شیخ عبدالسلام تربتی
حاج شیخ عبد السّلام تربتی در سال 1298 ه. ق. در شهر تربت حیدریه ولادت یافت. نامش را «عبد السّلام» و لقبش را «شهاب الدّین» گذاشتند.
حاج شیخ عبد السّلام پس از فراغ از تحصیلات مقدّماتی به مشهد مشرّف شد و بر اثر استعداد ذاتی و هوش سرشار در چند سال توّقف در این شهر و استفاده از اساتید بزرگ، در ادب، فقه و حکمت به مراتب عالیهی تحصیل نائل گردید و بر حسب معمول زمان میبایست به نجف اشرف عزیمت نماید. از این رو در خدمت پدر بزرگوارش که قصد تشرّف به مکّه معظّمه داشت، به آن دیار رهسپار شد. پس از مراجعت از مکه، پدرش در کربلا وفات یافت و در حائر حسینی به خاک سپرده شد. به ناچار حاج عبد السّلام بر اثر توصیهی آخوند خراسانی برای سرپرستی عائلهی خود به خراسان مراجعت کرد و در شهر تربت به کار تنظیم شئون زندگانی میپرداخت.
پس از مدتی دیگر بار به مشهد مشرّف شده و چند سال دیگر به اشتغالات علمی مشغول شد. این سفر گرچه از لحاظ نیل به مقام شامخ اجتهاد و تحصیل کمالات و فضائل بسیار پربار بود ولی در اثر کثرت مطالعه و زیادی بیخوابی، عارضهای در چشمهای آن مرحوم پیدا شد و به ناچار دست از تدریس کشید و به زادگاه خود بازگشت. در تربت امور شرعی و قضایی خلق را عهدهدار شد. در آخر عمر به عزّلت و توجه به عوالم باطنی روزگار میگذرانید، و روزیِ حلال را از راه زراعت در مزرعهای که نزدیک شهر بود، تحصیل مینمود و از طریق سرودن اشعار، خاطر افسرده را تسلّی میبخشید. از شاعران گذشته بیشتر به حافظ و صائب عقیده داشت. در شعر ابتدا تخلّص «خاموش» و سپس «شهاب» را برگزید. [۱]
بزم آرای قضا در کربلا | چو صلا زد عاشقان را بر بلا | |
تشنگان بادهی جام الست | آن بلا جویان مست می پرست | |
قدّ مردی از میان افراختند | دست از پا، پا ز سر نشناختند | |
رایت «قالُوا بَلی» [۲] افراشتن | پس به بزم دوست ره برداشتند | |
تا که در دشت بلا ز آن انجمن | مجمعی تشکیل شد از مرد و زن | |
وه چه مجمع رشک فردوس برین | مجمعی مستخدمینش حور عین | |
نرگس بیمار تبدارش ایاغ [۳] | شمع روی اکبرش رخشان چراغ | |
مویهی شش ماهه موسیقار او | نالهی شصت و سه زن مزمار [۴] او | |
ساقیش عبّاس و طفلان از عطش | بر لب آب روان بنموده غش | |
چنگ زنِ در آن سکینه با رباب | لیک بهر آب بر دامان باب | |
جملگی ممنوع از آب زلال | تشنه لیکن تشنهی جام وصال | |
تشنگی چبود بر مجذوب مست | کو شده سیراب از جام الست؟ | |
آری آری عافیت در تشنگی است | پادشاهی خواهی، اندر بندگی است | |
وه چه خوش فرمود شیخ مولوی | این سخن در مثنوی معنوی: | |
«آب کم جو تشنگی آور به دست | تا بجوشد آبت از بالا و پست» | |
پس ندا برداشت پیر میفروش | هان شتاب آرید کامد می بهجوش | |
بر ندای کوس «اللَّهَ اشْتَری» [۵] | گرم شد هنگامهی بیع و شری [۶] | |
از نشاط انگیزی صهبای عشق | جمله مست و واله و شیدای عشق | |
در فروش جان به بازار یقین | هر یکی بر دیگری سبقت گزین | |
پای بر جا، جمله از خود بیخبر | در هوای وصل بر کف نقد سر | |
مقتدای دین امام خافقین | خسرو اقلیم عشق اعنی [۷] حسین | |
بیکسان را در جهان غمخوار و کس | در دو عالم دوستان را دادرس | |
چون که دید آن تشنگان را محو و مات | در فْنا جویندهی آب حیات | |
گفت: کاینک وقت آن شد کز وفا | بَخْشَمی بر تشنگان آب صفا | |
بانگ برزد کای گروه عاشقان | وَ ای به دعویِ محبّت صادقان | |
هین وصال دوست در رزم اندرست | بزم عاشق اندکی آنسوتر است | |
آب حیوان در دم شمشیرهاست | حور و غلمان در پی این تیرهاست | |
بنگرید از عرش تا این خاکدان | ساغری بر کف یکایک حوریان | |
پر ز تسنیم و رحیق [۸] از لطف حق | هر یکی بر دیگری گیرد سبق | |
مقدم ما را تمامی منتظر | لیک از بیگانه آنان مستتر | |
آن شهادت پیشگان کز لطف شاه | حجلهگه پنداشتندی قتلگاه | |
چونکه ره از رهنماشان یافتند | سوی قربانگاه حق بشتافتند | |
از سر خوان جهان برخاستند | بزمی اندر رزمگه آراستند | |
تا که جذبهی عشق شورانگیز شد | سربهسر پیمانهها لبریز شد | |
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت | همّت شه جُرم بخشیدن گرفت | |
حرّ که بسته بر میان شمشیر رزم | جذبهای ز آن نور آوردش به بزم | |
هست مردی آن که آن نیکو ختام | و آن به ظاهر حُرّ و در باطن غلام | |
روز عاشورا در آن دشت بلا | چون ز حق برگشتگی شد بر ملا | |
روز بخت کوفیان را تیره دید | اهرمن را بر سلیمان چیره دید | |
بر کمیت نفس سرکش ران فشرد | گفت راه عشق بایستی سپرد | |
تازیانهی عقل برآهیخت زود | توسن اقبال را تندی فزود | |
تاخت تا پشت خیام محترم | شرمگین از جُرم و لرزان از ندم | |
دیدهاش خونبار، سرافکنده پیش | منفعل از کردههای زشت خویش | |
گفت: شاها روسیاهم روسیاه | رحم فرما ده پناهم ده پناه | |
حُرّم اما بندهات را بندهام | تا ابد ز آن بندگان شرمندهام | |
بندهی عاصی کجا آرد پناه | جز که آید نزد مولا عذرخواه | |
بعد تقدیم خلوص و بندگی | گفت با آن معدن بخشندگی | |
عفو کن شاها که من بد کردهام | وه چه بد کاین بد به احمد کردهام | |
شاه چون مجذوب خود را خسته دید | از قضایش تاکنون پا بسته دید | |
با تلطّف گفت: کای آزاده مرد | حُرّی از آن سان که مامت نام کرد | |
حُرّی و آزاد اندر نشأتین | مژده بادت کز تو راضی شد حسین | |
چون شنید این مژده از شاه عباد | گشت پویان بر رکابش بوسه داد | |
گفت: شاها نک کرم را کن تمام | اذن میدان ده به این مجرم غلام | |
چون شدم من در ضلالت پیشتاز | خواهم آیم از بهشتت پیش باز | |
بعد ازینم زندگی شرمندگی است | نک فنا جویم کزان پایندگی است | |
شاه فرمودش تو چون جان منی | رو برآسا ز آنکه مهمان منی | |
میهمان از جان گرامیتر بُوَد | میهمان را رنجه کردن کی سِزَد | |
گفت: شاها تو مگر مهمان نیی؟ | جان عالم را مگر جانان نیی؟ | |
ده اجازت ای شه عالی تبار | تا برآرم من از این دونان دمار | |
الغرض آن عاشق مجذوب مست | اذن حاصل کرد و بر توسن نشست | |
خویش را برآن گروه نابکار | زد چو شیری کو در افتد در شکار | |
برق تیغش اندر آن آوردگاه | سوخت کوه کفر را مانند کاه |
ترکیببند:
ای وجه ذو الجلال چرا خفتهای به رو | ببریده شمر دون مگرت از قفا گلو؟ | |
ای شاه بیسپاه سر و افسرت چه شد | انگشت و دست و جامه و انگشتریت کو؟ | |
دنیا فروختی به یکی کهنه پیرهن | ای خاک بر سرم، چه شد آن مندرس رکو [۹] | |
پس هِشت سر به پاش چو زلفی که سر بگوش | تا سر کند حدیث شب هجر، موبمو | |
یعنی ببین که خصم جفا جو به ما چه کرد | از دی که گشتهای تو ز طفلان کنارهجو | |
بنگر به عارضم که چسان گشته نیلگون | از بسکه شمر دون زده سیلی مرا به رو | |
حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت | کلّا که برنخیزم از این آستان و کو | |
تا قصّههای هجر دهم شرح یک به یک | دشمن چون رفت و ما و تو ماندیم دوبهدو | |
بدهم به زخم پیکر افزون ز اخترت | از ریزش ستاره به رخساره، شست و شو | |
گر چاک گشته دامن گل از جفای خار | بلبل صفت به سوزن مژگان کنم رفو | |
بر دوش طفل دیده کشم بهر اصغرت | هر لحظه آب از دل خونین سبو سبو | |
وا حسرتا که خصم دغا فرصتش نداد | یکدم برای عرض دعا مهلتش نداد | |
یک درد نگفته هنوز از هزار را | کز گل جدا نموده به سیلی هزار را |
پرویز شب چو از بَرِ شبدیز [۱۰] شد فرو | زد صولجان [۱۱] عاج بر این سیمگونه گو | |
گردید صبح شام اسیران دربدر | شد تیرهروز پردهنشینان کوبهکو | |
افتاده در سرادق عصمت نوا و شور | چون شد بانگ مخالف به «ارْکَبُوا» [۱۲] | |
مرکوب بانوان شه یثرب و حجاز | شد بیجهاز ناقهی وحشی تندخو | |
کاش آن زمان ز جامعه شیرازه میگسیخت | کافکند غل به گردن زین العباد عدو | |
زان کاروان که رفته به یغما اثاثشان | بیپرده بیش ازین نتوان کرد گفتوگو | |
افتاد شور و غلغله در جان بلبلان | آن دم که آمد از گلشان بر مشام بو | |
گلهای باغ فاطمه کافکنده بود خوار | بیآبشان تطاول خس در کنار جو | |
بیمار شد ز نرگس اکبر ترانه سنج | زینب به یاد شور حسین «اخیّ» [۱۳] گو | |
ناگاه عندلیب گلستان بوتراب | چشمش فتاد بر گل افتادهای به رو | |
اوراق گشته مصحف بر رو فتادهای | کاز خون نوشته نوک سنان آیهها برو | |
شد مضطرب چنانکه وقار از سکینه رفت | آشفته شد چنانکه بر رخسار ماه، مو | |
از نرگسش به لاله ز خون ژاله پاش شد | سر چون نمانده بود دُر افشان به پاش شد | |
عنقای قاف، قافیه از نور ز سرگرفت | یعنی سکینه مُهر ز دُرج گهر گرفت |
پرداخت چرخ سفله چو از کار کربلا | بر ناقه بست بار دگر بار کربلا | |
خورشید با نجوم ثوابت به جای ماند | در بحر خون به روی خس و خار کربلا | |
شد کاروان روانه و خود خفته در عقب | بر خاک تیره قافله سالار کربلا | |
نی نی نخفته بل همه جا بر سر سنان | میرفت پابهپا سرِ سردار کربلا | |
بس گوهر یتیم که در ریسمان کشید | برد ارمغان به کوفه ز بازار کربلا | |
بهر عُبَید دون به اسیری گرفت و برد | یک کاروان ز دودهی احرار کربلا | |
آوخ که بلبلان گرفتار در قفس | افتادشان گذار به گلزار کربلا | |
گر گویمی که خون گذر از ساق عرش کرد | نبود بعید از در و دیوار کربلا | |
چون اوفتاد چشم پرستار بیکسان | محنت کشیده زینب غمخوار کربلا | |
بر پشت ناقه دید که در کار رفتن است | آن لحظه روح از تن بیمار کربلا | |
خواندش حدیث مادر ایمن [۱۴] به گوش جان | ام المصیبة محرم اسرار کربلا | |
گفتی که ز آن حدیث در آن دم دمید روح | مریم به جسم عیسی تبدار کربلا | |
فارغ نگشته بود ز تیمار آن علیل | کآمد بلند بانگ مخالف به «الرحیل» | |
پس با دُمُوع جاریه [۱۵] آن بانوی اسیر | گفتا به خاک ماریه [۱۶] با ناله و نفیر |
{{ب| آنگاه با بلاغت مخصوص زینبی|رو در مدینه کرد که یا ایُّهَا النَّبی
کای خاک پاک خوش تو هم آغوش ماه باش | شاه حجاز را پس از این بارگاه باش | |
شاهی که با حنوط گرفتیش در بغل | کافور پاش بر تنش از خاک راه باش | |
دیدی تو ناروا به شه از کهنه پیرهن | حالی بیا و پیرهنش را گیاه باش | |
پنهان چو شد پناه خلایق به خاک تو | ز امروز ای زمین تو خلائق پناه باش | |
تو تا پناه و قبلهی اهل صفا شدی | «گو کوه تا به کوه منافق سپاه باش» | |
زینگونه بیکسان که تو در برگرفتهای | «پیوسته در حمایت لطف اله باش» | |
آن را که در لحد نبود تربتت چه سود؟ | «گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش» | |
و آن کو که در تو گشت دفین از بدش چه باک | «گو صفحهی جریدهاش از بد سیاه باش» | |
زین مایه اختران که به دامن نهادهای | ز امروز تاج اختر زرّین کلاه باش» | |
امروز آنچه کوفی ناپاک میکند | «فردا به روح پاک شهیدان گواه باش» | |
زینب که عیش اکبر و قاسم ندید و رفت | تو بهر عیش و عشرتشان حجلهگاه باش | |
دور افتاده شاه ز سردار لشکرش | عبّاس را دلیل تو اینک به شاه باش | |
اصغر که نوک تیر مکید و به خواب رفت | مرهم به حلق نازک آن بیگناه باش | |
چون کرد زین مقوله پس از تسلیت دهی | لختی ز راه دیده دل از خون دل تهی |
این خود حسین توست که در خون شناور است | ببریده از قفا سر و صد پاره پیکر است | |
این خود حسین توست که عریان به روی خاکافتاده با لباس سر و دست و افسر است | {{{2}}} | |
این خود حسین توست که بر جای پرنیان | از خاک و خار و خس تن پاکش مستّر [۱۷] است | |
خود این حسین توست که در موسم شباب | سرو قدش خمیده ز مرگ برادر است | |
این لالهها که رُسته ز گلزار سینهاش | خود او حسین توست که از داغ اکبر است | |
این تشنهلب که در لب دریا سپرده جان | خود او حسین توست که بر خضر رهبر است | |
این کشتی شکسته که در گل نشسته است | خود او حسین توست که بر عرش لنگر است | |
این شاهباز سدره نشین خود حسین توست | کز ناوک خدنگ بلا بر تنش پر است | |
این خود حسین توست که بر رو به روی خاک | سرگرم عرض راز به درگاه داور است | |
خود این حسین توست که از نای نی سرش | گویا به ذکر و نغمهی اللّه اکبر است | |
دوشش به جای دوش تو جا در تنور بود | فردا به شام بین که چه سودا در این سر است | |
این خود حسین توست که زینگونه تا به حشر | گر بشمرم مصائب او، نامکرّر است | |
با خاطری چو موی پریزادگان پریش | ز آن پس نمود عرض شکایت به مام خویش | |
مانند ابر آذر آغاز ناله کرد | وز اشک خاک ماریه را رشک لاله کرد |
کای در بهشت دور ز غم غمگسار من | پنهان ز دیده مونس شبهای تار من | |
خوش بر سریر گلشن فردوس خفتهای | یک لحظه سر برآر و ببین لالهزار من | |
یکدم بیا به رسم تفرّج به کربلا | بنگر خزان ز باد مخالف بهار من | |
از قحط آب گشت خزان گلستان تو | رفت از خسان به باد فنا اعتبار من | |
از پا فتاده سرو حسین تو روی خاک | در خون طپیده اکبر نسرین عذار من | |
شد بهر قطرهای گل عبّاسیم ز دست | وز آب دیده دجله روان در کنار من | |
آهستهتر قدم به زمین نه که خفته است | پژمان به مهد خاک گل شیرخوار من | |
بیش از شبی نبرده به هجران به سر هنوز | بنگر سفید موی و سیه روزگار من | |
دست فلک نگر که چه زود از سریر ناز | بر ناقهی برهنه نهاده است بار من | |
امروز تا به کوفه زنندم به کعب نی | فردا ببین چگونه بود شام تار من | |
مادر بیا تو نیز به من همرهی نما | وز این مسافرت بپذیر اعتذار من | |
باید که رُفت و رُفت به مژگانش این رهی | آن ره که پویدی به سرش شهریار من | |
باید به کوفه رفت همان کوفهای که بود | دار الامارهی پدر تاجدار من | |
آن کوفهای که آتش و خاکستر و کلوخ | از بام و در به تحفه نماید نثار من | |
نینی به کوفه میبردم خصم با جلال | شمر از یمین روانه، سنان از یسار من | |
گریان از این مکالمه چون جدّ و مام کرد | برگشت و روی شکوه به نعش امام کرد | |
آن بانوی حجاز ز راه نوا و شور | گفتا چو بلبلی که ز گل افتاده دور |
ای کت به خاک تیرهنگون سرو قامت است | برخیز و کن قیام که اینک قیامت است | |
ای میر کاروان عجب آسوده خفتهای!؟ | شد کاروان روانه چه وقت اقامت است؟ | |
از جای برخیز و بیکفنان را کفن نما | ای کشتهای که خون خدایت غرامت است | |
بر کشتگان بیکفنت خیز و کن نماز | ای آنکه در حیات و مماتت امامت است | |
از ما مجو کناره که با این فراق و داغ | ما را دگر نه طاقت تیر ملامت است | |
با کاروان روان همه جا بر سنان سرت | بر خاک تیره از چه تنت را مقامت [۱۸] است | |
خاکم به سر ز سمّ ستوران کین کجا | باقی به جا برای تو جسمی سلامت است؟ | |
نی سر به تن، نه جامه نه انگشتری نه دست | بس داغ اکبرت به هویّت علامت است | |
اینک به سرپرستی ما آیدی سرت | ای سر فدای آن که سراپا کرامت است | |
آسان شمرد، و کرد به ما آنچه خواست چرخ | غافل از آنکه عاقبتش را وخامت است | |
آوخ که دیر گشت پشیمان ز فعل خویش | حالی چه سود حاصلش از این ندامت است؟ |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1107-1113.
پی نوشت
- ↑ اشک خون؛ ص 175.
- ↑ اشاره به آیه 172 سوره اعراف: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلی أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی ...» (به یادآر آن هنگامی که خدای تو از پشت فرزندان آدم ذرّیهی آنها را برگرفت و آنان را برخود گواه ساخت که من پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی!).
- ↑ ایاغ: پیالهی شرابخواری.
- ↑ مزمار: نای نوازندگی، نی که در آن نوازند.
- ↑ اشاره به آیه 111 سوره توبه: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ...» خداوند جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرد ...
- ↑ بیع و شری: خرید و فروش.
- ↑ اعنی: چنین قصدی میکنم، منظورم این است که ...
- ↑ رحیق: شراب خالص.
- ↑ رکو، رکوی: لباس و جامه ژنده.
- ↑ شبدیز: نام اسب خسرو پرویز.
- ↑ صولجان: چوگان، عصا، عصای شاهی.
- ↑ ارکبوا: سوار شوید.
- ↑ اخّی: برادرم، ای برادر.
- ↑ ام ایمن: کنیز حضرت رسول اکرم (ص). رسول گرامی این کنیز را آزاد کرد و به عقد زید بن حارثه در آورد. زید از ام ایمن صاحب پسری به نام اسامة شد. از این بانوی گرامی احادیثی در مورد محبّت مردم نسبت به حضرت سیّد الشهداء از قول رسول گرامی (ص) نقل شده است.
- ↑ دُموع جاریه: اشکهای ریزان.
- ↑ ماریه: سرزمین کربلا.
- ↑ مستّر: پنهان.
- ↑ مقامت: قرار داشتن.