یغمای جندقی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

ابو الحسن بن ابراهیم قلی یغمای جندقی، از شاعران معروف قرن سیزدهم غزلسرای دوره‌ی قاجاری است که به هزل سرایی شهرت فراوان دارد. یغما از مردم خور [۱] است. سال ولادت او به درستی معلوم نیست بعضی از تذکره‌ها آن را 1190 ه. ق ذکر کرده‌اند. ابتدا به تحصیل مقدمات ادب پرداخت سپس به عراق و چند شهر در ایران سفر کرده و عاقبت به دربار محمد شاه قاجار (1250- 1264 ه) راه یافت. یغما کمتر به مدیحه‌سرایی می‌پرداخته و از دربار و درباریان نیز همیشه دوری جسته است.

دیوانش شامل قصاید، غزلیات و مثنویها که بارها به چاپ رسیده است و مشتمل بر مکاتیب، مثنویات، غزلیات، قطعات و مراثی است. در شعر و نثر زبانی ساده و روان و توانا داشت. نوحه‌ها و مصیبت نامه‌های دلکشی از او به جای مانده، یغما در هجو افراد زیاده‌روی کرده است و به همین جهت هجویات نیز در دیوانش آمده است. یغما به سال 1276 ه. ق. درگذشت. [۲]


حریم عصمت، آنگه ناقه‌ی عریان سواری‌ها؟! نگون باد از هیون چرخ، این زرّین عماریها
یکی چونان که نیلوفر، در آب از اشک ناکامی‌ یکی چون لاله در آذر ز داغِ سوگواری‌ها
نه تن از تاب آسوده، نه جان از رنج مستخلّص‌ نه دل از آه مستغنی، نه چشم از اشکباری‌ها
نه از اقبال، پیروزی، نه از ایام، بهروزی‌ نه از اختر مددکاری، نه از افلاک یاری‌ها
یکی چون چشم خود در خون، ز زخم ناشکیبایی‌ یکی چون موی خود پیچان، ز تاب بیقراری‌ها
غنا: محرم، بلا: بُرقع، سرا: بی‌در، جفا: دربان‌ غذا: خون، فرش: خاکستر، زهی حرمت گذاری‌ها؟!
یکی بیمار و در تب، خِشت و خاکش بالش و بستر یکی لَخت جگر بر کف پی بیمارداری‌ها
نه از تیمارِ رنج آن را تمنّای تن آسایی‌ نه از آسیب بند این را امید رستگاری‌ها [۳]


آسمان‌سا، عَلَم لشکر کفّار دریغ‌ رایت خسرو اسلام، نگونسار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
یک دل از چار طرف، شش جهت و هفت سپهر بسته بر آل محمد درِ زنهار دریغ
چه کند گرنه خود آماده‌ی میدان گردد شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ‌ تا کند شاد، دل هند جگرخوار دریغ


زهی از دست سوگت، چاک تا دامن گریبانها ز آب دیده، از سودای لعلت دجله دامانها
چه حسنی تشنه لب؟ از خاک هان برخیز تا بینی‌ به هرسو موج زن، صد دجله از سیلاب مژگانها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسودن‌ برآور سر ز خاک تیره، ای خاک درت جانها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار [۴] هر مژگان‌ به چشم اندر کند تأثیر زهرآلوده پیکانها
کس آن روز ار نکردت جان فدا، اکنون سرت گردم‌ برون نه پا که جانها بر کف دستند، قربانها
به رشک از تاب آنانم که در خم خانه‌ی عهدت‌ ز خون پیمانه‌ها خوردند و نشکستند پیمانها [۵]


در رثای سید الشهداء:
شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش‌ سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان‌ دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش
سکندر [۶] حشمتی کاب خضر از خاک ره بردی‌ به ظلمات عطش در، تیره‌گون شد آب حیوانش
لب لعلی که در دُرج [۷] احمد لب بر آن سودی‌ شد از الماس پیکان عقد لؤلؤ کان مرجانش
سواری را که دوش راکب معراج، میدان بود سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بی‌کسی آن کامد از رفعت‌ به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش
به رتبت ناخدایی کز ازل فلک النجاة آمد فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن‌ گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش
وجودی کآفرینش را از او شد خلعت هستی‌ سپهر خصم، پیراهن به خاک افکند عریانش
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا نمودی در نظر پای ملخ، ملک سلیمانش
چه حاجت قصّه‌ی آن خشک لب پرسیدن از «یغما» به لفظی‌تر حکایت می‌کند سیلاب مژگانش


در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر زین مصیبت چه خورم، گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون به نشاط من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت وصلت محروم‌ ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده‌ی تر
چه برم گر نبرم مژده‌ی وصلت به روان‌ چه دهم گر ندهم وعده‌ی رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان‌ آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه ز پیکار قضا چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار تو را پای به زنجیر درون‌ دخت افگار تو را روی برون از معجر
زین تحکّم چه زنم گر نزنم دست بروی‌ زین تهتّک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو در آب همی ز آن لب خشک‌ آتش جان تو بر باد از آن دیده‌ی تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان‌ چه تراوم نتراوم همه دریا ز بصر
آل اطهار تو را بر سر معموره عبور حرم عزّ تو را در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری [۸] سقف سپهر چه برم گر به ثریّا نبرم خاک گذر
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل‌ زین تغابن چکنم گر نکنم خاک به سر


سوگ فخر عالم:
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید، آزر هم‌ به داغ این ذبیح اللّه، مسلمان سوخت، کافر هم
شگفتی نایدت بینی، چو در خون دامن گیتی‌ کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده، اختر هم
به سوگ فخر عالم از نبی جان وز بنی آدم‌ ز افغان شش جهت، ماتمسرا شد، هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم‌ ز دست و فرق جسم، انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری‌ به باغ خلد، زهرا جامه نیلی کرد، معجر هم
ز تاب تشنگی تا شد شَبَه‌گون لعل سیرابش‌ علی زد جامه اندر اشک یاقوتی، پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نخل ساقی کوثر زبان از تشنگی خایید به کام انبیا، تسنیم خون گردید و کوثر هم
مکافات این عمل را، برنتابد وسعت گیتی‌ چه جای وسعت گیتی، که بس تنگست، محشر هم
فلک! آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه؟! نه آخر غیر این ویرانه بودی جای دیگر هم
ز ابر دیده «یغما» برق آه ار باز نستانی‌ زنی تا چشم برهم، خامه خواهد سوخت، دفتر هم
کمر بستی به خون ای پیر گردون، نوجوانی را به خواری بر زمین افکندی آخر، آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مِخلَب [۹] خنجر شکستی پر، همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی‌ ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جانسوز آتشی افروختی، وز وی‌ زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
ز کین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی‌ بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه‌ی پیکان‌ جزاک اللّه نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان، همی دانم‌ که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید به طرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم‌ غریب خسته‌ی آواره‌ی بی‌خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی‌ چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
ز اشک دیده‌ی «یغما» به یاد آور درین ماتم‌ روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را [۱۰]


یغمای جندقی نخستین کسی است که مراثی مذهبی را در اوزان جدید می‌ریزد. مراثی او که شاعر خود آنها را نوحه‌ی سینه‌زنی می‌نامد در بحر مستزاد است:


زان مصیبت نه همین از خاکیان ماتم به پاست، کی رواست؟ سرنگون گردی فلک
چار ارکان، شش جهت، تا نه فلک ماتمسراست، کی رواست؟ سرنگون گردی فلک
بال و قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند، ز این کمند نای آزادی بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست، کی رواست؟ سرنگون گردی فلک [۱۱]


همه ز انداز توام بهره غم افتاد فلک‌ از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک از تو فریاد فلک [۱۲]


می‌رسد خشک لب از شطّ فرات، اکبر من‌ نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه‌ی چشم تر من نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو این خم فیروزه نمون لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو شد مشبّک تن تو
بیخت پرویزن [۱۳] غم خاک عزا بر سر من‌ نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه‌ی باد اجل ای نخل جوان باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوت همه برگ و بر من نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چو خشم تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده‌ی خاکستر من نوجوان اکبر من
تا تهی جام بقایت ز مدار مه و مهر دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من نوجوان اکبر من
گر برین باطله یغما کرم شبه رسول نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من نوجوان اکبر من

منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 874-878.

پی نوشت

  1. خور: بخش جندق بیابانک در کویر مرکزی ایران.
  2. فرهنگ معین. گنجینه نیاکان؛ ص 963.
  3. تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 288.
  4. سوفار: سوراخ، دهانه تیر.
  5. سیری در مرثیه عاشورایی؛ ص 237 و 238.
  6. سکندر: معروفست که اسکندر ذو القرنین قصد آب حیات نمود ولی موفق به خوردن آن نشد ولی خضر بر آن آب دست یافت.
  7. در دُرج: کنایه از دهان معشوق.
  8. ثری: زمین.
  9. مخلب: چنگ.
  10. اشک خون؛ ص 97- 99.
  11. مجموعه آثار یغمای جندقی؛ ج 1، ص 292.
  12. همان؛ ص 326.
  13. پرویزن: غربال.