محمد خلیل مذنب‌

محمد خلیل مذنب یکی از شاعران معاصر است.

محمد خلیل مذنب
زادروز 1310 ه. ش
کتاب‌ها «که عشق مجنون است»، «در مزرعه‌ی نور»، «انسان در خطر زمان»، «ادبیات عاشورایی»
تخلص «جمالی»

زندگینامه

محمد خلیل مذنب متخلّص به «جمالی» فرزند علی اکبر در سال 1310 ه. ش در اصطهبان چشم به جهان گشود. خواندن و نوشتن و مقدمات علوم قدیمه را در زادگاهش آموخت و برای تحصیل معاش راهی شیراز شد و پیشه‌ی نمد مالی را اختیار کرد.

مذنب از آغاز جوانی به شعر و شاعری پرداخت و در انجمن‌های ادبی شرکت می‌کرد و شعرش مورد توجه قرار گرفت.

جمالی در انواع شعر طبع‌آزمایی کرده و در این رهگذر توانایی و مهارت خود را نشان داده است امّا در سرودن غزل رغبت بیشتری دارد و غزلیاتش از حال و هوای دیگری برخوردار می‌باشد وی هم اینک مسئولیت انجمن ادبی شاعران انقلاب اسلامی در شیراز را به عهده دارد.

از جمالی تاکنون مجموعه‌ی اشعار زیر به طبع رسیده است، ... «که عشق مجنون است»، «در مزرعه‌ی نور»، «انسان در خطر زمان»، «ادبیات عاشورایی» و ... [۱] آخرین اثر مذنب که هنوز به چاپ نرسیده گزیده‌ی غزلیات ایشان با نام «پشت یک لبخند» است.

اشعار

از گریبان افق خون سرکشید لحظه‌های روز را در برکشید
لحظه پشت لحظه رنگین می‌گذشت‌ داشت خون بر دوش و سنگین می‌گذشت
بود بر پا شور عاشورا هنوز داشت شور خون بسر صحرا هنوز
سرزمین کربلا گلپوش بود خاک را شولای خون بر دوش بود
کاروان لاله‌های دلفروز رفته رفته می‌گذشت از راه روز
با عبور نور هفتاد و دو داغ‌ سرکشید از سینه‌ی یک چلچراغ
داغ‌داغ از چلچراغ دل حسین (ع) رفت تا گردد به حق واصل حسین (ع)

'وداع امام حسین با اهل بیت

خواست با دل بستگان جان خویش‌ رمز و رازی گوید از جانان خویش
مرکب از میدان به سوی خیمه تاخت‌ نوگلانش را ز گلبانگی نواخت
زینب کبری، رباب و فاطمه‌ امّ کُلثوم و سکینه و آن همه
با صدای آشنای آن جناب‌ آمدند از خیمه بیرون با شتاب
حلقه شد جمعیّت و در حلقه گشت‌ دیده‌ی پر آب و آب از سر گذشت
مردمان را مردم چشمان امام‌ خواند نور دیدگانش را به نام
باز کرد آغوش و با آغوش باز شد چو دریای گُهر گوهر نواز
کودکان را بوسه زد بر چشم و چهر سینه‌ها را گرم کرد از تاب مهر
گفت ای پرچم به دوشان قیام‌ کار ما آخر شد و فرصت تمام
هان شما مشکل گشای خود شوید سخت پیمان با خدای خود شوید
خویش را آماده‌ی رفتن کنید حاصل پیکار ما خرمن کنید
راه دور است و اسارت دردناک‌ داغ بسیارست و آتش‌گونه، خاک
لیک باید در بلا بودن صبور تا خدا نزدیک سازد راه دور
زد سکینه ناگهان دستی به سر دست دیگر زد به دامان پدر
گفت ای عزمت پدید از حرف و صوت‌ راستی آیا شدی تسلیم موت؟
ای پدر ما را از این وادی ببر تا مدینه تا به آبادی ببر
این بگفت و با دو چشم اشکبار کرد در پای پدر گوهر نثار
در جواب او پدر هیهات گفت‌ قصّه‌ی صیادی دونان گفت
گفت مضمونی که مضمون آب شد اشکها جاری شد و سیلاب شد


وداع سید الشهداء با امام سجاد (ع)

ناله سر در خیمه‌ی بیمار کرد نرگس بیمار را بیدار کرد
با تب و تاب و تعب زین العباد چشم بر آشوب عاشورا گشاد
ریخت در بستر تب داغی که داشت‌ از درون خیمه پا بیرون گذاشت
خواست تا بر ضعف تن غالب شود روح سالم بر بدن غالب شود
باز هم خود را به رفتن آزمود رفت و راهی جانب میدان گشود
رفت شاید چرخ برگردد، نشد خواست قربان پدر گردد، نشد
امُّ کلثوم از پی‌اش رفت و دوید زد صلا گفت ای جهانی را امید
تو پدر را جانشینی بازگرد وارث دین مُبینی بازگرد
باش تا باشی پدر را یادگار باش تا دین از تو ماند پایدار
شد علی آرام و زان ره بازگشت‌ بازگشت و با پدر همراز گشت
رازها گفتند و فرصت شد تمام‌ تب جدا کرد آن امام از این امام
شد علی آئینه‌ی هوش پدر رفت در بستر ز آغوش پدر
لحظه‌ای تودیع جان سوز امام‌ در نمی‌گنجد به الفاظ و کلام
مردمان با گریه گفتند این حدیث‌ از زبان دل شنفتند این حدیث
تا که مژدگان دست و پا می‌زد در آب‌ رفت پای چشم مردم در رکاب


ماجرای شهادت حضرت علی اصغر (ع)

قامت عشق خدای راستین‌ بار دیگر راست شد بالای زین
از درون سینه‌های دردمند الوداع و الوداعی شد بلند
طفلی از پستان مادر تشنه‌تر دوخت چشمانش به چشمان پدر
دید روشن مشعل اقبال خویش‌ با زبان گریه گفت احوال خویش
گریه گریه آمد از آغوش مام‌ چون گلی خوشبو به دستان امام
شد از آن گل گونه‌ی دیگر حسین‌ رفت تا برپا کند محشر حسین
از کمان حرمله تیری گذشت‌ بر گلوی نازک اصغر نشست
غنچه‌ی دل گل شد و خندید خون‌ دست گلکار زمان بوسید خون
مرغ جان پرواز کرد و پر فشاند دست پر خون، خون بگردون برفشاند
گشت پرپر نوگل باغ حسین‌ تازه شد بار دگر داغ حسین
رفت و آن گل را به گل کاران سپرد جسم و جانش را به دلداران سپرد


اتمام حجت و همآورد طلبی حضرت امام حسین (ع)

خویش را بهر جهاد آماده ساخت‌ ذو الجناحش را گه جولان نواخت
گفت ای تکتاز خوش جولان من‌ ای گشوده هر کجا میدان من
ای نژاد دلدل ای رفرف خرام‌ با تو سیر ما شود اینجا تمام
ای سمند با وفای تیزهوش‌ برق سیر بادپای پرخروش
هی برو تا کار را یکسر کنم‌ خاک میدان خصم را بر سر کنم
اسب یال افشاند با نیش رکاب‌ پر درآورد از پرش هم چون عقاب
گرد میدان گشت و سم بر خاک زد سینه‌ی میدان ز جولان چاک زد
شد مقابل با سپاه شب حسین‌ زد نهیب از کوهه‌ی مرکب حسین
گفت ای قوم ز حق غافل شده‌ پیرو اندیشه‌ی باطل شده
من حسینم جدّ من پیغمبر است‌ مادرم زهرا عمویم جعفر است
قاتل الکفّار پور حیدرم‌ مظهر ذات خدای اکبرم
بزم هستی را چراغ روشنم‌ بر شب اندیشان شرار خرمنم
ذو الفقارم ذو الفقارم مرتضاست‌ قهر من با کافران قهر خداست
هر که می‌خواهد به میدان رو کند مرگ را در خاک میدان بو کند
گمرهی آمد به میدان حسین‌ راند مرکب پیش جولان حسین
شد رجز خوان هم‌چو گردان عرب‌ خواند خود را از شجاعان عرب
خواست گستاخی کند آن بی‌شعور برکشد تیغ و بریزد خون نور
ناکشیده تیغ، بُرّان ذو الفقار زد به جان تیره‌اش برق شرار
از پی او سرکشان گُرد مست‌ بی‌امان خوردند شمشیر شکست
هول مردن در دل دشمن فتاد کس به جنگ تن به تن، تن در نداد
سرور آزادگان تکبیر گفت‌ قصه‌ی پیکار با شمشیر گفت
کرد جاری حکم قهر ذو الجلال‌ زد به قلب لشکر آن حیدر خصال
گاه زد تیغ از یمین گاه از یسار داد تنها پاسخ چندین هزار
برق شمشیرش زره با شعله بافت‌ سینه‌ی دشمن درید وصف شکافت
الفرار و الفرار درگرفت‌ دشمنان را خوف خون در برگرفت
خون ز هم شیرازه‌ی لشکر گسیخت‌ هر تنی لرزید و در جایی گریخت
ساعتی کار غزا، تعطیل شد عشق حق هم صحبت جبریل شد
صحبت از عهد ازل رفت و گذشت‌ لحظه‌ای ضرب العجل رفت و گذشت


آخرین نبرد

رفت تا آن جنگ را پایان دهد عشق خونین را سر و سامان دهد
دشمنان دین دگر بار آمدند از کمین‌گاهان کماندار آمدند
باز از هر سو گروهی شد پدید پیش آن تنهای تنها صف کشید
آن تن تنها خدا را یاد کرد باز شمشیر از غلاف آزاد کرد
حمله بر آن لشکر بیداد برد هرچه بودش جز خدا از یاد برد
ذو الفقارش در میان آن هجوم‌ ریخت دست و سر ز پیکرهای شوم
رفت لشکر باز تا مرز شکست‌ رشته‌ی نظم سپاه از هم گسست
ابن سعد بی‌حیا فریاد زد بانگ بر آن لشکر بیداد زد
داد فرمان آن سپهدار شریر تا زنند آن جسم نورانی به تیر
شد رها تیر کمان داران ز شست‌ آن همه پیکان به یک پیکر نشست
آی همای زخمی اوج جلال‌ با تنی آماج و پر خون پرّ و بال
خصم را پیچید در هم چون کلاف‌ هی به مرکب زد برون رفت از مصاف
تا بیاساید در آن وادی دمی‌ تا شود فارغ ز رنج عالمی
ترک زین کرد و قدم در خاک زد خاک ازو سر بر سر افلاک زد
نیزه‌ی خود را عصا کرد و نشست‌ تکیه بر عشق خدا کرد و نشست
خواست پیکانی کشد از پیکرش‌ رفت با ذکر دعا بالا سرش
ناگهان از لشکر شوم یزید دل سیاهی با شتاب آنجا رسید
داشت خشمی در سر و سنگی به دست‌ وای من پیشانی غیرت شکست
خون نقابی پیش چشم و رو گرفت‌ دامن محرابی ابرو گرفت
خواست با دامان پیراهن حسین‌ خون کند پاک از رخ روشن حسین
دل نمایان شد ز چاک جوشش‌ خواند با خون آیه‌های روشنش
از کمان حرمله تیری درشت‌ روبرو آمد ولی سر زد ز پشت
تا که دل با زخم پیکان خو گرفت‌ نیزه در پهلوی او پهلو گرفت


حمله‌ی دشمن به خیام حسین

ناگهان طغیان ز لشکر سرکشید حرص غارت جیش را در برکشید
در میان آن بیابان هر جهول‌ رفت سوی خیمه‌ی آل رسول
سرگرفت از متکّای خون حسین‌ زد صلا با حالتی محزون حسین
گفت با آن دین فروشان عرب‌ غیرت آموزید از اصل و نسب
گر شما را نیست دین و اعتقاد ور نمی‌ترسید از روز معاد
در جهان آزاده خو باشید و مرد مرد باشید و به مردان هم نبرد
شمر زد فریاد و با آن خیل گفت‌ از حسین اینک سخن باید شنفت
باز آئید ای همه در جنگ خام‌ کار او اوّل کنید اینجا تمام


شور عاشورا

بازگشت آن خیل و عالم تیره گشت‌ چشم گردون خون فشاند و خیره گشت
شمر و خولی و سنان و حرمله‌ با غرور و های و هوی و هلهله
هر یکی آماده و خنجر به دست‌ تا پی منصب سری آرد به دست
در میان، کاملترین، انسان عصر جاودان روحِ فتوح و جان نصر
تن به خشم گله گرگان می‌سپرد دل به دلبر، جان به جانان، می‌سپرد
جنگ شد در عصر عاشورا تمام‌ گشت جاری در جهان خون و قیام
آسمان درهای خود را باز کرد روح هفتاد و دو تن پرواز کرد
شور عاشورا به دوش خون نشست‌ کربلا از کربلا بیرون نشست [۲]


آن شب که شب از حادثه اقبال سحر داشت‌ بزمی به سراپرده‌ی خورشید، قمر داشت
نی داشت غریبانه نوایی ز دل خون‌ نایی به نوا بود که آهنگ سفر داشت
مستی، خبری بود که بی‌عربده گل کرد در بزم حریفی که ز خُمخانه نه خبر داشت
پوشید به عریانی شب جامه‌ی مهتاب‌ آن مهر که پرچم به پسر دوش قمر داشت
می‌رفت که سر در قدم دوست ببازد آن ماه که اندیشه‌ی خورشید به سر داشت
اهریمن ظلمت نگران بود که از مهر شبگرد وفا دیده‌ی بیدار سحر داشت
هرگز نشد از گردش افلاک هلالی‌ بدری که کمربند کرامت به کمر داشت
دریای کرم، داغ و خروشان و عطش نوش‌ بر ساحل خون موج ز هفتاد و دو سر داشت
شد چشم خرد خیره «جمالی» به جمالش‌ روزی که نقاب از رخ او حادثه برداشت


ای روح سرخ عالم ایجاد یا حسین‌ ای داد را رسیده به فریاد یا حسین
از پای عزم عشق گشودی عقال عقل‌ شد این اسیر تا ابد آزاد یا حسین
کردی قیام و پشت سپاه ستم شکست‌ داد آمدی مقابل بیداد یا حسین
سرخ است تا همیشه ز خون تو روی عشق‌ چون آفتاب سرخ سحرزاد یا حسین
سر می‌کشد ز سینه‌ی ما دم به دم ز داغ‌ گل شعله‌های کوره‌ی حدّاد یا حسین
خون تو یاد گشت و به شریان ما دوید ما را دل است زنده از آن یاد یا حسین
در دفتر حیات تو تاریخ مرگ نیست‌ هر دم تو راست لحظه میلاد یا حسین
قلاب داغ جذبه‌ی خون خداییت‌ ما را کشد به حلقه‌ی ارشاد یا حسین
با رؤیت هلال «جمالی» گریست زار یاد آمدش ز تیغه‌ی پولاد یا حسین
شد چشم خرد خیره «جمالی» به جمالش‌ روزی که نقاب از رخ او حادثه برداشت


ای روح سرخ عالم ایجاد یا حسین‌ ای داد را رسیده به فریاد یا حسین
از پای عزم عشق گشودی عقال عقل‌ شد این اسیر تا ابد آزاد یا حسین
کردی قیام و پشت سپاه ستم شکست‌ داد آمدی مقابل بیداد یا حسین
سرخ است تا همیشه ز خون تو روی عشق‌ چون آفتاب سرخ سحرزاد یا حسین
سر می‌کشد ز سینه‌ی ما دم به دم ز داغ‌ گل شعله‌های کوره‌ی حدّاد یا حسین
خون تو یاد گشت و به شریان ما دوید ما را دل است زنده از آن یاد یا حسین
در دفتر حیات تو تاریخ مرگ نیست‌ هر دم تو راست لحظه میلاد یا حسین
قلاب داغ جذبه‌ی خون خداییت‌ ما را کشد به حلقه‌ی ارشاد یا حسین
با رؤیت هلال «جمالی» گریست زار یاد آمدش ز تیغه‌ی پولاد یا حسین



منابع

پی نوشت

  1. سخنوران نامی معاصر ایران؛ ج 2، ص 1004.
  2. شب شعر عاشورا؛ ص 107- 123.