سلمان هراتی
سلمان هراتی (١٣٣٨ ه. ش- ١٣٦٥ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.
سلمان هراتی | |
---|---|
زادروز | ١٣٣٨ ه. ش مازندران |
مرگ | ١٣٦٥ ه. ش |
زندگینامه
سلمان هراتی در سال ١٣٣٨ ه. ش در روستای «مزردشت» از توابع تنکابن استان مازندران به دنیا آمد. او در رشتهی تربیت معلّم به تحصیل پرداخت و سپس از سال ١٣٦٢ ه. ش به عنوان معلّم در روستاهای گیلان به خدمت پرداخت. روانی زبان و بهرهگیری و تأثیرپذیری از محیط و فضای معنوی انقلاب و اندیشهی پویا از ویژگیهای شعر هراتی است. زبان و اندیشه و دیدگاه نوینی در اشعار او جلوهگر است. شعر سلمان با تصاویری بدیع از طبیعت و حالات درونی انسان و ارتباط با خدا دارای مضمونی اجتماعی و پرشور است. او تمام صداقت و صمیمیت خود را در قالب شعرهایش میریخت. شعر او از نظر لحن و بیان تصاویر طبیعت و زندگی و سادگی گفتار، شباهتهایی با شعر سهراب سپهری را تداعی میکند.در خلال زبان شعر او اصالت و خلاقیت خاص او در آفرینش تصاویر و بیان اندیشه و نوگرایی ذهن و زبان هویداست. وی در قوالب گوناگون شعر فارسی شعر سروده، اما بیشتر سرودههای او در قالب شعر منثور (سپید) است. به طور کلی سلمان هراتی شاعری است نوجو که با زبان زلال و صمیمی و دور از ابهام در شعر معاصر سعی نمود اعتقادات مذهبی را با مسائل روز پیوند دهد،
امّا متأسفانه مرگ زود هنگام او بیش از این به او امان نداد و به سال ١٣٦٥ ه. ش در یک حادثهی رانندگی جان خود را از دست داد.
آثار
از او مجموعههای «از آسمان سبز»، از «این ستاره تا آن ستاره» و «دری به خانهی خورشید» انتشار یافته است. [۱]
اشعار
شام غریبان[۲]
(1)
پایان آن حماسهی دردآلود
شامی غریب بود
شامی گرفته و غمناک
دیگر همیشه شعر
دیگر همیشه مرثیه
در بحر اشک بود
(2)
بعد از فروفتادن خورشید
از شانههای مضطرب صبح
فردا همیشه غمزده و گنگ
در هیئت غبار میآید
(3)
فریاد!
آتش به جان خیمه در افتاد
چشمی به خیمهها
چشمی به قتلگاه
زینب میان آتش و خون
ایستاده است
ای ابر بهت از چه نمیباری؟
(4)
ای دشتهای محو مقابل
اعماق بیترحم و تاریک
ای اتفاق گرم
با ما بگو
زینب کجا گریست؟
زینب کجا به خاک فشانید
بذر صبر؟
بر ماسههای تو ای گرد باد مرگ
وقت درنگ ناقهی دلتنگی
زینب چه مینوشت؟
آنان هفتاد و دو تن بودند
میزبانان
به دعوت باطل رفتند
میزبانان به بیعت آذوقه
دلقکی بر شمشیر خلیفه میرقصید
پریشانی در کوفه فراوان بود
قوس قامت بیهودگان
به التزام تملق، حیات داشت
چشمان سمج خدانا پرستان
به پایداری شب اصرار داشت
میزبانان موافق
میزبانان منافق
نان بیعت را تبلیغ میکنند
هفتاد و دو آفتاب
به ادامهی انتشار کهکشان
از روشنان مشرق عشق
برآمدند
در گذرگاه حادثه ایستادند
پیراهن خستگی را
با بلند نیزه دریدند
پیش هجوم آنان
سینه دریدند
هفتاد و دو آفتاب از ایمان
که قوام زمین
در قیامشان نشسته بود
فرومایگان
دست تقلب را
در برابر شتابناکی ایشان گشودند
اینان به اعتماد خدا
به اعتصام خویش نماز بردند
باید به آن قبیله دشنام داد
که در راحت سایه نشستند
دامان شکفتن در خویش را کشتند
باید به آن طایفه پشت کرد
که دل خورشید را شکستند
کدام صمیمیت
به انتشار مظلومیت شمایان دست زد
که هنوز هم
طوفان از آن زمین
به ناله میگذرد
و ابر به سوگواری
بر آن سایه میاندازد
آه ای بزرگواران، یاران
عطش ناپیدای شما را
هزار اقیانوس به تمنّا نشسته است
ای پرندگان افقهای آبی دور از چشم
گوش من
صدای بالهاتان را شنید
آیا جز به تحیّر
چگونه میتوان در شما درنگ کرد
مثلِ جنگل خدا
وقتی شما را بریدند
زمین عطشناک پائین
زیر معنویت خونتان روئید
و افق به مرتبهی ظهور آمد
اسب سحر شیههای کشید
هفتاد و دو آفتاب
از جنگل نیزه برآمد [۳]
داغ هجران
کاشکی زخم تو در جان داشتم | پای در کوه و بیابان داشتم | |
تا بپویم وسعت عشق تو را | مرکبی از نسل طوفان داشتم | |
دیدن روی تو آسان نیست، آه | کاشکی من داغ هجران داشتم | |
آه از پاییز سرد، ای کاش من | از تو باغی در بهاران داشتم | |
تا بیفشانم به پایت سر به سر | کاشکی جان فراوان داشتم | |
بعد از آن مثل شقایقهای سرخ | خلوتی در باغ باران داشتم | |
یک غزل بس نیست هجران تو را | کاش صدها شعر و دیوان داشتم |
در آن کویر سوخته
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت | شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت | |
بسیار بود رود در آن برزخ کبود | اما دریغ، زهرهی دریا شدن نداشت | |
در آن کویر سوخته، آن خاک بیبهار | حتی علف اجازهی زیبا شدن نداشت | |
گم بود در عمیق زمین شانهی بهار | بیتو ولی زمینهی پیدا شدن نداشت | |
دل ما اگر چه صاف ولی از هراس سنگ | آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت | |
چون عقدهای به بغض فرو برد حرف عشق | این عقده تا همیشه سرِ وا شدن نداشت |
صبح انعکاس تبسم توست
زمین گر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیریست
که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها نماز باران را در آن سجده میکنند
این را فرشتهها حتّی میدانند
که نیمی از تو هنوز
نا مکشوف مانده است
از خلا نامعلومتری
دستهایی که به نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمهها ایستادهاند
تو آن اشارهای که بر براق طوفان نشستهای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران میروی
آن کس که تو را نسراید
بیمار است
زمین
بیتو تاول معلّقی است
در سینهی آسمان
و خورشید اگر چه بزرگ است
هنوز کوچک است
اگر با جبین تو برابر شود
دنبالهی تو
جنگل خورشید است
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو این سان غریب نمیماند
هیچ جراتی جز قلب تو نسوخت
سپیدتر از سپیده
بر شقیقه صبح ایستادهای
و از جیب خویش
خورشید میپراکنی
ای معنویّت نامحدود
زود است حتی در زمین
نام تو برده شود
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمهی آن جویبار بزرگ است
که از سرچشمهی ناپیدایی جوشید
وگر نه خاک را
بیتو جرات آبادانی نیست
تو را با دیدنیهای مأنوس میسنجیدم
من اگر میدانستم
پشت آسمان چیست
و
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچگاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یک بار نیز
در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی
شب و روز
بیقرار پلکهای توست
وگرنه خورشید
به نور افشانی خود امیدوار نیست
صبح
انعکاس لبخند توست
که دم مرگ به جا آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبرد
یخبندان است
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی
دنیا نمیتواند بداند
تو کیستی [۴]
رباعیها
عاشورائی
(برای سید الشهداء (ع))
بالای تو مثل سرو آزاد افتاد | تصویری از آن حماسه در یاد افتاد | |
از حنجرهی گرفتهی صبح غریب | تا افتادی هزار فریاد افتاد |
پیغام تو
(برای امام سجاد (ع))
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند | چو لاله عزیز بودی و خارت خواند | |
پیغام تو ورد سبز بیداران است | بیدار نبود آنکه بیمارت خواند |
رود جاری:
(برای حضرت ابو الفضل (ع))
ز آن دست که چون پرنده بیتاب افتاد | بر سطح کرخت آبها تاب افتاد | |
دست تو چو رود تا ابد جاری شد | ز آن روی که در حمایت از آب افتاد |
زمزمه توحید:
(برای حضرت زینب (س))
با زمزمهی بلند توحید آمد | بالای سر شهید جاوید آمد | |
از زخم عمیق خویش سر زد زینب | چون صاعقه در غیبت خورشید آمد |