جیحون یزدی
محمّد میرزا یزدی ملقب به نواب، مشهور به تاج الشعرا و متخلّص به «جیحون» از شاعران قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم هجری است. سلسلهی نسبش از طرف پدر به سلاطین مظفری میرسد و از احفاد شاه شجاع است و از طرف مادر به مرحوم شاهزاده محمد ولی میرزا. وی در شهر یزد به دنیا آمد و بخشی از دوران حیات خویش را در آن شهر به سر برد.
کتاب و کتابت را همانجا آموخت، اما به علت ناخشنودی ترک یار و دیار گفت و در اغلب بلاد ایران، هندوستان، اسلامبول به سیاحت پرداخت و سالهای آخر عمر خود را در کرمان گذراند و سرانجام به سال 1301 ه ق. در همان جا زندگانی را وداع گفت. وی در روزگار حکومت ناصر الدین شاه میزیست.
جیحون شاعر مدیحه سراست و قصیده را نیکو میسرود و به قصیده گویی معروف است. دارای دیوان شعری است که به سال 1316 ه ق. در بمبئی به چاپ رسیده است. این دیوان دوبار نیز در سالهای 1336 و 1363 ه ش. در تهران به چاپ رسیده است. که قسمت اعظم دیوان او را قصایدش پر کرده است. قصاید وی در سبک عراقی است و بسیاری از این قصاید به مدح حکمرانان اختصاص دارد. بسیاری دیگر از قصاید و اشعارش در مدح ائمهی اطهای (ع) است. مدایحی که در حق اهل بیت (ع) پرداخته است، شیوا و روان ولی تکلف است. بعد از قصیده به مسمط سرایی میلِ مفرط داشت و مسمطهای زیبایی در توصیف طبیعت و مناقب ائمهی اطهار سروده است. جیحون علاوه و شعر در نثر نیز تواناست، وی مجموعهای به «نام نمکدان» دارد که به سبک گلستان سعدی نگاشته شده است. [۱]
خطاب به هلال محرّم
باز ای مه محرّم پر شور سر زدی | و اندر دلم شراره ز عاشور بر زدی | |
سختا که روی تو مگر از سنگ کردهاند | کاینک دوباره حلقهی ماتم به در زدی | |
باز آمدی و بر دل مجروح من چو پار | از غصّه نیشتر زدی و بیشتر زدی | |
تو آن نهای مگر که به سر تاختی ز خیر | و آنگاه ره به زادهی خیر البشر زدی | |
تو آن نهای مگر که به جای کفی ز آب | پیکان به حلق اصغر خونین جگر زدی | |
آن سر که چرخْ روی به پایش همی نهاد | بر نوک نی نموده به هر رهگذر زدی | |
دستی که آستین ورا بوسه داد چرخ | در قطع آن تو دامن کین بر کمر زدی | |
با «مُرّة بن منقذ» [۲] شدی یار پس ز مکر | نزد پدر عمود به فرق پسر زدی | |
تو خود همان مهی که به پیشانی حسین | با سنگ جور نقشهی شق القمر زدی | |
تو خود همان مهی که به میل تنی شریر | در خیمهگاه آل پیمبر شرر زدی | |
بر پیکر امام امم با زبان تیغ | زخمی دهان نبسته که زخمی دگر زدی | |
شاهی که خاک مقدم او روح کیمیاست | بر نیزهی سنان، سرش از بهر زر زدی | |
از کام خشک و چشم تر عترت رسول | تا حشر شعله در دل هر خشک و تر زدی | |
از روبهان چند بر انگیختی سپه | وانگه به حیله پنجه با شیر نر زدی | |
از دادگر نگشته به شرم و سکینه را | سیلی به رخ ز مردم بیدادگر زدی | |
زینب که در سِیَر ز علی بود یادگار | او را به تازیانهی هر بد سِیَر زدی |
ای فلک تو با نیکان دایم از چهای بدخواه | عترت نبی و آنگه مجلس عبید اللّه؟ | |
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم | اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه؟ | |
کودکان بییاور، مادران بیفرزند | بسته کس به غل ای داد، خسته کس به نی ای آه | |
زخم قوم پر نیرنگ، بر لب حسین از سنگ | غرق خون شوی ای مهر، سرنگون شوی ای ماه | |
از تو حضرت سجّاد آن قدر به رنج افتاد | کز نشست او میداشت زادهی زیاد اکراه | |
بلکه چون سخن فرمود، لب به کشتنش بگشود | وز زنان بیکس خاست الحذار و واغوثاه | |
زینبی که در یک روز داغ شش برادر دید | میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه؟ | |
از اسیریاش بگذر، بر غریبیاش منگر | حکم قتلش از وی چیست؟ لا اله الا اللّه! |
شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار | گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار | |
دخت و اخت و زن و فرزند و کنیزان نزار | از حرم زد به دوچارش صف هشتاد و چهار | |
همه بر دورهی او اشک فشان جمع شدند | بال و پر ریخته پروانهی آن شمع شدند |
در یمینش به گلو بوسهزنان خواهر او | در یسارش به سمّ اسب رخ دختر او | |
در جنوبش به فغان عصمت جانپرور او | در شمالش به جزع عترت بییاور او | |
آن یکی گفت: مرا بر که سپاری آخر | و آن دگر گفت که: خود رای چه داری آخر |
شه به صد جهد برون زد علم از عالم جسم | لیکن افتاد دل عالم روحش به طلسم | |
دید ز ارواح رُسُل تا به ملائک همه قسم | هر دمش از پی نصرت همی خوانند به اسم | |
گفت: «لا حول و لا قوّة الّا باللّه» | که چو از جسم جَهَم روح مرا بندد راه |
شد به میدان و محاسن به کف دست نهاد | گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد | |
منم آن کس که نبی بوسه به لبهایم داد | این سخن را همه بشنیده و دارید به یاد | |
هست آیا ز شما کس که کند یاری من | یا نخواهد ز پس عزّت من خواری من |
عوض یاری او سنگ زدندش به جبین | خون پیشانی او رفت به گردون ز زمین | |
هر کماندار زدش تیر به پیکر ز کمین | هر ستمکار زدش نیزه به پهلو از کین | |
ناگهان خصم زدش تیغ بدان سان بر فرق | که شد از ضربهی وی برنس [۳] او در خون غرق |
آمد از زخم فزون از زبر اسب به زیر | جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر | |
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر | برق شمشیر همی تافت به برق شمشیر | |
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک | جان «جیحون» ز غمش عیش ربا شد ز مَلَک |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 934-936.