صفی علی شاه‌

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۵ اکتبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۶:۵۰ توسط T.ramezani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «حاج میرزا محمّد حسن اصفهانی ملقب به «صفی علیشاه» عارف مشهور و مؤسس سلسله‌ی ص...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

حاج میرزا محمّد حسن اصفهانی ملقب به «صفی علیشاه» عارف مشهور و مؤسس سلسله‌ی صفی علیشاهی و قطب سلسله‌ی نعمت اللهی و از فضلا و علمای متصوفه‌ی تهران بود. وی در سوم شعبان سال 1251 ه. ق. در اصفهان متولد شد و پس از آموختن مبادی علوم از بیست سالگی به شیراز، کرمان، یزد، مشهد و سپس به هند و حجاز مسافرت‌هایی کرد، و بالاخره به تهران آمد، و در آن جا اقامت گزید. بعدها یکی از خواص مریدان وی قطعه زمینی در محله‌ی شاه آباد به وی تقدیم نمود و او در آن‌جا خانقاهی وسیع بنا نهاد و مدت هشت سال در آن جا به سر برد و پس از 65 سال در روز چهارشنبه بیست و چهارم ذی القعده‌ی سال 1316 هجری وفات یافت و در خانقاه خویش مدفون گردید.

صفی علی شاه مردی دانا و سخن‌سنج و نیک محضر و خوش صحبت بود و مریدانش از او کرامت‌ها نقل می‌کنند. وی طبعی روان و منطقی استوار داشته است.

آثار صفی علیشاه از این قرار است: «زبدة الاسرار»، «مثنوی بحر الحقایق»، «عرفان الحق»، «میزان العرفه» و «تفسیر قرآن».

مثنوی زبدة الاسرار که در بیان و اسرار شهادت و تطبیق با سلوک الی اللّه سروده شده است و هم چنین دربرگیرنده رموز عرفان و شهادت شهیدان راه حق و حقیقت به نظم کشیده شده را در سفر به هندوستان سروده است.

مهم‌ترین اثر او تفسیر قرآن است که به نظم آورده و حاوی اشعار خوب و مهیّج است. [۱]


از کتاب زبدة الاسرار اشعاری را انتخاب کرده و می‌آوریم: {{{2}}}
ای مغنی پرده‌ی دیگر نوازچنگ را کن بر نوای عشق ساز {{{2}}}
کن دمی تألیف نی را در نغم‌تا ز خود گردم مگر آن دم عدم {{{2}}}
در نوای نی چون نی سر تا قدم‌بر بیان نینوا کردم قلم {{{2}}}
نی، نوا برداشت باز از نینوابندبندم شد چون نی اندر نوا {{{2}}}
نی، نوای نینوا را باز کردنینوا را با نوا همراز کرد {{{2}}}
نینوا چبود محلّ ابتلاگوش کن تا با تو گویم ماجرا {{{2}}}
پای تا سر جان و عقل و هوش باش‌بر بیانم هوش دار و گوش باش [۲] {{{2}}}
هر زمانی الرحیلی شاه عشق‌می‌زند بر رهروان راه عشق {{{2}}}
گرم تا گردند و بی‌افسر دونددر طریق بندگی از سر دوند {{{2}}}
هر زمانت گرچه عالم مشرکندعارفان هستند گرچه اندکند {{{2}}}
الرحیل عشق اندر کربلابود بانگ العطش ز اهل ولا {{{2}}}
زان صدا گشتند هفتاد و دو تن‌در ره عرفان و عشقت ممتحن {{{2}}}
زان به میدان ولایت تاختندجان و سر را در ولایت باختند {{{2}}}
زان صدا عباس میر خافقین‌دست و سر را داد در راه حسین [۳] {{{2}}}


شاه عشق آن مالک الملک فقطکرد در میدان قیام اندر وسط {{{2}}}
در رکابش انبیا حاضر همه‌بر جمال لم یزل ناظر همه {{{2}}}
او چو شمع و انبیا پروانه‌اش‌پیش شمعش جان به کف پروانه‌وش {{{2}}}
تا نماند غیر حق دمساز حق‌بانگ «هل من ناصری» شد راز حق {{{2}}}
کیست کایندم دم ز منصوری زندناصر بالذّات را یاری کند {{{2}}}
اندرین دشت بلا حق جو شوداو همه حق گردد و حق او شود {{{2}}}
در ره عشقم فنا گردد کنون‌مالک ملک بقا گردد کنون {{{2}}}
قطره را بگذارد و عُمّان شودجان دهد بهر خدا جانان شود {{{2}}}
چون نوای «قَبل موتو ان تموت»شد بلند از نای «حیّ لا یَمُوت» {{{2}}}
بود طفلی شیرخوار اندر حرم‌کآفرینش را پدر بُد در کرم {{{2}}}
خورده از پستان فضل آن پسرشیر رحمت، طفل جان بو البشر {{{2}}}
گرچه خوانند اهل عالم اصغرش‌من ندانم جز ولیّ اکبرش {{{2}}}
بر امید جان‌نثاری آن زمان‌خویش را افکند از مهد امان {{{2}}}
دست از قنداق جان بیرون کشیدبندهای بسته را برهم درید {{{2}}}
آری آری شیر حق است ای ولدآنکه در گهواره اژدرها درد {{{2}}}
بانگ برزد کای غریب بینوانیستی بی‌کس هنوز این سو بیا {{{2}}}
مانده باقی بین ز اصحاب کرم‌شیرخوار خسته جانی در حرم {{{2}}}
بانگ زد کای ساقی بزم الست‌شیرخوار از کودکی شد می‌پرست {{{2}}}
شیرخوار عشق از امداد پیرشد ز بوی باده مست و شیرگیر {{{2}}}
شیرخوارم گرچه من شیر حقم‌زهره شیران بدّرد ابلقم {{{2}}}
شیرخوارم لیک شیرم مست شدچرخ در میدان عزمم پست شد {{{2}}}
صید معنی شد شکار پنجه‌ام‌هین بیا کز زخم هجران رنجه‌ام {{{2}}}
عزم کوی دوست چون داری بیاارمغانی بر به درگاه خدا {{{2}}}
قابل شاه ارمغان کوچک است‌کو به قیمت بیش و در وزن اندک است {{{2}}}
نزد شاهان تحفه اندک‌تر خوشست‌که توان بگرفت نه پیش شه به دست {{{2}}}
ارمغان این لؤلؤ شهوار برنزد خسرو زر دست افشار بر {{{2}}}
شاهباز وحدتم من در نشست‌عیب نبود شاهم ار گیرد به دست {{{2}}}
نیست دست از بهر دفع دشمنت‌دست آن دارم که گیرم دامنت {{{2}}}
گر که نتوانم به میدان تاختن‌سوی میدان جان توانم باختن {{{2}}}
گر ندارم گردن شمشیر جوتیر عشقت را سپر سازم گلو {{{2}}}
چون شنید از گوش غیبی بی‌صداخالق اصوات بانگ آشنا {{{2}}}
عشق بر پیغام اصغر شد سروش‌آمد آواز علی شه را به گوش {{{2}}}
تاخت سوی خیمه‌گه بار دگرتا از آن صاحب صدا جوید اثر {{{2}}}
دید کاصغر کرده عزم آن دیارگشته از خرگاه هستی دست و بار {{{2}}}
برگرفتش جیب و عزم راه کردروی همّت سوی قربانگاه کرد {{{2}}}
بند بر تفصیل نبود کار عشق‌تا چه کرد آن شاه در بازار عشق {{{2}}}
هرچه بودش پاک با حق تاخت زدمهره‌ها را بر دو حرف از باخت زد {{{2}}}
چون به میدان بر سر دست پدرآیت کبرای حق شد جلوه‌گر {{{2}}}
جان نمرود شقی گفتی هله‌بود در جسم پلید حرمله {{{2}}}
تیر او چون کفر او بالا گرفت‌در گلوی حق نژادی جا گرفت {{{2}}}
شرع بازان حرز جان قرآن کنندتیر پس بر صاحب قرآن زنند [۴] {{{2}}}


{{ب| قبله‌ی اهل وفا شمشیر حق‌فارس میدان قدرت شیر حق {{ب| حضرت عبّاس کآمد ما صدق‌بر «ید اللّه ایدیهم» ز حق {{ب| بر حسین از یک صدای العطش‌دست و سر را کرد با هم پیشکش {{ب| دست هشت و سوی حق بی‌دست رفت‌اشتر کف کرده تا حق مست رفت {{ب| دید عباس آن که دین را شد پناه‌گشته قحط آب اندر خیمه‌گاه {{ب| ز العطش برپاست بانگ کودکان‌آمد اندر نزد شاه انس و جان {{ب| کی شه بی‌مثل و بی‌انباز و یارگشته‌ام در راه عشقت دست و بار {{ب| ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت‌کشت زار هستیم آتش گرفت {{ب| گفت از غیر تو دل برداشتم‌هر دو عالم را ز کف بگذاشتم {{ب| بر تن من دست و بر دستم علم‌العطش وانگه بپا ز اهل حرم {{ب| دست عباس ار نباشد صف شکن‌بهر یاری تو نبود گو به تن {{ب| گر عَلَم باشد مرا زین پس به دست‌مر عَلَم را نام من باشد شکست {{ب| گر فتد دست علمدارت چه غم‌گو نیابد مر شکستی بر علم {{ب| نک علم را جانب میدان زنم‌گر شوم بی‌دست بر کیوان زنم {{ب| سوی میدان بلا تازم سمندنام خود تا چون علم سازم بلند {{ب| مر توان بردن ز یمن بیرقت‌گوی نام از عاشقان مطلقت {{ب| در میان عاشقان پاکبازچون علم گردم به عالم سرفراز {{ب| خوش ز خون خویش از میدان جنگ‌باز گردانم علم را سرخ رنگ {{ب| سرخ رنگی مر علم را آبروست‌هر ظفر یابد به جنگ او سرخ روست {{ب| چون علم گردید از خون سرخ رنگ‌رو سفید آید علمدارت ز جنگ {{ب| سرخ رویی علتش منصوریست‌رنگ زرد آثاری از رنجوری است {{ب| در فلک شمس است سرخ و با شکوه‌زرد رو گردد نشیند چون به کوه {{ب| تا مرا دست علم بگرفتن است‌مر علم را ننگ از دست من است {{ب| چون فتد دست علم‌گیر از تنم‌خود به منصوری علم را ضامنم {{ب| سرخ رو برگردم از میدان جنگ‌هم علم را سازم از خون سرخ رنگ {{ب| گر نیفتد از بدن در عشق یاردست باشد بر بدن بهر چه کار {{ب| سرکه در عشقت نگردد پیش جنگ‌سر مخوانش هست بر تن بار ننگ {{ب| سینه کز عشقت نشان تیر نیست‌سینه نبود آن حصیر کهنه‌ایست {{ب| رفتم اینک همّتی خواهم ز شاه‌بلکه آرم آبی اندر خیمه‌گاه {{ب| یعنی آید آبم از عشقت به روی‌ریزد از آبم نریزد آبروی {{ب| این بگفت و بحر جانش کرد جوش‌شد به میدان مشک بی‌آبی به دوش {{ب| طالب مسکین کجایی گوش گیرمشک بی‌آبی طلب بر دوش گیر {{ب| باز گویا چشم فهمت خواب رفت‌نه پی آب هم چنین بی‌تاب رفت {{ب| یا که نشنیدی تو گفتار مرایا نکردی فهم اسرار مرا {{ب| ز آنچه گفتم با تو اندر این کتاب‌باز پنداری که رفت او بهر آب؟ {{ب| هست عباس علی خود بحر جودچشمه‌ی ایجاد و ینبوع [۵] وجود {{ب| هفت بحر از بحر جودش یک نم است‌بحر امکان خود جهانی ز آن یم [۶] است {{ب| تا نه پنداری که رفت از بهر آب‌سوی میدان با چنان شور و شتاب {{ب| رفت با مشک از پی آب طلب‌تا تو را آموزد آداب طلب {{ب| دعوت عشق است بانگ العطش‌آن صدا را دست و سر کن پیشکش {{ب| داعی حق چون زند بانگ به خویش‌سر به کف بگذار و رو مردانه پیش {{ب| دست از هستی فروشوی سوی اوچون فتادت دست، سر کن گوی او {{ب| چون فتادت دست از دوش ای پسرسینه کن بر تیر عشق او سپر {{ب| چون فتادت دست بر دندان تو مشک‌گیر تا گیرد فلک بر خود ز رشک {{ب| ز آنکه از حمل امانت آسمان‌کرد ابا و کرده‌ای تو حمل آن {{ب| چونکه دست افتاد از دوشت به تیغ‌سینه بر تیرش سپر کن بیدریغ {{ب| سینه‌ات چون شد ز ناوک چاک‌چاک‌چشم را کن وقف بر تیر هلاک {{ب| چون به تیرش چشم را کردی نیازکن به تیغش زود گردن را دراز {{ب| چون جدا شد سر ز دوشت بی‌درنگ‌استخوان خویش را کن وقف سنگ {{ب| هست یعنی تا که آثاری ز توآید اندر عشق او کاری ز تو {{ب| چون نماندت هیچ آثاری به جاگشته‌ای در وی «فناء فی الفنا» {{ب| در حسین این‌سان علمدار حسین‌شد فنا تا یافت اسرار حسین {{ب| کرد سر سودا به بازار حسین‌در دو عالم گشت سردار حسین {{ب| در ره حق داد دست حق‌پرست‌دستها شد جمله او را زیردست {{ب| چون ید اللّه دست عبّاس علیست‌پس یقین دست خدا دست ولیست [۷]


{{ب| چون علی اکبر شهید کربلانور چشم انبیا و اولیا {{ب| دید کآن سلطان اقلیم وجودخالق جان مالک غیب و شهود {{ب| مانده همچون ذات خود فرد و وحیدجمله اصحابش ز تیغ کین شهید {{ب| شاه را چون دید تنها آن جناب‌ترک هستی کرد و آمد نزد باب {{ب| گفت کای سلطان ملک جان و دین‌واصلان را منزل حقّ الیقین {{ب| برق عشقت سوخت یک جا خرمنم‌سالک راه فنایت، نک منم {{ب| هرکه در راه تو سر داد آن ولی است‌ترک سر کردن کنون کار علی است {{ب| من علیّم در تو لیکن دانیم‌فانیم گر لایق آن دانیم {{ب| آمدم تا از تو گیرم رخصتی‌خضر راه عشق اینک همّتی {{ب| گفت شاهش کای دُرّ دریای عشق‌مظهر حسن، آیت کبرای عشق {{ب| رو که هستم من به دل دمساز توتا به منزل همدم و همراز تو {{ب| چون علی اکبر به تأیید پدرسوی میدان فنا شد ره سپر {{ب| چون سراج معرفت وهّاج شدمصطفایی جانب معراج شد {{ب| جبرئیل عقل تا میدان عشق‌در رکاب آن مه کنعان عشق {{ب| چون به میدان دست بر شمشیر زدتیغ لا بر فرق غیر پیر زد {{ب| ذات باقی نیست یعنی جز حسین‌عین نفی‌اند این تمام و نفی عین {{ب| جبرئیل عقل از رفتار ماندخانه خالی، غیر رفت و یار ماند {{ب| شمس میدان تاب وحدت برفروخت‌پرده‌های عقل و کثرت را بسوخت {{ب| گرم شد ز آن جلوه جان آن جناب‌در قتال خصم هی زد بر عقاب {{ب| وصف توحیدش چو در دل رخ نمودهیکلی را دید کافرون دیده بود {{ب| سرّ لو کشف الغطا شد منجلی‌دید راز آن علی را این علی {{ب| چیست لو کشف الغطا توحید عین‌هیکل توحید نبود جز حسین {{ب| شد چو بر وی کشف اسرار وجوددید در دار وجود اندر شهود {{ب| جز حسین بن علی دیّار نیست‌اوست فرد و هیچ با او یار نیست {{ب| ذات عالی اوست باقی جمله پست‌نیست با او هیچ و او در جمله هست {{ب| عالم اسماء چو شد بر وی عیان‌ماند باقی یک تعیّن بس گران {{ب| گفت زین روی زاده‌ی شاه شهیداین تعیّن را به جان ثقل الحدید {{ب| هرچه نوشید از کف ساقی شراب‌تشنه‌تر گردید و شد جویای آب {{ب| لاجرم مستسقی جامی ز شاه‌گشت و از میدان شد اندر خیمه‌گاه {{ب| کای پدر از تشنگی جانم گداخت‌بنده را شاید از جامی نواخت {{ب| گرچه ز اقسام تعیّن رسته‌ام‌کرده سنگینی آهن خسته‌ام {{ب| زین تعیّن ساز جانم را خلاص‌تا شوم مطلق ز قید عام و خاص {{ب| چون علی در ذات عالی شد فنازان فنا شد مالک ملک بقا {{ب| پس دهانش را به خاتم مُهر کردتا نگردد فاش راز اهل درد {{ب| هرکه را اسرار حق آموختندمُهر کردند و دهانش دوختند {{ب| چون علی در ذات شاه ذو العلی‌شد فنا اندر فنا اندر فنا {{ب| سوی میدان شد روان بهر ستیزجسم خود را کرد وقف تیغ تیز {{ب| آن ز حق بیگانگان بد پسندکاهل شرع و قاری قرآن بُدند {{ب| بهر قتل حق ز هر سو تاختندکین حق را ظاهر از دل ساختند {{ب| جسم حق چو از کینه‌ی اهل هلاک‌گشت از شمشیر و خنجر چاک‌چاک {{ب| شد سوی افلاک وحدت رهسپربرد از میدان کثراتش بدر {{ب| چون حسین آواز ادرک یا ابازو شنید آمد به میدان دغا {{ب| دید نبود در جهان از وی اثرگشت هرسو در سراغش رهسپر {{ب| زد صدا او را به آواز جلی‌کت نبینم در کجایی یا علی {{ب| گفت ای شه در بیابان فنانیستم دیگر مکان و حدّ و جا {{ب| از مکان و لا مکان بیرون شدم‌عین ذات حضرت بی‌چون شدم {{ب| چون علی را اندرین کثرت نیافت‌هشت کثرت را و در وحدت شتافت {{ب| دید در صحرای وحدت واردش‌متصل با ذات پاک واحدش [۸]


{{ب| چون که شاه عشق را در کربلاعشق زد در دشت جانبازی صدا {{ب| ظهر عاشورا در آن صحرای کین‌دید خود را بی‌کس و یار و معین {{ب| ذو الجلال فرد با تیغ و سلاح‌هشت پا را در رکاب ذو الجناح {{ب| عزم میدان کرد چون حلّال عشق‌زینب از پی با زبان حال عشق {{ب| گفت کای لب تشنه‌ی بحر وصال‌بعد ازینت در کجا بینم جمال {{ب| گفت بیرون از مکان و لا مکان‌چون شدی یابی ز دیدارم نشان {{ب| هان برو زینب که خواهی شد اسیرهست جانت زین اسیری ناگزیر {{ب| حق تو را بهر اسیری فرد کردگرچه گردونی اسیر گرد کرد {{ب| روی گردون را اگر گیرد غبارکی توان انداخت گردون را ز کار {{ب| بحر توحیدی تو، گر پر شد کفت‌سوخت کفها خواهد از موج و تفت {{ب| حق تو را خواهد اسیر از بهر آن‌که نماید خاکیان را امتحان {{ب| از اسیری تو حق را حکمتی است‌سرّ حق را در اسیری شوکتی است {{ب| حق تو را خواهد اسیر سلسله‌از رضای حق مکن خواهر گله {{ب| چون اسیرت خواست حق، چالاک شوزیر بار امرِ حق بی‌باک رو {{ب| گنج توحیدی تو، از ویران مرنج‌ز آنکه در ویرانه باشد جای گنج {{ب| امر حق زنجیر و جان تو اسدهست تا باشد ترا جان در جسد {{ب| چون به زنجیر اوفتادی شاد باش‌بند را همدست با سجّاد باش {{ب| باش هم زنجیر با او در سلوک‌هم مطیع امر آن رأس الملوک {{ب| هر دو زنجیر بلا را قابلیدزانکه از یک دوده و یک حاصلید {{ب| نک ز میدان بانگ طبل جنگ خاست‌رو که رفتم فتح و نصرت با خداست {{ب| حق مرا زد بانگ حالی ز ارجعی‌کی نیوشد راز حق را مدعی {{ب| هین برو زینب که عصر آمد به پیش‌صبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش {{ب| جمله صحبت در اسیری عصر بادعصرها را همّت ذو النصر باد {{ب| رو یتیمان مرا غمخوار باش‌در بلا و در شداید یار باش {{ب| رو که هستم من بهر جا همرهت‌آگهم از حال قلب آگهت {{ب| چون شوی بر ناقه‌ی عریان سواردربه‌در گردی به هر شهر و دیار {{ب| نیستم غافل دمی از حال توآیم از سر هرکجا دنبال تو {{ب| رو که سوی شام خواهی شد روان‌با علی آن صبح وصل عارفان {{ب| دان غنیمت شام غم را در عمل‌زین سفر طالع شدت صبح ازل {{ب| نردبان عشق باشد راه شام‌زان به معراج آیی ای احمد مقام {{ب| راه شام ای جان من منهاج تست‌زان خرابه شام غم، معراج تست {{ب| چون خرابه گشت جایت شاد باش‌تا که گنج حق شود بر خلق فاش {{ب| رو اسیری را کنون آماده باش‌امر حق را بنده‌ی آزاده باش {{ب| هان برو زینب که دردت بی‌دواست‌دردمندِ حق طبیب درد ماست {{ب| رو که بیمار مرا یارش تویی‌غلطد از هرسو پرستارش تویی {{ب| چون رود بیمارت اندر سلسله‌بد مکن دل، شو دلیل قافله {{ب| بر کسی عین دعای بد مکن‌باب رحمت را به خلقان سد مکن {{ب| او چو شیر و امر حق زنجیر حق‌کی سر از زنجیر تابد شیر حق {{ب| گر دعای بد کنی فیض خداقطع گردد از تمام ماسوا {{ب| پس صبوری در اسیری پیشه کن‌ریشه‌ی بی‌طاقتی را تیشه کن {{ب| گر خورد سیلی سکینه دم مزن‌عالمی ز ان دم زدن برهم مزن {{ب| حتم شد از حق اسیری بر شماخلق تا بینند حق را در شما {{ب| گر شوی بی‌چادر و معجر سزاست‌کاین دلیل معرفت بهر خداست {{ب| کنز مخفی پیش از این بنهفته بودشیر هستی در نیستان خفته بود {{ب| خواست او خود را عیان و آشکارهم تو را بر ناقه‌ی عریان سوار {{ب| تا شود مفتوح راه معرفت‌بر همه خلقان ز آثار و صفت {{ب| پس تو را لازم بود بی‌معجری‌تا شود ظاهر کمال حیدری {{ب| تا نگردد بسته بازویت به بندهم سر من بر سر نی تا بلند {{ب| کنز مخفی کی شود ظاهر تمام‌پس ز سر رو بر اسیری سوی شام {{ب| شو به شام و کوفه خواهر در به درتا که بشناسند خلقت سر به سر {{ب| من بدون این اسیری گر شهیدمی‌شدم هم باز حق بد ناپدید {{ب| آن اسیری زین شهادت بس سر است‌در اسیری تو حق پیداتر است [۹]


سرّ طلب یاری نمودن: {{ب| لا جرم در کربلا عشاق چندبانگ حق چون شد ز نای حق بلند {{ب| کالصلا ای عاشقان جان فروش‌ز ان صدا کردند ترک جان و هوش {{ب| خود منادی شد خدا و زد صدااهل رحمت را که یاران الصلا {{ب| من لباس آدمی کردم به برتا مؤثر را که بیند در اثر {{ب| عاشق خود بودم و در این لباس‌جلوه کردم تا که باشد حق‌شناس {{ب| رخت بستم واحد از ملک وجودآمدم تنها به میدان شهود {{ب| تا در این صحرا که گردد یار من‌وز بهای جان خرد دیدار من {{ب| من همان گنج نهانستم که بودپادشاه و مالک ملک وجود {{ب| خواستم تا خویش را ظاهر کنم‌وز ظهور خویش فاش آن سرّ کنم {{ب| آمدم از ملک وحدت بی‌سپاه‌تا که را چشمی بود بینا به شاه {{ب| وا نمودم خویش را اینسان فقیرتا که یابد واحدی را در کثیر {{ب| چونکه بد بی‌یار ذات واحدم‌بی‌کس از وحدت به کثرت آمدم {{ب| آمدم بی‌یار تا یارم که شدوندر این صحرا خریدارم که شد {{ب| چون نبد مثلی و انبازی مراهم نباشد یار و همرازی مرا {{ب| چونکه تنها بوده ذاتم از قدم‌هم در این صحرا زدم تنها علم {{ب| هرکسی را من معین و مونسم‌گرچه اینسان بی‌معین و بی‌کسم {{ب| بی‌کسی مستلزم ذات من است‌ذات من برهان اثبات من است {{ب| گر چنین بی‌مونس و یارم به جاست‌بهر بی‌یاران چو من یاری کجاست {{ب| ای خنک جانی که غمخوارش منم‌او بود یار من و یارش منم {{ب| من ندارم یار و بی‌یاری نکوست‌هرکه با من کرد یاری یارم اوست {{ب| یاری من کار هر اوباش نیست‌سرّ سلطانی به هرکس فاش نیست {{ب| کو کسی کامروز یار من شودپرده درّد پرده‌دار من شود {{ب| گشته‌ام بی‌یار که بود یار حق‌ترک سر گوید شود سردار حق {{ب| سر که دارد نوبت سربازی است‌جان چه باشد وقت جان پردازیست {{ب| مرحبا جانی که جانانش منم‌جان دهد بهر من و جانش منم {{ب| روز میدان داری اهل دل است‌بارهای عاشقان بر منزل است {{ب| گر در اینجا باری افتد چه غمست‌ز انکه زینجا تا بمنزل یک دمست {{ب| اندرین منزل ز اوفو للعهودمحمل زینب به جا آمد فرود {{ب| الصلا ای عهد با حق بستگان‌وز تعیّن‌های هستی رستگان {{ب| هرکه جانش بر سر عهد بلاست‌گو در آید عهد را روز وفاست {{ب| قائل قول الستم من هلاکیست ثابت بر سر قول بلی {{ب| ای بلی گویان کجا و کیستیدامتحان حق در آمد بیستید {{ب| بر سر عهد بلی گر واقفیدذات حق را بر تجلّی عارفید {{ب| الصلا، ای سالکان راه عشق‌ره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق {{ب| گر سری دارید با او حاضر است‌سوی میدان بی‌معین و ناصر است {{ب| جز زنانی چند و اطفالی صغیرنیست یاری بهر سلطان نصیر {{ب| عترت حق بی‌معین و مونسنداندرین صحرا غریب و بی‌کسند {{ب| عترت حق را درین صحرا کجاست‌یاوری کو بر سر عهد بلی است {{ب| اهل بیت خویش را جان آفرین‌خواست بی‌یار اندرین صحرای کین {{ب| تا که گردد یار این جمع اسیرحق کند زین یاریش نعم النصیر {{ب| زین اعانت عین اللّهش کندبر مکان و لا مکان شاهش کند {{ب| جان دهد جان آفرین و جان شودجان اهل جان و هم جانان شود {{ب| جان او را ذات پاکم ضامنست‌با وجود آن که جان هم از منست {{ب| لیک هرکس جان به راه من دهدبر سر و بر جان من منّت نهد {{ب| گرچه باشد صد هزاران منّتم‌بر کسی کو یافت جان از رحمتم {{ب| لیک دارم منّتش را هم قبول‌که دهد جان در ره آل رسول {{ب| صیحه‌ی حق حضرت بی‌چون و چندچون بدینسان گشت در میدان بلند {{ب| هرکسی جان داشت از جا کنده شدطالب این نعمت پاینده شد {{ب| جان موجودات یکجا ز ان خروش‌گشت از جا کنده و آمد به جوش {{ب| جان موجودات یکجا زان صداز ابتدای خلق عالم تانها {{ب| گشت حاضر از پی غمخواریش‌هر وجودی تا نماید یاریش {{ب| بود بیماری اسیر بستری‌حق نژادی، بی‌کسی، بی‌یاوری {{ب| رفته بود از ضعف بیماری ز هوش‌صیحه حق مرو را آمد به گوش {{ب| نیم جانی بود اندر جسم اوهم ز جانبازان اسیری قسم او {{ب| جست از جا ز آن صدا همچون سپندشد علیل حق ز جای خود بلند {{ب| کامدم ای دوست اینک ناتوان‌هست اندر تن هنوزم نیم جان {{ب| جان نباشد آن که از بهر تو نیست‌خشک باد آبی که در نهر تو نیست {{ب| آمدم ای دوست با حال خراب‌گردنم را شد غم عشقت طناب {{ب| هست عشقت بر خلایق مفترض‌ترک جان را خواست کی عاشق عوض {{ب| آمدم ای دوست با جان بی‌دریغ‌بار دم گر بر سر آتش جای تیغ {{ب| کودکانی چند بر دنبال اوهریکی آشفته‌تر ز احوال او {{ب| و آن زنان خسته جان پیرامنش‌هریکی بگرفته بر کف دامنش {{ب| کای علیل ناتوان بی‌شکیب‌می‌روی چون از سر جمعی غریب {{ب| گفت بردارید دست از جان من‌جان تمنّا می‌کند جانان من {{ب| از صدایش سنگ از جا کنده شدبهر جانبازی مطیع و بنده شد {{ب| جانکه نبود در تن ما بهر اودربدر باد از بلاد و شهر او {{ب| می‌روم تا جان کنم بر وی نثارجان دگر در تن بود بهر چکار {{ب| دل بر او گر خون نگردد نی دلست‌از دل بی‌سوز به سنگ و گلست {{ب| زانکه سنگ و گل برو سوزد مدام‌خواهد از نار غمش سوزد تمام {{ب| کرده سنگ و گل ز حدّ خود خروج‌در غمش دارد به دل فکر عروج {{ب| نه من آخر بر خلایق داورم‌در غمش از سنگ و گل نی کمترم {{ب| جان ندارد آنکه بهر عشق اودارد از حق روح و جانی آرزو {{ب| من که دارم نیم جانی در جسدعشق زنجیر است و جان من اسد {{ب| می‌کشد زنجیر عشقم بی‌حدیدکی ازین زنجیر، تانم سرکشید {{ب| نیست جانم را ز زنجیرش گله‌خویش را خواهد همی در سلسله {{ب| دید چون از دور شاه آن کشمکش‌شمس اجلالش بخرگه کرد رش {{ب| منعطف کرد او عنان ذو الجناح‌رفع غوغا تا کند ز اهل صلاح {{ب| دید کان بیمار بی‌یار علیل‌عشق بر وی داده بانگ الرحیل {{ب| گفت یکجا ترک جان و نام ننگ‌شیشه‌ی جان را زند خواهد به سنگ {{ب| و آن اسیران مانعش ز آن آرزودر میانشان هست زینسان گفتگو [۱۰]


مکالمه امام شهدا با سیّد سجّاد (ع): {{ب| کرد او را بانگ شه کای شیر حق‌مر که داری عار از زنجیر حق {{ب| ور نداری ننگ مردانه و دلیربایدت گشتن به راه حق اسیر {{ب| بر اسیرانی تو میر قافله‌شیر حق را ننگ نبود سلسله {{ب| سلسله عشقست و حقّت شیربان‌دل بر آن زنجیر خوش کن شیرسان {{ب| این اسیری از شهادت سر بودزیر تیغت هر دمی صد سر بود {{ب| نیست هرکس قابل زنجیر دوست‌بر تو این زنجیر شد تقدیر دوست {{ب| تو وجود مطلقی دور از گله‌ذات پاکت را تعیّن سلسله {{ب| کای وجود لا بشرط ای بی‌گله‌گرددش تنگ از تعیّن حوصله {{ب| ذات مطلق را تعیّن حوصله است‌لا بشرطی لازمش این سلسله است {{ب| سلسله معلول و علّت شیر بودپس نشاید شیر بی‌زنجیر بود {{ب| ز آنکه علّت منفک از معلول نیست‌نزد اهل دانش این مجهول نیست {{ب| علّتی تو و این همه معلول تست‌وز تو عقل اولین مجعول تست {{ب| هرکسی از تست ذاتش بی‌خلل‌تو به ذات پاک خویشی مستقل {{ب| ای علی تا هست جان من به تن‌این تعیّنهاست فرع ذات من {{ب| چون شوم من کشته گردم در شهوداین تعیّنها تو را فرع وجود {{ب| گرچه از ذاتت تعیّن مشتق است‌لیک ذاتت از تعیّن مطلق است {{ب| بعد من خواهش شدن خوار و اسیربر تعیّنها خداوند و امیر {{ب| دست و پایت رفت چون در سلسله‌کرد باید در تعیّن حوصله {{ب| سلسله سرّ تعیّنهای تست‌کان ز امر حق به دست و پای تست {{ب| زین تعیّنها نگردی خُلق تنگ‌گردنت را گشت چون او پالهنگ {{ب| گر شوی دلگیر زان قید و اثرعالم امکان شود زیر و زبر {{ب| با تعیّنها بساز و دم مزن‌دم از آنچه پیشت آید هم مزن {{ب| تنگ گردد شیر را گر حوصله‌درّد و اندازد از خود سلسله {{ب| سلسله‌ی تو گر ز دست و پا فتدچرخ از گردش جهان ز اجزا فتد {{ب| سلسله پس لازم ذات تو است‌وین تعیّنها ز اثبات تو است {{ب| سلسله چبود ترا بر دست و پافرق بعد از جمع در عین بقا {{ب| سلسله چبود ترا نسبت به ذات‌آن تعیّنهای اسماء و صفات {{ب| گرچه این دم از تعیّن برتری‌ساعتی دیگر تعیّن پروری {{ب| رو به خیمه ای ولّی ذو المنم‌تا نبینی زیر تیغ دشمنم {{ب| ورنه‌ی آسوده از احوال من‌بین به میدان قدرت و اجلال من [۱۱]


تفویض امامت به امام سجّاد (ع): {{ب| شد طبیب دردمندان یار عشق‌بر سر بالین آن بیمار عشق {{ب| کای طبیب دردهای بی‌دواحال تو چونست برگو ماجرا {{ب| نک ز جا برخیز نبود وقت خواب‌حق سلامت می‌رساند گو جواب {{ب| ای علی آورده‌ام از حق پیام‌بر تو من بعد از تحیّات و سلام {{ب| کای علیل من تبارک بر تو بادخلعت شاهی مبارک بر تو باد {{ب| مالک الملکی و سلطان وجودمظهر من مظهر غیب و شهود {{ب| گردنت بود ای به قدرت شیر من‌از ازل زیبنده‌ی زنجیر من {{ب| جز تو جانی را نبود این حوصله‌پس مبارک بر تو باد این سلسله {{ب| چون پیام دوست بشنید آن علیل‌از زبان حق بدون جبرئیل {{ب| برگشود او دیده‌ی حق بین خویش‌دید حق را بر سر بالین خویش {{ب| احمدی برگشته از معراج قرب‌مر علی را هشته بر سر تاج قرب {{ب| خود پیام آورده خلاق جلیل‌خود پیمبر بر علی خود جبرئیل {{ب| آن پیمبر از علی بر خاص و عام‌وین ز خود بهر علی دارد پیام {{ب| شد علیل حق بلند از جایگاه‌بوسه باران کرد خاک پای شاه {{ب| گفت کای درد و غمت درمان من‌ای فدای درد عشقت جان من {{ب| دردمندی ای خوشا بر حال اوکه تو پرسی از کرم احوال او {{ب| گر تو پرسی حال بیماران غم‌بس گوارا باشد این درد و الم {{ب| چونکه زنجیر تو را من قابلم‌زیر این زنجیر خوش باشد دلم {{ب| من به زنجیر تو دارم افتخارشیر حق را نیست از زنجیر عار {{ب| ناطق آمد نقطه‌ی ذات علی‌شد علی برهان اثبات علی {{ب| کنز مخفی بود چون ذات علی‌گشت از ذات علی هم منجلی {{ب| هست رازی اندرین معنی خفی‌چون نگوید چونکه می‌داند صفی {{ب| نی ندانم چنگ ذوقت ساز نیست‌گوش هرکس لایق این راز نیست {{ب| حق تعالی بر صفّی ممتحن‌کشف کرد اسرار خود رانی بمن {{ب| گنج علم علم الاسماء صفیست‌نی صفّی اینهم ز اسرار خفیست {{ب| آنکه در من دم زمن زد نی منم‌مشنو اینهم ز اسرار خفیست {{ب| راز حق را ای اخی نبود حجاب‌پرده‌ی آن خود تویی نیکو بیاب {{ب| پرده ز آن هشتند پیش خانه‌هاتا نهان مانند از بیگانه‌ها {{ب| هستی تو مردم بیگانه است‌پرده ز آن بهر تو پیش خانه است {{ب| تا تو را باقیست زین هستی کمی‌شاهد آن راز نامحرمی {{ب| الغرض گردید یکجا منجلی‌نقطه‌ی ذات حسین اندر علی {{ب| بود دریایی نهان در زیر کف‌جوش کرد از قعر و کف شد برطرف {{ب| موج زن شد بحر ذخّار وجودوز علی فرمود اظهار وجود {{ب| چون علی در ملک دین شد پادشاه‌عزم میدان کرد شاه از خیمه‌گاه [۱۲]


مکالمه امام (ع) با فرزندش حضرت سکینه (س): {{ب| شد سکینه دامنش را برگرفت‌داستان عاشقی از سر گرفت {{ب| کای پدر داری دگر عزم کجادل ز ما بگرفته‌ای دیگر چرا {{ب| مر ز ما ظاهر خطایی دیده‌ای‌که دل از ما بی‌کسان ببریده‌ای {{ب| گفت شه دارم هوای کوی دوست‌آنکه در هر جا نگهدار تو اوست {{ب| می‌روم گر من خدا یار شماست‌ظاهر و باطن نگهدار شماست {{ب| مر علی شد بر شما شاه و امیربا علی همراه خواهی شد اسیر {{ب| در اسیری او شما را یاور است‌تا به مقصد رهنما و رهبر است {{ب| چون علی شد رهنما ای نور عین‌می‌رساند عنقریبت بر حسین {{ب| این بگفت و تاخت در میدان سمندمن چگویم ز این پس آمد نطق بند {{ب| عقل شد بس تنگ میدان سخن‌گشته ویلان در بیابان سخن [۱۳]


مثنوی عقل و عشق: {{ب| مرغ عشقم باز در پرواز شدباب عشقم باز بر دل باز شد {{ب| نغمه‌ی دیگر در این ره ساز کردداستان عشق و عقل آغاز کرد {{ب| عشق و عقل عاشقان را گوش کن‌حالشان را پیشوای هوش کن {{ب| عاشقی کاو را به جان زد برق عشق‌جانش از پا تا به سر شد غرق عشق {{ب| همچنین در کربلا سلطان عشق‌چون روان گردید بر میدان عشق {{ب| عقل آمد راه او را سخت بست‌عشق آمد از دو کونش رخت بست {{ب| عقل نرمی کرد و با پرهیز رفت‌عشق گرمی کرد و آتش ریز رفت {{ب| عقل برهان گفت و استدلال یافت‌عشق مستی کرد و استقلال یافت {{ب| عقل راهش از ره قانون گرفت‌عشق گفت این حرف را هنگام نیست {{ب| عقل گفتا زین رهت مقصود چیست‌عشق گفت این راه را مقصود نیست {{ب| عقل گفتا تخم ناکامی مپاش‌عشق گفتا بند ناکامی مباش {{ب| عقل گفت از جوع طفلان و عطش‌عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش {{ب| عقل گفت از اهل بیت و راه شام‌عشق گفت از صبح وصل و دور جام {{ب| عقل از زنجیر و آن بیمار گفت‌عشق از سودای زلف یار گفت {{ب| عقل گفت از زینب و شهر دمشق‌عشق گفت از شهریار و شهر عشق {{ب| عقل گفت از بزم و بیداد یزیدعشق گفت از حظّ دیدار و مزید {{ب| عقل گفتا از اسیری سرگذشت‌عشق گفتا آب‌ها از سرگذشت {{ب| عقل گفت از جان گذشتن خواریست‌عشق گفتا روح را تن حائلست {{ب| عقل گفت اینسان که جانرا کرد خوارعشق گفتا آنکه خواهد وصل یار {{ب| عقل گفتا چون کنی با این عیال‌عشق گفت از جمله باید انفصال {{ب| عقل گفتا از ملامت کن حذرعشق گفتا شو ملامت را سپر {{ب| عقل از اهل و عیالش بیم دادعشق بر کف جامش از تسلیم داد {{ب| عقل گفتا رو برون زین کارزارعشق گفتا راهها را بست یار {{ب| عقل گفتا صلح کن با این سپاه‌عشق گفتا جنگ ریزد ز ان نگاه {{ب| عقل گفت از فتنه بیزار است دوست‌عشق گفت این فتنه‌ها از چشم اوست {{ب| عقل گفتا کن سلامت اختیارعشق گفتا گر گذارد چشم یار {{ب| عقل گفتا محنت از هرسو رسیدعشق گفت آغوش بگشا کاو رسید {{ب| عقل گفتا کار آمد رو به خویش‌عشق گفتا یار آمد رو به پیش {{ب| عقل گفت از زخم بسیارم غمست‌عشق گفت ار او نهد مرهم کمست {{ب| عقل آمد از در الصلح خیرعشق گفتا خیر و شر نبود ز غیر {{ب| عقل گفتا نیست شر در فعل دوست‌عشق گفتا نیست شری جمله اوست {{ب| عقل گفت از نوک تیر و ناوکش‌عشق گفت از غمزه‌های چابکش {{ب| عقل گفت از تشنه کامی و تبش‌عشق گفت از لعل جانان بر لبش {{ب| عقل گفتا هوش بگشا بهر اوعشق گفت آغوش بگشا بهر او {{ب| عقل بنمودش شماتت‌های عام‌عشق بستودش ز یار خوش کلام {{ب| عقل گفت از جور خصم غافلش‌عشق گفت از لطف یار یکدلش {{ب| عقل محکم کرد بنیان قیاس‌عشق برهم ریخت بنیاد و اساس {{ب| عقل طرح هستی از لولاک ریخت‌عشق بر چشم مطرح خاک ریخت {{ب| عقل آمد از در تقوی و شرع‌عشق درهم کوفت بیت اصل و فرع {{ب| عقل حرف از مصلحت گفت و مآل‌عشق برد از مصلحت وقت و مجال {{ب| عقل آوردش بهوش از بعد و قبل‌عشق آوردش بجوش از بانگ طبل {{ب| عقل گفتا با بلا نتوان ستیزعشق گفتا زین بلا نتوان گریز {{ب| عقل گفتا بر بلا کس رو نکردعشق گفتا غیر شیر و غیر مرد {{ب| عقل گفت از تن کجا سازی وطن‌عشق گفت آنجا که نبود جان و تن {{ب| عقل تا می‌دید بهر او صلاح‌عشق بردش سوی میدان ذو الجناح {{ب| باز آنجا عقل دست و پای کردبهر خویش اثبات عزم و رای کرد {{ب| گفت در جنگ عدو تأخیر کن‌وصف خود را ز آیت تطهیر کن {{ب| تا که بشناسندت این قوم دو دل‌بل شوند از کرده‌ی خود منفعل {{ب| عشق گفتا زین شناسایی چه بودمن ترا نیکو شناسم ای ودود {{ب| جدّ تو بر ما سوی پیغمبر است‌مادرت زهرا و بابت حیدر است {{ب| تو خود آن شاهی که در روز الست‌حق بعشق خویش پیمان تو بست {{ب| مر ترا از ما سوا ممتاز کردباز بر دل عقده‌های راز کرد {{ب| عهد تو ثبت است در طومار عشق‌عارف و معروف نبود بار عشق {{ب| تیغ برکش عهد را تکمیل کن‌در فنای خویشتن تعجیل کن {{ب| گوش کن تا گویمت پیغام دوست‌ای همای حق نشین بر بام دوست {{ب| نهی منکر گر خرد گوید درشت‌تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت {{ب| کرد مرآت ترا رخسار خویش‌دید در مرآت رویت ذات خویش {{ب| عشق با حسن تو از روی تو باخت‌دل به خویش از وجه نیکوی تو باخت {{ب| نیست پیدا غیر او ز آیینه‌ات‌کی دهد ره غیر را در سینه‌ات {{ب| پای تا سر هیکلت مرآت اوست‌جزء جزئت آیت اثبات اوست {{ب| بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش‌در مقام وصل از ما تن مپوش {{ب| پیرهن خواهم تو را از خون کنندوقت مرگ از پیکرت بیرون کنند {{ب| تا چنان کت دل بما واصل شودهم تنت را کام جان حاصل شود {{ب| گر تنت گردد لگدکوب ستورباشد افزون لذت جان در حضور {{ب| از در دیگر در آمد باز عقل‌تا کند او را بخود دمساز عقل {{ب| یکسر از منقول بر معقول رفت‌عرض را بنهاد و سوی طول رفت {{ب| گفت گر تو مظهر ذات اللهی‌در صفات ذات مرآت اللهی {{ب| اوست بی‌تبدیل و بی‌تغییر هم‌رتبه‌ی مظهر نگردد بیش و کم {{ب| خلقت اشیا به حق عاید نشدرتبه از بهر او زاید نشد {{ب| کی مقامی را ظهورش فاقد است‌کز شهادت می‌نیابی آن شهود {{ب| ز آنکه اشیا خود به ترتیب حدودجمله موجودند بر نفس وجود {{ب| عشق گفتا این دلیل فلسفی است‌در مقام ما دلایل منتفی است {{ب| عقل گو کن تیغ برهان را غلاف‌در مقام عاشقی حکمت مباف {{ب| مظهر حق خالق بیش و کمست‌هرکمی از وی فزون در عالمست {{ب| ز آن مقاماتی که ذاتش مالک است‌این مقام و این شهادت هم یکست {{ب| بهر عقل است این وگرنه واصلی‌نه مقامی داند و نه منزلی {{ب| عقل گفتا در دلایل خستگی است‌گر کمال عشق در وارستگی است {{ب| زین مقامی هم که داری رسته شوبی‌مقامی را یکی شایسته شو {{ب| جان مده بر باد و حفظ خویش کن‌ترک این هنگامه و تشویش کن {{ب| گر کمالست این تو بگذار از کمال‌تا مجرّد باشی از هجر و وصال {{ب| عشق گفتا این تجرد ای همام‌می‌شود ثابت بحفظ این مقام {{ب| این مقام آخر مقام سالک است‌بر مراتب‌های مادون مالک است {{ب| لیک عاشق زین مراتب مطلق است‌نه به اطلاق و تقیّد ملحق است {{ب| نه خبر دارد ز قید و بستگی‌نه بود آگاه از وارستگی {{ب| بل عشیق از خلق و خالق فارغست‌از تجرّد وز علایق فارغست {{ب| بهر مفهوم است این در سیر عشق‌ورنه نبود عقل کامل غیر عشق {{ب| چون عشیق از جام وحدت مست شدعقل با عشق آمد و همدست شد [۱۴]



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 980-995.

پی نوشت

  1. ر. ک. به لغت نامه دهخدا ذیل اسم صفی علیشاه.
  2. زبدة الاسرار؛ ص 32.
  3. همان؛ ص 116.
  4. همان؛ ص 68- 79 گزینش اشعار.
  5. ینبوع: چشمه.
  6. یم: دریا.
  7. زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.
  8. همان؛ ص 154- 162 گزینش اشعار.
  9. همان؛ ص 34- 53.
  10. همان؛ ص 203- 209.
  11. همان؛ ص 209- 211.
  12. همان؛ ص 288- 290.
  13. همان؛ ص 290 و 291.
  14. همان؛ ص 353- 360.