نیستان در نیستان ناله دارم |
|
به دل داغی هزاران ساله دارم |
همان داغی که آدم بر جگر داشت |
|
که آدم خود از این ماتم خبر داشت |
بسی کهنهست زخم سینه من |
|
ترکها دارد این آیینه من |
در آن عهدی که بودم ذرّهای خاک |
|
ز دم از این مصیبت سینه را چاک |
بنی آدم غمی دیرینه دارد |
|
کز آن غم آتشی در سینه دارد |
گِل ما را به آب غم سرشتند |
|
و غم در سرنوشت ما نوشتند |
ز آدم تا من مجنون، دلی شاد |
|
ببین تاریخ آدم میدهد یاد |
از آغاز جهان از عهد آدم |
|
کجا؟ کی؟ شادمان بودیم یک دم؟! |
در این ماتمسرا میدان آورد |
|
که میجوشد ز خاکش محنت و درد |
زمین زندان، زمین تبعیدگاه است |
|
خدا بر این حقیقت خود گواه است |
در این تبعیدگاه سِفلهپرور |
|
که میروید ز خاکش تیر و خنجر |
اگر ما را غمی دیگر نمیبود |
|
غم مهجوری از دلبر نمیبود |
حدیث کربلا بس بود بس بود |
|
نه تا بعد محرم، تا نفس بود |
حدیث کربلا یک ماجرا نیست |
|
ز کل خلقت آدم جدا نیست |
در آن روزی که آدم گریه میکرد |
|
فغان میکرد و فریاد از غم و درد |
نبود اندوه او از مرگِ هابیل |
|
که شد مقتول خشم و رشک قابیل |
در این دنیای فانی، مرگ غم نیست |
|
شهید و کشته در تاریخ کم نیست |
غم او، رنگ و بوی نینوا داشت |
|
نشانی از حسین و کربلا داشت |
بسی فرق است بین مرگ هابیل |
|
به دست قاتلی مانند قابیل |
و قتل زاده زهرای اطهر |
|
حسین بن علی (ع) سبط پیامبر! |
تو میدانی در آن صحرا در آن دشت |
|
چه بر آن سید و سالار بگذشت |
زبانِ خامه در توصیف گُنگ است |
|
قیاس ما چو اقیانوس و تُنگ است |
نگنجد نام او در کُل هستی |
|
سخن از او نگویم جز به مستی |
به خاک کربلا سوگند، مستم |
|
فتاده رعشه از مستی به دستم |
که او سلطان مستان جهانست |
|
که او پیرِ همه دُردیکشان است |
علم شد عشق از او در دل خاک |
|
که خاک از فخر شد همسنگ افلاک |
ازو این عشق تا امروز باقیست |
|
کسی در عاشقی همتای او نیست |
بمیرم بهر آن شاهنشه عشق |
|
کزو گردید بر پا خرگه عشق |
بگویم کوفیان با او چه کردند؟ |
|
هزاران دَد به یک آهو چه کردند؟ |
هزاران آتشْ افروز ستمگر |
|
زدند آتش به گلزار پیامبر |
دِرُو کردند گلهای چمن را |
|
شقایق را و یاس و یاسمن را |
درختان را همه یکسر بریدند |
|
تمام سروها را سر بریدند |
شهیدان تشنه لب خفتند بر خاک |
|
خدا را آب! میگفتند بر خاک |
دو نهر آب جاری پیش روشان |
|
به جای آب تیری بر گلوشان! |
حسینِ زیب دامان پیامبر |
|
به خون غلطیده پیش چشم خواهر |
به جز بیمار زار ناتوانی |
|
نمانده از جوانانش نشانی |
مگر گلهای پرپر گشته بر خاک |
|
تنِ بی سر تنِ از تیغ صد چاک |
از این غم گریه میکرد آدم آنروز |
|
ازین داغ و ازین درد و ازین سوز |
حسینِ او ز خالق رنگ و بو داشت |
|
یکی اولاد آدم مثل او داشت |
نبینی همچو او از نسل آدم |
|
بخوان او را تو قرآن مجسم |
قلم در وصف او گردیده حیران |
|
که عالم جمله باشد جسم و او جان |
به حق ثارُالله است و آیتِ حق |
|
بجو از او نشان از حقّ مطلق |
که او میزان عدل و داد و دین است |
|
که او تفسیر قرآن مبین است |
ز اصلِ نور او کز خالقِ اوست |
|
سخن اکنون نمیگویم من ای دوست |
کزین گونه سخن بسیار گفتند |
|
گهر زین دست، صدها سال سُفتند |
که او زین باب مافوق جهان است |
|
ولی قصد من اکنون غیر از آن است |
علی هم زان جهت فوق بشر بود |
|
مگر زهرا (س) چو زنهای دگر بود؟ |
ولی فوق بشر بودن هنر نیست |
|
که این از اختیارات بشر نیست |
مرا گر هم ثمر از آن شجر بود |
|
امامی هم به نام برزگر بود |
حسین از خاکدان بر لامکان رفت |
|
به بال عاشقی تا کهکشان رفت |
بود این امتیاز برتر او |
|
که باشد عاشق او داور او |
همان چیزی که مقصود خدا بود |
|
که این مقصود حق از خلق ما بود |
به حق پیوستن و از خویش رستن |
|
تمام بندها را بر گسستن |
دو عالم را پرِ کاهی شمردن |
|
پرِ کاهی ز حق کس نخوردن |
جوانمرد و شرافتْ پیشه بودن |
|
حذر کردن ز تیغ و تیشه بودن |
نگشتند هیچ گه گِرد گناهی |
|
و لرزیدن به خود از بیم آهی |
چو مردان پا زدن بر جمله هستی |
|
نکردن هیچ کاری غیر مستی |
همان کاری که او در کربلا کرد |
|
و راز عاشقی را بر ملا کرد |
به عالم معنی دین را نشان داد |
|
به دشمن داد آب و تشنه جان داد |
در آن غربت، در آن غوغا، در آن جنگ |
|
نزد آزادگی را از ریا رنگ |
شبی کز بامدادش فتنه میریخت |
|
شبی که آسمان نیرنگ میبیخت |
شبی آبستن صبحی جهانسوز |
|
در آن خفته هزاران آتش افروز |
چراغِ چادرش را کرد خاموش |
|
که دیگ شرم و خجلت افتد از جوش |
برادر را مخیر کرد و آزاد |
|
و رخصت بر همه یاران خود داد |
که کس در ماندن اجباری ندارد |
|
که دشمن جز به من کاری ندارد |
قیامش چون قیامی راستین بود |
|
فقط جان خودش در آستین بود |
حسین آزاد مردی این چنین بود |
|
جهان انگشتری او چون نگین بود |
که عاشق گر که باشد این چنین است |
|
که رسم عشقبازی خود همین است |
زند هر کس به عالم چار تکبیر |
|
نمیترسد دگر از زخم شمشیر |
هر آنکو رهرو راه حسین است |
|
هوادار و هواخواه حسین است |
نبندد بر مطاعِ این جهان دل |
|
به طومارش بکوبد مُهر باطل |
ندانم با چه روی و آبرویی |
|
به پا کردیم اینسان های و هویی |
که ما یاران خاص آن امامیم |
|
به دین کامل به آئینش تمامیم |
در آن آئینه گر خود را ببینیم |
|
برای خود به ماتم مینشینیم |
سزد گر با کمال شرمساری |
|
به حال خود کنیم این سوگواری [۳] |