قاآنی
میرزا حبیب شیرازی پسر میرزا محمّد علی گلشن و متخلّص به «قاآنی» از شاعران سخنسنج ایران در قرن سیزدهم هجری است که در سال 1222 ه. ق. در شیراز متولد شد. اختصاص او به ساختن قصاید طولانی متضمن اوصاف خوشایند و آوردن الفاظ خوش آهنگ و تسلّط بر ایراد کلمات و لغات مترادف بسیار است و به همین سبب در گفتارش لفظ بر معنی به شدت میچربد. جوانی وی به تحصیل ادبی در شیراز و سفر به خراسان و ادامهی تحصیلات در آن سامان گذشت. او اگر چه در شعر پیرو پیشینیان است ولی خود در بیان مضامین و ایجاد انواع تغزلات صاحب سبک و مکتب است.
قاآنی در علوم مختلف زبان تبحّر کاملی یافت، به ویژه در فنون ادب و نظم و نثر فارسی و عربی صاحب نام گردید. زبانهای عربی و ترکی را همچون فارسی به خوبی فرا گرفت. حتی در زبان عربی آنقدر پیش رفت که به آن زبان شعر میسرود. قاآنی نخستین شاعر فارسی است که به زبان فرانسه آشنایی کامل داشته است. پس از مراجعت از خراسان که در خدمت شجاع السّلطنه بوده به دربار محمد شاه راه یافت و به منصب «مجتهد الشعرایی» رسید و از شاه لقب «حسان العجم» دریافت کرد. قاآنی از مدّاحان شاهان و شاهزادگان قاجاری بود و قسمت بزرگی از عمر خود را در تهران به مدح محمد شاه و ناصر الدّین شاه قاجار گذرانید.
از آثار مهم قاآنی در زمینهی شعر «دیوان» اوست که چاپهای مختلفی از آن شده و مقدار زیادی از اشعار او را در بردارد. از دیگر آثار وی کتاب «پریشان» است که بنا به نوشتهی میرزا طاهر دیباچه نگار قسمتی از نوادر اخبار و بدایع آثار و امثال شیرین و نکات رنگین و حکایات مطلوب و روایات مرغوب را در کتابی به تقلید گلستان سعدی فراهم آورده است. نثر پریشان، روان و ساده و زیباست. از کتاب دیگری به نام «عبرة للناظرین» هم از قاآنی نام میبرند.
وفات قاآنی بنا به یادداشتهای فرهاد میرزا در روز چهارشنبه پنجم شعبان 1270 ه. ق. در تهران اتّفاق افتاده است و مزار وی در شهر ری در جوار مزار شیخ ابو الفتوح رازی میباشد. وی از گویندگان مشهور دورهی بازگشت ادبی است که در تمام فنون شعر طبع آزمایی کرده است. [۱]
بارد، چه؟ خون، ز؟ دیده، چسان؟ روز و شب، چرا؟ | از غم، کدام غم؟ غم سلطان کربلا | |
نامش که بُد؟ حسین، ز نژاد که؟ از علی (ع) | مامش که بود؟ فاطمه، جدّش که؟ مصطفی | |
چون شد؟ شهید شد، به کجا؟ به دشت ماریه [۲] | کی؟ عاشر محرّم، پنهان؟ نه بر ملا | |
شب کشته شد؟ نه، روز، چه هنگام؟ وقت ظهر | شد از گلو بریده سرش؟ نینی از قفا | |
سیراب کشته شد؟ نه، کس آبش نداد؟ داد | که؟ شمر، از چه چشمه؟ ز سرچشمه فنا | |
مظلوم شد شهید؟ بلی، جرم داشت؟ نه | کارش چه بد؟ هدایت، یارش که بد؟ خدا | |
این ظلم را که کرد؟ یزید، این یزید کیست؟ | ز اولاد هند، [۳] از چه کس؟ از نطفه زنا | |
خود کرد این عمل؟ نه فرستاد نامهای | نزد که؟ نزد زادهی مرجانه [۴] دغا [۵] | |
ابن زیاد زاده مرجانه بد؟ نَعَم | از گفتهی یزید تخلف نکرد؟ لا | |
این نابکار کشت حسین را به دست خویش؟ | نه، او روانه کرد سپه سوی کربلا | |
میر سپه که بد؟ عمر سعد، او برید | حلق عزیز فاطمه؟ نه، شمر بیحیا | |
کس کشته شد هم از پسرانش؟ بلی دو تن | دیگر که؟ نه برادر، دیگر که؟ اقربا | |
دیگر پسر نداشت؟ چرا داشت، این که بود؟ | سجاد، چون بُد او؟ به غم و رنج مبتلا | |
ماند او به کربلای پدر؟ نی به شام رفت | با عزّ و احتشام؟ [۶] نه با زحمت و عَنا | |
تنها؟ نه با زنان حرم، نامشان چه بود؟ | زینب، سکینه، فاطمه، کلثوم بینوا | |
بر تن لباس داشت؟ بلی، گرد رهگذار | بر سر عمامه داشت؟ بلی، چوب اشقیا | |
بیمار بُد؟ بلی، چه دوا داشت؟ اشک چشم | بعد از دوا غذاش چه بُد؟ خون دل غذا | |
کس بود همرهش؟ بلی، اطفال بیپدر | دیگر که بود؟ تب که نمیگشت ازو جدا | |
از زینت زنان چه به جا مانده بود؟ دو چیز | طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا | |
گبر [۷] این ستم کند؟ نه، یهود و مجوس؟ [۸] نه | هندو؟ نه، بتپرست؟ نه، فریاد ازین جفا | |
قاآنی است قایل [۹] این شعرها؟ بلی | خواهد چه؟ رحمت، از که؟ ز حق، کی؟ در صف جزا |
الا ای نیوشندهی هوشیار | یکی نغز گفت آرمت، گوش دار | |
به گیتی بسی رفت، گفت و شنید | که تا آفرینش چسان شد پدید | |
به اندازهی وهم خود، هرکسی | سخنهای بیهوده راند بسی | |
چو مرد، از خرد ره نداد برون | خرد را شمارد همی رهنمون | |
گرش از خرد راه بیرون بدی | شناسائیش لختی افزون شدی | |
نبینی مگر کودک شیرخوار | که بادام و جوزش نهی در کنار | |
ابا پوست بگذاردش در دهان | نداند که مغزش بود در میان | |
همی خاید آن جوزو بادام را | به ناکام رنجه کند کام را | |
و لیکن پس از یک دو سال دگر | که لختی شود دانشش بیشتر | |
چو بادام و جوزش نهی در کنار! | شود مغز را زان میان خواستار | |
که تا مغز پیدا شود از درون | بیندازد آن پوست را از بیرون | |
تو آن طفل و وهم تو کام تو | زمین و زمان جوز و بادام تو | |
نبینی در آن بودنیهای نغز | همی پوست خائی ابر جای مغز | |
مگو فیض عشقت شود رهنمون | که تا مغز از پوست آری برون | |
کسی مغز را باز داند ز پوست | که با خویش دشمن شود بهر دوست | |
کسی پا گذارد در این دایره | کش از عشق در جان فتد نایره | |
کسی را از این پرده داند درست | که بیپرده جان برفشاند درست | |
تنی گردد آگه ز سرّ خدای | که از جان و دل سر نماید فدای | |
نیاندیشد، از تیغ و تیر و کمان | نپرهیزد، از زخم گرز و سنان | |
نپرسد، گرش تیر و خنجر زنند | نترسد، گرش پتک بر سر زنند | |
اگر خیمه سوزندش و بارگاه | نگردد ز سوز درون دادخواه | |
پسر را اگر کشته بیند به پیش | غم دل نهان دارد از جان خویش | |
وگر خسته بیند برادر به تیغ | ببندد، زبان از فسوس و دریغ | |
وگر دختران بسته بیند به بند | و یا خواهران را سر اندر کمند | |
نگوید، به جز شکر پروردگار | نموید، بر آن بستگان زار زار | |
وگر تیر بارند بر پیکرش | نجنبد ز شادی دل اندر برش |
چنین درد در خورد هر مرد نیست | کسی جز حسین اهل این درد نیست | |
ندیدی که در عرصهی کربلا | چسان بود صابر به چندین بلا | |
لب تشنه جان داد نزد فرات | چو اسکندر از شوق آب حیات | |
ز یکسو تنش گشته آماج تیر | ز یکسو شده خواهرانش اسیر | |
ز یکسو بهشتی رخان، دستگیر | درون دوزخ، و آهشان زمهریر | |
زنان سیه پوش از خیمهگاه | سیه کرده آفاق، از دود آه | |
سکینه به زنجیر، و زینب به بند | رقیه به غل، عابدین در کمند | |
چو برگ گل از غم، خراشیده روی | چو اوراق سنبل، پریشیده موی | |
رخ از خون چو تاج خروسان شده | نگارین چو کفّ عروسان شده | |
یکی را رخ از زخم سیلی، فگار | یکی را کف از خون دل، پرنگار | |
یکی را دو رخ نیلی از ضرب مشت | یکی را سر نیزه بالای پُست | |
یکی، ژاله پاشیده بر لاله برگ | یکی خسته عنّاب را، از تگرگ | |
یکی برزخ، از زلف بگشوده تاب | چو دود پراکنده، بر آفتاب | |
ولی این همه زجر، بیاجر نیست | که زخمی که جانان زند، زجر نیست | |
مگر دیده باشی به عشق مجاز | که معشوق با عاشق آید به راز | |
بخندد همی عاشق از زخم یار | کزین زخم، زخمی قویتر بیار | |
وگر جز به عاشق نماید ستم | دو چشمش شود خیره و دل، نژم | |
به معشوق زیبا درشتی کند | بدان خوبرو ساز زشتی کند | |
پس ایدون ز آئین عشق مجاز | ز عشق حقیقی توان جست راز | |
که مشتاق یزدان بلاجو بود | خوش است از بلا، چون بلا ز و بود | |
بلا هست تخم و ولا هست بر | به اندازهی تخم خیزد ثمر | |
هر آن کس که افزون بلاکش بود | فزونتر دلش با بلا خوش بود | |
بلاکش زر است و بلا آتش، است | زر پاک بیغش، در آتش خوش است | |
حیات روان در هلاک تن است | از آنرو که جان را بدن دشمنست | |
نفرساید ار دانهای زیر خاک | نیارد در آخر ثمرهای پاک | |
همان روشن است این سخن نزد جمع | که از سوز دل سر فرازست شمع [۱۰] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 870-873.
پی نوشت
- ↑ گنجینه نیاکان؛ ص 109. مقدمهی جامع دیوان قاآنی به تصحیح دکتر محجوب.
- ↑ دشت ماریه: دشت و صحرایی که امام حسین (ع) در آنجا شهید شد.
- ↑ مراد هند جگرخوار، زن ابو سفیان و مادر معاویه است. وی در جنگ احد حاضر بود و پس از قتل حضرت حمزه (ع) عموی پیامبر (ص) پارهای از جگر او را به دندان گرفت و به این سبب به هند جگرخوار یا آکلة الاکباد معروف شد.
- ↑ زادهی مرجانه: ابن مرجانه، کنیت عبید اللّه بن زیاد است.
- ↑ دغا: ناراست، نادرست، دغل، فریبکار.
- ↑ احتشام: شأن و شکوه، بزرگی.
- ↑ گبر: کافر.
- ↑ مجوس: قوم آتشپرست که از تابعان زردشتاند.
- ↑ قایل: گوینده.
- ↑ انتخابی از شعری عرفانی و مفصّل؛ چراغ صاعقه، ص 61- 63.