همای شیرازی
همای شیرازی از شاعران قرن سیزدهم هجری قمری است.
همای شیرازی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا محمّدعلی |
مرگ | سال ۱۲۹۰ ه. ق |
نام(های) دیگر |
رضاقلی خان شیرازی |
تخلص | همای شیرازی |
زندگینامه
میرزا محمّدعلی مشهور به رضاقلیخان شیرازی و متخلّص و معروف به «همای شیرازی» است. وی در شیراز متولّد شد و نزد استادان فن، هنر و ادبیّات به تحصیل پرداخت و به محضر ادیبان از جمله وصال شیرازی راه یافت. سپس به سلسلهی تصوف پیوسته و در اصفهان رحل اقامت افکند و به تدریس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت.
همای شیرازی از معاصران و معاشران رضا قلی خان هدایت صاحب کتاب «مجمعالفصحا» بود. وی در آخر عمر به خلوت و تهجّد گرایید و به سال ۱۲۹۰ ه. ق زندگی را بدرود گفت.
آثار
اشعار
ترکیب بند
ماه محرم آمد و گشتند سوگوار | از زیر فرش تا زبر عرش کردگار | |
چه حور، چه فرشته و چه آدم، چه اهرمن | چه مه، چه آفتاب و چه گردون، چه روزگار | |
بر هر که بنگری به گریبان نهاده سر | بر هر چه بگذری به مصیبت نشسته زار | |
از ذرّه تا به مهر همه گشته نوحهگر | از خاک تا سپهر همه گشته سوگوار | |
هر قمریی به مرثیه خوانی به بوستان | هر بلبلی به نوحهسرایی به شاخسار | |
نزدیک شد که شعلهی آه جهانیان | در نیلگون خیام فلک افکند شرار | |
ماه محرّم است که در دهر شد عیان | یا صبح محشر است که گردیده آشکار | |
روز قیامت ار نبود از چه خلق را | بینم کبود جامه و گریان و بیقرار؟ | |
جانم گداخت از غم جانسوز اهل بیت | آبی بر آتشم بزن ای چشم اشکبار | |
این آتش نهفته که اندر دل من است | ترسم جهان بسوزد اگر گردد آشکار | |
از گریهی من است بگرید اگر سحاب | از نالهی من است بنالد اگر هزار | |
چون نیست هیچ کس که بود غمگسار دل | اندوه دل بس است مرا یار و غمگسار | |
زین پس من و دو دیدهی خونبار خویشتن | و ان نالههای نیمهشب زار خویشتن |
چشمی که در عزای حسین اشکبار نیست | ایمن ز هول محشر و روز شمار نیست | |
دور از لقای رحمت پروردگار هست | هر دیدهای که در غم او اشکبار نیست | |
کار من است گریهی جانسوز هر سحر | بهتر ز گریهی سحری هیچ کار نیست | |
وقتی به دست آرم اگر آب خوشگوار | چون یاد او کنم دگرم خوشگوار نیست | |
در حیرتم که از چه ز مقراض [۲] آه من | از هم گسسته رشتهی لیل و نهار نیست | |
در لالهزار کرب و بلا هر چه بنگری | بیداغ هیچ لاله در آن لاله زار نیست | |
گر سنبلی دمیده و بشکفته لالهای | جز جان سوگوار و دل داغدار نیست | |
سروی به غیر قدّ جوانان سروقد | ابری به غیر دیدهی طفلان زار نیست | |
این سرخی افق که شود هر شب آشکار | جز خون حلق تشنهی آن شیرخوار نیست | |
جز جسم پارهی آن طفل شیرخوار | یک نوگل شکفته در آن مرغزار نیست | |
لب عندلیب نغمهسرا بسته در چمن | کس جز دل سکینهی نالان هزار نیست | |
کی آگه است از دل لیلای داغدار | آن کس که همچو لاله دلش داغدار نیست | |
ای دل به گریه کوش که در روز واپسین | بیگریه هیچ کس به خدا رستگار نیست | |
امروز هم که دم زند از مهر اهل بیت | فردا به رستخیز «هما» شرمسار نیست | |
امروز اگر مضایقه داری ز آب چشم | فردا خلاصی تو ز سوزنده نار نیست | |
ای دیده همچو ابر بهار اشکبار باش | ای دل تو نیز لاله صفت داغدار باش |
از کربلا به کوفه چو شد کاروان روان | از کوه ناله خاست ز افغان کاروان | |
از گریه پر ز ولوله گردید روزگار | از ناله پر ز غلغله گردید آسمان | |
از کوه خاست ناله که ای قوم الحذر | از سنگ خاست گریه که ای فرقه الامان | |
رخهای همچو ماه خراشیده شد چو گشت | سرها چو آفتاب به نوک سنان عیان | |
آن سر که در کنار بپرورده فاطمه | بنگر چهها گذشت به آن سر ز امّتان | |
گاهی به دیر راهب و گاهی به بزم می | گه در تنور خولی و گه بر سر سنان | |
گاهی فراز نیزه چو خورشید آشکار | گه همچو گوی در خم چوگان کودکان | |
از جان و سر چه غم خورد ار گشت پایمال | آن کس که در رضای خدا سر بداد و جان | |
از بس که ریخت خون جوانان فلک به خاک | تا حشر لاله میدمد از خاک بوستان | |
ای چرخ دشمنی تو با دوستان حق | امروز نیست کز ازل این داشتی نهان | |
امروز دشمنی تو با اهل بیت نیست | دیری است دشمنی تو بدین پاک خانمان | |
فرق علی شکافتی از تیغ آبدار | پهلوی حمزه از دم زوبینِ خونفشان | |
گوهر صفت شکستی از آسیب سنگ ظلم | دندان مصطفی که فدایش جهان و جان | |
هرگه که نام او به زبان آورد قلم | صد شعله از قلم به فلک میزند علم |
گردون چو تیغ ظلم برون از نیام کرد | زنگین ز خون عترت خیر الانام کرد | |
خاصّان بزم قرب و عزیزان دهر را | خوار و حقیر در نظر خاصّ و عام کرد | |
در شام تیره منزل آل علی چو گنج | پنهان در آن خرابهی بیسقف و بام کرد | |
آن سنگدل که آیینهی شرم تیره ساخت | آیین مگر نداشت که آیین شام کرد | |
گیرم که خون تازه جوانان حلال بود | آب فرات را که به طفلان حرام کرد؟ | |
خنگ فلک گرفت ز دست قضا عنان | آن دم که شمر، رخش شقاوت لجام کرد | |
افتاد لرزه از ملکوت آن زمان که سر | از کین جدا ز پیکر آن تشنه کام کرد | |
از شش جهت ز بس که جهان انقلاب یافت | گویی مگر که روز قیامت قیام کرد | |
شد سنگ خاره آب ز صبری که در عطش | اصحاب آن شهنشه والا مقام کرد | |
معجر به خواری از سر دخت نبی ربود | گردون نکو به آل علی احترام کرد | |
زینب چو دید آتش بیداد کوفیان | بر پا ز دود آه به گردون خیام کرد | |
آن طفل شیرخوار که در کام از عطش | نوک خدنگ را سر پستان مام کرد | |
انصاف کس نداد به جز تیر آبدار | کآبی به حلق تشنهی آن تشنه کام کرد | |
ظلمی که شد ز کوفی و شامی بر اهل بیت | نه کافر فرنگ و نه ترسای شام کرد | |
فریاد از آن گروه که با عترت رسول | کردند آنچه دل شود از گفتنش ملول |
جمعی که خلقت دو جهان شد بر ایشان | دادند در خرابهی بیسقف جایشان | |
قوم زنا به قصر زر اندود کامران | آل رسول در غل و زنجیر پایشان | |
آیینهی جمال خدایند و از جلال | خورشید هست آینهی عکس رایشان | |
آن اختران برج رسالت که آسمان | با صد هزار دیده بگرید بر ایشان | |
آن خسروان کشور ایمان که از شرف | جبریل بود خادم دولتسرایشان | |
جمعی که آسمان بود از مهرشان به پا | قومی که کردگار بگوید ثنایشان | |
بیمار و خسته جان و گرفتار و ناتوان | جز خون دل نبود دوا و غذایشان | |
پامال سمّ اسب جفا گشت ای دریغ | آن جسمها که جان دو عالم فدایشان | |
چون اصل دین ولای رسول است و آل او | واجب بود به خلق دو عالم ولایشان | |
آنان که پاس حرمت احمد نداشتند | جز نار قهر نیست به محشر جزایشان | |
آنان که گریه در غم آل نبی کنند | فردوس و سلسبیل ببخشد خدایشان | |
ای دیده گریه در غم آل رسول کن | خود را به روز حشر ز اهل قبول کن |
از کوفه سوی شام روان شد چو قافله | افتاد در سرادق افلاک ولوله | |
شد از خروش و ناله جهان پر ز انقلاب | گشت از شرار آه فلک پر ز مشعله | |
روز قیامت است تو پنداشتی که بود | از شش جهت زمانه پر آشوب و غلغله | |
ابری که میگریست در آن دشت هولناک | چشم سکینه بود به دنبال قافله | |
نیلی رخش ز سیلی شمر ای دریغ شد | آن بانویی که ماه نبودش مقابله | |
طفلی که در کنار چو جان داشتی حسین (ع) | دور از پدر فتاد ز جان چند مرحله | |
غلتان چو اشک خویش به دنبال کاروان | تن خسته و پیاده و بیزاد و راحله | |
گه خاک کرد پاک ز رخسار همچو ماه | گه برکشید خار ز پای پر آبله | |
آتش به روزگار زد از آه شعلهبار | وقتی که کرد از ستم آسمان گله | |
جز او که بسته پای به زنجیر ظلم داشت | بیمار را نبسته کسی پا به سلسله | |
نشکفته غنچهی چمن مرتضی دریغ | سیراب شد ز غنچهی پیکان حرمله | |
دور از پدر فتاد بدان سان که جان ز تن | گردون میان جان و تن افکند فاصله | |
ای کاشکی که خامهی تقدیر میکشید | یکسر به دفتر دو جهان خطّ باطله | |
ظلمی که شد به عترت پیغمبر از یزید | نشنیده گوش چرخ از آن ظلم بر مزید |
گلگون سوار معرکهی کربلا حسین | رخشنده شمع انجمن انبیا حسین | |
آسوده دل ز بحر فنا شو که ایمن است | در کشتیی که هست در او ناخدا حسین | |
جز مهر یار از همه چیزی بشست دست | جز عشق دوست بر همه زد پشت پا حسین | |
هر جا که دید رنج و بلایی به جان خرید | روز ازل چو کرد قبول بلا حسین | |
عهدی که بست کرد وفا تا به کربلا | آموخت بر جهان همه رسم وفا حسین | |
اول عیال و مال و تن و جان و ملک و جاه | یکباره بذل کرد به راه خدا حسین | |
همّت نگر که داد سر و جان و هرچه بود | بیعت ولی نکرد به آل زنا حسین | |
هرچند تشنه بود لبش لیک خضر را | بر چشمهی حیات شدی رهنما حسین | |
فریاد از آن زمان که شد از ظلم آسمان | بییار و بیبرادر و بیاقربا حسین | |
چون مصحف مجید به بت خانههای چین | تنها میان آن همهی اشقیا حسین | |
تنها ز گریهاش نه همی سنگ میگریست | «الدّهر قد تزلزل لمّا بکا» [۳] حسین | |
بیکس میان آن همه خونخوار دشمنان | غیر از خدا نداشت کسی آشنا حسین | |
عزم طواف تربت او کن دلا که هست | رکن و مقام و کعبه و سعی و صفا حسین | |
گر خونبهای خون شهیدان طلب کند | غیر از خدا طلب نکند خونبها حسین | |
مدح خدای راست سزاوار و گوش او | از ناسزا شنید بسی ناسزا حسین | |
چون آفتاب شهره شود در همه جهان | گر بنگرد ز لطف به سوی هما حسین | |
از آفتاب روز جزا غم مخور که هست | صاحب لوا به عرصهی روز جزا حسین | |
در عرصهی قیامت و هنگام دار و گیر | غیر از ولای او نبود هیچ دستگیر [۴] |
باز از نو شد هلال ماه ماتم آشکار | قیرگون شد روی گیتی چون سر زلفین یار | |
جنبش اندر هفت گردون او فتاد از شش جهت | لرزه اندر چار ارکان شد عیان از هر کنار | |
شد عیان اندوه و حسرت، شد نهان وجد و سرور | شادمانی رخت خود بربست و غم افکند بار | |
فارغ از غم یک دل خرّم نمیبینم مگر | باز از نو شد هلال ماه ماتم آشکار | |
کآفتاب یثرب و بطحا چون و از ملک حجاز | در عراق آمد به خاک نینوا افکند بار | |
کوفیان آن عهد و پیمان را که بربستند سخت | سست بشکستند و بر وی تنگ بگرفتند کار | |
آب در وادی روان بود روان از هر طرف | چشمههای خون ز چشم کودکان شیرخوار | |
اندر آن وادی ز اشک و آه طفلان حسین (ع) | حیرتی دارم که چون گردون نیفتاد از مدار | |
هریک از مردان راه دین در آن دشت بلا | جان و سر کردند در پایش به جان و دل نثار | |
یک به یک زان نامداران اندر آن میدان رزم | جان چنین دادند اندر یاری آن شهریار | |
چون که بر شاه شهیدان نوبت هیجا [۵] رسید | خواست گلگون و کمند و تیغ بهر کارزار | |
تا به پشت دلدل آمد بر به کف تیغ دو سر | مرتضی گفتن به میدان شد کشیده ذو الفقار | |
زیر رانش بود یکرانی که بد دریا شکافت | در به دستش بود شمشیری که بد خارا گذار | |
ساخت گردون را سپر از بیم تیغش آفتاب | غافل از این کو برآرد از سر گردون دمار | |
از پی خون برادر راند در میدان سمند | با دلی چو بحر خون، با چشم چون ابر بهار | |
تاخت بر آن خیل روبه همچو شیر خشمناک | الحذر [۶] از خشم شیر شرزه هنگام شکار | |
کوس از یک سو برآوردی خروش الحذر | نای از یک جا برآوردی نوای الفرار | |
گشت گلگون روی خاک تیره از خون یلان | چو زِرنگ لاله اطراف و کنار لالهزار | |
خسته جان و تن نزار و کام خشک و دیده تر | در دلش پیکان عشق و بر سرش سودای یار | |
ذرهآسا آفتاب افتاد اندر خاک راه | تا ز صدر زین به خاک ره فتاد آن تاجدار | |
آن سری کز ناز دست افشاند بر تاج سپهر | بسترش شد خاک و بالینش شد از خارا و خار | |
خیمهی گردون ز هم بگسیخته شد تار و پود | کسوت امکان ز هم بگسست یکسر پود و تار | |
زورق گردون حبابی گشت در دریای خون | عالم هستی به کوی نیستی شد پیسپار | |
کی عجب باشد که اندر ماتم سبط رسول | خون بگرید آسمان و تیره گردد روزگار | |
از خدنگ و خنجر و شمشیر و زوبین و سنان | از هزار افزون جراحت بود بر آن نامدار | |
بس که اندر آفرینش انقلاب آمد پدید | خواست گیتی روز رستاخیز سازد آشکار | |
آن تنی کز فخر پا بنهاد بر دوش رسول | کرد پامال ستورانش سپهر کج مدار | |
خفته بر دیبا یزید و خسته در صحرا حسین (ع) | دیو بر تخت سلیمان و سلیمان خاکسار | |
آل بوسفیان به کاخ و عترت طه به خاک | آن یکایک شادمان و این سراسر سرگوار | |
مو پریشان، رو خراشان اهل بیت شاه دین | نوحهگر بر کوههی جمّازههای بیمهار | |
بر سر نعش شهیدان بس که گیسو شد پریش | پر عبیر و مشک شد وادی چو صحرای تتار | |
تیره یا رب تا قیامت باد روی اهل شام | آن چنان که روزگار خصم شاه جم وقار |