کی شه بیمثل و بیانباز و یارگشتهام در راه عشقت دست و بار
{{ب| ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفتکشت زار هستیم آتش گرفت
{{ب| گفت از غیر تو دل برداشتمهر دو عالم را ز کف بگذاشتم
{{ب| بر تن من دست و بر دستم علمالعطش وانگه بپا ز اهل حرم
{{ب| دست عباس ار نباشد صف شکنبهر یاری تو نبود گو به تن
{{ب| گر عَلَم باشد مرا زین پس به دستمر عَلَم را نام من باشد شکست
{{ب| گر فتد دست علمدارت چه غمگو نیابد مر شکستی بر علم
{{ب| نک علم را جانب میدان زنمگر شوم بیدست بر کیوان زنم
{{ب| سوی میدان بلا تازم سمندنام خود تا چون علم سازم بلند
{{ب| مر توان بردن ز یمن بیرقتگوی نام از عاشقان مطلقت
{{ب| در میان عاشقان پاکبازچون علم گردم به عالم سرفراز
{{ب| خوش ز خون خویش از میدان جنگباز گردانم علم را سرخ رنگ
{{ب| سرخ رنگی مر علم را آبروستهر ظفر یابد به جنگ او سرخ روست
{{ب| چون علم گردید از خون سرخ رنگرو سفید آید علمدارت ز جنگ
{{ب| سرخ رویی علتش منصوریسترنگ زرد آثاری از رنجوری است
{{ب| در فلک شمس است سرخ و با شکوهزرد رو گردد نشیند چون به کوه
{{ب| تا مرا دست علم بگرفتن استمر علم را ننگ از دست من است
{{ب| چون فتد دست علمگیر از تنمخود به منصوری علم را ضامنم
{{ب| سرخ رو برگردم از میدان جنگهم علم را سازم از خون سرخ رنگ
{{ب| گر نیفتد از بدن در عشق یاردست باشد بر بدن بهر چه کار
{{ب| سرکه در عشقت نگردد پیش جنگسر مخوانش هست بر تن بار ننگ
{{ب| سینه کز عشقت نشان تیر نیستسینه نبود آن حصیر کهنهایست
{{ب| رفتم اینک همّتی خواهم ز شاهبلکه آرم آبی اندر خیمهگاه
{{ب| یعنی آید آبم از عشقت به رویریزد از آبم نریزد آبروی
{{ب| این بگفت و بحر جانش کرد جوششد به میدان مشک بیآبی به دوش
{{ب| طالب مسکین کجایی گوش گیرمشک بیآبی طلب بر دوش گیر
{{ب| باز گویا چشم فهمت خواب رفتنه پی آب هم چنین بیتاب رفت
{{ب| یا که نشنیدی تو گفتار مرایا نکردی فهم اسرار مرا
{{ب| ز آنچه گفتم با تو اندر این کتابباز پنداری که رفت او بهر آب؟
{{ب| هست عباس علی خود بحر جودچشمهی ایجاد و ینبوع [۵] وجود
{{ب| هفت بحر از بحر جودش یک نم استبحر امکان خود جهانی ز آن یم [۶] است
{{ب| تا نه پنداری که رفت از بهر آبسوی میدان با چنان شور و شتاب
{{ب| رفت با مشک از پی آب طلبتا تو را آموزد آداب طلب
{{ب| دعوت عشق است بانگ العطشآن صدا را دست و سر کن پیشکش
{{ب| داعی حق چون زند بانگ به خویشسر به کف بگذار و رو مردانه پیش
{{ب| دست از هستی فروشوی سوی اوچون فتادت دست، سر کن گوی او
{{ب| چون فتادت دست از دوش ای پسرسینه کن بر تیر عشق او سپر
{{ب| چون فتادت دست بر دندان تو مشکگیر تا گیرد فلک بر خود ز رشک
{{ب| ز آنکه از حمل امانت آسمانکرد ابا و کردهای تو حمل آن
{{ب| چونکه دست افتاد از دوشت به تیغسینه بر تیرش سپر کن بیدریغ
{{ب| سینهات چون شد ز ناوک چاکچاکچشم را کن وقف بر تیر هلاک
{{ب| چون به تیرش چشم را کردی نیازکن به تیغش زود گردن را دراز
{{ب| چون جدا شد سر ز دوشت بیدرنگاستخوان خویش را کن وقف سنگ
{{ب| هست یعنی تا که آثاری ز توآید اندر عشق او کاری ز تو
{{ب| چون نماندت هیچ آثاری به جاگشتهای در وی «فناء فی الفنا»
{{ب| در حسین اینسان علمدار حسینشد فنا تا یافت اسرار حسین
{{ب| کرد سر سودا به بازار حسیندر دو عالم گشت سردار حسین
{{ب| در ره حق داد دست حقپرستدستها شد جمله او را زیردست
{{ب| چون ید اللّه دست عبّاس علیستپس یقین دست خدا دست ولیست [۷]
{{ب| چون علی اکبر شهید کربلانور چشم انبیا و اولیا
{{ب| دید کآن سلطان اقلیم وجودخالق جان مالک غیب و شهود
{{ب| مانده همچون ذات خود فرد و وحیدجمله اصحابش ز تیغ کین شهید
{{ب| شاه را چون دید تنها آن جنابترک هستی کرد و آمد نزد باب
{{ب| گفت کای سلطان ملک جان و دینواصلان را منزل حقّ الیقین
{{ب| برق عشقت سوخت یک جا خرمنمسالک راه فنایت، نک منم
{{ب| هرکه در راه تو سر داد آن ولی استترک سر کردن کنون کار علی است
{{ب| من علیّم در تو لیکن دانیمفانیم گر لایق آن دانیم
{{ب| آمدم تا از تو گیرم رخصتیخضر راه عشق اینک همّتی
{{ب| گفت شاهش کای دُرّ دریای عشقمظهر حسن، آیت کبرای عشق
{{ب| رو که هستم من به دل دمساز توتا به منزل همدم و همراز تو
{{ب| چون علی اکبر به تأیید پدرسوی میدان فنا شد ره سپر
{{ب| چون سراج معرفت وهّاج شدمصطفایی جانب معراج شد
{{ب| جبرئیل عقل تا میدان عشقدر رکاب آن مه کنعان عشق
{{ب| چون به میدان دست بر شمشیر زدتیغ لا بر فرق غیر پیر زد
{{ب| ذات باقی نیست یعنی جز حسینعین نفیاند این تمام و نفی عین
{{ب| جبرئیل عقل از رفتار ماندخانه خالی، غیر رفت و یار ماند
{{ب| شمس میدان تاب وحدت برفروختپردههای عقل و کثرت را بسوخت
{{ب| گرم شد ز آن جلوه جان آن جنابدر قتال خصم هی زد بر عقاب
{{ب| وصف توحیدش چو در دل رخ نمودهیکلی را دید کافرون دیده بود
{{ب| سرّ لو کشف الغطا شد منجلیدید راز آن علی را این علی
{{ب| چیست لو کشف الغطا توحید عینهیکل توحید نبود جز حسین
{{ب| شد چو بر وی کشف اسرار وجوددید در دار وجود اندر شهود
{{ب| جز حسین بن علی دیّار نیستاوست فرد و هیچ با او یار نیست
{{ب| ذات عالی اوست باقی جمله پستنیست با او هیچ و او در جمله هست
{{ب| عالم اسماء چو شد بر وی عیانماند باقی یک تعیّن بس گران
{{ب| گفت زین روی زادهی شاه شهیداین تعیّن را به جان ثقل الحدید
{{ب| هرچه نوشید از کف ساقی شرابتشنهتر گردید و شد جویای آب
{{ب| لاجرم مستسقی جامی ز شاهگشت و از میدان شد اندر خیمهگاه
{{ب| کای پدر از تشنگی جانم گداختبنده را شاید از جامی نواخت
{{ب| گرچه ز اقسام تعیّن رستهامکرده سنگینی آهن خستهام
{{ب| زین تعیّن ساز جانم را خلاصتا شوم مطلق ز قید عام و خاص
{{ب| چون علی در ذات عالی شد فنازان فنا شد مالک ملک بقا
{{ب| پس دهانش را به خاتم مُهر کردتا نگردد فاش راز اهل درد
{{ب| هرکه را اسرار حق آموختندمُهر کردند و دهانش دوختند
{{ب| چون علی در ذات شاه ذو العلیشد فنا اندر فنا اندر فنا
{{ب| سوی میدان شد روان بهر ستیزجسم خود را کرد وقف تیغ تیز
{{ب| آن ز حق بیگانگان بد پسندکاهل شرع و قاری قرآن بُدند
{{ب| بهر قتل حق ز هر سو تاختندکین حق را ظاهر از دل ساختند
{{ب| جسم حق چو از کینهی اهل هلاکگشت از شمشیر و خنجر چاکچاک
{{ب| شد سوی افلاک وحدت رهسپربرد از میدان کثراتش بدر
{{ب| چون حسین آواز ادرک یا ابازو شنید آمد به میدان دغا
{{ب| دید نبود در جهان از وی اثرگشت هرسو در سراغش رهسپر
{{ب| زد صدا او را به آواز جلیکت نبینم در کجایی یا علی
{{ب| گفت ای شه در بیابان فنانیستم دیگر مکان و حدّ و جا
{{ب| از مکان و لا مکان بیرون شدمعین ذات حضرت بیچون شدم
{{ب| چون علی را اندرین کثرت نیافتهشت کثرت را و در وحدت شتافت
{{ب| دید در صحرای وحدت واردشمتصل با ذات پاک واحدش [۸]
{{ب| چون که شاه عشق را در کربلاعشق زد در دشت جانبازی صدا
{{ب| ظهر عاشورا در آن صحرای کیندید خود را بیکس و یار و معین
{{ب| ذو الجلال فرد با تیغ و سلاحهشت پا را در رکاب ذو الجناح
{{ب| عزم میدان کرد چون حلّال عشقزینب از پی با زبان حال عشق
{{ب| گفت کای لب تشنهی بحر وصالبعد ازینت در کجا بینم جمال
{{ب| گفت بیرون از مکان و لا مکانچون شدی یابی ز دیدارم نشان
{{ب| هان برو زینب که خواهی شد اسیرهست جانت زین اسیری ناگزیر
{{ب| حق تو را بهر اسیری فرد کردگرچه گردونی اسیر گرد کرد
{{ب| روی گردون را اگر گیرد غبارکی توان انداخت گردون را ز کار
{{ب| بحر توحیدی تو، گر پر شد کفتسوخت کفها خواهد از موج و تفت
{{ب| حق تو را خواهد اسیر از بهر آنکه نماید خاکیان را امتحان
{{ب| از اسیری تو حق را حکمتی استسرّ حق را در اسیری شوکتی است
{{ب| حق تو را خواهد اسیر سلسلهاز رضای حق مکن خواهر گله
{{ب| چون اسیرت خواست حق، چالاک شوزیر بار امرِ حق بیباک رو
{{ب| گنج توحیدی تو، از ویران مرنجز آنکه در ویرانه باشد جای گنج
{{ب| امر حق زنجیر و جان تو اسدهست تا باشد ترا جان در جسد
{{ب| چون به زنجیر اوفتادی شاد باشبند را همدست با سجّاد باش
{{ب| باش هم زنجیر با او در سلوکهم مطیع امر آن رأس الملوک
{{ب| هر دو زنجیر بلا را قابلیدزانکه از یک دوده و یک حاصلید
{{ب| نک ز میدان بانگ طبل جنگ خاسترو که رفتم فتح و نصرت با خداست
{{ب| حق مرا زد بانگ حالی ز ارجعیکی نیوشد راز حق را مدعی
{{ب| هین برو زینب که عصر آمد به پیشصبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش
{{ب| جمله صحبت در اسیری عصر بادعصرها را همّت ذو النصر باد
{{ب| رو یتیمان مرا غمخوار باشدر بلا و در شداید یار باش
{{ب| رو که هستم من بهر جا همرهتآگهم از حال قلب آگهت
{{ب| چون شوی بر ناقهی عریان سواردربهدر گردی به هر شهر و دیار
{{ب| نیستم غافل دمی از حال توآیم از سر هرکجا دنبال تو
{{ب| رو که سوی شام خواهی شد روانبا علی آن صبح وصل عارفان
{{ب| دان غنیمت شام غم را در عملزین سفر طالع شدت صبح ازل
{{ب| نردبان عشق باشد راه شامزان به معراج آیی ای احمد مقام
{{ب| راه شام ای جان من منهاج تستزان خرابه شام غم، معراج تست
{{ب| چون خرابه گشت جایت شاد باشتا که گنج حق شود بر خلق فاش
{{ب| رو اسیری را کنون آماده باشامر حق را بندهی آزاده باش
{{ب| هان برو زینب که دردت بیدواستدردمندِ حق طبیب درد ماست
{{ب| رو که بیمار مرا یارش توییغلطد از هرسو پرستارش تویی
{{ب| چون رود بیمارت اندر سلسلهبد مکن دل، شو دلیل قافله
{{ب| بر کسی عین دعای بد مکنباب رحمت را به خلقان سد مکن
{{ب| او چو شیر و امر حق زنجیر حقکی سر از زنجیر تابد شیر حق
{{ب| گر دعای بد کنی فیض خداقطع گردد از تمام ماسوا
{{ب| پس صبوری در اسیری پیشه کنریشهی بیطاقتی را تیشه کن
{{ب| گر خورد سیلی سکینه دم مزنعالمی ز ان دم زدن برهم مزن
{{ب| حتم شد از حق اسیری بر شماخلق تا بینند حق را در شما
{{ب| گر شوی بیچادر و معجر سزاستکاین دلیل معرفت بهر خداست
{{ب| کنز مخفی پیش از این بنهفته بودشیر هستی در نیستان خفته بود
{{ب| خواست او خود را عیان و آشکارهم تو را بر ناقهی عریان سوار
{{ب| تا شود مفتوح راه معرفتبر همه خلقان ز آثار و صفت
{{ب| پس تو را لازم بود بیمعجریتا شود ظاهر کمال حیدری
{{ب| تا نگردد بسته بازویت به بندهم سر من بر سر نی تا بلند
{{ب| کنز مخفی کی شود ظاهر تمامپس ز سر رو بر اسیری سوی شام
{{ب| شو به شام و کوفه خواهر در به درتا که بشناسند خلقت سر به سر
{{ب| من بدون این اسیری گر شهیدمیشدم هم باز حق بد ناپدید
{{ب| آن اسیری زین شهادت بس سر استدر اسیری تو حق پیداتر است [۹]
سرّ طلب یاری نمودن:
{{ب| لا جرم در کربلا عشاق چندبانگ حق چون شد ز نای حق بلند
{{ب| کالصلا ای عاشقان جان فروشز ان صدا کردند ترک جان و هوش
{{ب| خود منادی شد خدا و زد صدااهل رحمت را که یاران الصلا
{{ب| من لباس آدمی کردم به برتا مؤثر را که بیند در اثر
{{ب| عاشق خود بودم و در این لباسجلوه کردم تا که باشد حقشناس
{{ب| رخت بستم واحد از ملک وجودآمدم تنها به میدان شهود
{{ب| تا در این صحرا که گردد یار منوز بهای جان خرد دیدار من
{{ب| من همان گنج نهانستم که بودپادشاه و مالک ملک وجود
{{ب| خواستم تا خویش را ظاهر کنموز ظهور خویش فاش آن سرّ کنم
{{ب| آمدم از ملک وحدت بیسپاهتا که را چشمی بود بینا به شاه
{{ب| وا نمودم خویش را اینسان فقیرتا که یابد واحدی را در کثیر
{{ب| چونکه بد بییار ذات واحدمبیکس از وحدت به کثرت آمدم
{{ب| آمدم بییار تا یارم که شدوندر این صحرا خریدارم که شد
{{ب| چون نبد مثلی و انبازی مراهم نباشد یار و همرازی مرا
{{ب| چونکه تنها بوده ذاتم از قدمهم در این صحرا زدم تنها علم
{{ب| هرکسی را من معین و مونسمگرچه اینسان بیمعین و بیکسم
{{ب| بیکسی مستلزم ذات من استذات من برهان اثبات من است
{{ب| گر چنین بیمونس و یارم به جاستبهر بییاران چو من یاری کجاست
{{ب| ای خنک جانی که غمخوارش منماو بود یار من و یارش منم
{{ب| من ندارم یار و بییاری نکوستهرکه با من کرد یاری یارم اوست
{{ب| یاری من کار هر اوباش نیستسرّ سلطانی به هرکس فاش نیست
{{ب| کو کسی کامروز یار من شودپرده درّد پردهدار من شود
{{ب| گشتهام بییار که بود یار حقترک سر گوید شود سردار حق
{{ب| سر که دارد نوبت سربازی استجان چه باشد وقت جان پردازیست
{{ب| مرحبا جانی که جانانش منمجان دهد بهر من و جانش منم
{{ب| روز میدان داری اهل دل استبارهای عاشقان بر منزل است
{{ب| گر در اینجا باری افتد چه غمستز انکه زینجا تا بمنزل یک دمست
{{ب| اندرین منزل ز اوفو للعهودمحمل زینب به جا آمد فرود
{{ب| الصلا ای عهد با حق بستگانوز تعیّنهای هستی رستگان
{{ب| هرکه جانش بر سر عهد بلاستگو در آید عهد را روز وفاست
{{ب| قائل قول الستم من هلاکیست ثابت بر سر قول بلی
{{ب| ای بلی گویان کجا و کیستیدامتحان حق در آمد بیستید
{{ب| بر سر عهد بلی گر واقفیدذات حق را بر تجلّی عارفید
{{ب| الصلا، ای سالکان راه عشقره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق
{{ب| گر سری دارید با او حاضر استسوی میدان بیمعین و ناصر است
{{ب| جز زنانی چند و اطفالی صغیرنیست یاری بهر سلطان نصیر
{{ب| عترت حق بیمعین و مونسنداندرین صحرا غریب و بیکسند
{{ب| عترت حق را درین صحرا کجاستیاوری کو بر سر عهد بلی است
{{ب| اهل بیت خویش را جان آفرینخواست بییار اندرین صحرای کین
{{ب| تا که گردد یار این جمع اسیرحق کند زین یاریش نعم النصیر
{{ب| زین اعانت عین اللّهش کندبر مکان و لا مکان شاهش کند
{{ب| جان دهد جان آفرین و جان شودجان اهل جان و هم جانان شود
{{ب| جان او را ذات پاکم ضامنستبا وجود آن که جان هم از منست
{{ب| لیک هرکس جان به راه من دهدبر سر و بر جان من منّت نهد
{{ب| گرچه باشد صد هزاران منّتمبر کسی کو یافت جان از رحمتم
{{ب| لیک دارم منّتش را هم قبولکه دهد جان در ره آل رسول
{{ب| صیحهی حق حضرت بیچون و چندچون بدینسان گشت در میدان بلند
{{ب| هرکسی جان داشت از جا کنده شدطالب این نعمت پاینده شد
{{ب| جان موجودات یکجا ز ان خروشگشت از جا کنده و آمد به جوش
{{ب| جان موجودات یکجا زان صداز ابتدای خلق عالم تانها
{{ب| گشت حاضر از پی غمخواریشهر وجودی تا نماید یاریش
{{ب| بود بیماری اسیر بستریحق نژادی، بیکسی، بییاوری
{{ب| رفته بود از ضعف بیماری ز هوشصیحه حق مرو را آمد به گوش
{{ب| نیم جانی بود اندر جسم اوهم ز جانبازان اسیری قسم او
{{ب| جست از جا ز آن صدا همچون سپندشد علیل حق ز جای خود بلند
{{ب| کامدم ای دوست اینک ناتوانهست اندر تن هنوزم نیم جان
{{ب| جان نباشد آن که از بهر تو نیستخشک باد آبی که در نهر تو نیست
{{ب| آمدم ای دوست با حال خرابگردنم را شد غم عشقت طناب
{{ب| هست عشقت بر خلایق مفترضترک جان را خواست کی عاشق عوض
{{ب| آمدم ای دوست با جان بیدریغبار دم گر بر سر آتش جای تیغ
{{ب| کودکانی چند بر دنبال اوهریکی آشفتهتر ز احوال او
{{ب| و آن زنان خسته جان پیرامنشهریکی بگرفته بر کف دامنش
{{ب| کای علیل ناتوان بیشکیبمیروی چون از سر جمعی غریب
{{ب| گفت بردارید دست از جان منجان تمنّا میکند جانان من
{{ب| از صدایش سنگ از جا کنده شدبهر جانبازی مطیع و بنده شد
{{ب| جانکه نبود در تن ما بهر اودربدر باد از بلاد و شهر او
{{ب| میروم تا جان کنم بر وی نثارجان دگر در تن بود بهر چکار
{{ب| دل بر او گر خون نگردد نی دلستاز دل بیسوز به سنگ و گلست
{{ب| زانکه سنگ و گل برو سوزد مدامخواهد از نار غمش سوزد تمام
{{ب| کرده سنگ و گل ز حدّ خود خروجدر غمش دارد به دل فکر عروج
{{ب| نه من آخر بر خلایق داورمدر غمش از سنگ و گل نی کمترم
{{ب| جان ندارد آنکه بهر عشق اودارد از حق روح و جانی آرزو
{{ب| من که دارم نیم جانی در جسدعشق زنجیر است و جان من اسد
{{ب| میکشد زنجیر عشقم بیحدیدکی ازین زنجیر، تانم سرکشید
{{ب| نیست جانم را ز زنجیرش گلهخویش را خواهد همی در سلسله
{{ب| دید چون از دور شاه آن کشمکششمس اجلالش بخرگه کرد رش
{{ب| منعطف کرد او عنان ذو الجناحرفع غوغا تا کند ز اهل صلاح
{{ب| دید کان بیمار بییار علیلعشق بر وی داده بانگ الرحیل
{{ب| گفت یکجا ترک جان و نام ننگشیشهی جان را زند خواهد به سنگ
{{ب| و آن اسیران مانعش ز آن آرزودر میانشان هست زینسان گفتگو [۱۰]
مکالمه امام شهدا با سیّد سجّاد (ع):
{{ب| کرد او را بانگ شه کای شیر حقمر که داری عار از زنجیر حق
{{ب| ور نداری ننگ مردانه و دلیربایدت گشتن به راه حق اسیر
{{ب| بر اسیرانی تو میر قافلهشیر حق را ننگ نبود سلسله
{{ب| سلسله عشقست و حقّت شیرباندل بر آن زنجیر خوش کن شیرسان
{{ب| این اسیری از شهادت سر بودزیر تیغت هر دمی صد سر بود
{{ب| نیست هرکس قابل زنجیر دوستبر تو این زنجیر شد تقدیر دوست
{{ب| تو وجود مطلقی دور از گلهذات پاکت را تعیّن سلسله
{{ب| کای وجود لا بشرط ای بیگلهگرددش تنگ از تعیّن حوصله
{{ب| ذات مطلق را تعیّن حوصله استلا بشرطی لازمش این سلسله است
{{ب| سلسله معلول و علّت شیر بودپس نشاید شیر بیزنجیر بود
{{ب| ز آنکه علّت منفک از معلول نیستنزد اهل دانش این مجهول نیست
{{ب| علّتی تو و این همه معلول تستوز تو عقل اولین مجعول تست
{{ب| هرکسی از تست ذاتش بیخللتو به ذات پاک خویشی مستقل
{{ب| ای علی تا هست جان من به تناین تعیّنهاست فرع ذات من
{{ب| چون شوم من کشته گردم در شهوداین تعیّنها تو را فرع وجود
{{ب| گرچه از ذاتت تعیّن مشتق استلیک ذاتت از تعیّن مطلق است
{{ب| بعد من خواهش شدن خوار و اسیربر تعیّنها خداوند و امیر
{{ب| دست و پایت رفت چون در سلسلهکرد باید در تعیّن حوصله
{{ب| سلسله سرّ تعیّنهای تستکان ز امر حق به دست و پای تست
{{ب| زین تعیّنها نگردی خُلق تنگگردنت را گشت چون او پالهنگ
{{ب| گر شوی دلگیر زان قید و اثرعالم امکان شود زیر و زبر
{{ب| با تعیّنها بساز و دم مزندم از آنچه پیشت آید هم مزن
{{ب| تنگ گردد شیر را گر حوصلهدرّد و اندازد از خود سلسله
{{ب| سلسلهی تو گر ز دست و پا فتدچرخ از گردش جهان ز اجزا فتد
{{ب| سلسله پس لازم ذات تو استوین تعیّنها ز اثبات تو است
{{ب| سلسله چبود ترا بر دست و پافرق بعد از جمع در عین بقا
{{ب| سلسله چبود ترا نسبت به ذاتآن تعیّنهای اسماء و صفات
{{ب| گرچه این دم از تعیّن برتریساعتی دیگر تعیّن پروری
{{ب| رو به خیمه ای ولّی ذو المنمتا نبینی زیر تیغ دشمنم
{{ب| ورنهی آسوده از احوال منبین به میدان قدرت و اجلال من [۱۱]
تفویض امامت به امام سجّاد (ع):
{{ب| شد طبیب دردمندان یار عشقبر سر بالین آن بیمار عشق
{{ب| کای طبیب دردهای بیدواحال تو چونست برگو ماجرا
{{ب| نک ز جا برخیز نبود وقت خوابحق سلامت میرساند گو جواب
{{ب| ای علی آوردهام از حق پیامبر تو من بعد از تحیّات و سلام
{{ب| کای علیل من تبارک بر تو بادخلعت شاهی مبارک بر تو باد
{{ب| مالک الملکی و سلطان وجودمظهر من مظهر غیب و شهود
{{ب| گردنت بود ای به قدرت شیر مناز ازل زیبندهی زنجیر من
{{ب| جز تو جانی را نبود این حوصلهپس مبارک بر تو باد این سلسله
{{ب| چون پیام دوست بشنید آن علیلاز زبان حق بدون جبرئیل
{{ب| برگشود او دیدهی حق بین خویشدید حق را بر سر بالین خویش
{{ب| احمدی برگشته از معراج قربمر علی را هشته بر سر تاج قرب
{{ب| خود پیام آورده خلاق جلیلخود پیمبر بر علی خود جبرئیل
{{ب| آن پیمبر از علی بر خاص و عاموین ز خود بهر علی دارد پیام
{{ب| شد علیل حق بلند از جایگاهبوسه باران کرد خاک پای شاه
{{ب| گفت کای درد و غمت درمان منای فدای درد عشقت جان من
{{ب| دردمندی ای خوشا بر حال اوکه تو پرسی از کرم احوال او
{{ب| گر تو پرسی حال بیماران غمبس گوارا باشد این درد و الم
{{ب| چونکه زنجیر تو را من قابلمزیر این زنجیر خوش باشد دلم
{{ب| من به زنجیر تو دارم افتخارشیر حق را نیست از زنجیر عار
{{ب| ناطق آمد نقطهی ذات علیشد علی برهان اثبات علی
{{ب| کنز مخفی بود چون ذات علیگشت از ذات علی هم منجلی
{{ب| هست رازی اندرین معنی خفیچون نگوید چونکه میداند صفی
{{ب| نی ندانم چنگ ذوقت ساز نیستگوش هرکس لایق این راز نیست
{{ب| حق تعالی بر صفّی ممتحنکشف کرد اسرار خود رانی بمن
{{ب| گنج علم علم الاسماء صفیستنی صفّی اینهم ز اسرار خفیست
{{ب| آنکه در من دم زمن زد نی منممشنو اینهم ز اسرار خفیست
{{ب| راز حق را ای اخی نبود حجابپردهی آن خود تویی نیکو بیاب
{{ب| پرده ز آن هشتند پیش خانههاتا نهان مانند از بیگانهها
{{ب| هستی تو مردم بیگانه استپرده ز آن بهر تو پیش خانه است
{{ب| تا تو را باقیست زین هستی کمیشاهد آن راز نامحرمی
{{ب| الغرض گردید یکجا منجلینقطهی ذات حسین اندر علی
{{ب| بود دریایی نهان در زیر کفجوش کرد از قعر و کف شد برطرف
{{ب| موج زن شد بحر ذخّار وجودوز علی فرمود اظهار وجود
{{ب| چون علی در ملک دین شد پادشاهعزم میدان کرد شاه از خیمهگاه [۱۲]
مکالمه امام (ع) با فرزندش حضرت سکینه (س):
{{ب| شد سکینه دامنش را برگرفتداستان عاشقی از سر گرفت
{{ب| کای پدر داری دگر عزم کجادل ز ما بگرفتهای دیگر چرا
{{ب| مر ز ما ظاهر خطایی دیدهایکه دل از ما بیکسان ببریدهای
{{ب| گفت شه دارم هوای کوی دوستآنکه در هر جا نگهدار تو اوست
{{ب| میروم گر من خدا یار شماستظاهر و باطن نگهدار شماست
{{ب| مر علی شد بر شما شاه و امیربا علی همراه خواهی شد اسیر
{{ب| در اسیری او شما را یاور استتا به مقصد رهنما و رهبر است
{{ب| چون علی شد رهنما ای نور عینمیرساند عنقریبت بر حسین
{{ب| این بگفت و تاخت در میدان سمندمن چگویم ز این پس آمد نطق بند
{{ب| عقل شد بس تنگ میدان سخنگشته ویلان در بیابان سخن [۱۳]
مثنوی عقل و عشق:
{{ب| مرغ عشقم باز در پرواز شدباب عشقم باز بر دل باز شد
{{ب| نغمهی دیگر در این ره ساز کردداستان عشق و عقل آغاز کرد
{{ب| عشق و عقل عاشقان را گوش کنحالشان را پیشوای هوش کن
{{ب| عاشقی کاو را به جان زد برق عشقجانش از پا تا به سر شد غرق عشق
{{ب| همچنین در کربلا سلطان عشقچون روان گردید بر میدان عشق
{{ب| عقل آمد راه او را سخت بستعشق آمد از دو کونش رخت بست
{{ب| عقل نرمی کرد و با پرهیز رفتعشق گرمی کرد و آتش ریز رفت
{{ب| عقل برهان گفت و استدلال یافتعشق مستی کرد و استقلال یافت
{{ب| عقل راهش از ره قانون گرفتعشق گفت این حرف را هنگام نیست
{{ب| عقل گفتا زین رهت مقصود چیستعشق گفت این راه را مقصود نیست
{{ب| عقل گفتا تخم ناکامی مپاشعشق گفتا بند ناکامی مباش
{{ب| عقل گفت از جوع طفلان و عطشعشق گفت از وقت وصل و عیش خوش
{{ب| عقل گفت از اهل بیت و راه شامعشق گفت از صبح وصل و دور جام
{{ب| عقل از زنجیر و آن بیمار گفتعشق از سودای زلف یار گفت
{{ب| عقل گفت از زینب و شهر دمشقعشق گفت از شهریار و شهر عشق
{{ب| عقل گفت از بزم و بیداد یزیدعشق گفت از حظّ دیدار و مزید
{{ب| عقل گفتا از اسیری سرگذشتعشق گفتا آبها از سرگذشت
{{ب| عقل گفت از جان گذشتن خواریستعشق گفتا روح را تن حائلست
{{ب| عقل گفت اینسان که جانرا کرد خوارعشق گفتا آنکه خواهد وصل یار
{{ب| عقل گفتا چون کنی با این عیالعشق گفت از جمله باید انفصال
{{ب| عقل گفتا از ملامت کن حذرعشق گفتا شو ملامت را سپر
{{ب| عقل از اهل و عیالش بیم دادعشق بر کف جامش از تسلیم داد
{{ب| عقل گفتا رو برون زین کارزارعشق گفتا راهها را بست یار
{{ب| عقل گفتا صلح کن با این سپاهعشق گفتا جنگ ریزد ز ان نگاه
{{ب| عقل گفت از فتنه بیزار است دوستعشق گفت این فتنهها از چشم اوست
{{ب| عقل گفتا کن سلامت اختیارعشق گفتا گر گذارد چشم یار
{{ب| عقل گفتا محنت از هرسو رسیدعشق گفت آغوش بگشا کاو رسید
{{ب| عقل گفتا کار آمد رو به خویشعشق گفتا یار آمد رو به پیش
{{ب| عقل گفت از زخم بسیارم غمستعشق گفت ار او نهد مرهم کمست
{{ب| عقل آمد از در الصلح خیرعشق گفتا خیر و شر نبود ز غیر
{{ب| عقل گفتا نیست شر در فعل دوستعشق گفتا نیست شری جمله اوست
{{ب| عقل گفت از نوک تیر و ناوکشعشق گفت از غمزههای چابکش
{{ب| عقل گفت از تشنه کامی و تبشعشق گفت از لعل جانان بر لبش
{{ب| عقل گفتا هوش بگشا بهر اوعشق گفت آغوش بگشا بهر او
{{ب| عقل بنمودش شماتتهای عامعشق بستودش ز یار خوش کلام
{{ب| عقل گفت از جور خصم غافلشعشق گفت از لطف یار یکدلش
{{ب| عقل محکم کرد بنیان قیاسعشق برهم ریخت بنیاد و اساس
{{ب| عقل طرح هستی از لولاک ریختعشق بر چشم مطرح خاک ریخت
{{ب| عقل آمد از در تقوی و شرععشق درهم کوفت بیت اصل و فرع
{{ب| عقل حرف از مصلحت گفت و مآلعشق برد از مصلحت وقت و مجال
{{ب| عقل آوردش بهوش از بعد و قبلعشق آوردش بجوش از بانگ طبل
{{ب| عقل گفتا با بلا نتوان ستیزعشق گفتا زین بلا نتوان گریز
{{ب| عقل گفتا بر بلا کس رو نکردعشق گفتا غیر شیر و غیر مرد
{{ب| عقل گفت از تن کجا سازی وطنعشق گفت آنجا که نبود جان و تن
{{ب| عقل تا میدید بهر او صلاحعشق بردش سوی میدان ذو الجناح
{{ب| باز آنجا عقل دست و پای کردبهر خویش اثبات عزم و رای کرد
{{ب| گفت در جنگ عدو تأخیر کنوصف خود را ز آیت تطهیر کن
{{ب| تا که بشناسندت این قوم دو دلبل شوند از کردهی خود منفعل
{{ب| عشق گفتا زین شناسایی چه بودمن ترا نیکو شناسم ای ودود
{{ب| جدّ تو بر ما سوی پیغمبر استمادرت زهرا و بابت حیدر است
{{ب| تو خود آن شاهی که در روز الستحق بعشق خویش پیمان تو بست
{{ب| مر ترا از ما سوا ممتاز کردباز بر دل عقدههای راز کرد
{{ب| عهد تو ثبت است در طومار عشقعارف و معروف نبود بار عشق
{{ب| تیغ برکش عهد را تکمیل کندر فنای خویشتن تعجیل کن
{{ب| گوش کن تا گویمت پیغام دوستای همای حق نشین بر بام دوست
{{ب| نهی منکر گر خرد گوید درشتتو نه فاروقی بیفکن سوی پشت
{{ب| کرد مرآت ترا رخسار خویشدید در مرآت رویت ذات خویش
{{ب| عشق با حسن تو از روی تو باختدل به خویش از وجه نیکوی تو باخت
{{ب| نیست پیدا غیر او ز آیینهاتکی دهد ره غیر را در سینهات
{{ب| پای تا سر هیکلت مرآت اوستجزء جزئت آیت اثبات اوست
{{ب| بر تن اندر جنگ پیراهن مپوشدر مقام وصل از ما تن مپوش
{{ب| پیرهن خواهم تو را از خون کنندوقت مرگ از پیکرت بیرون کنند
{{ب| تا چنان کت دل بما واصل شودهم تنت را کام جان حاصل شود
{{ب| گر تنت گردد لگدکوب ستورباشد افزون لذت جان در حضور
{{ب| از در دیگر در آمد باز عقلتا کند او را بخود دمساز عقل
{{ب| یکسر از منقول بر معقول رفتعرض را بنهاد و سوی طول رفت
{{ب| گفت گر تو مظهر ذات اللهیدر صفات ذات مرآت اللهی
{{ب| اوست بیتبدیل و بیتغییر همرتبهی مظهر نگردد بیش و کم
{{ب| خلقت اشیا به حق عاید نشدرتبه از بهر او زاید نشد
{{ب| کی مقامی را ظهورش فاقد استکز شهادت مینیابی آن شهود
{{ب| ز آنکه اشیا خود به ترتیب حدودجمله موجودند بر نفس وجود
{{ب| عشق گفتا این دلیل فلسفی استدر مقام ما دلایل منتفی است
{{ب| عقل گو کن تیغ برهان را غلافدر مقام عاشقی حکمت مباف
{{ب| مظهر حق خالق بیش و کمستهرکمی از وی فزون در عالمست
{{ب| ز آن مقاماتی که ذاتش مالک استاین مقام و این شهادت هم یکست
{{ب| بهر عقل است این وگرنه واصلینه مقامی داند و نه منزلی
{{ب| عقل گفتا در دلایل خستگی استگر کمال عشق در وارستگی است
{{ب| زین مقامی هم که داری رسته شوبیمقامی را یکی شایسته شو
{{ب| جان مده بر باد و حفظ خویش کنترک این هنگامه و تشویش کن
{{ب| گر کمالست این تو بگذار از کمالتا مجرّد باشی از هجر و وصال
{{ب| عشق گفتا این تجرد ای هماممیشود ثابت بحفظ این مقام
{{ب| این مقام آخر مقام سالک استبر مراتبهای مادون مالک است
{{ب| لیک عاشق زین مراتب مطلق استنه به اطلاق و تقیّد ملحق است
{{ب| نه خبر دارد ز قید و بستگینه بود آگاه از وارستگی
{{ب| بل عشیق از خلق و خالق فارغستاز تجرّد وز علایق فارغست
{{ب| بهر مفهوم است این در سیر عشقورنه نبود عقل کامل غیر عشق
{{ب| چون عشیق از جام وحدت مست شدعقل با عشق آمد و همدست شد [۱۴]
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 980-995.
پی نوشت
- ↑ ر. ک. به لغت نامه دهخدا ذیل اسم صفی علیشاه.
- ↑ زبدة الاسرار؛ ص 32.
- ↑ همان؛ ص 116.
- ↑ همان؛ ص 68- 79 گزینش اشعار.
- ↑ ینبوع: چشمه.
- ↑ یم: دریا.
- ↑ زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.
- ↑ همان؛ ص 154- 162 گزینش اشعار.
- ↑ همان؛ ص 34- 53.
- ↑ همان؛ ص 203- 209.
- ↑ همان؛ ص 209- 211.
- ↑ همان؛ ص 288- 290.
- ↑ همان؛ ص 290 و 291.
- ↑ همان؛ ص 353- 360.