داوری شیرازی
میرزا محمّد متخلّص به «داوری» سومین پسر وصال شیرازی، ادیب، شاعر، نقّاش و خوشنویس ایرانی است. پدرش سخنور، شاعر و دانشمند نامدار عهد خویش بود و برادرانش «حکیم» و «وقار» و «فرهنگ» همه اهل فضل و ادب بودند.
میرزا محمّد در سال 1238 ه ق. در شیراز به دنیا آمد و از همان کودکی، دارای فراست و هوش سرشاری بود به طوری که به اندک توجه دقایق علوم و فنون را فرا میگرفت. وی به آموختن علوم ادبی و عربی و خوشنویسی و نقّاشی پرداخت و در شماری از رشتههای علمی و هنری از جمله فن تذهیب کتاب سمت استادی یافت.
مؤلف فارسنامه به نقل از ابو القاسم فرهنگ (م 1309 ه) دربارهاش میگوید: «او در خط نسخ تعلیق استادی بود بزرگ، خط شکسته را به حد کمال رسانید و در صنعت نقّاشی و پیکر نگاری از استادان سلف بگذرانید. در علوم ادیبه و حکمت نیز دستی تمام داشت». داوری در زبان عربی مهارتی تام داشته به طوری که از محتوای بعضی قصاید او برمیآید دواوین شعرای عرب را بسیار مطالعه کرده و حتی بعضی از قصاید آنها را استقبال نموده است.
داوری انواع شعر از غزل، قصیده، مثنوی، مرثیه و قطعه را نیکو سروده و اشعار فراوانی در مدح رسول اکرم (ص) و منقبت علی بن ابیطالب (ع) دارد.
آثار داوری عبارتند از: رساله در معانی و بدیع به زبان عربی، رساله در علم عروض و آیین سخنوری، فرهنگ بزرگ ترکی به فارسی.
دیوان وی مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و مراثی است که به سال 1330 ش، در شیراز به طبع رسیده است. یک جلد شاهنامه به خط و تذهیب و نقّاشی از او باقی مانده است. وی به سال 1282 هجری در شیراز درگذشت. پیکرش را در شاهچراغ به خاک سپردند. [۱]
پیغمبر خدای که بُد رهنمای خلق | بس رنجها که برد ز خلق از برای خلق | |
با آنکه او ز خلق به غیر از بدی ندید | جز نیکویی نخواست به خلق از خدای خلق | |
ای بس که برده رنج و تعب در ره خدای | تا شد میان خلق خدا، رهنمای خلق | |
یک تن نَبُد ز خلق که با او وفا کند | زین رنجها که برد به مهر و وفای خلق | |
دندان او که گوهر بحر وجود بود | دیدی که چون شکست ز سنگ جفای خلق | |
خاکستر از جفا به سرش ریختند و او | روی از حیا نتافت که اف بر حیای خلق | |
جز خون دل غذاش ندادند و ای دریغ | آن را که هیچ بهره نَبُد از غذای خلق | |
ای بس زبان طعن که بر وی گشاده شد | با این همه، زبان نکشید از دعای خلق | |
او از پی هدایت و خلق از برای ظلم | خلق از قفای او شده او از قفای خلق | |
غیر از بدی ندید ز خلق خدا جزای | تا خود خدا به حشر چه بدهد جزای خلق | |
ظلمی که بر رسول خدا رفت و عترتش | هم خود مگر خدای ببخشد به امّتش |
داماد مصطفی که از او دین قوام یافت | بنگر چها ز امت بیاحترام یافت | |
آن مهتر ستوده که از احترام اوست | این حرمتی که ساحت بیت الحرام یافت | |
معراجش از رسول خدا برتر است از آنک | او بر فراز دوش پیمبر مقام یافت | |
دیدی چها ز بعد رسول از لئام خلق | آن سیّد امام و بزرگ کِرام یافت | |
دستی که در ز قلعهی خیبر گرفته بود | رنج رسن [۲] ز دست یهودان عام یافت | |
لعنت بر آن خسان که گرفتند ازو به ظلم | حقّی که از رسول علیه السّلام یافت | |
یک شام را به خواب نیاسود تا به صبح | تا صبح عمر او ز اجل ره به شام یافت | |
یک عمر در صیام به سر برد وای دریغ | ز آن ضربتی که در شب ماه صیام یافت | |
دردا و حسرتا که مرادی مراد جست | تا تیغش از سرشه مردان مرام یافت | |
تنها همین نه تارک شیر خدا شکست | دین خدای نیز شکستی تمام یافت | |
از عترت رسول به جز دختری نبود | کاندر سپهر مجد چو او اختری نبود | |
چون دورهی تعب به حسین و حسن رسید | بس غم که در زمانه به اهل زمن رسید | |
تنها همین نه پیکر این شد نشان تیر | آن را به دل نشست گر این را به تن رسید | |
آه از شبی که تشنه برآورد سر ز خواب | آسیمه سر به کوزهی آبش دهن رسید | |
آن آب آتشین چو فرو ریخت در گلو | از آب زودتر اثرش بر بدن رسید | |
زهری جگر شکاف که چندان نفوذ کرد | در آن تن لطیف که بر پیرهن رسید | |
چون پارهی جگر ز گلویش به طشت ریخت | ز آن طشت طعنهها که به دشت یمن رسید | |
رو کرد بر برادر و گفت: ای عزیز جان | ایّام محنت تو و آرام من رسید | |
این گفت و شد خموش و به بام فلک خروش | از اهل بیت خسته دل و ممتحن رسید | |
بردند تا به خاک سپارند یاورانش | کان پیرهزن به کنیهی او تیر زن رسید | |
از جور امّتان بر پیغمبر ای دریغ | او نیز پاره پیکر و خونین جگر رسید | |
چون دور غم به خامس آل عبا فتاد | دور سپهر کینهای از نو بنا نهاد |
چون دور روزگار، ستم را ز سر گرفت | رسم و ره جفا به طریقی دگر گرفت | |
در دودمان احمد مرسل (ص) شرارهای | از آتش یزید در افتاد و در گرفت | |
بر شاه دین زمانه چنان تنگ شد که او | هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت | |
رو در حرم نهاد و ز دشمن امان نیافت | ناچار راه مشهد پاک پدر گرفت | |
دردا که راه بادیه گم کرد خسروی | کش عقل رهنمای به ره راهبر گرفت | |
بس نامهها ز کوفه نوشتند و هر کسی | روز و شبان ز مقدم پاکش خبر گرفت | |
خواندند سوی خویش و به یاریش کس نرفت | جز تیر چارپر که شتابید و پر گرفت | |
چون دید خلق را سَرِ نامهربانی است | بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت | |
آمد به دشت ماریه گفت: این زمین کجاست؟ | آسوده گشت چون که بگفتند: نینواست! |
چون دید بر خلاف مراد است کارها | فرمود کز شتر بفکندند بارها | |
افراشتند خیمه و بر رفع کینه خصم | برگرد خیمهگاه نشاندند خارها | |
چون اهل کوفه ز آمدن شه خبر شدند | دشمن دو اسبه سوی شه آمد هزارها | |
گرد ملک دو رویه گرفتند فوجفوج | از پا برهنگان عرب وز سوارها | |
بگذشت لشکر و عمر سعد شوم بخت | سردار لشکر و سر خنجر گذارها | |
بر گرد شیربچهی حق بیشه ساختند | از نیزههای شیرفکن نیزهدارها | |
شه در میان بادیه محصور دشمنان | وز تیغهای تیز به گردش حصارها | |
بر روی شاه آب ببستند و ای دریغ | از هر کنار موجزنان جویبارها | |
افراشتند آتش کین وز سنان و تیغ | بر روزن سپهر برآمد شرارها | |
بر گرد شه چو لشکر دشمن هجوم کرد | یکباره زو کناره گرفتند بارها | |
روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام | خورشید بخت آل علی کرد رو به شام |
روز دگر که خیمهی مشرق زد آفتاب | آمد ز خیمه شاه برون پای در رکاب | |
یاران گرفته گرد ملک چون ستارگان | خود در میان ستاره به مانند آفتاب | |
عباس از یمین سپاه و علم به دوش | چتر علم فراشته بر فرق ماهتاب | |
یک سو علی اکبر و در دست تیغ تیز | چون خشمگین پلنگ و بزیر اندرش عقاب | |
بر پشت ذو الجناح شهنشاه تشنه لب | از کام واگرفته به شمشیر داده آب | |
رو کرد سوی خصم که ای قوم شومبخت | چندین به جان خود نخرید از خدا عذاب | |
خواندیدم از حجاز و کنون میزنید تیغ | شهدی فروختند مزوّر به زهر ناب | |
بگذشتم از شما ز من خسته بگذرید | چندین گنه چرا؟ چو گذشتید از ثواب | |
بس گفت و غیر تیر جوابی نیامدش | تا خود چه میدهند به روز جزا جواب | |
جا دارد از تراب گر افغان شود بلند | ظلمی چنین که رفت به فرزند بوتراب | |
چون پند سودمند نیافتاد خیل شاه | افروختند آتش هَیْجا [۳] به رزمگاه |
چون نوبت قتال به سلطان دین فتاد | تب لرزه بر قوایم عرش برین فتاد | |
گرد ملال بر رخ کرّوبیان نشست | زنگ هراس بر دل روح الامین فتاد | |
از بیم رفت خنجر مرّیخ [۴] در نیام | وز دست مهر، تیغ به روی زمین فتاد | |
چون شیر بچه کشته بیاورد رو به خصم | وز بیم لرزه بر دل شیر عرین [۵] فتاد | |
بر هر سری که تیغ آورد سر فرود | دوپاره پیکرش ز یسار و یمین فتاد | |
گفتی که تیغ شاه شهابی بود کزو | هر سو به خاک معرکه دیوی لعین فتاد | |
دشت نبرد چون فلک پر ستاره شد | از بس که قبّه از سپر آهنین فتاد | |
بس مغز پر ز باد که از باد تیغ شاه | از زین بلند ناشده کز پشت زین فتاد | |
بس دست زورمند که با تیغ آهنین | از آستین برون شد و بیآستین فتاد | |
یکباره بسته شد ره آمد شد سوار | از بس به خاک پیکر مردان کین فتاد | |
آمد ندا ز حق که به هیجا چه میکنی؟ | بردی ز یاد وعدهی ما را چه میکنی؟ [۶] |
چون قوم بنی اسد رسیدند | یک دشت تمام کشته دیدند | |
شه کشته، همه سپاه کشته | یک طایفه بیگناه کشته | |
صحرا همه لالهزار گشته | یک کشته، دو صد هزار گشته | |
باغی گل و سرو بار داده | گل ریخته، سروها فتاده | |
گلها همه خون ناب خورده | افسرده و آفتاب خورده | |
هر گوشه تنی هزار پاره | صد پاره یکی هزار باره | |
هر سوی که شد کسی خرامان | خون شهدا گرفت دامان | |
سرها ز بدن جدا فتاده | سرگشته به پیش پا فتاده | |
گفتند که یا رب این چه حال است؟ | این واقعه خواب یا خیال است؟ | |
اینان که ز سر گذشتگانند | آدم نه، مگر فرشتگانند | |
گر آدمی، از چه سر ندارند؟ | ور خود ملک، از چه پر ندارند؟ | |
بیدست نبوده این بدنها | یا این همه چاک پیرهنها | |
این پا که ز تن جدا فتادهست | یا رب بدنش کجا فتادهست؟ | |
این جسم بریده سر کدام است؟ | تا کیست پدر، پسر کدام است؟ | |
شه کو، به کجاست شاهزاده؟ | وان تازه خطان ماهزاده؟ | |
زین چاک تنی و بیلباسی | کند است نظر ز حق شناسی | |
ماندند به کار خویش حیران | یک چاک بدن، یکی به دامان | |
کز دور بلند گشت گردی | آمد ز میان گرد، مردی | |
دیدند به ره شترسواری | خورشیدوشی، نقابداری | |
ماتمزدهی سیاه جامه | آشفته، به سر یکی عمامه | |
پیش آمد و زارزار بگریست | چون ابر به نوبهار بگریست | |
گفت ای عریان میهمان دوست | مهمان نشناختن نه نیکوست | |
این تشنه لبان پیرهن چاک | نشناخته چون نهید در خاک؟ | |
اکنون که به خاک میسپارید | میدانمشان برِ من آرید | |
گفتند چنین که ره نمودی | وین عقدهی کار ما گشودی | |
ایزد به تو رهنمای بادا | ای مزد تو با خدای بادا | |
هرگز نشوی چو این عزیزان | در داغ عزیز، اشکریزان | |
خویشان تو این بلا نبینند | این قصّهی کربلا نبینند | |
رفتند و ز هر طرف دویدند | هر یک بدنی به بر کشیدند | |
بردند تنی به پیش رویش | جسمی شده چاک چارسویش | |
خونش به دل فگار بسته | وز خون به کفش نگار بسته | |
تن کوفته، سینه چاک گشته | نارفته به خاک، خاک گشته | |
سر کوفته، پا به گل نشسته | تا فرق به خون دل نشسته | |
گفتند که این شکسته تن کیست؟ | این نوگل چاک پیرهن کیست؟ | |
گفتند این تن قاسم فگار است | پور حسن است و تاجدارست | |
کش دیده ز چرخ آبنوسی | یک روز چه مرگ و چه عروسی | |
دیدند تنی چو نونهالی | بر خاک فتاده پایمالی | |
باریک میان، ستبر بازو | با شیر سپهر هم ترازو | |
تیر آژده [۷] پای تا به دوشش | گلگون تن ارغنون فروشش | |
پیکان به برش به سر نشسته | تیر آمده تا به پر نشسته | |
شمشیر نموده در دلش راه | از سینه دریده تا تهیگاه | |
دل جسته برون که جای من نیست | این خانه دگر سرای من نیست | |
گفتند که این جوان کدام است؟ | کآب از پس مرگ او حرام است | |
صد پاره تنش کبابمان کرد | ز آب مژه غرق آبمان کرد | |
مادرش مباد با چنین سوز | تا کشته ببیندش بدین روز | |
چون چشم سوار بر وی افتاد | آتش بگرفت و از پی افتاد | |
میگفت وز دیده اشک میریخت | وز دیده به رخ دو مشک میریخت | |
کاین پاره پسر که ریزریز است | در پیش پدر بسی عزیز است | |
این نوگل گلشن امام است | فرزند حسین تشنه کام است | |
از نسل مهین پیمبر است این | ناکام علیّ اکبر است این | |
جمعی دگر آمدند جوشان | رخساره پر آب و دل خروشان | |
گفتند تنی به پای آب است | کآب از لب خشک او کباب است | |
دست از سر دوشها گسسته | بس دست ز خون خویش شسته | |
چون دیده به دام پای بستش | مرگ آمده و گرفته دستش | |
قد سرو، تنی چو سرو صد چاک | چون سایهی سرو، خفته بر خاک | |
از زخم سنان و خنجر و تیر | صدپاره تنش شده زمینگیر | |
بگسسته میان و یال و کتفش | از جای نمیتوان گرفتش | |
گفت این تن میر نامدار است | عباس دلیر نامدار است | |
میگفت ز هر تنی نشانی | گردش عربان به نوحهخوانی | |
هر گوشه نشان شاه میجست | در خیل ستاره، ماه میجست | |
تا بر تن شه گذارش افتاد | رفت از خود و در کنارش افتاد | |
گفت ای تن بیسر، این چه حال است؟ | ای کشتهی خنجر، این چه حال است؟ | |
ای پیکر پاک، این چه روز است؟ | ای خفته به خاک، این چه سوز است؟ | |
ای کشته، سرت کجا فتادهست؟ | بیسر بدنت کجا فتادهست؟ | |
بر تن ز چه پیرهن نداری؟ | پیراهن چه، که تن نداری؟ | |
نه دست و نه آستین، نه جامه | سرداده به خصم با عمامه [۸] |
از حدیث شهدا مختصری میشنوی | از غم روز قیامت خبری میشنوی | |
تو چه دانی که چه آمد به سر شاه شهید؟ | بر سر نیزهی بیداد سری میشنوی | |
چاک پیشانیاش از دامن ابرو بگذشت | تو همین معجز شقّ القمری میشنوی | |
از جگر سوختگان لب آبت چه خبر؟ | این قدر هست که بوی جگری میشنوی | |
غافلی وقت جدایی چه قیامت برخاست | تو وداع پسری با پدری میشنوی | |
خبرت نیست ز حال دل بیمار حسین | در ره شام همین در به دری میشنوی | |
تاب خورشید و تن خسته و پا در زنجیر | حال رنجور چه دانی؟ سفری میشنوی | |
گریه سیلی شد و بنیاد صبوری برکند | تو همین زینبی و چشم تری میشنوی | |
داوری راست دم غصّه فزایی، ور نه | این همان قصه بود کز دگری میشنوی |
از زین فتاد و سر بر خاک، برگذاشت | خاکم به سر، که شه به سر خاک، سرگذاشت | |
هرجا که سر نهاد، بر آن ریگهای گرم | از تاب رفت و باز به جای دگر گذاشت | |
اشکش ز دیده جاری و از تاب تشنگی | لبهای خشک را به ره چشم تر گذاشت | |
هرجا که درد داشت، بر آن میگذاشت دست | ای درد بر دلم، که به دل بیشتر گذاشت | |
از بس رسیده بود بر آن تیر چارپر | چون مرغ پرشکسته سرش زیر پر گذاشت | |
تا جای داشت، داد به تن، جای زخم تیر | خبر دل، که جای زخم فراق پسر گذاشت | |
میخواست جای فرقت یاران دهد به دل | از غم نبود جا به دلش، بر جگر گذاشت | |
جانش هوای بارگه کبریا نمود | تن را برای دشمن بیدادگر گذاشت |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 886-892.