محمود تاری
محمود تاری (١٣٣٩ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
محمود تاری | |
---|---|
زادروز | ١٣٣٩ ه.ش تهران |
کتابها | «یاسهای تشنه لب»، «در آغوش زخم»، «داغ یک باغ لاله»، «خورشید عالمتاب»، «محراب آفتاب» و «با داغ کربلا» |
زندگینامه
محمود تاری فرزند رحیم متخلص به «یاسر» در سال ١٣٣٩ ه. ش در تهران دیده به جهان گشوده شد. تحصیلات خود را تا حد دیپلم ادبی در یکی از دبیرستانهای تهران به پایان رساند.
تاری سرودن شعر را بطور جدی از سال ١٣٦١ ه. ش هنگامی که با دوست و همسایه خود سهیل محمودی در جلسات شعر حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی شرکت مینمود، آغاز کرد و از آن پس به طور مرتب، با علاقه آن را دنبال نمود.
وی تا سال ١٣٦٢ ه. ش در خدمت ارگانها و سازمانهای دولتی انجام وظیفه کردهاست و از آن پس به شغل آزاد روی آورد.
وی در اکثر قالبهای شعری به جز شعر نو طبع آزمایی کردهاست.
آثار شاعر
از محمود تاری تاکنون مجموعه شعرهای گوناگونی به چاپ رسیده که از آنها میتوان به موارد زیر اشاره کرد: «یاسهای تشنه لب»، «در آغوش زخم»، «داغ یک باغ لاله»، «خورشید عالمتاب»، «محراب آفتاب»، «با داغ کربلا» و ...
اشعار
گوهر عشق
بود در گلشن گل پرور خود | باغبان محو گل پرپر خود | |
برنمیداشت دمی چشم، حسین | از رخ ماه علی اکبر خود | |
آه، خورشید به خون دید تپان | ماه را روی زمین در بر خود | |
هیچ خورشید ندیده است هنوز | غرق در وادی خون اختر خود | |
مرغ حق طاقت پرواز نداشت | داد از دست چو بال و پر خود | |
بر دل شعلهور از آتش داغ | آب میریخت ز چشم تر خود | |
گوهر عشق علی بود و دریغ | شه دین داد ز کف گوهر خود | |
مو پریشان ز پسر گشت جدا | دید چون مویهکنان خواهر خود | |
باغبان خم شد و «یاسر» بگرفت | بوسه از روی گل پرپر خود [۱] |
داغ جگر سوز
داد روی ناقهی عریان عدو مأوا مرا | میبرد منزل به منزل همره سرها مرا | |
داغها دیدم نیفتادم ز پا اما کنون | خلق با زخم زبان خود فکند از پا مرا | |
طایری بودم که بستند از جفا بال و پرم | از دو بالم خون چکد اما نشد پر، وا مرا | |
در اسارت جان خود را داده بودم بیگمان | گر نبود امدادهای زینب کبری مرا | |
سرو بودم لیک در فصل خزان حادثه | زیر بار غصه خم شد قامت رعنا مرا | |
روی من هجده شقایق دیدهام، کز داغشان | کرد اندوه و عزا بنشست بر سیما مرا | |
«یاسر» «از داغ جگرسوز شقایقهای عشق | سینه شد صحرای ماتم، دیده چون دریا مرا [۲] |
حماسهی مسلم
عاشق فرزند زهرا، مسلمم | جان نثار راه مولا، مسلمم | |
کوچههای شهر کوفه در عزاست | طایری در وادی غربت، رهاست | |
این چنین عاشق ندیده روزگار | تا به پای خود رود بالای دار | |
تیر غم را بر دل زارم زنید | عاشقم من، عاشقم، دارم زنید | |
کوفه گردیده منایم، کوفیان! | تشنهی زخم شمایم، کوفیان! | |
سینهام را، بحر طوفانی کنید | عاشقی را تشنه قربانی کنید | |
تاکنون چشمی ندیده در جهان | دست مهمان را ببندد میزبان! | |
ای شما سرچشمههای ظلم و کین! | ننگ تاریخ بشر، روی زمین! |
میزبان با ظلمت شب همصداست | میهمان تنها میان کوچههاست | |
گیرم اینجا کس مرا همدرد نیست | در شما ای کوفیان یک مرد نیست؟ | |
پاسخ حیرانی چشم مرا | کس نمیداند که حیرت گرد نیست | |
همره تنهاییام ای کوفیان! | جز سرشک گرم و آه سرد نیست | |
بسته دست و پای من، زنجیرتان | در گلوی تشنهام، شمشیرتان | |
طعنه گاهی بر دل تنگم زنید | گه ز روی بامها، سنگم زنید | |
مینویسد آسمان ننگ شما | این تن مجروح و این سنگ شما | |
ای حسین! ای عشق را روح سترگ | یوسفت افتاده در چنگال گرگ |
رباعی
آن شاهد بزم دل، که گلگون کفنست | از شهد وصال دوست، شیرین دهنست | |
در عرصهی کربلای گلگون حسین | قربانی عشق، قاسم بن حسنست |
در اوج عطش، عشق تو را تنها خواست | یک قطره، دو چشم من از آن دریا خواست | |
دانی که چرا حنجر تو بوسیدم؟ | بوسیدن حنجر تو را، زهرا خواست |
آهنگ عطش اگر چه در گوشش بود | پیراهن از امید، تن پوشش بود | |
با شبنم اشک، رو به میدان میرفت | یک غنچهی نشکفته در آغوشش بود |
یک قافله غم ز کربلا آوردم | صد شور و نوا ز نینوا آوردم | |
بر روشنی تیره دلان کوفه | یک ماه به روی نیزهها آوردم |
زینب ز فراق، با خبر میگردد | در آتش اشک، شعلهور میگردد | |
یک مرکب بیسوار و زخمی، در باد | با یال پریشان شده برمیگردد |