حمیدرضا شکارسری
حمیدرضا شکار سری (١٣٤٦ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
حمید رضا شکار سری | |
---|---|
زادروز | ١٣٤٦ ه. ش تهران |
زندگینامه
حمیدرضا شکارسری فرزند محمدابراهیم در سال ١٣٤٦ ه. ش در تهران متولد شد. پس از گذراندن تحصیلات متوسطه و ابتدایی، لیسانس خود را در رشتهی زمینشناسی از دانشگاه شهید بهشتی تهران اخذ نمود و به استخدام وزارت راه و ترابری درآمد.
شکارسری با نوشتن دهها مقاله و نقد شعر در نشریات و جراید کشور جزو شاعران پر کار معاصر محسوب میشود ایشان هم چنین دبیر علمی چندین کنگره و همایش ادبی و داوری چندین مسابقه شعر را در کارنامهی فعالیتهای خود دارد. کتاب حماسه کلمات ایشان که مجموعه نقد و بررسی بیست سال شعر دفاع مقدس میباشد در سال ٨٠ به عنوان اثر برگزیده جشنواره دو سالانه انتخاب کتاب دفاع مقدس در بخش شعر شدهاست.
وی در حال حاضر علاوه بر شغل اداری مسئولیت کانون ادبی فرهنگسرای جوان تهران را بر عهده دارد.
آثار
شکارسری از شاعران دوران انقلاب اسلامی محسوب میشود که از ١٦ سالگی شروع به سرودن شعر نمود و نخستین مجموعه شعری خود را با نام «باز جمعهای گذشت» در سال ١٣٧٥ ه. ش چاپ و منتشر کرد.
دیگر آثار این شاعر عبارتند از: «گزیده ادبیات معاصر شماره ٥٤»، «از تمام روشناییها»، «حماسه کلمات» و مجموعه نقد ادبی «از سکوت به حرف». وی برای سرودن از قالبهای غزل، سپید و نیمایی بهره بردهاست.
اشعار
ستایشها
١
نیمی از فواره پرواز است
نیمی فرود ...
چشمهای جهان
به شگفت خیره ماندهاست
تا ابد
که سرانجام نیمهی دومت کجاست؟!
٢
التیام سرنوشت زخمهاست
اما مرا ببخش!
شرمناک و گریان شکر میکنم
که زخمهای ترا التیام نیست
و الا رگهای جهان را
قرنها پیش از این
خونی نمانده بود
٣
بلندی
چنان بلند
که سر در ابرهای افسانه بردهای
و جهان
چون دشتی فروتن
به پایت افتادهاست
٤
ناگاه
در گودال غروب کردی
شب شد
و بغض پشت بغض
در گلوی جهان پیچید
کوهها سر به فلک کشیدند
٥
زیر پایت
زمین در چرخشی پر شتابتر
کربلا را پشت افق پنهان میکرد
تا بلکه بار نیفکنی بر او
تا بلکه بر نداری
سایه از سر جهان
٦
به تعداد زخمهای تو
جهان
قطرهقطره گریه کردهاست
آسمان پر ستاره را ببین!
٧
جهان فراموش نمیکند
یک روز و آن همه خورشید؟!
یک روز و آن همه غروب؟!
از آن پس
روزها همه کوتاهتر شدند
٨
به اشارهی انگشتت
جهان ارادت داشت
چه کور بود چشمی
که تنها انگشترت را دید!
٩
گرد آمدند
تمام ابرهای جهان
به یاری اندوهت
نم اشکی فشاندی
بر آن شانهی بیدست
شرم
آن تودهی ابر کوچک را تبخیر کرد
١٠
آخرین فریاد را
بیصدا
فراز دست گرفتی
پاسخ حرمله بر قلب جهان نشست
١١
آنقدر اندوه بر زین داشت
که سُمهایش
پشت جهان را خم میکرد
ذو الجناح
چون بیسوار برمیگشت
۱۲
در خیمههای تشنه
آن انتظار بزرگ
گویا از ابتدای جهان
تا انتهای آن
نه آب
نه آبآور
فاجعه در پایان داشت
۱۳
پرسید: چرا؟
هفتاد و دو دلیل آوردی
جهان مجاب شد
۱۴
پیش از این نیز
بر نیزه رفته بود
جهان شاهد است
این بار اما
چه صوت خوشی دارد!
۱۵
این جوان کیست؟
اینجا کجاست؟
گویا پیامبر
گویا احد
(جهان به یاد میآورد)
۱۶
جهان تو را که دید
در هجوم بیامان تیر و تیغ
دانست چه بود
راز اعتراض ملایک
۱۷
در حسرت آن پرسشم
که پاسخش خیزران بود
آنگاه که میخشکید
هرچه ترانه در گلوی جهان بود
۱۸
میگذرند
لحظهوار میگذرند
و تو بر قلهی جهان
گذر قرون را به تماشا نشستهای
۱۹
اسبان مست!
اسبان نانجیب!
حریصانه بر چه میدوید؟
سُمهای وحشیتان شکسته باد!
که ستونهای سپید جهان را
شکستهاید
۲۰
در ستایشت ای اندوه متراکم جهان!
واژهای نمانده است
که نریخته باشم از چشم
دفترم
بر آب میرود ...
معما
تا ابد
بزرگترین معمای تاریخ خواهد بود
اینکه تو باشی
و سلسله جبال نور
فقط
چهارده قله داشته باشد
بییاس، بیعباس
آن مشت آب
اگر به لبها میرسید
تاریخ چه میکرد
بیعشق؟
آن دستهای بریده اگر نبود
تاریخ چه میکرد
بیتکیهگاه؟
باغ تاریخ چه میشد؟
بییاس؟
شب تاریخ چه میشد
بیعباس؟
شعری دیگر
ز جا اسطورهی احساس برخاست | درون خیمه، عطر یاس برخاست | |
عطش در خیمهها بیداد میکرد | پی آبآوری عبّاس برخاست |
به سوی علقمه عباس میرفت | که موجی از غم و احساس میرفت | |
تمام باغ شاهد بود، آن یاس | به جنگ لشکری از داس میرفت |
چو پیدا کرد در خود یاس را آب | نفهمید آن همه احساس را آب | |
چو نومیدانه آن دم آرزو کرد | لب خشکیدهی عباس را آب |
هنوز اسطورهی احساس پیداست | میان داسها آن یاس پیداست | |
هنوز آن دورها بیدست پیداست | پی آب آوری عبّاس پیداست |
عجب پاییز زردی، یاس من کو | نکشت این غم مرا احساس من کو | |
نمیخواهم نمیخواهم دگر آب | خداوندا عمو عبّاس من کو؟ |
سفر
راه مانده است و پای آبلهدار | شن و صحرا و خشم قافلهدار | |
سفر این بار، داغدار و اسیر | آه با دست و پای سلسلهدار | |
روز، سیلی و تازیانه و زخم | شب، سیاه و بلند و نافلهدار | |
این طرف اشکهای پاک و زلال | آن طرف خندههای مسألهدار | |
سرد و ساکت به شیشه میماند | مرد آن آسمان چلچلهدار | |
علقمه مانده شرمسار از خود | میرود کاروان از او گله دار | |
سفر آنگاه انتهایش نیست | باز راه است و پای آبلهدار |