هادی منوری‌: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جزبدون خلاصۀ ویرایش
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۶۷: خط ۶۷:
سایه‌های فردی که نمی‌میرد  
سایه‌های فردی که نمی‌میرد  


افتاده روی دست‌های خودش و صدایش را مرتب کوتاه میکند برادر ... برادر ... حالا احساس خوبی داردعروج را باور کرده است روز برای سفر قشنگ است و برای ماندن هراسناک شب بوی پیراهن فرشته‌ها دلمه می‌بندد و یکی شریان بریده را بند می‌زند برادر، برادر است  
افتاده روی دست‌های خودش  
 
و صدایش را مرتب کوتاه میکند  
 
برادر ... برادر ...  
 
حالا احساس خوبی دارد
 
عروج را باور کرده است
 
روز برای سفر قشنگ است
 
و برای ماندن هراسناک  
 
شب بوی پیراهن فرشته‌ها  
 
دلمه می‌بندد  
 
و یکی شریان بریده را بند می‌زند  
 
برادر، برادر است  




خط ۷۷: خط ۹۷:




دختران تشنه‌ماه را دف می‌زنند و کعبه ترک می‌خورد ماه از تلاطم گل خیس می‌شود و علقمه باوری است که به خشکی می‌رسد
دختران تشنه‌


ماه را دف می‌زنند


و کعبه ترک می‌خورد


ماه از تلاطم گل
خیس می‌شود
و علقمه
باوری است
که به خشکی می‌رسد
ماه در فرات نمی‌گنجد
مشک را در خاک می‌تکاند
تا هیبت چشم‌هایش


ماه در فرات نمی‌گنجدمشک را در خاک می‌تکاند تا هیبت چشم‌هایش
همه را سیراب کند
همه را سیراب کند


خط ۸۸: خط ۱۲۷:




تپه ورق می‌خوردو دختران کعبه سیه‌پوش می‌شوند  
تپه ورق می‌خورد
 
و دختران کعبه  
 
سیه‌پوش می‌شوند  
 
 
 
 
دریا
 
حقیقتی است
 
که تشنه می‌میرد
 
نوحه صدای شکستن است
 
و فریاد،
 
غرور دامنه‌داری است در گلو
 
آتش از ثانیه‌ها می‌گذرد
 
و عشق مذاب
 
تمام زمین را سیراب می‌کند
 
علم بر آسمان سلام میکند
 
و علمدار، با نگاه شکسته
 
قدم برمی‌دارد


ماه هنوز چرخ می‌زند


زمین مبهوت


آسمان کوتاه


دریاحقیقتی است که تشنه می‌میرد نوحه صدای شکستن است و فریاد، غرور دامنه‌داری است در گلو آتش از ثانیه‌ها می‌گذرد و عشق مذاب تمام زمین را سیراب می‌کند علم بر آسمان سلام میکند و علمدار، با نگاه شکسته قدم برمی‌دارد ماه هنوز چرخ می‌زند زمین مبهوت آسمان کوتاه و مسجد از صدای علمدار پر رنگ می‌شود کسی لب‌های تشنه‌اش را نوشید و فرات از خجالت آن آب، آب شد  
و مسجد از صدای علمدار  
 
پر رنگ می‌شود  
 
کسی لب‌های تشنه‌اش را نوشید  
 
و فرات از خجالت آن  
 
آب، آب شد  




خط ۱۰۳: خط ۱۸۴:




تمام کعبه را دویده است‌سرش را به آسمان بلند میکند هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است
تمام کعبه را دویده است‌
 
سرش را به آسمان بلند میکند  
 
هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است
 
و تمام رسالتش به پایان رسیده است
و تمام رسالتش به پایان رسیده است


خط ۱۱۴: خط ۲۰۰:




بی‌سوار می‌گرددو خیمه‌ها در آتش خطبه می‌خوانند  
بی‌سوار می‌گردد
 
و خیمه‌ها در آتش  
 
خطبه می‌خوانند  




خط ۱۲۰: خط ۲۱۰:


'''قمار اشک:'''
'''قمار اشک:'''
{{شعر}}




{{ب| بسم اللّه می‌خوانم قنوت دیگر خود را|به پای حضرتت می‌افکنم امشب سر خود را }}


{{ب| گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شد|کمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد }}


بسم اللّه می‌خوانم قنوت دیگر خود رابه پای حضرتت می‌افکنم امشب سر خود را
{{ب| من از هنگامه می‌گفتم که پشت آسمان لرزید|زمین با باوری اندوهگین در دیده‌ام چرخید }}
گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شدکمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد
 
من از هنگامه می‌گفتم که پشت آسمان لرزیدزمین با باوری اندوهگین در دیده‌ام چرخید
{{ب| خدا بر بندگانش عشق می‌بارد لبی تر کن‌|جنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن }}
خدا بر بندگانش عشق می‌بارد لبی تر کن‌جنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن
 
به باران غزل‌های شما آبی‌تر از رودم‌چه می‌شد زودتر می‌آمدم آن روز و می‌بودم
{{ب| به باران غزل‌های شما آبی‌تر از رودم‌|چه می‌شد زودتر می‌آمدم آن روز و می‌بودم }}
زبان شعله کم می‌آورد و در وقت گل گفتن‌چرا از کعبه برگشتید در هنگامه‌ی رفتن
 
به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردی‌خدا را هر کسی می‌دید و می‌فهمید آوردی
{{ب| زبان شعله کم می‌آورد و در وقت گل گفتن‌|چرا از کعبه برگشتید در هنگامه‌ی رفتن }}
نمی‌دانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمزفقط می‌دانم از نسل تو باید گفت یا هرگز
 
شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کن‌امیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن
{{ب| به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردی‌|خدا را هر کسی می‌دید و می‌فهمید آوردی }}
چه میخواهی که در خون می‌کشی مردان دینت راچرا بر خاک‌های تشنه می‌سایی جبینت را
 
سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردارخداوندا غبار از چهره‌ی زیبای دین بردار
{{ب| نمی‌دانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمز|فقط می‌دانم از نسل تو باید گفت یا هرگز }}
هزار اما و پرسش در دهانم نقش می‌بنددبگو رازی که روی استخوانم نقش می‌بندد
 
قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانم‌برای دست و دل شستن مجالی بود می‌دانم
{{ب| شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کن‌|امیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن }}
چه خواهش‌ها که با نوش لبی لبریزتر می‌شدعطش‌های ز لب افتاده ناپرهیزتر می‌شد
 
و لب‌ها از عطش پر بود و آب از ترس می‌لرزیدزمین از این همه دریای خاک اندود می‌ترسید
{{ب| چه میخواهی که در خون می‌کشی مردان دینت را|چرا بر خاک‌های تشنه می‌سایی جبینت را }}
چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بسترزمین از آسمان هر لحظه می‌افتاد بالاتر
 
و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای توکه ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو
{{ب| سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردار|خداوندا غبار از چهره‌ی زیبای دین بردار }}
دهل افتاده بود و من نمی‌دیدم دهلبان راحریم افتاده بود و من نمی‌دیدم نگهبان را
 
نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتادهوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد
{{ب| هزار اما و پرسش در دهانم نقش می‌بندد|بگو رازی که روی استخوانم نقش می‌بندد }}
عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمدو مشکی تشنه لب از چشمه‌ی آب حیات آمد
 
دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شدفرات آشفته‌ی آشفته از نفرین مردم شد
{{ب| قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانم‌|برای دست و دل شستن مجالی بود می‌دانم }}
غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روزتمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز
 
یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستی‌یکی می‌گفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟!  
{{ب| چه خواهش‌ها که با نوش لبی لبریزتر می‌شد|عطش‌های ز لب افتاده ناپرهیزتر می‌شد }}
چنان این دل به روی آسمانم اشک می‌ریزدکه دریا از گلوی زخمی یک مشک می‌ریزد
 
هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کن‌بیا نازک‌تر از گل! با گلوی خود مدارا کن
{{ب| و لب‌ها از عطش پر بود و آب از ترس می‌لرزید|زمین از این همه دریای خاک اندود می‌ترسید }}
کجا قنداقه‌ی شش ماهه روی دست می‌رقصدچه شیری خورده این کودک که مست‌مست می‌رقصد
 
صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا رارها شد از کمان تیری که می‌بوسید گل‌ها را
{{ب| چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بستر|زمین از آسمان هر لحظه می‌افتاد بالاتر }}
«هوا سرخ است» زیر آسمان می‌گفت نامردی«چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!»
 
چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند می‌دانی؟چه اکبرها که در راه تو کوشیدند می‌دانی؟
{{ب| و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای تو|که ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو }}
علی اکبر رجز می‌خواند دست از خویش شستن رادل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را
 
علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادی‌اگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟!
{{ب| دهل افتاده بود و من نمی‌دیدم دهلبان را|حریم افتاده بود و من نمی‌دیدم نگهبان را }}
به لبخندی نگاهت را بپوشان چشم‌ها خون شدشبی لیلا تو را گم کرد و مجنون‌تر ز مجنون شد <ref>صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص 206- 208.</ref>
 
{{ب| نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتاد|هوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد }}
 
{{ب| عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمد|و مشکی تشنه لب از چشمه‌ی آب حیات آمد }}
 
{{ب| دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شد|فرات آشفته‌ی آشفته از نفرین مردم شد }}
 
{{ب| غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روز|تمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز }}
 
{{ب| یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستی‌|یکی می‌گفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟! }}
 
{{ب| چنان این دل به روی آسمانم اشک می‌ریزد|که دریا از گلوی زخمی یک مشک می‌ریزد }}
 
{{ب| هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کن‌|بیا نازک‌تر از گل! با گلوی خود مدارا کن }}
 
{{ب| کجا قنداقه‌ی شش ماهه روی دست می‌رقصد|چه شیری خورده این کودک که مست‌مست می‌رقصد }}
 
{{ب| صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا را|رها شد از کمان تیری که می‌بوسید گل‌ها را }}
 
{{ب| «هوا سرخ است» زیر آسمان می‌گفت نامردی|«چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!» }}
 
{{ب| چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند می‌دانی؟|چه اکبرها که در راه تو کوشیدند می‌دانی؟ }}
 
{{ب| علی اکبر رجز می‌خواند دست از خویش شستن را|دل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را }}
 
{{ب| علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادی‌|اگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟! }}
 
{{ب| به لبخندی نگاهت را بپوشان چشم‌ها خون شد|شبی لیلا تو را گم کرد و مجنون‌تر ز مجنون شد <ref>صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص 206- 208.</ref> }}
{{پایان شعر}}




'''دریای احساس‌'''
'''دریای احساس‌'''
{{شعر}}


یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارداین پیشوای کیست مردم سر ندارد
افتاده روی خاک پیشانی خورشیدافلاک می‌سوزد اگر سر بر ندارد
ای آب مهر فاطمه تر کن زمین رایک خشک لب افتاده و مادر ندارد
در پیچ و تاب علقمه عباس جاری است‌اما دگر دستان آب آور ندارد
از اسب می‌افتد زمین، دریای احساس‌امّا زمین خشکیده و باور ندارد
امروز می‌فهمم غریبی چیست آقایک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد


{{ب| یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد|این پیشوای کیست مردم سر ندارد }}


{{ب| افتاده روی خاک پیشانی خورشید|افلاک می‌سوزد اگر سر بر ندارد }}
{{ب| ای آب مهر فاطمه تر کن زمین را|یک خشک لب افتاده و مادر ندارد }}
{{ب| در پیچ و تاب علقمه عباس جاری است‌|اما دگر دستان آب آور ندارد }}
{{ب| از اسب می‌افتد زمین، دریای احساس‌|امّا زمین خشکیده و باور ندارد }}
{{ب| امروز می‌فهمم غریبی چیست آقا|یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد }}
{{پایان شعر}}




خط ۱۷۵: خط ۳۰۲:




اکبر!زیباییت را شروع کن که خدا ایستاده است کاکلت را رها کن که بادها به سوی گیسوان تو می‌وزد اکبر! زیباییت را خدا می‌داند و من زیبا، زیبا، زیبا چه با شکوه شده‌ای که لیلا برای دیدنت
اکبر!
چشم می‌سوزاندبالا بلند از کدام آسمانی که زمین را بی‌قرار کرده‌ای اکبر! نگاهت را بچرخ که منظومه‌های خشک مبهوت مانده‌اند  
 
زیباییت را شروع کن  
 
که خدا ایستاده است  
 
کاکلت را رها کن
 
که بادها به سوی گیسوان تو می‌وزد
 
اکبر!  
 
زیباییت را خدا می‌داند
 
و من  
 
زیبا، زیبا، زیبا  
 
چه با شکوه شده‌ای
 
که لیلا برای دیدنت
 
چشم می‌سوزاند
 
بالا بلند  
 
از کدام آسمانی  
 
که زمین را  
 
بی‌قرار کرده‌ای  
 
اکبر!  
 
نگاهت را بچرخ  
 
که منظومه‌های خشک  
 
مبهوت مانده‌اند  
 
 
 
 
یال‌های اسبش را
 
به باد می‌دهد
 
و لیلا در گیسوان پریشان
 
گم می‌شود
 
زیبایی در غبار می‌پیچد
 
و خنجرها


بوسه‌های هراسان را


تکرار می‌کنند


زیبایی رنگ می‌گیرد


یال‌های اسبش رابه باد می‌دهد و لیلا در گیسوان پریشان گم می‌شود زیبایی در غبار می‌پیچد و خنجرها بوسه‌های هراسان را تکرار می‌کنند زیبایی رنگ می‌گیرد و خاک زیبا می‌شود <ref>رستاخیز لاله‌ها؛ ص 148- 154.</ref>
و خاک زیبا می‌شود <ref>رستاخیز لاله‌ها؛ ص 148- 154.</ref>





نسخهٔ ‏۲۵ نوامبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۴:۱۴

هادی منوّری فرزند محمد به سال 1344 ه. ش در مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس وارد دانشکده‌ی علوم پزشکی دانشگاه گرگان شد و مدرک کاردانی در رشته‌ی پرستاری را اخذ نمود و پس از آن در رشته‌ی داروسازی دانشگاه مشهد به دریافت مدرک دکترای داروسازی نائل آمد. وی از سن 24 سالگی شروع به سرودن اشعار نمود و سبک کلاسیک و شعر نو را برگزید. شعرهای او به صورت پراکنده در نشریات مختلف، جنگ‌های ادبی و مجموعه شعرهای گردآوری شده انتشار یافته است.

فعلا ریاست شورای شعر اداره‌ی کل ارشاد اسلامی خراسان را بر عهده دارد.

آثار او عبارتند از: گزیده‌ی ادبیات معاصر «شماره‌ی 113»، «دوباره شیعه شدم»، «قیامت حروف».

منوری علاوه بر سرودن شعر در زمینه‌ی قصّه‌نویسی نیز فعال است.



علی اصغر:

از گهواره تا بلوغ‌

راهی است

که پلک حادثه‌اش

تند می‌کند



به دست‌های تشنه‌

قنوتی است

که پرندگان خدا

بال می‌زنند



نرمگاه حنجره را تیر می‌دود

و شیر، از گلوی تشنه

سرازیر می‌شود

تا گهواره‌ی آسمان بچرخد



این مرد

ناگهان

با فتح حنجره‌اش

تا خدا رسید



تاسوعا:



بدون دست قشنگ‌تر است‌

بی‌صدا، بی‌حرکت

سایه‌های فردی که نمی‌میرد

افتاده روی دست‌های خودش

و صدایش را مرتب کوتاه میکند

برادر ... برادر ...

حالا احساس خوبی دارد

عروج را باور کرده است

روز برای سفر قشنگ است

و برای ماندن هراسناک

شب بوی پیراهن فرشته‌ها

دلمه می‌بندد

و یکی شریان بریده را بند می‌زند

برادر، برادر است



قمر بنی هاشم:



دختران تشنه‌

ماه را دف می‌زنند

و کعبه ترک می‌خورد

ماه از تلاطم گل

خیس می‌شود

و علقمه

باوری است

که به خشکی می‌رسد



ماه در فرات نمی‌گنجد

مشک را در خاک می‌تکاند

تا هیبت چشم‌هایش

همه را سیراب کند



تپه ورق می‌خورد

و دختران کعبه

سیه‌پوش می‌شوند



دریا

حقیقتی است

که تشنه می‌میرد

نوحه صدای شکستن است

و فریاد،

غرور دامنه‌داری است در گلو

آتش از ثانیه‌ها می‌گذرد

و عشق مذاب

تمام زمین را سیراب می‌کند

علم بر آسمان سلام میکند

و علمدار، با نگاه شکسته

قدم برمی‌دارد

ماه هنوز چرخ می‌زند

زمین مبهوت

آسمان کوتاه

و مسجد از صدای علمدار

پر رنگ می‌شود

کسی لب‌های تشنه‌اش را نوشید

و فرات از خجالت آن

آب، آب شد



عاشورا:



تمام کعبه را دویده است‌

سرش را به آسمان بلند میکند

هفتاد عشق در آیینه چشمش خفته است

و تمام رسالتش به پایان رسیده است



ذو الجناح‌



بی‌سوار می‌گردد

و خیمه‌ها در آتش

خطبه می‌خوانند



قمار اشک:

بسم اللّه می‌خوانم قنوت دیگر خود را به پای حضرتت می‌افکنم امشب سر خود را
گلی رقصید و سقف آسمان در حیرتم گم شد کمی از آب و خاک و عشق رستنگاه مردم شد
من از هنگامه می‌گفتم که پشت آسمان لرزید زمین با باوری اندوهگین در دیده‌ام چرخید
خدا بر بندگانش عشق می‌بارد لبی تر کن‌ جنون سنگ را از خاک باران خورده باور کن
به باران غزل‌های شما آبی‌تر از رودم‌ چه می‌شد زودتر می‌آمدم آن روز و می‌بودم
زبان شعله کم می‌آورد و در وقت گل گفتن‌ چرا از کعبه برگشتید در هنگامه‌ی رفتن
به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشید آوردی‌ خدا را هر کسی می‌دید و می‌فهمید آوردی
نمی‌دانم جنون رنگ کبودی داشت یا قرمز فقط می‌دانم از نسل تو باید گفت یا هرگز
شکوه آسمانت را ببار و قسمت ما کن‌ امیر عشق با لب تشنگان خود مدارا کن
چه میخواهی که در خون می‌کشی مردان دینت را چرا بر خاک‌های تشنه می‌سایی جبینت را
سرافرازی اگر شرط است سر را از زمین بردار خداوندا غبار از چهره‌ی زیبای دین بردار
هزار اما و پرسش در دهانم نقش می‌بندد بگو رازی که روی استخوانم نقش می‌بندد
قماری بود و عشقی بود و حالی بود میدانم‌ برای دست و دل شستن مجالی بود می‌دانم
چه خواهش‌ها که با نوش لبی لبریزتر می‌شد عطش‌های ز لب افتاده ناپرهیزتر می‌شد
و لب‌ها از عطش پر بود و آب از ترس می‌لرزید زمین از این همه دریای خاک اندود می‌ترسید
چه ترسی بود من افتاده بودم سرد در بستر زمین از آسمان هر لحظه می‌افتاد بالاتر
و من افتاده بودم با لبی عطشان به پای تو که ناپیدا شوم در جزر و مدّ ربّنای تو
دهل افتاده بود و من نمی‌دیدم دهلبان را حریم افتاده بود و من نمی‌دیدم نگهبان را
نگاه ماه بر پیشانی سرخ عَلَم افتاد هوا در ابر چرخی خورد و خورشید از قلم افتاد
عَلَم رقصید و خون عشق جاری تا فرات آمد و مشکی تشنه لب از چشمه‌ی آب حیات آمد
دو دست از پیکر عباس پشت علقمه گم شد فرات آشفته‌ی آشفته از نفرین مردم شد
غرور مشک خالی شد ز چشم کودکان آن روز تمام رودها خشکید زیر آسمان آن روز
یکی گفتا عزادار وفای آب شد دستی‌ یکی می‌گفت ای ماه از کدامین آسمان هستی؟!
چنان این دل به روی آسمانم اشک می‌ریزد که دریا از گلوی زخمی یک مشک می‌ریزد
هوا بارانی عشق است چشم خویش را وا کن‌ بیا نازک‌تر از گل! با گلوی خود مدارا کن
کجا قنداقه‌ی شش ماهه روی دست می‌رقصد چه شیری خورده این کودک که مست‌مست می‌رقصد
صدای عشق خونین کرد این حلقوم زیبا را رها شد از کمان تیری که می‌بوسید گل‌ها را
«هوا سرخ است» زیر آسمان می‌گفت نامردی «چرا این کودک شش ماهه را با خویش آوردی؟!»
چه اصغرها ز دستت آب نوشیدند می‌دانی؟ چه اکبرها که در راه تو کوشیدند می‌دانی؟
علی اکبر رجز می‌خواند دست از خویش شستن را دل از خود بریدن را، جنون برنگشتن را
علی اکبر! به لیلای جنون درس وفا دادی‌ اگر عاشق نبودی بوسه بر خنجر چرا دادی؟!
به لبخندی نگاهت را بپوشان چشم‌ها خون شد شبی لیلا تو را گم کرد و مجنون‌تر ز مجنون شد [۱]


دریای احساس‌

یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد این پیشوای کیست مردم سر ندارد
افتاده روی خاک پیشانی خورشید افلاک می‌سوزد اگر سر بر ندارد
ای آب مهر فاطمه تر کن زمین را یک خشک لب افتاده و مادر ندارد
در پیچ و تاب علقمه عباس جاری است‌ اما دگر دستان آب آور ندارد
از اسب می‌افتد زمین، دریای احساس‌ امّا زمین خشکیده و باور ندارد
امروز می‌فهمم غریبی چیست آقا یک ذو الفقار افتاده و حیدر ندارد


زیبای رنگ:



اکبر!

زیباییت را شروع کن

که خدا ایستاده است

کاکلت را رها کن

که بادها به سوی گیسوان تو می‌وزد

اکبر!

زیباییت را خدا می‌داند

و من

زیبا، زیبا، زیبا

چه با شکوه شده‌ای

که لیلا برای دیدنت

چشم می‌سوزاند

بالا بلند

از کدام آسمانی

که زمین را

بی‌قرار کرده‌ای

اکبر!

نگاهت را بچرخ

که منظومه‌های خشک

مبهوت مانده‌اند



یال‌های اسبش را

به باد می‌دهد

و لیلا در گیسوان پریشان

گم می‌شود

زیبایی در غبار می‌پیچد

و خنجرها

بوسه‌های هراسان را

تکرار می‌کنند

زیبایی رنگ می‌گیرد

و خاک زیبا می‌شود [۲]



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1607-1612.

پی نوشت

  1. صبحدم با ستارگان سپیده؛ ص 206- 208.
  2. رستاخیز لاله‌ها؛ ص 148- 154.