محمدحسین غروی اصفهانی
محمدحسین غروی اصفهانی (۱۲۹۶ ه. ق-۱۳۶۱ ه. ق) یکی از شاعران بزرگ قرن سیزدهم است.
زندگینامه
حاج شیخ محمدحسین غروی اصفهانی مشهور به «کمپانی» و متخلّص به «مفتقر» فقیه و اصولی برجستهی شیعی است. وی پسر حاج محمدحسن و نوهی حاج محمداسماعیل است. حاج محمداسماعیل از نخجوان به اصفهان مهاجرت کرد و به همین جهت نسب خانواده ایشان به اصفهان میرسد. پدرش بازرگان بود. وی برای تحصیل بعد از فراگیری مقدّمات به نجف اشرف رفت و در جلسات درس آخوند خراسانی (صاحب کفایةالاصول) به مدت ۱۳ سال حضور داشت و علاوه بر تحصیل، به تدریس نیز پرداخت و دورههای متعدّد سطوح عالی فقه و اصول را تدریس کرد. ایشان مرجع تقلید جمعی از شیعیان نیز بود.
آثار
مرحوم کمپانى اشعاری در رثاى سالار شهیدان، شهداى کربلا و اسراى کربلا در قالبهاى قصیده، مثنوى، مستزاد، مخمّس و ترکیببند دارد و از شعرای آیینى مشهور فارسى زبان در سده اخیر به شمار مىرود. سبک شعرى وی، سبک عراقى است و غزلیّات پرشور این عالم و حکیم عالیقدر شیعى نمونه بارزى از این شیوه بیانى در زبان فارسى است. برخلاف اشعار مناقبى مرحوم کمپانى (مفتقر) که غالبا با اصطلاحات و مفاهیم حکمى، فلسفى و عرفانى آمیخته است و درک اینگونه آثار او را براى غیر اهل فن دشوار مىسازد، اشعار ماتمى ایشان از فضاى عاطفى برخوردار است و شور و حال مرثیههاى منظوم او مورد توجه بودهاست. اشعار عاشورایى در محفل مذهبی توسط نوحهخوانها رواج گستردهای دارد. از آثار منظوم او در عربی که به صورت قصیده انشاء شدهبود، اکنون چیزی در دست نیست ولی دیوان فارسی او شامل مدح و ثنای اهل بیت(ع) و غزلهای عرفانی است.
تألیفات
نثر
- «حاشیه بر کفایةالاصول»
- «رسالهای در طهارت»
- «الاجارة»
- «الاجتهاد و التقلید و العدالة»
- «اخذالاجرة على الواجبات»
- «اربع قواعد فقهیة»
- «انوارالقدسیّه»
- «تحفةالحکیم»
- «حاشیۀ حجّیة قطع رسائل شیخ مرتضى انصارى»
- «حاشیۀ مکاسب شیخ انصارى»
- «الحقیقةالشّرعیة»
- «الشّرطالمتأخّر»
- «الصّحیح و الاعم»
- «صلاةالجماعة»
- «صلاةالمسافر»
- «الطّلب و الاراده»
- «علائمالحقیقة و المجاز»
- «المشتق»
- «المعاد»
- «موضوعالعلم»
- «نهایةالدّرایة فى شرحالکفایة»
- «الوسیلة فى اهمّ ابوابالفقه»
نظم
- منظومهای در ۲۴ رجز در مدح رسول اللّه و مراثی اهل بیت(ع)
- منظومهای در روزه
- منظومهای در اعتکاف
- دیوان شعر فارسی و غزلهای عرفان
- دیوانی در مدایح و مراثی اهل بیت(ع)
- دیوان غزلّیات حکمیّه و عرفانیّه
اشعار
ترکیببند
مطلع بند اول
بسیط روى زمین، باز بساط غم است | محیط عرش برین، دایره ماتم است |
بیت رابط بند اول
خزان گلزار دین، ماه محرم بود | در او بهار عزا، هماره خرّم بود! |
مطلع بند دوم
چو نوبت کارزار، به نوجوانان رسید | محنت این کارزار به جان جانان رسید |
بیت رابط دوم
رسید پیر خرد، بر سر آن نوجوان | به ناله، چون بلبل و شاخ گلِ ارغوان |
مطلع بند سوم
کاى قد و بالاى تو، شاخۀ شمشاد من | وى به کند غمت خاطر آزاد من |
بیت رابط سوم
پس از تو اى نوجوان! شدم زمینگیر تو | خدا ترحّم کند بر پدر پیرِ تو |
مطلع بند چهارم
چو اکبرِ نوجوان، به نوجوانى گذشت | به ماتمش، عقل پیر ز زندگانى گذشت |
بیت رابط بند چهارم
کوکب اقبال شاه، شد از نظر ناپدید | روى فلک:شد سیاه، دیدۀ انجم: سفید |
مطلع بند پنجم
گوهر یکتاى عشق، دُرّ یتیم حسن | خلعت زیباى عشق کرد چو در برفکن |
بیت رابط بند پنجم
چو شمع در سوز و ساز، لاله باغ حسن | خداست داناى راز، ز سوز داغ حسن |
مطلع بند ششم
چو نو خط شاه رفت به حجلۀ قتلگاه | ساز مصیبت رسید تا افق مهر و ماه |
بیت رابط بند ششم
قیامتى شد به پا، به گِرد آن سروِ ناز | عراق شد پر ز شور، ز بانوان حجاز |
مطلع بند هفتم
چو اصغر شیرخوار، نشانه تیر شد | مادر گیتى ز غم، به ماتمش پیر شد |
بیت رابط بند هفتم
دیدۀ گردون بر آن، غنچه خندان گریست | مادر بیچارهاش هزار چندان گریست |
مطلع بند هشتم
ناله برآورد کاى شاخه ریحان من | وى گل نو رُستۀ گلشن دامان من |
بیت رابط مطلع هشتم
گلِ گلوى تو را، طاقتِ ناوک نبود | لایق آن تیر سخت، گلوى نازک نبود |
مطلع بند نهم
کاش شدى واژگون، رایتِ گردونِ دون | چون علم شاه عشق شد به زمین سرنگون |
بیت رابط بند نهم
مرا به مرگ تو سرگشته و بیچاره کرد | پردگیانِ مرا، اسیر و آواره کرد |
مطلع بند دهم
اى به محیط وفا، نقطه ثابت قدم | نسخۀ صدق و صفا، دفتر جود و کرم |
بیت رابط بند دهم
پس از تو اى جان من! جهان فانى مباد! | بىتو مرا یک نفس ز زندگانى، مبادا! |
مطلع بند یازدهم
چو شهسوار وجود، بست میان بهر جنگ | شد به عدم رهسپار، فرقۀ بىنام و ننگ |
بیت رابط بند یازدهم
به تن، توانایى از خدنگ کارى نماند | خسروِ دین را دگر تاب سوارى، نماند |
مطلع بند دوازدهم
چو ز آتش تیر کین، جان و تن شاه سوخت | ز دود آه حرم، خیمه و خرگاه سوخت |
بیت رابط بند دوازدهم
دو دیده فَرقَدان، ز غصّه خونبار شد | دمى که بانوى حق به ناله زار شد |
مطلع بند سیزدهم
کاى شه لبتشنگان! کنار آب روان | زندۀ لعل لبت، خضرِ ره رهروان |
بیت رابط بند سیزدهم
سایه لطف تو رفت از سرِ ما بیکسان | سوخت گلستان دین ز سوز قهر خسان |
مطلع بند چهاردهم
جلوه روى تو بود طور، مناجات ما | کعبه کوى تو بود، قبله حاجات ما |
بیت رابط بند چهاردهم
بىتو نشاید که ما بار به منزل بریم | یا که به سختى مگر بار غم دل بریم |
مطلع بند پانزدهم
تا تو شدى کشته، ما بى سر و سامان شدیم | یکسره، سرگشته کوه و بیابان شدیم |
بیت رابط بند پانزدهم
چو ساربان عزا، نواخت بانگ رحیل | سر تو شد روى نى، گمشدگان را دلیل |
مطلع بند شانزدهم
چو نیزه شد سربلند از سرِ سرِّ وجود | شمع صفت جلوه کرد شاهد بزم شهود |
بیت رابط بند شانزدهم
کاش دل «مفتقر» درین عزا خون شدى | در عوض اشک کاش، ز دیده بیرون شدى |
ترکیببند[۱]
۱
بسیط روی زمین باز بساط غم است | محیط عرش برین دائرهی ماتم است | |
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست | باز چرا دود آه تا فلک اعظم است | |
ماتم جانسوز کیست گرفته آفاق را | که صبح روی جهان تیره چه شام غم است | |
شور حسینی است باز که با دو صد سوز و ساز | نه در عراق و حجاز در همهی عالم است | |
به حلقهی ماتمش سدرهنشین نوحهگر | به زیر بار غمش قامت گردون خم است | |
ز شور خیل ملک دل فلک بیقرار | دیدهی انجم اگر خون بفشاند کم است | |
داغ جهانسوز او در دل دیو و پریست | نام غم اندوز او نقش گِل آدم است | |
عزای سالار دین، دلیل اهل یقین | سلیل عقل نخست سلالهی عالم است | |
خزان گلزار دین ماه محرّم بود | در او بهار عزا هماره خرّم بود |
۲
گوهر یکتای عشق درّ یتیم حسن | خلعت زیبای عشق کرد به بر چون کفن | |
غرّهی غرّای او بود چه یکپاره ماه | قامت رعنای او شاخ گل نسترن | |
به یاری شاه عشق خسرو جمجاه عشق | فکند در راه عشق دست و سر و جان و تن | |
به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب | معنی حسن المآب عیان به وجه حسن | |
به باد بیداد رفت شاخ گل ارغوان | ز تیشهی کین فتاد ز ریشه سرو چمن | |
تا شده رنگین به خون جعد سمنسای او | خورده بسی خون دل ناقهی مشک ختن | |
همای اوج ازل به دام قوم دغل | به کام گرگ اجل یوسف گل پیرهن | |
به دور او بانوان حلقهی ماتم زدند | شاهد رخسار او شمع دل انجمن | |
چه شمع در سوز و ساز لالهی باغ حسن | خداست دانای راز ز سوز داغ حسن |
۳
ای به محیط وفا نقطهی ثابت قدم | نسخهی صدق و صفا دفتر جود و کرم | |
همّت والای تو برده ز عنقا سبق | جز به تو زیبنده نیست قبّهی قاف قدم | |
سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای | شاخهی طوبی شکست پشت مرا کرد خم | |
رایت منصور تو تا که نگونسار شد | زد شرر آه من بر سر گردون عَلم | |
صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون | بار عیال مرا بست سوی شام غم | |
قبلهی روی تو رفت به بارگاه قبول | ریخت ز نامحرمان حرمت اهل حرم | |
دست تو کوتاه شد تا که ز تیغ جفا | شد سوی خرگاه من بلند دست ستم | |
ای که گذشتی ز جان ز بهر لب تشنگان | خصم ببین در حرم روان چه سیل ارم | |
پس از تو ای جان من جهان فانی مباد | بیتو مرا یک نفس ز زندگانی مراد [۲] |
سیزدهبند[۳]
۱
باز این چه آتش است که بر جان عالم است؟ | باز این چه شعلۀ غم و اندوه و ماتم است؟ | |
باز این حدیث حادثه جانگداز چیست؟ | باز این چه قصّهاى است که با غصّه توام است؟ | |
این آه جانگزاست که در ملک دل به پاست؟ | یا لشکر عزاست که در کشور غم است؟ | |
آفاق پر ز شعله برق و خروش رعد؟ | یا ناله پیاپى و آه دمادم است؟ | |
چون چشمه، چشم مادر گیتى ز طفل اشک | روى جهان چو روى پدر مرده درهم است | |
زین قصه سر به چاک گریبان کروبیان | در زیر بار غصّه قدِ قدسیان خم است | |
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر | گویا ربیع ماتم و ماه محرم است | |
ماه تجلّى مه خوبان بود به عشق | روز بروز جذبه جانباز عالم است | |
مشکوة نور و کوکب دُرّىِ نشأتین | مصباح سالکان طریق وفا، حسین |
۲
گلگون قباى عرصه میدان کربلا | زینت فزاى مسند ایوان کربلا | |
لبتشنه فرات، روانبخش کائنات | خضرِ زلالِ چشمه حیوان کربلا | |
سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق | غوّاص بحر وحدت و عطشان کربلا | |
سرباز کوى دوست که در عشق روى دوست | افکنده سر چو گوى به چوگان کربلا | |
رکنِ یمان [۴]و کعبه ایمان، که از صفا | در سعى شد ز مکّه به عنوان کربلا | |
لبیّک بر زبان به سرِ دست: نقد جان | روى رضا به سوى بیابان کربلا | |
چون نقطه در محیط بلا ثابتُ القدم | گردون نهاد بر خط فرمان کربلا | |
بر ما سواىِ دوست، سرِ آستین فشاند | آسوده سر نهاد به دامان کربلا | |
سر بر زمین گذاشت که تا سربلند شد | وز خود گذشت تا ز خدا بهرهمند شد |
۳
ارباب عشق را چو صلاى بلا زدند | اول به نام عقل نخستین صلا زدند | |
جام بلا به کام «بلى گو» شد از الست | سنگِ بلى به جانب کرب و بلا زدند | |
تاج مصیبتى که فلک تاب آن نداشت | بر فرقِ فَرقَدان [۵]شهِ «لافتى» زدند | |
پس بر حجاب اکبر ناموس کبریا | آتش ز کینههاى نهان، برملا زدند | |
شد لعل دُر فشان حقیقت زمرّدین | الماس کین چو بر جگر زدند | |
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا | کوس بلا به نام شهِ زدند | |
فرمانِ نو خطان رکابش که خطّ محو | بر نقش ماسوا ز کمال صفا زدند | |
دست ولا زدند به دامان شاه عشق | بر هردو عالم از ره تحقیق پا زدند | |
در قلزم محبّتِ آن شاه چو حباب | افراشتند خیمه هستى به روى آب |
۴
ترسم که بر صحیفه امکان قلم زنند | گر ماجراى کرب و بلا را رقم زنند | |
گوش فلک شود کر و هوش ملک ز سر | گر نغمهاى ز حال امام امَم زنند | |
زان نقطۀ وجود، حدیثى اگر کنند | خط عدم به ربطِ حدوث و قدم زنند | |
آن رهبر عقول که صد همچو عقل پیر | در وادى غمش نتوان یک قدم زنند | |
ماء معین چو زهر شود در مذاق دهر | گر از لبان تشنه او لب به هم زنند | |
وز شعله سرادقِ گردون قبابِ او | بر قبّه سرداق گردون علم زنند | |
سیل سرشک و اشک دمادم روان کنند | گر ز اشک چشم سیّد سجّاد دم زنند | |
تا حشر دل شود به کمند غمش اسیر | گر ز اهل بیت او سخن از بیش و کم زنند | |
کلک قضاست از رقم این عزا، کلیل | لوح قدر فرو زده رخساره را به نیل |
۵
سهم قدَر ز قوس قضا دلنشین رسید | در مرکز محیط رضا، تیر کین رسید | |
کرد آن سه شعبه نقطه توحید را دونیم | وز شش جهت فغان به سپهر برین رسید | |
سرّ مصون ز مَکمَن غیب آشکار شد | ز آن ناوکى که بر دل حقِّ مبین رسید | |
بازوى کفر و طعنه کفّار شد قوى | ز آن طعنِ نیزهاى که به پهلوى دین رسید | |
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت | ز آن سوز و سازها که به شمع یقین رسید | |
آمد به قصد کعبه مقصود پیل مست | دیو لعین به قهبط [۶] روحالامین رسید | |
افعىصفت، گرفت سر از گنج معرفت | بد گوهرى به مخزن دُرِّ ثمین رسید | |
آن نفس مطمئنّه حیاتى ز سر گرفت | ز آن نفخهاى که در نفس آخرین رسید | |
مستغرق جمال ازل گشت لایزال | نوشید از زلال لقا، شربت وصال |
۶
شد نوکِ نى چو نقطه ایجاد را، مدار | از دور مانده، دائرةُ اللّیل و النّهار | |
سر زد چو ماه معرفت از مشرق سنان | از مغرب، آفتاب قیامت شد آشکار | |
شیرازه صحیفه هستى ز هم گسیخت | شد پاره پاره، دفتر اوضاع روزگار | |
کلک ازل ز نقش ابد تا ابد بماند | لوح قدر فتاد چو کلک قضا ز کار | |
در گنبد بلند فلک، نالۀ ملک | افکند در صوامع [۷] لاهوتیان شرار | |
عقل نخست نقش جهان را به گریه شست | و اندر عقول زد شرار از آه شعله بار | |
یکباره سوخت همچو سپند از غمش خلیل | آمد دوباره نوح به توفان غم دچار | |
در طور غم، کلیم شد از غصّه: دل دو نیم | و اندر فلک مسیح چنان شد که روى دار | |
سر حلقه عقول، چو بر نى مقام کرد | قوس صعود عشق، ظهورى تمام کرد |
۷
در ناکسان چو قافله بیکسان فتاد | یک بوستان ز لاله، به دست خسان فتاد | |
یک رشتهاى ز دُرّ یتیم گرانبها | در دست ظلم سنگدلان، رایگان فتاد | |
یک حلقهاى ز منطقۀ چرخ معدات | در حلقه اسیرى و جور زمان فتاد | |
ز آن پس، گذار دسته دستان [۸] دلستان | در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد | |
هر بیدلى به ناله شد از داغ لالهاى | هر بلبلى به یاد گلى در فغان فتاد | |
ناموس حق ز جلوه طاووس کبریا | گشت آن چنان، که مرغ دلش ز آشیان فتاد | |
قمرىصفت، بر آن گل گلزار معرفت | نالید آن قدر که ز تاب و توان فتاد | |
یاقوت خون ز جزع یمانى بر او فشاند | یادش چو ز آن عقیق لبِ دُر فشان فتاد | |
پس کرد روى خویش سوى روضه رسول | کاى جدِّ تاجبخش من! اى رهبر عقول |
۸
این لؤلؤ تر و دُرِ گلگون، حسین توست | وین خشک لعلِ غرقه در خون، حسین توست | |
این مرکز محیط شهادت، که موج خون | افشانده تا به دامن گردون، حسین توست | |
این نیّرى که کرده به دریاى خون غروب | وز شرقِ نیزه، سر زده بیرون حسین توست | |
این مصحفِ حروف مقطّع، که ریخته | اجزاى او به صفحۀ هامون، حسین توست | |
این مظهر تجلّى بىچند و چون، که هست | از چند و چون جراحتش افزون، حسین توست | |
این گوهر ثمین که به خاک است و خون، دفین | مانند اسم اعظم مخزون، حسین توست | |
این هادى عقول، که در وادى غمش | عقل جهانیان شده مجنون، حسین توست | |
این کشتى نجات، که توفان ماتمش | اوضاع دهر کرده دگرگون، حسین توست | |
آن گاه رو به خلوت امُّ المُصاب کرد | وز سوز دل به مادر دلخون خطاب کرد |
۹
اى بانوى حجاز! مرا بینوا ببین | چون نى، نواکنان ز غم نینوا ببین | |
اى کعبه حیا به مناى وفا، بیا | قربانیان خویش به کوه صفا ببین | |
نورستگان خویش، سراسر بریده سر | وز خونِ نو خطان به سراپا حنا ببین | |
در خاک و خون تپان مهِ رخسار شه نگر | رنگ جفا بر آینه حقنما ببین | |
بر نخل طور سرِّ انا اللّه را نگر | وز روى نى، تجلّى ربُّ العُلى ببین | |
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس | برخیز و بىحجابى ما برملا ببین | |
زنجیر جور و سلسله عدل را قرین! | توحید را به حلقه شرک، آشنا ببین! | |
پرگار کفر، نقطه اسلام را محیط | دین را، مدار دایرۀ اشقیا ببین | |
اى مادر! از یزید و، از ابن زیاد داد | از آن، که این اساس ستم را نهاد داد! |
۱۰
کاش آن زمان سراى طبیعت نگون شدى | وز هم گسسته رابطۀ کاف و نون شدى | |
کاش آن زمان که کشتى ایمان به خون نشست | فُلک و فلک ز موج غمش غرق خون شدى | |
کاش آن زمان که رایت دین بر زمین فتاد | زرین لواى چرخ برین، واژهگون شدى | |
کاش آن زمان که عین عیان شد به خون تپان | سیلاب خون روان ز عیون عیون [۹] شدى | |
کاش آن زمان که گشت روان کاروان غم | ملک وجود را به عدم رهنمون شدى | |
کاش آن زمان ز سلسله خیل بیکسان | یک حلقه، بندِ گردن گردونِ دون شدى | |
کاش آن زمان که زد مهِ یثرب به شام، سر | چون شام، صبح روى جهان تیرهگون شدى | |
کاش از حدیث بزم یزید و، شه شهید | دل؛ خون شدى، ز دیدۀ حسرت برون شدى | |
گر شور شام را، به حکایت درآورند | آشوب بامداد قیامت، برآورند |
۱۱
اى چرخ! تا درین ستم آباد، کردهاى | پیوسته خانه ستم، آباد کردهاى! | |
بنیاد عدل و داد، بسى دادهاى به باد | زین پایۀ ستم که تو بنیاد کردهاى | |
تا دادهاى، به دشمن دین کام دادهاى | یا خاطرى ز نسل خطا، شاد کردهاى | |
از روده معاویه و، زاده زیاد | تا کردهاى، به عیش و طرب یاد کردهاى | |
آبى، نصیب حنجر سرچشمه حیات | از چشمهسار خنجر فولاد کردهاى! | |
سرحلقه ملوک جهان را به عدل و داد | در بند ظلم و، حلقه بیداد کردهاى | |
اى کجروش، به پرورش هر خسى،بسى | جور و جفا به شاخه شمشاد کردهاى | |
تا برق کین به گلشن ایمان و دین زدى | آفاق را، چو رعد پر از داد کردهاى | |
چون شکوۀ تو را به درِ داور آورند | دود، از نهاد امکان برآورند |
۱۲
خاموش «مفتقر»! که دلِ دهر آب شد | وز سیل اشک، عالم خراب شد | |
خاموش «مفتقر»! که از این شعر شعلهبار | آتش به جان مرد و زن و شیخ و شاب شد | |
خاموش «مفتقر»! که ازین راز دل گداز | صاحبدلى نماند مگر دل کباب شد | |
خاموش «مفتقر»! که ز برق نفیر خلق | دود فلک برآمد و خَرقِ حجاب شد | |
خاموش «مفتقر»! که بسیط زمین ز غم | غرق محیط خون شد و، در اضطراب شد | |
خاموش «مفتقر»! که ز بیتابىِ ملک | چشم فلک سرشک فشان چون سحاب شد | |
خاموش «مفتقر»! که ز دود دل مسیح | خورشید را به چرخ چهارم، نقاب شد | |
خاموش «مفتقر»! که درین ماتم عظیم | آدم به تاب آمد و، خاتم ز تاب شد | |
کس جز شهید عشق، وفایى چنین نکرد | وز دل قبول بار جفایى چنین، نکرد |
۱۳
مصباح نور، جلوهگر اندر تنور بود | یا در تنور، آیۀ «اللّه نور»، بود | |
گاهى به اوج نیزه، گهى در حضیض خاک | از غایت خفاء کمال ظهور بود | |
گاهى، مدار دایره سوز و ساز شد | گاهى چو نقطه، مرکز شورِ نُشور [۱۰] بود | |
یا شمع جمعِ انجمن آه و ناله شد | یا شاهد بساط نشاط و سرور بود | |
گاهى چو نقطه، بر درِ سر حلقه فساد | رأس الفخار بر درِ رأس الفجور بود [۱۱] | |
آخر به بزم باده مست و غرور رفت | لعل لبى که عین شراب طهور بود | |
یا للعجب! که نقطه توحید، آشنا | با چوب خیزرانِ اثیم کفور [۱۲] بود | |
قرآن، قرین ناله شد آن دم که منطقش | داود بود و، نغمهسُراى زبور بود | |
تورات، زد به سینه چو از کینه شد خموش | صوت انَا اللَّهى که ز سیناى بود | |
انجیل، خون گریست چو آزرده بنگریست | لعلى که روحبخش و شفاى صدور [۱۳] بود |
فی لیلة عاشوراء
امشب شب وصالست، روز فراق فرداست | در پردهی حجازی، شور عراق فرداست | |
امشب قران سعد است در اختران خرگاه | یا آنکه لیلة البدر، روز محاق فرداست | |
امشب ز لالهرویان، فرخنده لالهزاریست | رخسارههای چون شمع، در احتراق فرداست | |
امشب نوای تسبیح، از شش جهت بلند است | فریاد وا حسینا، تا نُه رواق فرداست | |
امشب به نور توحید، خرگاه شاه روشن | در خیمه آتش کفر، دود نفاق فرداست | |
امشب ز روی اکبر، قرص قمر هویداست | آسیب انشقاق از تیغ شقاق فرداست | |
امشب شگفته اصغر، چون گل به روی مادر | پیکان و آن گلو را، بوس و عناق فرداست | |
امشب خوشست و خرّم، شمشاد قّدِ قاسم | رفتن به حجلهی گور، با طمطراق فرداست | |
امشب نهاده بیمار، سر روی بالش ناز | گردن به حلقهی غل، پا در وثاق فرداست | |
امشب به روی ساقی، آزادگان گشاده | بند گران دشمن، بر دست و ساق فرداست | |
امشب نشسته مولا، بر رفرف عبادت | پیمودن ره عشق، روی براق فرداست | |
امشب شب عروجست، تا بزم قاب و قوسین | هنگام رزم و پیکار یوم السباق فرداست | |
امشب شه شهیدان آمادهی رحیل است | دیدار روی جانان یوم التلاق فرداست | |
امشب بگو به بانو، یک ساعتی بیارام | هنگامهی بلاخیز، ما لا یطاق فرداست | |
امشب قرین یاری، از چیست بیقراری | دل گر شود ز طاقت، یکباره طاق فرداست [۱۴] |
مدح ابیالفضل(ع)
دل شوریده نه از شور شراب آمده مست | دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست | |
ساغر ابروی پیوستهی او محوم کرد | هر که را نیستی افزود به هستی پیوست | |
سرو بالای بلندش چه خرامان میرفت | نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست | |
قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند | چمن «فَاسْتَقِمْ» [۱۵] از سرو قدش رونق بست | |
لالهی روی وی از گلشن توحید دمید | سنبل روی وی از روضهی تجرید برست | |
شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست | شد در او صورت و معنی به حقیقت پیوست | |
ساقی بادهی توحید و معارف عبّاس | شاهد بزم ازل شمع شبستان الست | |
در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت | نیست شد از خود و زد پا به سر هرچه که هست | |
رفت در آب روان ساقی و لبتر ننمود | جان به قربان وفاداری آن بادهپرست | |
صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد | آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست | |
سرش از پای بیفتاد و دو دستش ز بدن | کمر پشت و پناه همه عالم بشکست | |
شد نگون بیرق و شیرازهی لشکر بدرید | شاه دین را پس از او رشتهی امید گسست | |
نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق | که دل عقل نخست از غم او نیز بخست | |
حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند | آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست | |
یوسف مصر وفا غرقه به خون «وا اسفا» | دل ز زندان غم او ابدالدهر نرست [۱۶] |
رثاء عبد اللّه بن الحسن(ع)
یگانه دُرّی یتیم عقیق لب لعل فام | به یازده سالگی دو هفته ماهی تمام | |
شاخ گل تازهای ز گلشن مجتبی | ندیده چرخ کهن چون قدّ او خوشخرام | |
کتاب جان باختن حمایل گردنش | از آنکه عبد اللّهش بود به تحقیق نام | |
دو گوشوارش به گوش ولی ز سر رفته هوش | چو دید یکتایی پادشه خاص و عام | |
به عزّ و فرزانگی از حرم آمد برون | که تا کند از صفا طواف بیت الحرام | |
رفت به خنجر ذبیح کند نیازی ملیح | کعبه اسلام را ز جان کند استلام | |
ربود پروانه را شمع دل انجمن | گشت غزال حرم پیش دلآرام رام | |
رهسپر راه عشق شد سپر شاه عشق | چه خصم بدخواه عشق تیغ کشید از نیام | |
بداد دست و گرفت به دامن شاه جای | شد هدف تیر کین در آن خجسته قیام | |
خسرو ملک قدم سوخت ز سر تا قدم | ز داغ شهزادهی ملیح شیرین کلام | |
داغ دل شاه عشق فزون ز اندازه شد | زخم جگر تازه بود تازهتر از تازه شد [۱۷] |
مدح علی اکبر(ع)
ای طلعت زیبای تو عکس جمال لم یزل | وی غرّهی غرّای تو آیینهی حسن ازل | |
ای درّهی بیضای تو مصباح راه سالکان | وی لعل گوهرزای تو مفتاح اهل عقد و حلّ | |
ای غیب مکنون را حجاب زان گیسوی پر پیچ و تاب | وی سرّ مخزون را کتاب زان خطّ خالی از خلل | |
پیش قد دلجوی تو طوبی گیاه جوی تو | ای نخلهی طور یقین وی دوحهی علم و عمل | |
روح روان عالمی جان نبیّ خاتمی | طاووس آل هاشمی ناموس حقّ عزّ و جلّ | |
در صولت و دل حیدری زان رو علیّ اکبری | در صفّ هیجا صفدری درگاه جنگ اعظم بطل | |
در خلق و خلق و نطق و قیل، ختم نبوّت را مثیل | ای مبدء بیمثل و بیمانند را نعم المثل | |
ای تشنهی بحر وصال، سرچشمهی فیض و کمال | سرشار عشق لایزال، سرمست شوق لم یزل | |
ذوق رفیع المشربت افکند در تاب و تبت | تو خشک لب ز آب و لبت عین زلال بیزلل | |
کردی چه با تیغ دو سر در عرصهی میدان گذر | برشد ز دشمن الحذر وز دوست بانگ العجل | |
دست قضا شد کارگر در کارفرمای قدر | حتّی اذا شقّ القمر لما تجّلی و اکتمل | |
عنقاء قاف قرب حق افتاد از هفتم طبق | در لجّهی خون شفق نجمُ هوی، بدرُ أفل | |
یعقوب کنعان محن قمری صفت شد در سخن | کای یوسف گل پیرهن ای طعمهی گرگ اجل | |
ای لالهی باغ امید از داغ تو سروم خمید | شد دیدهی حق بین سفید و الرأس شیبأ اشتعل | |
ای شاه اقلیم صفا سرباز میدان وفا | بادا عَلَی الدُّنْیا العَفا بعد از تو ای میر اجل | |
ای سرو آزاد پدر ای شاخ شمشاد پدر | ناکام و ناشاد پدر ای نو نهال بیبدل | |
گفتم به بینم شادیت عیش شب دامادیت | روز مبارک بادیت، خاب الرجاء و الامل | |
زینب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو | لیلی ز غم مجنون تو، سرگشتهی سهل و جبل [۱۸] |
شب یازدهم محرّم
خاک غم بر سر گلزار جهان باد امشب | رفته گلزار نبوّت همه بر باد امشب | |
خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت | خرگه معدلت از آتش بیداد امشب | |
سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون | خانهی محکم تنزیل ز بنیاد امشب | |
شد سراپردهی عصمت ز اجانب ناپاک | در رواق عظمت زلزله افتاد امشب | |
شده از سیل سیه کعبهی توحید خراب | وین عجتتر شده بیت الصنم آباد امشب | |
از دل پردهنشینان حجازی عراق | میدود تا به فلک ناله و فریاد امشب | |
شورش روز قیامت رود از یاد گهی | کز ابوالفضل کنند اهل حرم یاد امشب | |
از غم اکبر ناشاد و نهال قد او | خون دل میچکد از شاخهی شمشاد امشب | |
مادر اصغر شیرین دهن از داغ کباب | تیشه بر سر زند از غصّه چو فرهاد امشب | |
حجّت حق چه به ناحق به غُل جامعه رفت | کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب | |
بانوان اشک فشان، لیک چو یاقوت روان | خاطر زادهی مرجانه بود شاد امشب | |
دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را بُرد | نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب | |
ای دریغا که به همدستی جمّال لعین | دست بیداد فلک داد ستم داد امشب | |
چهره مهر سیه باد که بر خاکستر | خفته آن آینهی حسن خدا داد امشب | |
برق غیرتزده در خرمن هستی ز تنور | که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب [۱۹] |
منابع
- دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج ۲، ص: ۱۰۷۴-۱۰۸۲.
- محمدعلی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا، زمزم هدایت، ج۱، ص ۵۰۴- ۵۱۵.
پی نوشت
- ↑ شانزده بند در رثای سیّدالشّهدا(ع)
- ↑ همان؛ ص ۷۴، ۷۸، ۸۳.
- ↑ در جواب محتشم کاشانی
- ↑ یکى از ارکان خانه کعبه.
- ↑ نام دو ستاره است در نزدیکى قطب شمالى. در فارسى به آن دو: دو برادران و یا دو برارو گفته مىشود.
- ↑ محل فرود و نزول.
- ↑ جمع صومعه، در اینجا مطلق عبادتگاه.
- ↑ در لغت به معناى سرود آمده، به بلبل از همین جهت هزاردستان گویند و در اینجا باید به همین معنا عنایت شود.
- ↑ چشمهساران چشمها.
- ↑ روز قیامت.
- ↑ سرآمدِ افتخار آفرینان عالم، در سراى سرحلقه زشتکاران جاى داشت.
- ↑ گناهکار ناسپاس، کنایه از یزید.
- ↑ سینهها،جمع صدر.
- ↑ همان؛ ص ۹۰.
- ↑ اشاره به آیه ۱۱۲ سوره هود، استقامت کن چنانکه فرمان یافتهای.
- ↑ همان؛ ص ۱۱۷.
- ↑ همان؛ ص ۱۴۹.
- ↑ همان؛ ص 123.
- ↑ همان؛ ص ۹۱.