صفی علی شاه‌: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحه‌ای تازه حاوی «حاج میرزا محمّد حسن اصفهانی ملقب به «صفی علیشاه» عارف مشهور و مؤسس سلسله‌ی ص...» ایجاد کرد)
 
جزبدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۱: خط ۱۱:


{{شعر}}
{{شعر}}
{{ب| از کتاب زبدة الاسرار اشعاری را انتخاب کرده و می‌آوریم: }}
از کتاب زبدة الاسرار اشعاری را انتخاب کرده و می‌آوریم:
{{ب| ای مغنی پرده‌ی دیگر نوازچنگ را کن بر نوای عشق ساز }}
 
{{ب| کن دمی تألیف نی را در نغم‌تا ز خود گردم مگر آن دم عدم }}
{{ب| ای مغنی پرده‌ی دیگر نواز|چنگ را کن بر نوای عشق ساز }}
{{ب| در نوای نی چون نی سر تا قدم‌بر بیان نینوا کردم قلم }}
 
{{ب| نی، نوا برداشت باز از نینوابندبندم شد چون نی اندر نوا }}
{{ب| کن دمی تألیف نی را در نغم‌|تا ز خود گردم مگر آن دم عدم }}
{{ب| نی، نوای نینوا را باز کردنینوا را با نوا همراز کرد }}
 
{{ب| نینوا چبود محلّ ابتلاگوش کن تا با تو گویم ماجرا }}
{{ب| در نوای نی چون نی سر تا قدم‌|بر بیان نینوا کردم قلم }}
{{ب| پای تا سر جان و عقل و هوش باش‌بر بیانم هوش دار و گوش باش <ref>زبدة الاسرار؛ ص 32.</ref> }}
 
{{ب| هر زمانی الرحیلی شاه عشق‌می‌زند بر رهروان راه عشق }}
{{ب| نی، نوا برداشت باز از نینوا|بندبندم شد چون نی اندر نوا }}
{{ب| گرم تا گردند و بی‌افسر دونددر طریق بندگی از سر دوند }}
 
{{ب| هر زمانت گرچه عالم مشرکندعارفان هستند گرچه اندکند }}
{{ب| نی، نوای نینوا را باز کرد|نینوا را با نوا همراز کرد }}
{{ب| الرحیل عشق اندر کربلابود بانگ العطش ز اهل ولا }}
 
{{ب| زان صدا گشتند هفتاد و دو تن‌در ره عرفان و عشقت ممتحن }}  
{{ب| نینوا چبود محلّ ابتلا|گوش کن تا با تو گویم ماجرا }}
{{ب| زان به میدان ولایت تاختندجان و سر را در ولایت باختند }}
 
{{ب| زان صدا عباس میر خافقین‌دست و سر را داد در راه حسین <ref>همان؛ ص 116.</ref> }}
{{ب| پای تا سر جان و عقل و هوش باش‌|بر بیانم هوش دار و گوش باش <ref>زبدة الاسرار؛ ص 32.</ref> }}
 
{{ب| هر زمانی الرحیلی شاه عشق‌|می‌زند بر رهروان راه عشق }}
 
{{ب| گرم تا گردند و بی‌افسر دوند|در طریق بندگی از سر دوند }}
 
{{ب| هر زمانت گرچه عالم مشرکند|عارفان هستند گرچه اندکند }}
 
{{ب| الرحیل عشق اندر کربلا|بود بانگ العطش ز اهل ولا }}
 
{{ب| زان صدا گشتند هفتاد و دو تن‌|در ره عرفان و عشقت ممتحن }}  
 
{{ب| زان به میدان ولایت تاختند|جان و سر را در ولایت باختند }}
 
{{ب| زان صدا عباس میر خافقین‌|دست و سر را داد در راه حسین <ref>همان؛ ص 116.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}




{{شعر}}
{{شعر}}
{{ب| شاه عشق آن مالک الملک فقطکرد در میدان قیام اندر وسط }}
{{ب| شاه عشق آن مالک الملک فقط|کرد در میدان قیام اندر وسط }}
{{ب| در رکابش انبیا حاضر همه‌بر جمال لم یزل ناظر همه }}
 
{{ب| او چو شمع و انبیا پروانه‌اش‌پیش شمعش جان به کف پروانه‌وش }}
{{ب| در رکابش انبیا حاضر همه‌|بر جمال لم یزل ناظر همه }}
{{ب| تا نماند غیر حق دمساز حق‌بانگ «هل من ناصری» شد راز حق }}
 
{{ب| کیست کایندم دم ز منصوری زندناصر بالذّات را یاری کند }}
{{ب| او چو شمع و انبیا پروانه‌اش‌|پیش شمعش جان به کف پروانه‌وش }}
{{ب| اندرین دشت بلا حق جو شوداو همه حق گردد و حق او شود }}
 
{{ب| در ره عشقم فنا گردد کنون‌مالک ملک بقا گردد کنون }}
{{ب| تا نماند غیر حق دمساز حق‌|بانگ «هل من ناصری» شد راز حق }}
{{ب| قطره را بگذارد و عُمّان شودجان دهد بهر خدا جانان شود }}
 
{{ب| چون نوای «قَبل موتو ان تموت»شد بلند از نای «حیّ لا یَمُوت» }}
{{ب| کیست کایندم دم ز منصوری زند|ناصر بالذّات را یاری کند }}
{{ب| بود طفلی شیرخوار اندر حرم‌کآفرینش را پدر بُد در کرم }}
 
{{ب| خورده از پستان فضل آن پسرشیر رحمت، طفل جان بو البشر }}
{{ب| اندرین دشت بلا حق جو شود|او همه حق گردد و حق او شود }}
{{ب| گرچه خوانند اهل عالم اصغرش‌من ندانم جز ولیّ اکبرش }}
 
{{ب| بر امید جان‌نثاری آن زمان‌خویش را افکند از مهد امان }}
{{ب| در ره عشقم فنا گردد کنون‌|مالک ملک بقا گردد کنون }}
{{ب| دست از قنداق جان بیرون کشیدبندهای بسته را برهم درید }}
 
{{ب| آری آری شیر حق است ای ولدآنکه در گهواره اژدرها درد }}
{{ب| قطره را بگذارد و عُمّان شود|جان دهد بهر خدا جانان شود }}
{{ب| بانگ برزد کای غریب بینوانیستی بی‌کس هنوز این سو بیا }}
 
{{ب| مانده باقی بین ز اصحاب کرم‌شیرخوار خسته جانی در حرم }}
{{ب| چون نوای «قَبل موتو ان تموت»|شد بلند از نای «حیّ لا یَمُوت» }}
{{ب| بانگ زد کای ساقی بزم الست‌شیرخوار از کودکی شد می‌پرست }}
 
{{ب| شیرخوار عشق از امداد پیرشد ز بوی باده مست و شیرگیر }}
{{ب| بود طفلی شیرخوار اندر حرم‌|کآفرینش را پدر بُد در کرم }}
{{ب| شیرخوارم گرچه من شیر حقم‌زهره شیران بدّرد ابلقم }}
 
{{ب| شیرخوارم لیک شیرم مست شدچرخ در میدان عزمم پست شد }}
{{ب| خورده از پستان فضل آن پسر|شیر رحمت، طفل جان بو البشر }}
{{ب| صید معنی شد شکار پنجه‌ام‌هین بیا کز زخم هجران رنجه‌ام }}
 
{{ب| عزم کوی دوست چون داری بیاارمغانی بر به درگاه خدا }}
{{ب| گرچه خوانند اهل عالم اصغرش‌|من ندانم جز ولیّ اکبرش }}
{{ب| قابل شاه ارمغان کوچک است‌کو به قیمت بیش و در وزن اندک است }}
 
{{ب| نزد شاهان تحفه اندک‌تر خوشست‌که توان بگرفت نه پیش شه به دست }}
{{ب| بر امید جان‌نثاری آن زمان‌|خویش را افکند از مهد امان }}
{{ب| ارمغان این لؤلؤ شهوار برنزد خسرو زر دست افشار بر }}
 
{{ب| شاهباز وحدتم من در نشست‌عیب نبود شاهم ار گیرد به دست }}  
{{ب| دست از قنداق جان بیرون کشید|بندهای بسته را برهم درید }}
{{ب| نیست دست از بهر دفع دشمنت‌دست آن دارم که گیرم دامنت }}
 
{{ب| گر که نتوانم به میدان تاختن‌سوی میدان جان توانم باختن }}
{{ب| آری آری شیر حق است ای ولد|آنکه در گهواره اژدرها درد }}
{{ب| گر ندارم گردن شمشیر جوتیر عشقت را سپر سازم گلو }}
 
{{ب| چون شنید از گوش غیبی بی‌صداخالق اصوات بانگ آشنا }}
{{ب| بانگ برزد کای غریب بینوا|نیستی بی‌کس هنوز این سو بیا }}
{{ب| عشق بر پیغام اصغر شد سروش‌آمد آواز علی شه را به گوش }}
 
{{ب| تاخت سوی خیمه‌گه بار دگرتا از آن صاحب صدا جوید اثر }}
{{ب| مانده باقی بین ز اصحاب کرم‌|شیرخوار خسته جانی در حرم }}
{{ب| دید کاصغر کرده عزم آن دیارگشته از خرگاه هستی دست و بار }}
 
{{ب| برگرفتش جیب و عزم راه کردروی همّت سوی قربانگاه کرد }}
{{ب| بانگ زد کای ساقی بزم الست‌|شیرخوار از کودکی شد می‌پرست }}
{{ب| بند بر تفصیل نبود کار عشق‌تا چه کرد آن شاه در بازار عشق }}
 
{{ب| هرچه بودش پاک با حق تاخت زدمهره‌ها را بر دو حرف از باخت زد }}
{{ب| شیرخوار عشق از امداد پیر|شد ز بوی باده مست و شیرگیر }}
{{ب| چون به میدان بر سر دست پدرآیت کبرای حق شد جلوه‌گر }}
 
{{ب| جان نمرود شقی گفتی هله‌بود در جسم پلید حرمله }}
{{ب| شیرخوارم گرچه من شیر حقم‌|زهره شیران بدّرد ابلقم }}
{{ب| تیر او چون کفر او بالا گرفت‌در گلوی حق نژادی جا گرفت }}
 
{{ب| شرع بازان حرز جان قرآن کنندتیر پس بر صاحب قرآن زنند <ref>همان؛ ص 68- 79 گزینش اشعار.</ref> }}
{{ب| شیرخوارم لیک شیرم مست شد|چرخ در میدان عزمم پست شد }}
 
{{ب| صید معنی شد شکار پنجه‌ام‌|هین بیا کز زخم هجران رنجه‌ام }}
 
{{ب| عزم کوی دوست چون داری بیا|ارمغانی بر به درگاه خدا }}
 
{{ب| قابل شاه ارمغان کوچک است‌|کو به قیمت بیش و در وزن اندک است }}
 
{{ب| نزد شاهان تحفه اندک‌تر خوشست‌|که توان بگرفت نه پیش شه به دست }}
 
{{ب| ارمغان این لؤلؤ شهوار بر|نزد خسرو زر دست افشار بر }}
 
{{ب| شاهباز وحدتم من در نشست‌|عیب نبود شاهم ار گیرد به دست }}  
 
{{ب| نیست دست از بهر دفع دشمنت‌|دست آن دارم که گیرم دامنت }}
 
{{ب| گر که نتوانم به میدان تاختن‌|سوی میدان جان توانم باختن }}
 
{{ب| گر ندارم گردن شمشیر جو|تیر عشقت را سپر سازم گلو }}
 
{{ب| چون شنید از گوش غیبی بی‌صدا|خالق اصوات بانگ آشنا }}
 
{{ب| عشق بر پیغام اصغر شد سروش‌|آمد آواز علی شه را به گوش }}
 
{{ب| تاخت سوی خیمه‌گه بار دگر|تا از آن صاحب صدا جوید اثر }}
 
{{ب| دید کاصغر کرده عزم آن دیار|گشته از خرگاه هستی دست و بار }}
 
{{ب| برگرفتش جیب و عزم راه کرد|روی همّت سوی قربانگاه کرد }}
 
{{ب| بند بر تفصیل نبود کار عشق‌|تا چه کرد آن شاه در بازار عشق }}
 
{{ب| هرچه بودش پاک با حق تاخت زد|مهره‌ها را بر دو حرف از باخت زد }}
 
{{ب| چون به میدان بر سر دست پدر|آیت کبرای حق شد جلوه‌گر }}
 
{{ب| جان نمرود شقی گفتی هله‌|بود در جسم پلید حرمله }}
 
{{ب| تیر او چون کفر او بالا گرفت‌|در گلوی حق نژادی جا گرفت }}
 
{{ب| شرع بازان حرز جان قرآن کنند|تیر پس بر صاحب قرآن زنند <ref>همان؛ ص 68- 79 گزینش اشعار.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}




{{شعر}}
{{شعر}}
{{ب| قبله‌ی اهل وفا شمشیر حق‌فارس میدان قدرت شیر حق
{{ب| قبله‌ی اهل وفا شمشیر حق‌|فارس میدان قدرت شیر حق }}
{{ب| حضرت عبّاس کآمد ما صدق‌بر «ید اللّه ایدیهم» ز حق
 
{{ب| بر حسین از یک صدای العطش‌دست و سر را کرد با هم پیشکش
{{ب| حضرت عبّاس کآمد ما صدق‌|بر «ید اللّه ایدیهم» ز حق }}
{{ب| دست هشت و سوی حق بی‌دست رفت‌اشتر کف کرده تا حق مست رفت
 
{{ب| دید عباس آن که دین را شد پناه‌گشته قحط آب اندر خیمه‌گاه
{{ب| بر حسین از یک صدای العطش‌|دست و سر را کرد با هم پیشکش }}
{{ب| ز العطش برپاست بانگ کودکان‌آمد اندر نزد شاه انس و جان
 
{{ب| کی شه بی‌مثل و بی‌انباز و یارگشته‌ام در راه عشقت دست و بار
{{ب| دست هشت و سوی حق بی‌دست رفت‌|اشتر کف کرده تا حق مست رفت }}
{{ب| ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت‌کشت زار هستیم آتش گرفت
 
{{ب| گفت از غیر تو دل برداشتم‌هر دو عالم را ز کف بگذاشتم
{{ب| دید عباس آن که دین را شد پناه‌|گشته قحط آب اندر خیمه‌گاه }}
{{ب| بر تن من دست و بر دستم علم‌العطش وانگه بپا ز اهل حرم
 
{{ب| دست عباس ار نباشد صف شکن‌بهر یاری تو نبود گو به تن
{{ب| ز العطش برپاست بانگ کودکان‌|آمد اندر نزد شاه انس و جان }}
{{ب| گر عَلَم باشد مرا زین پس به دست‌مر عَلَم را نام من باشد شکست
 
{{ب| گر فتد دست علمدارت چه غم‌گو نیابد مر شکستی بر علم
{{ب| کی شه بی‌مثل و بی‌انباز و یار|گشته‌ام در راه عشقت دست و بار }}
{{ب| نک علم را جانب میدان زنم‌گر شوم بی‌دست بر کیوان زنم
 
{{ب| سوی میدان بلا تازم سمندنام خود تا چون علم سازم بلند  
{{ب| ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت‌|کشت زار هستیم آتش گرفت }}
{{ب| مر توان بردن ز یمن بیرقت‌گوی نام از عاشقان مطلقت
 
{{ب| در میان عاشقان پاکبازچون علم گردم به عالم سرفراز
{{ب| گفت از غیر تو دل برداشتم‌|هر دو عالم را ز کف بگذاشتم }}
{{ب| خوش ز خون خویش از میدان جنگ‌باز گردانم علم را سرخ رنگ
 
{{ب| سرخ رنگی مر علم را آبروست‌هر ظفر یابد به جنگ او سرخ روست
{{ب| بر تن من دست و بر دستم علم‌|العطش وانگه بپا ز اهل حرم }}
{{ب| چون علم گردید از خون سرخ رنگ‌رو سفید آید علمدارت ز جنگ
 
{{ب| سرخ رویی علتش منصوریست‌رنگ زرد آثاری از رنجوری است
{{ب| دست عباس ار نباشد صف شکن‌|بهر یاری تو نبود گو به تن }}
{{ب| در فلک شمس است سرخ و با شکوه‌زرد رو گردد نشیند چون به کوه
 
{{ب| تا مرا دست علم بگرفتن است‌مر علم را ننگ از دست من است
{{ب| گر عَلَم باشد مرا زین پس به دست‌|مر عَلَم را نام من باشد شکست }}
{{ب| چون فتد دست علم‌گیر از تنم‌خود به منصوری علم را ضامنم
 
{{ب| سرخ رو برگردم از میدان جنگ‌هم علم را سازم از خون سرخ رنگ
{{ب| گر فتد دست علمدارت چه غم‌|گو نیابد مر شکستی بر علم }}
{{ب| گر نیفتد از بدن در عشق یاردست باشد بر بدن بهر چه کار
 
{{ب| سرکه در عشقت نگردد پیش جنگ‌سر مخوانش هست بر تن بار ننگ
{{ب| نک علم را جانب میدان زنم‌|گر شوم بی‌دست بر کیوان زنم }}
{{ب| سینه کز عشقت نشان تیر نیست‌سینه نبود آن حصیر کهنه‌ایست
 
{{ب| رفتم اینک همّتی خواهم ز شاه‌بلکه آرم آبی اندر خیمه‌گاه
{{ب| سوی میدان بلا تازم سمند|نام خود تا چون علم سازم بلند }}
{{ب| یعنی آید آبم از عشقت به روی‌ریزد از آبم نریزد آبروی
 
{{ب| این بگفت و بحر جانش کرد جوش‌شد به میدان مشک بی‌آبی به دوش
{{ب| مر توان بردن ز یمن بیرقت‌|گوی نام از عاشقان مطلقت }}
{{ب| طالب مسکین کجایی گوش گیرمشک بی‌آبی طلب بر دوش گیر
 
{{ب| باز گویا چشم فهمت خواب رفت‌نه پی آب هم چنین بی‌تاب رفت
{{ب| در میان عاشقان پاکباز|چون علم گردم به عالم سرفراز }}
{{ب| یا که نشنیدی تو گفتار مرایا نکردی فهم اسرار مرا
 
{{ب| ز آنچه گفتم با تو اندر این کتاب‌باز پنداری که رفت او بهر آب؟
{{ب| خوش ز خون خویش از میدان جنگ‌|باز گردانم علم را سرخ رنگ }}
{{ب| هست عباس علی خود بحر جودچشمه‌ی ایجاد و ینبوع <ref> ینبوع: چشمه.</ref> وجود
 
{{ب| هفت بحر از بحر جودش یک نم است‌بحر امکان خود جهانی ز آن یم <ref> یم: دریا.</ref> است
{{ب| سرخ رنگی مر علم را آبروست‌|هر ظفر یابد به جنگ او سرخ روست }}
{{ب| تا نه پنداری که رفت از بهر آب‌سوی میدان با چنان شور و شتاب
 
{{ب| رفت با مشک از پی آب طلب‌تا تو را آموزد آداب طلب
{{ب| چون علم گردید از خون سرخ رنگ‌|رو سفید آید علمدارت ز جنگ }}
{{ب| دعوت عشق است بانگ العطش‌آن صدا را دست و سر کن پیشکش
 
{{ب| داعی حق چون زند بانگ به خویش‌سر به کف بگذار و رو مردانه پیش
{{ب| سرخ رویی علتش منصوریست‌|رنگ زرد آثاری از رنجوری است }}
{{ب| دست از هستی فروشوی سوی اوچون فتادت دست، سر کن گوی او
 
{{ب| چون فتادت دست از دوش ای پسرسینه کن بر تیر عشق او سپر
{{ب| در فلک شمس است سرخ و با شکوه‌|زرد رو گردد نشیند چون به کوه }}
{{ب| چون فتادت دست بر دندان تو مشک‌گیر تا گیرد فلک بر خود ز رشک  
 
{{ب| ز آنکه از حمل امانت آسمان‌کرد ابا و کرده‌ای تو حمل آن
{{ب| تا مرا دست علم بگرفتن است‌|مر علم را ننگ از دست من است }}
{{ب| چونکه دست افتاد از دوشت به تیغ‌سینه بر تیرش سپر کن بیدریغ
 
{{ب| سینه‌ات چون شد ز ناوک چاک‌چاک‌چشم را کن وقف بر تیر هلاک
{{ب| چون فتد دست علم‌گیر از تنم‌|خود به منصوری علم را ضامنم }}
{{ب| چون به تیرش چشم را کردی نیازکن به تیغش زود گردن را دراز
 
{{ب| چون جدا شد سر ز دوشت بی‌درنگ‌استخوان خویش را کن وقف سنگ
{{ب| سرخ رو برگردم از میدان جنگ‌|هم علم را سازم از خون سرخ رنگ }}
{{ب| هست یعنی تا که آثاری ز توآید اندر عشق او کاری ز تو
 
{{ب| چون نماندت هیچ آثاری به جاگشته‌ای در وی «فناء فی الفنا»
{{ب| گر نیفتد از بدن در عشق یار|دست باشد بر بدن بهر چه کار }}
{{ب| در حسین این‌سان علمدار حسین‌شد فنا تا یافت اسرار حسین
 
{{ب| کرد سر سودا به بازار حسین‌در دو عالم گشت سردار حسین
{{ب| سرکه در عشقت نگردد پیش جنگ‌|سر مخوانش هست بر تن بار ننگ }}
{{ب| در ره حق داد دست حق‌پرست‌دستها شد جمله او را زیردست
 
{{ب| چون ید اللّه دست عبّاس علیست‌پس یقین دست خدا دست ولیست <ref> زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.</ref>
{{ب| سینه کز عشقت نشان تیر نیست‌|سینه نبود آن حصیر کهنه‌ایست }}
 
{{ب| رفتم اینک همّتی خواهم ز شاه‌|بلکه آرم آبی اندر خیمه‌گاه }}
 
{{ب| یعنی آید آبم از عشقت به روی‌|ریزد از آبم نریزد آبروی }}
 
{{ب| این بگفت و بحر جانش کرد جوش‌|شد به میدان مشک بی‌آبی به دوش }}
 
{{ب| طالب مسکین کجایی گوش گیر|مشک بی‌آبی طلب بر دوش گیر }}
 
{{ب| باز گویا چشم فهمت خواب رفت‌|نه پی آب هم چنین بی‌تاب رفت }}
 
{{ب| یا که نشنیدی تو گفتار مرا|یا نکردی فهم اسرار مرا }}
 
{{ب| ز آنچه گفتم با تو اندر این کتاب‌|باز پنداری که رفت او بهر آب؟ }}
 
{{ب| هست عباس علی خود بحر جود|چشمه‌ی ایجاد و ینبوع <ref> ینبوع: چشمه.</ref> وجود }}
 
{{ب| هفت بحر از بحر جودش یک نم است‌|بحر امکان خود جهانی ز آن یم <ref> یم: دریا.</ref> است }}
 
{{ب| تا نه پنداری که رفت از بهر آب‌|سوی میدان با چنان شور و شتاب }}
 
{{ب| رفت با مشک از پی آب طلب‌|تا تو را آموزد آداب طلب }}
 
{{ب| دعوت عشق است بانگ العطش‌|آن صدا را دست و سر کن پیشکش }}
 
{{ب| داعی حق چون زند بانگ به خویش‌|سر به کف بگذار و رو مردانه پیش }}
 
{{ب| دست از هستی فروشوی سوی او|چون فتادت دست، سر کن گوی او }}
 
{{ب| چون فتادت دست از دوش ای پسر|سینه کن بر تیر عشق او سپر }}
 
{{ب| چون فتادت دست بر دندان تو مشک‌|گیر تا گیرد فلک بر خود ز رشک }}
 
{{ب| ز آنکه از حمل امانت آسمان‌|کرد ابا و کرده‌ای تو حمل آن }}
 
{{ب| چونکه دست افتاد از دوشت به تیغ‌|سینه بر تیرش سپر کن بیدریغ }}
 
{{ب| سینه‌ات چون شد ز ناوک چاک‌چاک‌|چشم را کن وقف بر تیر هلاک }}
 
{{ب| چون به تیرش چشم را کردی نیاز|کن به تیغش زود گردن را دراز }}
 
{{ب| چون جدا شد سر ز دوشت بی‌درنگ‌|استخوان خویش را کن وقف سنگ }}
 
{{ب| هست یعنی تا که آثاری ز تو|آید اندر عشق او کاری ز تو }}
 
{{ب| چون نماندت هیچ آثاری به جا|گشته‌ای در وی «فناء فی الفنا» }}
 
{{ب| در حسین این‌سان علمدار حسین‌|شد فنا تا یافت اسرار حسین }}
 
{{ب| کرد سر سودا به بازار حسین‌|در دو عالم گشت سردار حسین }}
 
{{ب| در ره حق داد دست حق‌پرست‌|دستها شد جمله او را زیردست }}
 
{{ب| چون ید اللّه دست عبّاس علیست‌|پس یقین دست خدا دست ولیست <ref> زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}




{{شعر}}
{{شعر}}
{{ب| چون علی اکبر شهید کربلانور چشم انبیا و اولیا
{{ب| چون علی اکبر شهید کربلا|نور چشم انبیا و اولیا }}
{{ب| دید کآن سلطان اقلیم وجودخالق جان مالک غیب و شهود
 
{{ب| مانده همچون ذات خود فرد و وحیدجمله اصحابش ز تیغ کین شهید
{{ب| دید کآن سلطان اقلیم وجود|خالق جان مالک غیب و شهود }}
{{ب| شاه را چون دید تنها آن جناب‌ترک هستی کرد و آمد نزد باب
 
{{ب| گفت کای سلطان ملک جان و دین‌واصلان را منزل حقّ الیقین
{{ب| مانده همچون ذات خود فرد و وحید|جمله اصحابش ز تیغ کین شهید }}
{{ب| برق عشقت سوخت یک جا خرمنم‌سالک راه فنایت، نک منم
 
{{ب| هرکه در راه تو سر داد آن ولی است‌ترک سر کردن کنون کار علی است
{{ب| شاه را چون دید تنها آن جناب‌|ترک هستی کرد و آمد نزد باب }}
{{ب| من علیّم در تو لیکن دانیم‌فانیم گر لایق آن دانیم
 
{{ب| آمدم تا از تو گیرم رخصتی‌خضر راه عشق اینک همّتی
{{ب| گفت کای سلطان ملک جان و دین‌|واصلان را منزل حقّ الیقین }}
{{ب| گفت شاهش کای دُرّ دریای عشق‌مظهر حسن، آیت کبرای عشق
 
{{ب| رو که هستم من به دل دمساز توتا به منزل همدم و همراز تو
{{ب| برق عشقت سوخت یک جا خرمنم‌|سالک راه فنایت، نک منم }}
{{ب| چون علی اکبر به تأیید پدرسوی میدان فنا شد ره سپر
 
{{ب| چون سراج معرفت وهّاج شدمصطفایی جانب معراج شد
{{ب| هرکه در راه تو سر داد آن ولی است‌|ترک سر کردن کنون کار علی است }}
{{ب| جبرئیل عقل تا میدان عشق‌در رکاب آن مه کنعان عشق
 
{{ب| چون به میدان دست بر شمشیر زدتیغ لا بر فرق غیر پیر زد
{{ب| من علیّم در تو لیکن دانیم‌|فانیم گر لایق آن دانیم }}
{{ب| ذات باقی نیست یعنی جز حسین‌عین نفی‌اند این تمام و نفی عین
 
{{ب| جبرئیل عقل از رفتار ماندخانه خالی، غیر رفت و یار ماند
{{ب| آمدم تا از تو گیرم رخصتی‌|خضر راه عشق اینک همّتی }}
{{ب| شمس میدان تاب وحدت برفروخت‌پرده‌های عقل و کثرت را بسوخت  
 
{{ب| گرم شد ز آن جلوه جان آن جناب‌در قتال خصم هی زد بر عقاب
{{ب| گفت شاهش کای دُرّ دریای عشق‌|مظهر حسن، آیت کبرای عشق }}
{{ب| وصف توحیدش چو در دل رخ نمودهیکلی را دید کافرون دیده بود
 
{{ب| سرّ لو کشف الغطا شد منجلی‌دید راز آن علی را این علی
{{ب| رو که هستم من به دل دمساز تو|تا به منزل همدم و همراز تو }}
{{ب| چیست لو کشف الغطا توحید عین‌هیکل توحید نبود جز حسین
 
{{ب| شد چو بر وی کشف اسرار وجوددید در دار وجود اندر شهود
{{ب| چون علی اکبر به تأیید پدر|سوی میدان فنا شد ره سپر }}
{{ب| جز حسین بن علی دیّار نیست‌اوست فرد و هیچ با او یار نیست
 
{{ب| ذات عالی اوست باقی جمله پست‌نیست با او هیچ و او در جمله هست
{{ب| چون سراج معرفت وهّاج شد|مصطفایی جانب معراج شد }}
{{ب| عالم اسماء چو شد بر وی عیان‌ماند باقی یک تعیّن بس گران
 
{{ب| گفت زین روی زاده‌ی شاه شهیداین تعیّن را به جان ثقل الحدید
{{ب| جبرئیل عقل تا میدان عشق‌|در رکاب آن مه کنعان عشق }}
{{ب| هرچه نوشید از کف ساقی شراب‌تشنه‌تر گردید و شد جویای آب
 
{{ب| لاجرم مستسقی جامی ز شاه‌گشت و از میدان شد اندر خیمه‌گاه
{{ب| چون به میدان دست بر شمشیر زد|تیغ لا بر فرق غیر پیر زد }}
{{ب| کای پدر از تشنگی جانم گداخت‌بنده را شاید از جامی نواخت
 
{{ب| گرچه ز اقسام تعیّن رسته‌ام‌کرده سنگینی آهن خسته‌ام
{{ب| ذات باقی نیست یعنی جز حسین‌|عین نفی‌اند این تمام و نفی عین }}
{{ب| زین تعیّن ساز جانم را خلاص‌تا شوم مطلق ز قید عام و خاص
 
{{ب| چون علی در ذات عالی شد فنازان فنا شد مالک ملک بقا
{{ب| جبرئیل عقل از رفتار ماند|خانه خالی، غیر رفت و یار ماند }}
{{ب| پس دهانش را به خاتم مُهر کردتا نگردد فاش راز اهل درد
 
{{ب| هرکه را اسرار حق آموختندمُهر کردند و دهانش دوختند
{{ب| شمس میدان تاب وحدت برفروخت‌|پرده‌های عقل و کثرت را بسوخت }}
{{ب| چون علی در ذات شاه ذو العلی‌شد فنا اندر فنا اندر فنا
 
{{ب| سوی میدان شد روان بهر ستیزجسم خود را کرد وقف تیغ تیز
{{ب| گرم شد ز آن جلوه جان آن جناب‌|در قتال خصم هی زد بر عقاب }}
{{ب| آن ز حق بیگانگان بد پسندکاهل شرع و قاری قرآن بُدند
 
{{ب| بهر قتل حق ز هر سو تاختندکین حق را ظاهر از دل ساختند
{{ب| وصف توحیدش چو در دل رخ نمود|هیکلی را دید کافرون دیده بود }}
{{ب| جسم حق چو از کینه‌ی اهل هلاک‌گشت از شمشیر و خنجر چاک‌چاک
 
{{ب| شد سوی افلاک وحدت رهسپربرد از میدان کثراتش بدر
{{ب| سرّ لو کشف الغطا شد منجلی‌|دید راز آن علی را این علی }}
{{ب| چون حسین آواز ادرک یا ابازو شنید آمد به میدان دغا
 
{{ب| دید نبود در جهان از وی اثرگشت هرسو در سراغش رهسپر
{{ب| چیست لو کشف الغطا توحید عین‌|هیکل توحید نبود جز حسین }}
{{ب| زد صدا او را به آواز جلی‌کت نبینم در کجایی یا علی
 
{{ب| گفت ای شه در بیابان فنانیستم دیگر مکان و حدّ و جا
{{ب| شد چو بر وی کشف اسرار وجود|دید در دار وجود اندر شهود }}
{{ب| از مکان و لا مکان بیرون شدم‌عین ذات حضرت بی‌چون شدم
 
{{ب| چون علی را اندرین کثرت نیافت‌هشت کثرت را و در وحدت شتافت
{{ب| جز حسین بن علی دیّار نیست‌|اوست فرد و هیچ با او یار نیست }}
{{ب| دید در صحرای وحدت واردش‌متصل با ذات پاک واحدش <ref>همان؛ ص 154- 162 گزینش اشعار.</ref>
 
{{ب| ذات عالی اوست باقی جمله پست‌|نیست با او هیچ و او در جمله هست }}
 
{{ب| عالم اسماء چو شد بر وی عیان‌|ماند باقی یک تعیّن بس گران }}
 
{{ب| گفت زین روی زاده‌ی شاه شهید|این تعیّن را به جان ثقل الحدید }}
 
{{ب| هرچه نوشید از کف ساقی شراب‌|تشنه‌تر گردید و شد جویای آب }}
 
{{ب| لاجرم مستسقی جامی ز شاه‌|گشت و از میدان شد اندر خیمه‌گاه }}
 
{{ب| کای پدر از تشنگی جانم گداخت‌|بنده را شاید از جامی نواخت }}
 
{{ب| گرچه ز اقسام تعیّن رسته‌ام‌|کرده سنگینی آهن خسته‌ام }}
 
{{ب| زین تعیّن ساز جانم را خلاص‌|تا شوم مطلق ز قید عام و خاص }}
 
{{ب| چون علی در ذات عالی شد فنا|زان فنا شد مالک ملک بقا }}
 
{{ب| پس دهانش را به خاتم مُهر کرد|تا نگردد فاش راز اهل درد }}
 
{{ب| هرکه را اسرار حق آموختند|مُهر کردند و دهانش دوختند }}
 
{{ب| چون علی در ذات شاه ذو العلی‌|شد فنا اندر فنا اندر فنا }}
 
{{ب| سوی میدان شد روان بهر ستیز|جسم خود را کرد وقف تیغ تیز }}
 
{{ب| آن ز حق بیگانگان بد پسند|کاهل شرع و قاری قرآن بُدند }}
 
{{ب| بهر قتل حق ز هر سو تاختند|کین حق را ظاهر از دل ساختند }}
 
{{ب| جسم حق چو از کینه‌ی اهل هلاک‌|گشت از شمشیر و خنجر چاک‌چاک }}
 
{{ب| شد سوی افلاک وحدت رهسپر|برد از میدان کثراتش بدر }}
 
{{ب| چون حسین آواز ادرک یا ابا|زو شنید آمد به میدان دغا }}
 
{{ب| دید نبود در جهان از وی اثر|گشت هرسو در سراغش رهسپر }}
 
{{ب| زد صدا او را به آواز جلی‌|کت نبینم در کجایی یا علی }}
 
{{ب| گفت ای شه در بیابان فنا|نیستم دیگر مکان و حدّ و جا }}
 
{{ب| از مکان و لا مکان بیرون شدم‌|عین ذات حضرت بی‌چون شدم }}
 
{{ب| چون علی را اندرین کثرت نیافت‌|هشت کثرت را و در وحدت شتافت }}
 
{{ب| دید در صحرای وحدت واردش‌|متصل با ذات پاک واحدش <ref>همان؛ ص 154- 162 گزینش اشعار.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}




{{شعر}}
{{شعر}}
{{ب| چون که شاه عشق را در کربلاعشق زد در دشت جانبازی صدا
{{ب| چون که شاه عشق را در کربلا|عشق زد در دشت جانبازی صدا }}
{{ب| ظهر عاشورا در آن صحرای کین‌دید خود را بی‌کس و یار و معین
 
{{ب| ذو الجلال فرد با تیغ و سلاح‌هشت پا را در رکاب ذو الجناح
{{ب| ظهر عاشورا در آن صحرای کین‌|دید خود را بی‌کس و یار و معین }}
{{ب| عزم میدان کرد چون حلّال عشق‌زینب از پی با زبان حال عشق
 
{{ب| گفت کای لب تشنه‌ی بحر وصال‌بعد ازینت در کجا بینم جمال
{{ب| ذو الجلال فرد با تیغ و سلاح‌|هشت پا را در رکاب ذو الجناح }}
{{ب| گفت بیرون از مکان و لا مکان‌چون شدی یابی ز دیدارم نشان
 
{{ب| هان برو زینب که خواهی شد اسیرهست جانت زین اسیری ناگزیر
{{ب| عزم میدان کرد چون حلّال عشق‌|زینب از پی با زبان حال عشق }}
{{ب| حق تو را بهر اسیری فرد کردگرچه گردونی اسیر گرد کرد
 
{{ب| روی گردون را اگر گیرد غبارکی توان انداخت گردون را ز کار
{{ب| گفت کای لب تشنه‌ی بحر وصال‌|بعد ازینت در کجا بینم جمال }}
{{ب| بحر توحیدی تو، گر پر شد کفت‌سوخت کفها خواهد از موج و تفت
 
{{ب| حق تو را خواهد اسیر از بهر آن‌که نماید خاکیان را امتحان
{{ب| گفت بیرون از مکان و لا مکان‌|چون شدی یابی ز دیدارم نشان }}
{{ب| از اسیری تو حق را حکمتی است‌سرّ حق را در اسیری شوکتی است
 
{{ب| حق تو را خواهد اسیر سلسله‌از رضای حق مکن خواهر گله
{{ب| هان برو زینب که خواهی شد اسیر|هست جانت زین اسیری ناگزیر }}
{{ب| چون اسیرت خواست حق، چالاک شوزیر بار امرِ حق بی‌باک رو
 
{{ب| گنج توحیدی تو، از ویران مرنج‌ز آنکه در ویرانه باشد جای گنج
{{ب| حق تو را بهر اسیری فرد کرد|گرچه گردونی اسیر گرد کرد }}
{{ب| امر حق زنجیر و جان تو اسدهست تا باشد ترا جان در جسد
 
{{ب| چون به زنجیر اوفتادی شاد باش‌بند را همدست با سجّاد باش
{{ب| روی گردون را اگر گیرد غبار|کی توان انداخت گردون را ز کار }}
{{ب| باش هم زنجیر با او در سلوک‌هم مطیع امر آن رأس الملوک
 
{{ب| هر دو زنجیر بلا را قابلیدزانکه از یک دوده و یک حاصلید
{{ب| بحر توحیدی تو، گر پر شد کفت‌|سوخت کفها خواهد از موج و تفت }}
{{ب| نک ز میدان بانگ طبل جنگ خاست‌رو که رفتم فتح و نصرت با خداست
 
{{ب| حق مرا زد بانگ حالی ز ارجعی‌کی نیوشد راز حق را مدعی
{{ب| حق تو را خواهد اسیر از بهر آن‌|که نماید خاکیان را امتحان }}
{{ب| هین برو زینب که عصر آمد به پیش‌صبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش
 
{{ب| جمله صحبت در اسیری عصر بادعصرها را همّت ذو النصر باد
{{ب| از اسیری تو حق را حکمتی است‌|سرّ حق را در اسیری شوکتی است }}
{{ب| رو یتیمان مرا غمخوار باش‌در بلا و در شداید یار باش
 
{{ب| رو که هستم من بهر جا همرهت‌آگهم از حال قلب آگهت
{{ب| حق تو را خواهد اسیر سلسله‌|از رضای حق مکن خواهر گله }}
{{ب| چون شوی بر ناقه‌ی عریان سواردربه‌در گردی به هر شهر و دیار
 
{{ب| نیستم غافل دمی از حال توآیم از سر هرکجا دنبال تو
{{ب| چون اسیرت خواست حق، چالاک شو|زیر بار امرِ حق بی‌باک رو }}
{{ب| رو که سوی شام خواهی شد روان‌با علی آن صبح وصل عارفان
 
{{ب| دان غنیمت شام غم را در عمل‌زین سفر طالع شدت صبح ازل
{{ب| گنج توحیدی تو، از ویران مرنج‌|ز آنکه در ویرانه باشد جای گنج }}
{{ب| نردبان عشق باشد راه شام‌زان به معراج آیی ای احمد مقام
 
{{ب| راه شام ای جان من منهاج تست‌زان خرابه شام غم، معراج تست  
{{ب| امر حق زنجیر و جان تو اسد|هست تا باشد ترا جان در جسد }}
{{ب| چون خرابه گشت جایت شاد باش‌تا که گنج حق شود بر خلق فاش
 
{{ب| رو اسیری را کنون آماده باش‌امر حق را بنده‌ی آزاده باش
{{ب| چون به زنجیر اوفتادی شاد باش‌|بند را همدست با سجّاد باش }}
{{ب| هان برو زینب که دردت بی‌دواست‌دردمندِ حق طبیب درد ماست
 
{{ب| رو که بیمار مرا یارش تویی‌غلطد از هرسو پرستارش تویی
{{ب| باش هم زنجیر با او در سلوک‌|هم مطیع امر آن رأس الملوک }}
{{ب| چون رود بیمارت اندر سلسله‌بد مکن دل، شو دلیل قافله
 
{{ب| بر کسی عین دعای بد مکن‌باب رحمت را به خلقان سد مکن
{{ب| هر دو زنجیر بلا را قابلید|زانکه از یک دوده و یک حاصلید }}
{{ب| او چو شیر و امر حق زنجیر حق‌کی سر از زنجیر تابد شیر حق
 
{{ب| گر دعای بد کنی فیض خداقطع گردد از تمام ماسوا
{{ب| نک ز میدان بانگ طبل جنگ خاست‌|رو که رفتم فتح و نصرت با خداست }}
{{ب| پس صبوری در اسیری پیشه کن‌ریشه‌ی بی‌طاقتی را تیشه کن
 
{{ب| گر خورد سیلی سکینه دم مزن‌عالمی ز ان دم زدن برهم مزن
{{ب| حق مرا زد بانگ حالی ز ارجعی‌|کی نیوشد راز حق را مدعی }}
{{ب| حتم شد از حق اسیری بر شماخلق تا بینند حق را در شما
 
{{ب| گر شوی بی‌چادر و معجر سزاست‌کاین دلیل معرفت بهر خداست
{{ب| هین برو زینب که عصر آمد به پیش‌|صبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش }}
{{ب| کنز مخفی پیش از این بنهفته بودشیر هستی در نیستان خفته بود
 
{{ب| خواست او خود را عیان و آشکارهم تو را بر ناقه‌ی عریان سوار
{{ب| جمله صحبت در اسیری عصر باد|عصرها را همّت ذو النصر باد }}
{{ب| تا شود مفتوح راه معرفت‌بر همه خلقان ز آثار و صفت
 
{{ب| پس تو را لازم بود بی‌معجری‌تا شود ظاهر کمال حیدری
{{ب| رو یتیمان مرا غمخوار باش‌|در بلا و در شداید یار باش }}
{{ب| تا نگردد بسته بازویت به بندهم سر من بر سر نی تا بلند
 
{{ب| کنز مخفی کی شود ظاهر تمام‌پس ز سر رو بر اسیری سوی شام
{{ب| رو که هستم من بهر جا همرهت‌|آگهم از حال قلب آگهت }}
{{ب| شو به شام و کوفه خواهر در به درتا که بشناسند خلقت سر به سر
 
{{ب| من بدون این اسیری گر شهیدمی‌شدم هم باز حق بد ناپدید
{{ب| چون شوی بر ناقه‌ی عریان سوار|دربه‌در گردی به هر شهر و دیار }}
{{ب| آن اسیری زین شهادت بس سر است‌در اسیری تو حق پیداتر است <ref>همان؛ ص 34- 53.</ref>
 
{{ب| نیستم غافل دمی از حال تو|آیم از سر هرکجا دنبال تو }}
 
{{ب| رو که سوی شام خواهی شد روان‌|با علی آن صبح وصل عارفان }}
 
{{ب| دان غنیمت شام غم را در عمل‌|زین سفر طالع شدت صبح ازل }}
 
{{ب| نردبان عشق باشد راه شام‌|زان به معراج آیی ای احمد مقام }}
 
{{ب| راه شام ای جان من منهاج تست‌|زان خرابه شام غم، معراج تست }}
 
{{ب| چون خرابه گشت جایت شاد باش‌|تا که گنج حق شود بر خلق فاش }}
 
{{ب| رو اسیری را کنون آماده باش‌|امر حق را بنده‌ی آزاده باش }}
 
{{ب| هان برو زینب که دردت بی‌دواست‌|دردمندِ حق طبیب درد ماست }}
 
{{ب| رو که بیمار مرا یارش تویی‌|غلطد از هرسو پرستارش تویی }}
 
{{ب| چون رود بیمارت اندر سلسله‌|بد مکن دل، شو دلیل قافله }}
 
{{ب| بر کسی عین دعای بد مکن‌|باب رحمت را به خلقان سد مکن }}
 
{{ب| او چو شیر و امر حق زنجیر حق‌|کی سر از زنجیر تابد شیر حق }}
 
{{ب| گر دعای بد کنی فیض خدا|قطع گردد از تمام ماسوا }}
 
{{ب| پس صبوری در اسیری پیشه کن‌|ریشه‌ی بی‌طاقتی را تیشه کن }}
 
{{ب| گر خورد سیلی سکینه دم مزن‌|عالمی ز ان دم زدن برهم مزن }}
 
{{ب| حتم شد از حق اسیری بر شما|خلق تا بینند حق را در شما }}
 
{{ب| گر شوی بی‌چادر و معجر سزاست‌|کاین دلیل معرفت بهر خداست }}
 
{{ب| کنز مخفی پیش از این بنهفته بود|شیر هستی در نیستان خفته بود }}
 
{{ب| خواست او خود را عیان و آشکار|هم تو را بر ناقه‌ی عریان سوار }}
 
{{ب| تا شود مفتوح راه معرفت‌|بر همه خلقان ز آثار و صفت }}
 
{{ب| پس تو را لازم بود بی‌معجری‌|تا شود ظاهر کمال حیدری }}
 
{{ب| تا نگردد بسته بازویت به بند|هم سر من بر سر نی تا بلند }}
 
{{ب| کنز مخفی کی شود ظاهر تمام‌|پس ز سر رو بر اسیری سوی شام }}
 
{{ب| شو به شام و کوفه خواهر در به در|تا که بشناسند خلقت سر به سر }}
 
{{ب| من بدون این اسیری گر شهید|می‌شدم هم باز حق بد ناپدید }}
 
{{ب| آن اسیری زین شهادت بس سر است‌|در اسیری تو حق پیداتر است <ref>همان؛ ص 34- 53.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}


خط ۲۴۵: خط ۴۵۱:




{{ب| لا جرم در کربلا عشاق چندبانگ حق چون شد ز نای حق بلند
{{ب| لا جرم در کربلا عشاق چند|بانگ حق چون شد ز نای حق بلند }}
{{ب| کالصلا ای عاشقان جان فروش‌ز ان صدا کردند ترک جان و هوش
 
{{ب| خود منادی شد خدا و زد صدااهل رحمت را که یاران الصلا
{{ب| کالصلا ای عاشقان جان فروش‌|زان صدا کردند ترک جان و هوش }}
{{ب| من لباس آدمی کردم به برتا مؤثر را که بیند در اثر
 
{{ب| عاشق خود بودم و در این لباس‌جلوه کردم تا که باشد حق‌شناس
{{ب| خود منادی شد خدا و زد صدا|اهل رحمت را که یاران الصلا }}
{{ب| رخت بستم واحد از ملک وجودآمدم تنها به میدان شهود
 
{{ب| تا در این صحرا که گردد یار من‌وز بهای جان خرد دیدار من  
{{ب| من لباس آدمی کردم به بر|تا مؤثر را که بیند در اثر }}
{{ب| من همان گنج نهانستم که بودپادشاه و مالک ملک وجود
 
{{ب| خواستم تا خویش را ظاهر کنم‌وز ظهور خویش فاش آن سرّ کنم
{{ب| عاشق خود بودم و در این لباس‌|جلوه کردم تا که باشد حق‌شناس }}
{{ب| آمدم از ملک وحدت بی‌سپاه‌تا که را چشمی بود بینا به شاه
 
{{ب| وا نمودم خویش را اینسان فقیرتا که یابد واحدی را در کثیر
{{ب| رخت بستم واحد از ملک وجود|آمدم تنها به میدان شهود }}
{{ب| چونکه بد بی‌یار ذات واحدم‌بی‌کس از وحدت به کثرت آمدم
 
{{ب| آمدم بی‌یار تا یارم که شدوندر این صحرا خریدارم که شد
{{ب| تا در این صحرا که گردد یار من‌|وز بهای جان خرد دیدار من }}
{{ب| چون نبد مثلی و انبازی مراهم نباشد یار و همرازی مرا
 
{{ب| چونکه تنها بوده ذاتم از قدم‌هم در این صحرا زدم تنها علم
{{ب| من همان گنج نهانستم که بود|پادشاه و مالک ملک وجود }}
{{ب| هرکسی را من معین و مونسم‌گرچه اینسان بی‌معین و بی‌کسم
 
{{ب| بی‌کسی مستلزم ذات من است‌ذات من برهان اثبات من است
{{ب| خواستم تا خویش را ظاهر کنم‌|وز ظهور خویش فاش آن سرّ کنم }}
{{ب| گر چنین بی‌مونس و یارم به جاست‌بهر بی‌یاران چو من یاری کجاست
 
{{ب| ای خنک جانی که غمخوارش منم‌او بود یار من و یارش منم
{{ب| آمدم از ملک وحدت بی‌سپاه‌|تا که را چشمی بود بینا به شاه }}
{{ب| من ندارم یار و بی‌یاری نکوست‌هرکه با من کرد یاری یارم اوست
 
{{ب| یاری من کار هر اوباش نیست‌سرّ سلطانی به هرکس فاش نیست
{{ب| وا نمودم خویش را اینسان فقیر|تا که یابد واحدی را در کثیر }}
{{ب| کو کسی کامروز یار من شودپرده درّد پرده‌دار من شود
 
{{ب| گشته‌ام بی‌یار که بود یار حق‌ترک سر گوید شود سردار حق
{{ب| چونکه بد بی‌یار ذات واحدم‌|بی‌کس از وحدت به کثرت آمدم }}
{{ب| سر که دارد نوبت سربازی است‌جان چه باشد وقت جان پردازیست
 
{{ب| مرحبا جانی که جانانش منم‌جان دهد بهر من و جانش منم
{{ب| آمدم بی‌یار تا یارم که شد|وندر این صحرا خریدارم که شد }}
{{ب| روز میدان داری اهل دل است‌بارهای عاشقان بر منزل است
 
{{ب| گر در اینجا باری افتد چه غمست‌ز انکه زینجا تا بمنزل یک دمست
{{ب| چون نبد مثلی و انبازی مرا|هم نباشد یار و همرازی مرا }}
{{ب| اندرین منزل ز اوفو للعهودمحمل زینب به جا آمد فرود
 
{{ب| الصلا ای عهد با حق بستگان‌وز تعیّن‌های هستی رستگان
{{ب| چونکه تنها بوده ذاتم از قدم‌|هم در این صحرا زدم تنها علم }}
{{ب| هرکه جانش بر سر عهد بلاست‌گو در آید عهد را روز وفاست
 
{{ب| قائل قول الستم من هلاکیست ثابت بر سر قول بلی
{{ب| هرکسی را من معین و مونسم‌|گرچه اینسان بی‌معین و بی‌کسم }}
{{ب| ای بلی گویان کجا و کیستیدامتحان حق در آمد بیستید
 
{{ب| بر سر عهد بلی گر واقفیدذات حق را بر تجلّی عارفید
{{ب| بی‌کسی مستلزم ذات من است‌|ذات من برهان اثبات من است }}
{{ب| الصلا، ای سالکان راه عشق‌ره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق
 
{{ب| گر سری دارید با او حاضر است‌سوی میدان بی‌معین و ناصر است
{{ب| گر چنین بی‌مونس و یارم به جاست‌|بهر بی‌یاران چو من یاری کجاست }}
{{ب| جز زنانی چند و اطفالی صغیرنیست یاری بهر سلطان نصیر
 
{{ب| عترت حق بی‌معین و مونسنداندرین صحرا غریب و بی‌کسند
{{ب| ای خنک جانی که غمخوارش منم‌|او بود یار من و یارش منم }}
{{ب| عترت حق را درین صحرا کجاست‌یاوری کو بر سر عهد بلی است  
 
{{ب| اهل بیت خویش را جان آفرین‌خواست بی‌یار اندرین صحرای کین
{{ب| من ندارم یار و بی‌یاری نکوست‌|هرکه با من کرد یاری یارم اوست }}
{{ب| تا که گردد یار این جمع اسیرحق کند زین یاریش نعم النصیر
 
{{ب| زین اعانت عین اللّهش کندبر مکان و لا مکان شاهش کند
{{ب| یاری من کار هر اوباش نیست‌|سرّ سلطانی به هرکس فاش نیست }}
{{ب| جان دهد جان آفرین و جان شودجان اهل جان و هم جانان شود
 
{{ب| جان او را ذات پاکم ضامنست‌با وجود آن که جان هم از منست
{{ب| کو کسی کامروز یار من شود|پرده درّد پرده‌دار من شود }}
{{ب| لیک هرکس جان به راه من دهدبر سر و بر جان من منّت نهد
 
{{ب| گرچه باشد صد هزاران منّتم‌بر کسی کو یافت جان از رحمتم
{{ب| گشته‌ام بی‌یار که بود یار حق‌|ترک سر گوید شود سردار حق }}
{{ب| لیک دارم منّتش را هم قبول‌که دهد جان در ره آل رسول
 
{{ب| صیحه‌ی حق حضرت بی‌چون و چندچون بدینسان گشت در میدان بلند
{{ب| سر که دارد نوبت سربازی است‌|جان چه باشد وقت جان پردازیست }}
{{ب| هرکسی جان داشت از جا کنده شدطالب این نعمت پاینده شد
 
{{ب| جان موجودات یکجا ز ان خروش‌گشت از جا کنده و آمد به جوش
{{ب| مرحبا جانی که جانانش منم‌|جان دهد بهر من و جانش منم }}
{{ب| جان موجودات یکجا زان صداز ابتدای خلق عالم تانها
 
{{ب| گشت حاضر از پی غمخواریش‌هر وجودی تا نماید یاریش
{{ب| روز میدان داری اهل دل است‌|بارهای عاشقان بر منزل است }}
{{ب| بود بیماری اسیر بستری‌حق نژادی، بی‌کسی، بی‌یاوری
 
{{ب| رفته بود از ضعف بیماری ز هوش‌صیحه حق مرو را آمد به گوش
{{ب| گر در اینجا باری افتد چه غمست‌|ز انکه زینجا تا بمنزل یک دمست }}
{{ب| نیم جانی بود اندر جسم اوهم ز جانبازان اسیری قسم او
 
{{ب| جست از جا ز آن صدا همچون سپندشد علیل حق ز جای خود بلند
{{ب| اندرین منزل ز اوفو للعهود|محمل زینب به جا آمد فرود }}
{{ب| کامدم ای دوست اینک ناتوان‌هست اندر تن هنوزم نیم جان
 
{{ب| جان نباشد آن که از بهر تو نیست‌خشک باد آبی که در نهر تو نیست
{{ب| الصلا ای عهد با حق بستگان‌|وز تعیّن‌های هستی رستگان }}
{{ب| آمدم ای دوست با حال خراب‌گردنم را شد غم عشقت طناب
 
{{ب| هست عشقت بر خلایق مفترض‌ترک جان را خواست کی عاشق عوض
{{ب| هرکه جانش بر سر عهد بلاست‌|گو در آید عهد را روز وفاست }}
{{ب| آمدم ای دوست با جان بی‌دریغ‌بار دم گر بر سر آتش جای تیغ
 
{{ب| کودکانی چند بر دنبال اوهریکی آشفته‌تر ز احوال او
{{ب| قائل قول الستم من هلا|کیست ثابت بر سر قول بلی }}
{{ب| و آن زنان خسته جان پیرامنش‌هریکی بگرفته بر کف دامنش
 
{{ب| کای علیل ناتوان بی‌شکیب‌می‌روی چون از سر جمعی غریب
{{ب| ای بلی گویان کجا و کیستید|امتحان حق در آمد بیستید }}
{{ب| گفت بردارید دست از جان من‌جان تمنّا می‌کند جانان من
 
{{ب| از صدایش سنگ از جا کنده شدبهر جانبازی مطیع و بنده شد
{{ب| بر سر عهد بلی گر واقفید|ذات حق را بر تجلّی عارفید }}
{{ب| جانکه نبود در تن ما بهر اودربدر باد از بلاد و شهر او
 
{{ب| می‌روم تا جان کنم بر وی نثارجان دگر در تن بود بهر چکار
{{ب| الصلا، ای سالکان راه عشق‌|ره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق }}
{{ب| دل بر او گر خون نگردد نی دلست‌از دل بی‌سوز به سنگ و گلست
 
{{ب| زانکه سنگ و گل برو سوزد مدام‌خواهد از نار غمش سوزد تمام  
{{ب| گر سری دارید با او حاضر است‌|سوی میدان بی‌معین و ناصر است }}
{{ب| کرده سنگ و گل ز حدّ خود خروج‌در غمش دارد به دل فکر عروج
 
{{ب| نه من آخر بر خلایق داورم‌در غمش از سنگ و گل نی کمترم
{{ب| جز زنانی چند و اطفالی صغیر|نیست یاری بهر سلطان نصیر }}
{{ب| جان ندارد آنکه بهر عشق اودارد از حق روح و جانی آرزو
 
{{ب| من که دارم نیم جانی در جسدعشق زنجیر است و جان من اسد
{{ب| عترت حق بی‌معین و مونسند|اندرین صحرا غریب و بی‌کسند }}
{{ب| می‌کشد زنجیر عشقم بی‌حدیدکی ازین زنجیر، تانم سرکشید
 
{{ب| نیست جانم را ز زنجیرش گله‌خویش را خواهد همی در سلسله
{{ب| عترت حق را درین صحرا کجاست‌|یاوری کو بر سر عهد بلی است }}
{{ب| دید چون از دور شاه آن کشمکش‌شمس اجلالش بخرگه کرد رش
 
{{ب| منعطف کرد او عنان ذو الجناح‌رفع غوغا تا کند ز اهل صلاح
{{ب| اهل بیت خویش را جان آفرین‌|خواست بی‌یار اندرین صحرای کین }}
{{ب| دید کان بیمار بی‌یار علیل‌عشق بر وی داده بانگ الرحیل
 
{{ب| گفت یکجا ترک جان و نام ننگ‌شیشه‌ی جان را زند خواهد به سنگ
{{ب| تا که گردد یار این جمع اسیر|حق کند زین یاریش نعم النصیر }}
{{ب| و آن اسیران مانعش ز آن آرزودر میانشان هست زینسان گفتگو <ref>همان؛ ص 203- 209.</ref>
 
{{ب| زین اعانت عین اللّهش کند|بر مکان و لا مکان شاهش کند }}
 
{{ب| جان دهد جان آفرین و جان شود|جان اهل جان و هم جانان شود }}
 
{{ب| جان او را ذات پاکم ضامنست‌|با وجود آن که جان هم از منست }}
 
{{ب| لیک هرکس جان به راه من دهد|بر سر و بر جان من منّت نهد }}
 
{{ب| گرچه باشد صد هزاران منّتم‌|بر کسی کو یافت جان از رحمتم }}
 
{{ب| لیک دارم منّتش را هم قبول‌|که دهد جان در ره آل رسول }}
 
{{ب| صیحه‌ی حق حضرت بی‌چون و چند|چون بدینسان گشت در میدان بلند }}
 
{{ب| هرکسی جان داشت از جا کنده شد|طالب این نعمت پاینده شد }}
 
{{ب| جان موجودات یکجا ز ان خروش‌|گشت از جا کنده و آمد به جوش }}
 
{{ب| جان موجودات یکجا زان صدا|ز ابتدای خلق عالم تانها }}
 
{{ب| گشت حاضر از پی غمخواریش‌|هر وجودی تا نماید یاریش }}
 
{{ب| بود بیماری اسیر بستری‌|حق نژادی، بی‌کسی، بی‌یاوری }}
 
{{ب| رفته بود از ضعف بیماری ز هوش‌|صیحه حق مرو را آمد به گوش }}
 
{{ب| نیم جانی بود اندر جسم او|هم ز جانبازان اسیری قسم او }}
 
{{ب| جست از جا ز آن صدا همچون سپند|شد علیل حق ز جای خود بلند }}
 
{{ب| کامدم ای دوست اینک ناتوان‌|هست اندر تن هنوزم نیم جان }}
 
{{ب| جان نباشد آن که از بهر تو نیست‌|خشک باد آبی که در نهر تو نیست }}
 
{{ب| آمدم ای دوست با حال خراب‌|گردنم را شد غم عشقت طناب }}
 
{{ب| هست عشقت بر خلایق مفترض‌|ترک جان را خواست کی عاشق عوض }}
 
{{ب| آمدم ای دوست با جان بی‌دریغ‌|بار دم گر بر سر آتش جای تیغ }}
 
{{ب| کودکانی چند بر دنبال او|هریکی آشفته‌تر ز احوال او }}
 
{{ب| و آن زنان خسته جان پیرامنش‌|هریکی بگرفته بر کف دامنش }}
 
{{ب| کای علیل ناتوان بی‌شکیب‌|می‌روی چون از سر جمعی غریب }}
 
{{ب| گفت بردارید دست از جان من‌|جان تمنّا می‌کند جانان من }}
 
{{ب| از صدایش سنگ از جا کنده شد|بهر جانبازی مطیع و بنده شد }}
 
{{ب| جانکه نبود در تن ما بهر او|دربدر باد از بلاد و شهر او }}
 
{{ب| می‌روم تا جان کنم بر وی نثار|جان دگر در تن بود بهر چکار }}
 
{{ب| دل بر او گر خون نگردد نی دلست‌|از دل بی‌سوز به سنگ و گلست }}
 
{{ب| زانکه سنگ و گل برو سوزد مدام‌|خواهد از نار غمش سوزد تمام }}
 
{{ب| کرده سنگ و گل ز حدّ خود خروج‌|در غمش دارد به دل فکر عروج }}
 
{{ب| نه من آخر بر خلایق داورم‌|در غمش از سنگ و گل نی کمترم }}
 
{{ب| جان ندارد آنکه بهر عشق او|دارد از حق روح و جانی آرزو }}
 
{{ب| من که دارم نیم جانی در جسد|عشق زنجیر است و جان من اسد }}
 
{{ب| می‌کشد زنجیر عشقم بی‌حدید|کی ازین زنجیر، تانم سرکشید }}
 
{{ب| نیست جانم را ز زنجیرش گله‌|خویش را خواهد همی در سلسله }}
 
{{ب| دید چون از دور شاه آن کشمکش‌|شمس اجلالش بخرگه کرد رش }}
 
{{ب| منعطف کرد او عنان ذو الجناح‌|رفع غوغا تا کند ز اهل صلاح }}
 
{{ب| دید کان بیمار بی‌یار علیل‌|عشق بر وی داده بانگ الرحیل }}
 
{{ب| گفت یکجا ترک جان و نام ننگ‌|شیشه‌ی جان را زند خواهد به سنگ }}
 
{{ب| و آن اسیران مانعش ز آن آرزو|در میانشان هست زینسان گفتگو <ref>همان؛ ص 203- 209.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}


خط ۳۳۲: خط ۶۱۷:




{{ب| کرد او را بانگ شه کای شیر حق‌مر که داری عار از زنجیر حق
{{ب| کرد او را بانگ شه کای شیر حق‌|مر که داری عار از زنجیر حق }}
{{ب| ور نداری ننگ مردانه و دلیربایدت گشتن به راه حق اسیر
 
{{ب| بر اسیرانی تو میر قافله‌شیر حق را ننگ نبود سلسله
{{ب| ور نداری ننگ مردانه و دلیر|بایدت گشتن به راه حق اسیر }}
{{ب| سلسله عشقست و حقّت شیربان‌دل بر آن زنجیر خوش کن شیرسان
 
{{ب| این اسیری از شهادت سر بودزیر تیغت هر دمی صد سر بود
{{ب| بر اسیرانی تو میر قافله‌|شیر حق را ننگ نبود سلسله }}
{{ب| نیست هرکس قابل زنجیر دوست‌بر تو این زنجیر شد تقدیر دوست
 
{{ب| تو وجود مطلقی دور از گله‌ذات پاکت را تعیّن سلسله
{{ب| سلسله عشقست و حقّت شیربان‌|دل بر آن زنجیر خوش کن شیرسان }}
{{ب| کای وجود لا بشرط ای بی‌گله‌گرددش تنگ از تعیّن حوصله
 
{{ب| ذات مطلق را تعیّن حوصله است‌لا بشرطی لازمش این سلسله است
{{ب| این اسیری از شهادت سر بود|زیر تیغت هر دمی صد سر بود }}
{{ب| سلسله معلول و علّت شیر بودپس نشاید شیر بی‌زنجیر بود
 
{{ب| ز آنکه علّت منفک از معلول نیست‌نزد اهل دانش این مجهول نیست
{{ب| نیست هرکس قابل زنجیر دوست‌|بر تو این زنجیر شد تقدیر دوست }}
{{ب| علّتی تو و این همه معلول تست‌وز تو عقل اولین مجعول تست
 
{{ب| هرکسی از تست ذاتش بی‌خلل‌تو به ذات پاک خویشی مستقل
{{ب| تو وجود مطلقی دور از گله‌|ذات پاکت را تعیّن سلسله }}
{{ب| ای علی تا هست جان من به تن‌این تعیّنهاست فرع ذات من
 
{{ب| چون شوم من کشته گردم در شهوداین تعیّنها تو را فرع وجود
{{ب| کای وجود لا بشرط ای بی‌گله‌|گرددش تنگ از تعیّن حوصله }}
{{ب| گرچه از ذاتت تعیّن مشتق است‌لیک ذاتت از تعیّن مطلق است
 
{{ب| بعد من خواهش شدن خوار و اسیربر تعیّنها خداوند و امیر  
{{ب| ذات مطلق را تعیّن حوصله است‌|لا بشرطی لازمش این سلسله است }}
{{ب| دست و پایت رفت چون در سلسله‌کرد باید در تعیّن حوصله
 
{{ب| سلسله سرّ تعیّنهای تست‌کان ز امر حق به دست و پای تست
{{ب| سلسله معلول و علّت شیر بود|پس نشاید شیر بی‌زنجیر بود }}
{{ب| زین تعیّنها نگردی خُلق تنگ‌گردنت را گشت چون او پالهنگ
 
{{ب| گر شوی دلگیر زان قید و اثرعالم امکان شود زیر و زبر
{{ب| ز آنکه علّت منفک از معلول نیست‌|نزد اهل دانش این مجهول نیست }}
{{ب| با تعیّنها بساز و دم مزن‌دم از آنچه پیشت آید هم مزن
 
{{ب| تنگ گردد شیر را گر حوصله‌درّد و اندازد از خود سلسله
{{ب| علّتی تو و این همه معلول تست‌|وز تو عقل اولین مجعول تست }}
{{ب| سلسله‌ی تو گر ز دست و پا فتدچرخ از گردش جهان ز اجزا فتد
 
{{ب| سلسله پس لازم ذات تو است‌وین تعیّنها ز اثبات تو است
{{ب| هرکسی از تست ذاتش بی‌خلل‌|تو به ذات پاک خویشی مستقل }}
{{ب| سلسله چبود ترا بر دست و پافرق بعد از جمع در عین بقا
 
{{ب| سلسله چبود ترا نسبت به ذات‌آن تعیّنهای اسماء و صفات
{{ب| ای علی تا هست جان من به تن‌|این تعیّنهاست فرع ذات من }}
{{ب| گرچه این دم از تعیّن برتری‌ساعتی دیگر تعیّن پروری
 
{{ب| رو به خیمه ای ولّی ذو المنم‌تا نبینی زیر تیغ دشمنم
{{ب| چون شوم من کشته گردم در شهود|این تعیّنها تو را فرع وجود }}
{{ب| ورنه‌ی آسوده از احوال من‌بین به میدان قدرت و اجلال من <ref>همان؛ ص 209- 211.</ref>
 
{{ب| گرچه از ذاتت تعیّن مشتق است‌|لیک ذاتت از تعیّن مطلق است }}
 
{{ب| بعد من خواهش شدن خوار و اسیر|بر تعیّنها خداوند و امیر }}
 
{{ب| دست و پایت رفت چون در سلسله‌|کرد باید در تعیّن حوصله }}
 
{{ب| سلسله سرّ تعیّنهای تست‌|کان ز امر حق به دست و پای تست }}
 
{{ب| زین تعیّنها نگردی خُلق تنگ‌|گردنت را گشت چون او پالهنگ }}
 
{{ب| گر شوی دلگیر زان قید و اثر|عالم امکان شود زیر و زبر }}
 
{{ب| با تعیّنها بساز و دم مزن‌|دم از آنچه پیشت آید هم مزن }}
 
{{ب| تنگ گردد شیر را گر حوصله‌|درّد و اندازد از خود سلسله }}
 
{{ب| سلسله‌ی تو گر ز دست و پا فتد|چرخ از گردش جهان ز اجزا فتد }}
 
{{ب| سلسله پس لازم ذات تو است‌|وین تعیّنها ز اثبات تو است }}
 
{{ب| سلسله چبود ترا بر دست و پا|فرق بعد از جمع در عین بقا }}
 
{{ب| سلسله چبود ترا نسبت به ذات‌|آن تعیّنهای اسماء و صفات }}
 
{{ب| گرچه این دم از تعیّن برتری‌|ساعتی دیگر تعیّن پروری }}
 
{{ب| رو به خیمه ای ولّی ذو المنم‌|تا نبینی زیر تیغ دشمنم }}
 
{{ب| ورنه‌ی آسوده از احوال من‌|بین به میدان قدرت و اجلال من <ref>همان؛ ص 209- 211.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}


خط ۳۶۹: خط ۶۸۳:




{{ب| شد طبیب دردمندان یار عشق‌بر سر بالین آن بیمار عشق
{{ب| شد طبیب دردمندان یار عشق‌|بر سر بالین آن بیمار عشق }}
{{ب| کای طبیب دردهای بی‌دواحال تو چونست برگو ماجرا
 
{{ب| نک ز جا برخیز نبود وقت خواب‌حق سلامت می‌رساند گو جواب
{{ب| کای طبیب دردهای بی‌دوا|حال تو چونست برگو ماجرا }}
{{ب| ای علی آورده‌ام از حق پیام‌بر تو من بعد از تحیّات و سلام
 
{{ب| کای علیل من تبارک بر تو بادخلعت شاهی مبارک بر تو باد
{{ب| نک ز جا برخیز نبود وقت خواب‌|حق سلامت می‌رساند گو جواب }}
{{ب| مالک الملکی و سلطان وجودمظهر من مظهر غیب و شهود
 
{{ب| گردنت بود ای به قدرت شیر من‌از ازل زیبنده‌ی زنجیر من
{{ب| ای علی آورده‌ام از حق پیام‌|بر تو من بعد از تحیّات و سلام }}
{{ب| جز تو جانی را نبود این حوصله‌پس مبارک بر تو باد این سلسله
 
{{ب| چون پیام دوست بشنید آن علیل‌از زبان حق بدون جبرئیل
{{ب| کای علیل من تبارک بر تو باد|خلعت شاهی مبارک بر تو باد }}
{{ب| برگشود او دیده‌ی حق بین خویش‌دید حق را بر سر بالین خویش
 
{{ب| احمدی برگشته از معراج قرب‌مر علی را هشته بر سر تاج قرب
{{ب| مالک الملکی و سلطان وجود|مظهر من مظهر غیب و شهود }}
{{ب| خود پیام آورده خلاق جلیل‌خود پیمبر بر علی خود جبرئیل
 
{{ب| آن پیمبر از علی بر خاص و عام‌وین ز خود بهر علی دارد پیام
{{ب| گردنت بود ای به قدرت شیر من‌|از ازل زیبنده‌ی زنجیر من }}
{{ب| شد علیل حق بلند از جایگاه‌بوسه باران کرد خاک پای شاه
 
{{ب| گفت کای درد و غمت درمان من‌ای فدای درد عشقت جان من  
{{ب| جز تو جانی را نبود این حوصله‌|پس مبارک بر تو باد این سلسله }}
{{ب| دردمندی ای خوشا بر حال اوکه تو پرسی از کرم احوال او
 
{{ب| گر تو پرسی حال بیماران غم‌بس گوارا باشد این درد و الم
{{ب| چون پیام دوست بشنید آن علیل‌|از زبان حق بدون جبرئیل }}
{{ب| چونکه زنجیر تو را من قابلم‌زیر این زنجیر خوش باشد دلم
 
{{ب| من به زنجیر تو دارم افتخارشیر حق را نیست از زنجیر عار
{{ب| برگشود او دیده‌ی حق بین خویش‌|دید حق را بر سر بالین خویش }}
{{ب| ناطق آمد نقطه‌ی ذات علی‌شد علی برهان اثبات علی
 
{{ب| کنز مخفی بود چون ذات علی‌گشت از ذات علی هم منجلی
{{ب| احمدی برگشته از معراج قرب‌|مر علی را هشته بر سر تاج قرب }}
{{ب| هست رازی اندرین معنی خفی‌چون نگوید چونکه می‌داند صفی
 
{{ب| نی ندانم چنگ ذوقت ساز نیست‌گوش هرکس لایق این راز نیست
{{ب| خود پیام آورده خلاق جلیل‌|خود پیمبر بر علی خود جبرئیل }}
{{ب| حق تعالی بر صفّی ممتحن‌کشف کرد اسرار خود رانی بمن
 
{{ب| گنج علم علم الاسماء صفیست‌نی صفّی اینهم ز اسرار خفیست
{{ب| آن پیمبر از علی بر خاص و عام‌|وین ز خود بهر علی دارد پیام }}
{{ب| آنکه در من دم زمن زد نی منم‌مشنو اینهم ز اسرار خفیست
 
{{ب| راز حق را ای اخی نبود حجاب‌پرده‌ی آن خود تویی نیکو بیاب
{{ب| شد علیل حق بلند از جایگاه‌|بوسه باران کرد خاک پای شاه }}
{{ب| پرده ز آن هشتند پیش خانه‌هاتا نهان مانند از بیگانه‌ها
 
{{ب| هستی تو مردم بیگانه است‌پرده ز آن بهر تو پیش خانه است
{{ب| گفت کای درد و غمت درمان من‌|ای فدای درد عشقت جان من }}
{{ب| تا تو را باقیست زین هستی کمی‌شاهد آن راز نامحرمی
 
{{ب| الغرض گردید یکجا منجلی‌نقطه‌ی ذات حسین اندر علی
{{ب| دردمندی ای خوشا بر حال او|که تو پرسی از کرم احوال او }}
{{ب| بود دریایی نهان در زیر کف‌جوش کرد از قعر و کف شد برطرف
 
{{ب| موج زن شد بحر ذخّار وجودوز علی فرمود اظهار وجود
{{ب| گر تو پرسی حال بیماران غم‌|بس گوارا باشد این درد و الم }}
{{ب| چون علی در ملک دین شد پادشاه‌عزم میدان کرد شاه از خیمه‌گاه <ref> همان؛ ص 288- 290.</ref>
 
{{ب| چونکه زنجیر تو را من قابلم‌|زیر این زنجیر خوش باشد دلم }}
 
{{ب| من به زنجیر تو دارم افتخار|شیر حق را نیست از زنجیر عار }}
 
{{ب| ناطق آمد نقطه‌ی ذات علی‌|شد علی برهان اثبات علی }}
 
{{ب| کنز مخفی بود چون ذات علی‌|گشت از ذات علی هم منجلی }}
 
{{ب| هست رازی اندرین معنی خفی‌|چون نگوید چونکه می‌داند صفی }}
 
{{ب| نی ندانم چنگ ذوقت ساز نیست‌|گوش هرکس لایق این راز نیست }}
 
{{ب| حق تعالی بر صفّی ممتحن‌|کشف کرد اسرار خود رانی بمن }}
 
{{ب| گنج علم علم الاسماء صفیست‌|نی صفّی اینهم ز اسرار خفیست }}
 
{{ب| آنکه در من دم زمن زد نی منم‌|مشنو اینهم ز اسرار خفیست }}
 
{{ب| راز حق را ای اخی نبود حجاب‌|پرده‌ی آن خود تویی نیکو بیاب }}
 
{{ب| پرده ز آن هشتند پیش خانه‌ها|تا نهان مانند از بیگانه‌ها }}
 
{{ب| هستی تو مردم بیگانه است‌|پرده ز آن بهر تو پیش خانه است }}
 
{{ب| تا تو را باقیست زین هستی کمی‌|شاهد آن راز نامحرمی }}
 
{{ب| الغرض گردید یکجا منجلی‌|نقطه‌ی ذات حسین اندر علی }}
 
{{ب| بود دریایی نهان در زیر کف‌|جوش کرد از قعر و کف شد برطرف }}
 
{{ب| موج زن شد بحر ذخّار وجود|وز علی فرمود اظهار وجود }}
 
{{ب| چون علی در ملک دین شد پادشاه‌|عزم میدان کرد شاه از خیمه‌گاه <ref> همان؛ ص 288- 290.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}


خط ۴۱۰: خط ۷۵۷:




{{ب| شد سکینه دامنش را برگرفت‌داستان عاشقی از سر گرفت
{{ب| شد سکینه دامنش را برگرفت‌|داستان عاشقی از سر گرفت }}
{{ب| کای پدر داری دگر عزم کجادل ز ما بگرفته‌ای دیگر چرا
 
{{ب| مر ز ما ظاهر خطایی دیده‌ای‌که دل از ما بی‌کسان ببریده‌ای
{{ب| کای پدر داری دگر عزم کجا|دل ز ما بگرفته‌ای دیگر چرا }}
{{ب| گفت شه دارم هوای کوی دوست‌آنکه در هر جا نگهدار تو اوست
 
{{ب| می‌روم گر من خدا یار شماست‌ظاهر و باطن نگهدار شماست
{{ب| مر ز ما ظاهر خطایی دیده‌ای‌|که دل از ما بی‌کسان ببریده‌ای }}
{{ب| مر علی شد بر شما شاه و امیربا علی همراه خواهی شد اسیر
 
{{ب| در اسیری او شما را یاور است‌تا به مقصد رهنما و رهبر است
{{ب| گفت شه دارم هوای کوی دوست‌|آنکه در هر جا نگهدار تو اوست }}
{{ب| چون علی شد رهنما ای نور عین‌می‌رساند عنقریبت بر حسین
 
{{ب| این بگفت و تاخت در میدان سمندمن چگویم ز این پس آمد نطق بند  
{{ب| می‌روم گر من خدا یار شماست‌|ظاهر و باطن نگهدار شماست }}
{{ب| عقل شد بس تنگ میدان سخن‌گشته ویلان در بیابان سخن <ref>همان؛ ص 290 و 291.</ref>
 
{{ب| مر علی شد بر شما شاه و امیر|با علی همراه خواهی شد اسیر }}
 
{{ب| در اسیری او شما را یاور است‌|تا به مقصد رهنما و رهبر است }}
 
{{ب| چون علی شد رهنما ای نور عین‌|می‌رساند عنقریبت بر حسین }}
 
{{ب| این بگفت و تاخت در میدان سمند|من چگویم ز این پس آمد نطق بند }}
 
{{ب| عقل شد بس تنگ میدان سخن‌|گشته ویلان در بیابان سخن <ref>همان؛ ص 290 و 291.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}


خط ۴۲۷: خط ۷۸۳:




{{ب| مرغ عشقم باز در پرواز شدباب عشقم باز بر دل باز شد
{{ب| مرغ عشقم باز در پرواز شد|باب عشقم باز بر دل باز شد }}
{{ب| نغمه‌ی دیگر در این ره ساز کردداستان عشق و عقل آغاز کرد
 
{{ب| عشق و عقل عاشقان را گوش کن‌حالشان را پیشوای هوش کن
{{ب| نغمه‌ی دیگر در این ره ساز کرد|داستان عشق و عقل آغاز کرد }}
{{ب| عاشقی کاو را به جان زد برق عشق‌جانش از پا تا به سر شد غرق عشق
 
{{ب| همچنین در کربلا سلطان عشق‌چون روان گردید بر میدان عشق
{{ب| عشق و عقل عاشقان را گوش کن‌|حالشان را پیشوای هوش کن }}
{{ب| عقل آمد راه او را سخت بست‌عشق آمد از دو کونش رخت بست
 
{{ب| عقل نرمی کرد و با پرهیز رفت‌عشق گرمی کرد و آتش ریز رفت
{{ب| عاشقی کاو را به جان زد برق عشق‌|جانش از پا تا به سر شد غرق عشق }}
{{ب| عقل برهان گفت و استدلال یافت‌عشق مستی کرد و استقلال یافت
 
{{ب| عقل راهش از ره قانون گرفت‌عشق گفت این حرف را هنگام نیست
{{ب| همچنین در کربلا سلطان عشق‌|چون روان گردید بر میدان عشق }}
{{ب| عقل گفتا زین رهت مقصود چیست‌عشق گفت این راه را مقصود نیست
 
{{ب| عقل گفتا تخم ناکامی مپاش‌عشق گفتا بند ناکامی مباش
{{ب| عقل آمد راه او را سخت بست‌|عشق آمد از دو کونش رخت بست }}
{{ب| عقل گفت از جوع طفلان و عطش‌عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش
 
{{ب| عقل گفت از اهل بیت و راه شام‌عشق گفت از صبح وصل و دور جام
{{ب| عقل نرمی کرد و با پرهیز رفت‌|عشق گرمی کرد و آتش ریز رفت }}
{{ب| عقل از زنجیر و آن بیمار گفت‌عشق از سودای زلف یار گفت
 
{{ب| عقل گفت از زینب و شهر دمشق‌عشق گفت از شهریار و شهر عشق
{{ب| عقل برهان گفت و استدلال یافت‌|عشق مستی کرد و استقلال یافت }}
{{ب| عقل گفت از بزم و بیداد یزیدعشق گفت از حظّ دیدار و مزید
 
{{ب| عقل گفتا از اسیری سرگذشت‌عشق گفتا آب‌ها از سرگذشت
{{ب| عقل راهش از ره قانون گرفت‌|عشق گفت این حرف را هنگام نیست }}
{{ب| عقل گفت از جان گذشتن خواریست‌عشق گفتا روح را تن حائلست
 
{{ب| عقل گفت اینسان که جانرا کرد خوارعشق گفتا آنکه خواهد وصل یار
{{ب| عقل گفتا زین رهت مقصود چیست‌|عشق گفت این راه را مقصود نیست }}
{{ب| عقل گفتا چون کنی با این عیال‌عشق گفت از جمله باید انفصال
 
{{ب| عقل گفتا از ملامت کن حذرعشق گفتا شو ملامت را سپر
{{ب| عقل گفتا تخم ناکامی مپاش‌|عشق گفتا بند ناکامی مباش }}
{{ب| عقل از اهل و عیالش بیم دادعشق بر کف جامش از تسلیم داد
 
{{ب| عقل گفتا رو برون زین کارزارعشق گفتا راهها را بست یار
{{ب| عقل گفت از جوع طفلان و عطش‌|عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش }}
{{ب| عقل گفتا صلح کن با این سپاه‌عشق گفتا جنگ ریزد ز ان نگاه
 
{{ب| عقل گفت از فتنه بیزار است دوست‌عشق گفت این فتنه‌ها از چشم اوست
{{ب| عقل گفت از اهل بیت و راه شام‌|عشق گفت از صبح وصل و دور جام }}
{{ب| عقل گفتا کن سلامت اختیارعشق گفتا گر گذارد چشم یار
 
{{ب| عقل گفتا محنت از هرسو رسیدعشق گفت آغوش بگشا کاو رسید  
{{ب| عقل از زنجیر و آن بیمار گفت‌|عشق از سودای زلف یار گفت }}
{{ب| عقل گفتا کار آمد رو به خویش‌عشق گفتا یار آمد رو به پیش
 
{{ب| عقل گفت از زخم بسیارم غمست‌عشق گفت ار او نهد مرهم کمست
{{ب| عقل گفت از زینب و شهر دمشق‌|عشق گفت از شهریار و شهر عشق }}
{{ب| عقل آمد از در الصلح خیرعشق گفتا خیر و شر نبود ز غیر
 
{{ب| عقل گفتا نیست شر در فعل دوست‌عشق گفتا نیست شری جمله اوست
{{ب| عقل گفت از بزم و بیداد یزید|عشق گفت از حظّ دیدار و مزید }}
{{ب| عقل گفت از نوک تیر و ناوکش‌عشق گفت از غمزه‌های چابکش
 
{{ب| عقل گفت از تشنه کامی و تبش‌عشق گفت از لعل جانان بر لبش
{{ب| عقل گفتا از اسیری سرگذشت‌|عشق گفتا آب‌ها از سرگذشت }}
{{ب| عقل گفتا هوش بگشا بهر اوعشق گفت آغوش بگشا بهر او
 
{{ب| عقل بنمودش شماتت‌های عام‌عشق بستودش ز یار خوش کلام
{{ب| عقل گفت از جان گذشتن خواریست‌|عشق گفتا روح را تن حائلست }}
{{ب| عقل گفت از جور خصم غافلش‌عشق گفت از لطف یار یکدلش
 
{{ب| عقل محکم کرد بنیان قیاس‌عشق برهم ریخت بنیاد و اساس
{{ب| عقل گفت اینسان که جانرا کرد خوار|عشق گفتا آنکه خواهد وصل یار }}
{{ب| عقل طرح هستی از لولاک ریخت‌عشق بر چشم مطرح خاک ریخت
 
{{ب| عقل آمد از در تقوی و شرع‌عشق درهم کوفت بیت اصل و فرع
{{ب| عقل گفتا چون کنی با این عیال‌|عشق گفت از جمله باید انفصال }}
{{ب| عقل حرف از مصلحت گفت و مآل‌عشق برد از مصلحت وقت و مجال
 
{{ب| عقل آوردش بهوش از بعد و قبل‌عشق آوردش بجوش از بانگ طبل
{{ب| عقل گفتا از ملامت کن حذر|عشق گفتا شو ملامت را سپر }}
{{ب| عقل گفتا با بلا نتوان ستیزعشق گفتا زین بلا نتوان گریز
 
{{ب| عقل گفتا بر بلا کس رو نکردعشق گفتا غیر شیر و غیر مرد
{{ب| عقل از اهل و عیالش بیم داد|عشق بر کف جامش از تسلیم داد }}
{{ب| عقل گفت از تن کجا سازی وطن‌عشق گفت آنجا که نبود جان و تن
 
{{ب| عقل تا می‌دید بهر او صلاح‌عشق بردش سوی میدان ذو الجناح
{{ب| عقل گفتا رو برون زین کارزار|عشق گفتا راهها را بست یار }}
{{ب| باز آنجا عقل دست و پای کردبهر خویش اثبات عزم و رای کرد
 
{{ب| گفت در جنگ عدو تأخیر کن‌وصف خود را ز آیت تطهیر کن
{{ب| عقل گفتا صلح کن با این سپاه‌|عشق گفتا جنگ ریزد ز ان نگاه }}
{{ب| تا که بشناسندت این قوم دو دل‌بل شوند از کرده‌ی خود منفعل
 
{{ب| عشق گفتا زین شناسایی چه بودمن ترا نیکو شناسم ای ودود
{{ب| عقل گفت از فتنه بیزار است دوست‌|عشق گفت این فتنه‌ها از چشم اوست }}
{{ب| جدّ تو بر ما سوی پیغمبر است‌مادرت زهرا و بابت حیدر است
 
{{ب| تو خود آن شاهی که در روز الست‌حق بعشق خویش پیمان تو بست
{{ب| عقل گفتا کن سلامت اختیار|عشق گفتا گر گذارد چشم یار }}
{{ب| مر ترا از ما سوا ممتاز کردباز بر دل عقده‌های راز کرد
 
{{ب| عهد تو ثبت است در طومار عشق‌عارف و معروف نبود بار عشق
{{ب| عقل گفتا محنت از هرسو رسید|عشق گفت آغوش بگشا کاو رسید }}
{{ب| تیغ برکش عهد را تکمیل کن‌در فنای خویشتن تعجیل کن
 
{{ب| گوش کن تا گویمت پیغام دوست‌ای همای حق نشین بر بام دوست
{{ب| عقل گفتا کار آمد رو به خویش‌|عشق گفتا یار آمد رو به پیش }}
{{ب| نهی منکر گر خرد گوید درشت‌تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت
 
{{ب| کرد مرآت ترا رخسار خویش‌دید در مرآت رویت ذات خویش
{{ب| عقل گفت از زخم بسیارم غمست‌|عشق گفت ار او نهد مرهم کمست }}
{{ب| عشق با حسن تو از روی تو باخت‌دل به خویش از وجه نیکوی تو باخت  
 
{{ب| نیست پیدا غیر او ز آیینه‌ات‌کی دهد ره غیر را در سینه‌ات
{{ب| عقل آمد از در الصلح خیر|عشق گفتا خیر و شر نبود ز غیر }}
{{ب| پای تا سر هیکلت مرآت اوست‌جزء جزئت آیت اثبات اوست
 
{{ب| بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش‌در مقام وصل از ما تن مپوش
{{ب| عقل گفتا نیست شر در فعل دوست‌|عشق گفتا نیست شری جمله اوست }}
{{ب| پیرهن خواهم تو را از خون کنندوقت مرگ از پیکرت بیرون کنند
 
{{ب| تا چنان کت دل بما واصل شودهم تنت را کام جان حاصل شود
{{ب| عقل گفت از نوک تیر و ناوکش‌|عشق گفت از غمزه‌های چابکش }}
{{ب| گر تنت گردد لگدکوب ستورباشد افزون لذت جان در حضور
 
{{ب| از در دیگر در آمد باز عقل‌تا کند او را بخود دمساز عقل
{{ب| عقل گفت از تشنه کامی و تبش‌|عشق گفت از لعل جانان بر لبش }}
{{ب| یکسر از منقول بر معقول رفت‌عرض را بنهاد و سوی طول رفت
 
{{ب| گفت گر تو مظهر ذات اللهی‌در صفات ذات مرآت اللهی
{{ب| عقل گفتا هوش بگشا بهر او|عشق گفت آغوش بگشا بهر او }}
{{ب| اوست بی‌تبدیل و بی‌تغییر هم‌رتبه‌ی مظهر نگردد بیش و کم
 
{{ب| خلقت اشیا به حق عاید نشدرتبه از بهر او زاید نشد
{{ب| عقل بنمودش شماتت‌های عام‌|عشق بستودش ز یار خوش کلام }}
{{ب| کی مقامی را ظهورش فاقد است‌کز شهادت می‌نیابی آن شهود
 
{{ب| ز آنکه اشیا خود به ترتیب حدودجمله موجودند بر نفس وجود
{{ب| عقل گفت از جور خصم غافلش‌|عشق گفت از لطف یار یکدلش }}
{{ب| عشق گفتا این دلیل فلسفی است‌در مقام ما دلایل منتفی است
 
{{ب| عقل گو کن تیغ برهان را غلاف‌در مقام عاشقی حکمت مباف
{{ب| عقل محکم کرد بنیان قیاس‌|عشق برهم ریخت بنیاد و اساس }}
{{ب| مظهر حق خالق بیش و کمست‌هرکمی از وی فزون در عالمست
 
{{ب| ز آن مقاماتی که ذاتش مالک است‌این مقام و این شهادت هم یکست
{{ب| عقل طرح هستی از لولاک ریخت‌|عشق بر چشم مطرح خاک ریخت }}
{{ب| بهر عقل است این وگرنه واصلی‌نه مقامی داند و نه منزلی
 
{{ب| عقل گفتا در دلایل خستگی است‌گر کمال عشق در وارستگی است
{{ب| عقل آمد از در تقوی و شرع‌|عشق درهم کوفت بیت اصل و فرع }}
{{ب| زین مقامی هم که داری رسته شوبی‌مقامی را یکی شایسته شو
 
{{ب| جان مده بر باد و حفظ خویش کن‌ترک این هنگامه و تشویش کن
{{ب| عقل حرف از مصلحت گفت و مآل‌|عشق برد از مصلحت وقت و مجال }}
{{ب| گر کمالست این تو بگذار از کمال‌تا مجرّد باشی از هجر و وصال
 
{{ب| عشق گفتا این تجرد ای همام‌می‌شود ثابت بحفظ این مقام
{{ب| عقل آوردش بهوش از بعد و قبل‌|عشق آوردش بجوش از بانگ طبل }}
{{ب| این مقام آخر مقام سالک است‌بر مراتب‌های مادون مالک است
 
{{ب| لیک عاشق زین مراتب مطلق است‌نه به اطلاق و تقیّد ملحق است
{{ب| عقل گفتا با بلا نتوان ستیز|عشق گفتا زین بلا نتوان گریز }}
{{ب| نه خبر دارد ز قید و بستگی‌نه بود آگاه از وارستگی
 
{{ب| بل عشیق از خلق و خالق فارغست‌از تجرّد وز علایق فارغست
{{ب| عقل گفتا بر بلا کس رو نکرد|عشق گفتا غیر شیر و غیر مرد }}
{{ب| بهر مفهوم است این در سیر عشق‌ورنه نبود عقل کامل غیر عشق
 
{{ب| چون عشیق از جام وحدت مست شدعقل با عشق آمد و همدست شد <ref>همان؛ ص 353- 360.</ref>
{{ب| عقل گفت از تن کجا سازی وطن‌|عشق گفت آنجا که نبود جان و تن }}
 
{{ب| عقل تا می‌دید بهر او صلاح‌|عشق بردش سوی میدان ذو الجناح }}
 
{{ب| باز آنجا عقل دست و پای کرد|بهر خویش اثبات عزم و رای کرد }}
 
{{ب| گفت در جنگ عدو تأخیر کن‌|وصف خود را ز آیت تطهیر کن }}
 
{{ب| تا که بشناسندت این قوم دو دل‌|بل شوند از کرده‌ی خود منفعل }}
 
{{ب| عشق گفتا زین شناسایی چه بود|من ترا نیکو شناسم ای ودود }}
 
{{ب| جدّ تو بر ما سوی پیغمبر است‌|مادرت زهرا و بابت حیدر است }}
 
{{ب| تو خود آن شاهی که در روز الست‌|حق بعشق خویش پیمان تو بست }}
 
{{ب| مر ترا از ما سوا ممتاز کرد|باز بر دل عقده‌های راز کرد }}
 
{{ب| عهد تو ثبت است در طومار عشق‌|عارف و معروف نبود بار عشق }}
 
{{ب| تیغ برکش عهد را تکمیل کن‌|در فنای خویشتن تعجیل کن }}
 
{{ب| گوش کن تا گویمت پیغام دوست‌|ای همای حق نشین بر بام دوست }}
 
{{ب| نهی منکر گر خرد گوید درشت‌|تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت }}
 
{{ب| کرد مرآت ترا رخسار خویش‌|دید در مرآت رویت ذات خویش }}
 
{{ب| عشق با حسن تو از روی تو باخت‌|دل به خویش از وجه نیکوی تو باخت }}
 
{{ب| نیست پیدا غیر او ز آیینه‌ات‌|کی دهد ره غیر را در سینه‌ات }}
 
{{ب| پای تا سر هیکلت مرآت اوست‌|جزء جزئت آیت اثبات اوست }}
 
{{ب| بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش‌|در مقام وصل از ما تن مپوش }}
 
{{ب| پیرهن خواهم تو را از خون کنند|وقت مرگ از پیکرت بیرون کنند }}
 
{{ب| تا چنان کت دل بما واصل شود|هم تنت را کام جان حاصل شود }}
 
{{ب| گر تنت گردد لگدکوب ستور|باشد افزون لذت جان در حضور }}
 
{{ب| از در دیگر در آمد باز عقل‌|تا کند او را بخود دمساز عقل }}
 
{{ب| یکسر از منقول بر معقول رفت‌|عرض را بنهاد و سوی طول رفت }}
 
{{ب| گفت گر تو مظهر ذات اللهی‌|در صفات ذات مرآت اللهی }}
 
{{ب| اوست بی‌تبدیل و بی‌تغییر هم‌|رتبه‌ی مظهر نگردد بیش و کم }}
 
{{ب| خلقت اشیا به حق عاید نشد|رتبه از بهر او زاید نشد }}
 
{{ب| کی مقامی را ظهورش فاقد است‌|کز شهادت می‌نیابی آن شهود }}
 
{{ب| ز آنکه اشیا خود به ترتیب حدود|جمله موجودند بر نفس وجود }}
 
{{ب| عشق گفتا این دلیل فلسفی است‌|در مقام ما دلایل منتفی است }}
 
{{ب| عقل گو کن تیغ برهان را غلاف‌|در مقام عاشقی حکمت مباف }}
 
{{ب| مظهر حق خالق بیش و کمست‌|هرکمی از وی فزون در عالمست }}
 
{{ب| ز آن مقاماتی که ذاتش مالک است‌|این مقام و این شهادت هم یکست }}
 
{{ب| بهر عقل است این وگرنه واصلی‌|نه مقامی داند و نه منزلی }}
 
{{ب| عقل گفتا در دلایل خستگی است‌|گر کمال عشق در وارستگی است }}
 
{{ب| زین مقامی هم که داری رسته شو|بی‌مقامی را یکی شایسته شو }}
 
{{ب| جان مده بر باد و حفظ خویش کن‌|ترک این هنگامه و تشویش کن }}
 
{{ب| گر کمالست این تو بگذار از کمال‌|تا مجرّد باشی از هجر و وصال }}
 
{{ب| عشق گفتا این تجرد ای همام‌|می‌شود ثابت بحفظ این مقام }}
 
{{ب| این مقام آخر مقام سالک است‌|بر مراتب‌های مادون مالک است }}
 
{{ب| لیک عاشق زین مراتب مطلق است‌|نه به اطلاق و تقیّد ملحق است }}
 
{{ب| نه خبر دارد ز قید و بستگی‌|نه بود آگاه از وارستگی }}
 
{{ب| بل عشیق از خلق و خالق فارغست‌|از تجرّد وز علایق فارغست }}
 
{{ب| بهر مفهوم است این در سیر عشق‌|ورنه نبود عقل کامل غیر عشق }}
 
{{ب| چون عشیق از جام وحدت مست شد|عقل با عشق آمد و همدست شد <ref>همان؛ ص 353- 360.</ref> }}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}



نسخهٔ ‏۷ اکتبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۰:۲۳

حاج میرزا محمّد حسن اصفهانی ملقب به «صفی علیشاه» عارف مشهور و مؤسس سلسله‌ی صفی علیشاهی و قطب سلسله‌ی نعمت اللهی و از فضلا و علمای متصوفه‌ی تهران بود. وی در سوم شعبان سال 1251 ه. ق. در اصفهان متولد شد و پس از آموختن مبادی علوم از بیست سالگی به شیراز، کرمان، یزد، مشهد و سپس به هند و حجاز مسافرت‌هایی کرد، و بالاخره به تهران آمد، و در آن جا اقامت گزید. بعدها یکی از خواص مریدان وی قطعه زمینی در محله‌ی شاه آباد به وی تقدیم نمود و او در آن‌جا خانقاهی وسیع بنا نهاد و مدت هشت سال در آن جا به سر برد و پس از 65 سال در روز چهارشنبه بیست و چهارم ذی القعده‌ی سال 1316 هجری وفات یافت و در خانقاه خویش مدفون گردید.

صفی علی شاه مردی دانا و سخن‌سنج و نیک محضر و خوش صحبت بود و مریدانش از او کرامت‌ها نقل می‌کنند. وی طبعی روان و منطقی استوار داشته است.

آثار صفی علیشاه از این قرار است: «زبدة الاسرار»، «مثنوی بحر الحقایق»، «عرفان الحق»، «میزان العرفه» و «تفسیر قرآن».

مثنوی زبدة الاسرار که در بیان و اسرار شهادت و تطبیق با سلوک الی اللّه سروده شده است و هم چنین دربرگیرنده رموز عرفان و شهادت شهیدان راه حق و حقیقت به نظم کشیده شده را در سفر به هندوستان سروده است.

مهم‌ترین اثر او تفسیر قرآن است که به نظم آورده و حاوی اشعار خوب و مهیّج است. [۱]


از کتاب زبدة الاسرار اشعاری را انتخاب کرده و می‌آوریم:
ای مغنی پرده‌ی دیگر نواز چنگ را کن بر نوای عشق ساز
کن دمی تألیف نی را در نغم‌ تا ز خود گردم مگر آن دم عدم
در نوای نی چون نی سر تا قدم‌ بر بیان نینوا کردم قلم
نی، نوا برداشت باز از نینوا بندبندم شد چون نی اندر نوا
نی، نوای نینوا را باز کرد نینوا را با نوا همراز کرد
نینوا چبود محلّ ابتلا گوش کن تا با تو گویم ماجرا
پای تا سر جان و عقل و هوش باش‌ بر بیانم هوش دار و گوش باش [۲]
هر زمانی الرحیلی شاه عشق‌ می‌زند بر رهروان راه عشق
گرم تا گردند و بی‌افسر دوند در طریق بندگی از سر دوند
هر زمانت گرچه عالم مشرکند عارفان هستند گرچه اندکند
الرحیل عشق اندر کربلا بود بانگ العطش ز اهل ولا
زان صدا گشتند هفتاد و دو تن‌ در ره عرفان و عشقت ممتحن
زان به میدان ولایت تاختند جان و سر را در ولایت باختند
زان صدا عباس میر خافقین‌ دست و سر را داد در راه حسین [۳]


شاه عشق آن مالک الملک فقط کرد در میدان قیام اندر وسط
در رکابش انبیا حاضر همه‌ بر جمال لم یزل ناظر همه
او چو شمع و انبیا پروانه‌اش‌ پیش شمعش جان به کف پروانه‌وش
تا نماند غیر حق دمساز حق‌ بانگ «هل من ناصری» شد راز حق
کیست کایندم دم ز منصوری زند ناصر بالذّات را یاری کند
اندرین دشت بلا حق جو شود او همه حق گردد و حق او شود
در ره عشقم فنا گردد کنون‌ مالک ملک بقا گردد کنون
قطره را بگذارد و عُمّان شود جان دهد بهر خدا جانان شود
چون نوای «قَبل موتو ان تموت» شد بلند از نای «حیّ لا یَمُوت»
بود طفلی شیرخوار اندر حرم‌ کآفرینش را پدر بُد در کرم
خورده از پستان فضل آن پسر شیر رحمت، طفل جان بو البشر
گرچه خوانند اهل عالم اصغرش‌ من ندانم جز ولیّ اکبرش
بر امید جان‌نثاری آن زمان‌ خویش را افکند از مهد امان
دست از قنداق جان بیرون کشید بندهای بسته را برهم درید
آری آری شیر حق است ای ولد آنکه در گهواره اژدرها درد
بانگ برزد کای غریب بینوا نیستی بی‌کس هنوز این سو بیا
مانده باقی بین ز اصحاب کرم‌ شیرخوار خسته جانی در حرم
بانگ زد کای ساقی بزم الست‌ شیرخوار از کودکی شد می‌پرست
شیرخوار عشق از امداد پیر شد ز بوی باده مست و شیرگیر
شیرخوارم گرچه من شیر حقم‌ زهره شیران بدّرد ابلقم
شیرخوارم لیک شیرم مست شد چرخ در میدان عزمم پست شد
صید معنی شد شکار پنجه‌ام‌ هین بیا کز زخم هجران رنجه‌ام
عزم کوی دوست چون داری بیا ارمغانی بر به درگاه خدا
قابل شاه ارمغان کوچک است‌ کو به قیمت بیش و در وزن اندک است
نزد شاهان تحفه اندک‌تر خوشست‌ که توان بگرفت نه پیش شه به دست
ارمغان این لؤلؤ شهوار بر نزد خسرو زر دست افشار بر
شاهباز وحدتم من در نشست‌ عیب نبود شاهم ار گیرد به دست
نیست دست از بهر دفع دشمنت‌ دست آن دارم که گیرم دامنت
گر که نتوانم به میدان تاختن‌ سوی میدان جان توانم باختن
گر ندارم گردن شمشیر جو تیر عشقت را سپر سازم گلو
چون شنید از گوش غیبی بی‌صدا خالق اصوات بانگ آشنا
عشق بر پیغام اصغر شد سروش‌ آمد آواز علی شه را به گوش
تاخت سوی خیمه‌گه بار دگر تا از آن صاحب صدا جوید اثر
دید کاصغر کرده عزم آن دیار گشته از خرگاه هستی دست و بار
برگرفتش جیب و عزم راه کرد روی همّت سوی قربانگاه کرد
بند بر تفصیل نبود کار عشق‌ تا چه کرد آن شاه در بازار عشق
هرچه بودش پاک با حق تاخت زد مهره‌ها را بر دو حرف از باخت زد
چون به میدان بر سر دست پدر آیت کبرای حق شد جلوه‌گر
جان نمرود شقی گفتی هله‌ بود در جسم پلید حرمله
تیر او چون کفر او بالا گرفت‌ در گلوی حق نژادی جا گرفت
شرع بازان حرز جان قرآن کنند تیر پس بر صاحب قرآن زنند [۴]


قبله‌ی اهل وفا شمشیر حق‌ فارس میدان قدرت شیر حق
حضرت عبّاس کآمد ما صدق‌ بر «ید اللّه ایدیهم» ز حق
بر حسین از یک صدای العطش‌ دست و سر را کرد با هم پیشکش
دست هشت و سوی حق بی‌دست رفت‌ اشتر کف کرده تا حق مست رفت
دید عباس آن که دین را شد پناه‌ گشته قحط آب اندر خیمه‌گاه
ز العطش برپاست بانگ کودکان‌ آمد اندر نزد شاه انس و جان
کی شه بی‌مثل و بی‌انباز و یار گشته‌ام در راه عشقت دست و بار
ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت‌ کشت زار هستیم آتش گرفت
گفت از غیر تو دل برداشتم‌ هر دو عالم را ز کف بگذاشتم
بر تن من دست و بر دستم علم‌ العطش وانگه بپا ز اهل حرم
دست عباس ار نباشد صف شکن‌ بهر یاری تو نبود گو به تن
گر عَلَم باشد مرا زین پس به دست‌ مر عَلَم را نام من باشد شکست
گر فتد دست علمدارت چه غم‌ گو نیابد مر شکستی بر علم
نک علم را جانب میدان زنم‌ گر شوم بی‌دست بر کیوان زنم
سوی میدان بلا تازم سمند نام خود تا چون علم سازم بلند
مر توان بردن ز یمن بیرقت‌ گوی نام از عاشقان مطلقت
در میان عاشقان پاکباز چون علم گردم به عالم سرفراز
خوش ز خون خویش از میدان جنگ‌ باز گردانم علم را سرخ رنگ
سرخ رنگی مر علم را آبروست‌ هر ظفر یابد به جنگ او سرخ روست
چون علم گردید از خون سرخ رنگ‌ رو سفید آید علمدارت ز جنگ
سرخ رویی علتش منصوریست‌ رنگ زرد آثاری از رنجوری است
در فلک شمس است سرخ و با شکوه‌ زرد رو گردد نشیند چون به کوه
تا مرا دست علم بگرفتن است‌ مر علم را ننگ از دست من است
چون فتد دست علم‌گیر از تنم‌ خود به منصوری علم را ضامنم
سرخ رو برگردم از میدان جنگ‌ هم علم را سازم از خون سرخ رنگ
گر نیفتد از بدن در عشق یار دست باشد بر بدن بهر چه کار
سرکه در عشقت نگردد پیش جنگ‌ سر مخوانش هست بر تن بار ننگ
سینه کز عشقت نشان تیر نیست‌ سینه نبود آن حصیر کهنه‌ایست
رفتم اینک همّتی خواهم ز شاه‌ بلکه آرم آبی اندر خیمه‌گاه
یعنی آید آبم از عشقت به روی‌ ریزد از آبم نریزد آبروی
این بگفت و بحر جانش کرد جوش‌ شد به میدان مشک بی‌آبی به دوش
طالب مسکین کجایی گوش گیر مشک بی‌آبی طلب بر دوش گیر
باز گویا چشم فهمت خواب رفت‌ نه پی آب هم چنین بی‌تاب رفت
یا که نشنیدی تو گفتار مرا یا نکردی فهم اسرار مرا
ز آنچه گفتم با تو اندر این کتاب‌ باز پنداری که رفت او بهر آب؟
هست عباس علی خود بحر جود چشمه‌ی ایجاد و ینبوع [۵] وجود
هفت بحر از بحر جودش یک نم است‌ بحر امکان خود جهانی ز آن یم [۶] است
تا نه پنداری که رفت از بهر آب‌ سوی میدان با چنان شور و شتاب
رفت با مشک از پی آب طلب‌ تا تو را آموزد آداب طلب
دعوت عشق است بانگ العطش‌ آن صدا را دست و سر کن پیشکش
داعی حق چون زند بانگ به خویش‌ سر به کف بگذار و رو مردانه پیش
دست از هستی فروشوی سوی او چون فتادت دست، سر کن گوی او
چون فتادت دست از دوش ای پسر سینه کن بر تیر عشق او سپر
چون فتادت دست بر دندان تو مشک‌ گیر تا گیرد فلک بر خود ز رشک
ز آنکه از حمل امانت آسمان‌ کرد ابا و کرده‌ای تو حمل آن
چونکه دست افتاد از دوشت به تیغ‌ سینه بر تیرش سپر کن بیدریغ
سینه‌ات چون شد ز ناوک چاک‌چاک‌ چشم را کن وقف بر تیر هلاک
چون به تیرش چشم را کردی نیاز کن به تیغش زود گردن را دراز
چون جدا شد سر ز دوشت بی‌درنگ‌ استخوان خویش را کن وقف سنگ
هست یعنی تا که آثاری ز تو آید اندر عشق او کاری ز تو
چون نماندت هیچ آثاری به جا گشته‌ای در وی «فناء فی الفنا»
در حسین این‌سان علمدار حسین‌ شد فنا تا یافت اسرار حسین
کرد سر سودا به بازار حسین‌ در دو عالم گشت سردار حسین
در ره حق داد دست حق‌پرست‌ دستها شد جمله او را زیردست
چون ید اللّه دست عبّاس علیست‌ پس یقین دست خدا دست ولیست [۷]


چون علی اکبر شهید کربلا نور چشم انبیا و اولیا
دید کآن سلطان اقلیم وجود خالق جان مالک غیب و شهود
مانده همچون ذات خود فرد و وحید جمله اصحابش ز تیغ کین شهید
شاه را چون دید تنها آن جناب‌ ترک هستی کرد و آمد نزد باب
گفت کای سلطان ملک جان و دین‌ واصلان را منزل حقّ الیقین
برق عشقت سوخت یک جا خرمنم‌ سالک راه فنایت، نک منم
هرکه در راه تو سر داد آن ولی است‌ ترک سر کردن کنون کار علی است
من علیّم در تو لیکن دانیم‌ فانیم گر لایق آن دانیم
آمدم تا از تو گیرم رخصتی‌ خضر راه عشق اینک همّتی
گفت شاهش کای دُرّ دریای عشق‌ مظهر حسن، آیت کبرای عشق
رو که هستم من به دل دمساز تو تا به منزل همدم و همراز تو
چون علی اکبر به تأیید پدر سوی میدان فنا شد ره سپر
چون سراج معرفت وهّاج شد مصطفایی جانب معراج شد
جبرئیل عقل تا میدان عشق‌ در رکاب آن مه کنعان عشق
چون به میدان دست بر شمشیر زد تیغ لا بر فرق غیر پیر زد
ذات باقی نیست یعنی جز حسین‌ عین نفی‌اند این تمام و نفی عین
جبرئیل عقل از رفتار ماند خانه خالی، غیر رفت و یار ماند
شمس میدان تاب وحدت برفروخت‌ پرده‌های عقل و کثرت را بسوخت
گرم شد ز آن جلوه جان آن جناب‌ در قتال خصم هی زد بر عقاب
وصف توحیدش چو در دل رخ نمود هیکلی را دید کافرون دیده بود
سرّ لو کشف الغطا شد منجلی‌ دید راز آن علی را این علی
چیست لو کشف الغطا توحید عین‌ هیکل توحید نبود جز حسین
شد چو بر وی کشف اسرار وجود دید در دار وجود اندر شهود
جز حسین بن علی دیّار نیست‌ اوست فرد و هیچ با او یار نیست
ذات عالی اوست باقی جمله پست‌ نیست با او هیچ و او در جمله هست
عالم اسماء چو شد بر وی عیان‌ ماند باقی یک تعیّن بس گران
گفت زین روی زاده‌ی شاه شهید این تعیّن را به جان ثقل الحدید
هرچه نوشید از کف ساقی شراب‌ تشنه‌تر گردید و شد جویای آب
لاجرم مستسقی جامی ز شاه‌ گشت و از میدان شد اندر خیمه‌گاه
کای پدر از تشنگی جانم گداخت‌ بنده را شاید از جامی نواخت
گرچه ز اقسام تعیّن رسته‌ام‌ کرده سنگینی آهن خسته‌ام
زین تعیّن ساز جانم را خلاص‌ تا شوم مطلق ز قید عام و خاص
چون علی در ذات عالی شد فنا زان فنا شد مالک ملک بقا
پس دهانش را به خاتم مُهر کرد تا نگردد فاش راز اهل درد
هرکه را اسرار حق آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند
چون علی در ذات شاه ذو العلی‌ شد فنا اندر فنا اندر فنا
سوی میدان شد روان بهر ستیز جسم خود را کرد وقف تیغ تیز
آن ز حق بیگانگان بد پسند کاهل شرع و قاری قرآن بُدند
بهر قتل حق ز هر سو تاختند کین حق را ظاهر از دل ساختند
جسم حق چو از کینه‌ی اهل هلاک‌ گشت از شمشیر و خنجر چاک‌چاک
شد سوی افلاک وحدت رهسپر برد از میدان کثراتش بدر
چون حسین آواز ادرک یا ابا زو شنید آمد به میدان دغا
دید نبود در جهان از وی اثر گشت هرسو در سراغش رهسپر
زد صدا او را به آواز جلی‌ کت نبینم در کجایی یا علی
گفت ای شه در بیابان فنا نیستم دیگر مکان و حدّ و جا
از مکان و لا مکان بیرون شدم‌ عین ذات حضرت بی‌چون شدم
چون علی را اندرین کثرت نیافت‌ هشت کثرت را و در وحدت شتافت
دید در صحرای وحدت واردش‌ متصل با ذات پاک واحدش [۸]


چون که شاه عشق را در کربلا عشق زد در دشت جانبازی صدا
ظهر عاشورا در آن صحرای کین‌ دید خود را بی‌کس و یار و معین
ذو الجلال فرد با تیغ و سلاح‌ هشت پا را در رکاب ذو الجناح
عزم میدان کرد چون حلّال عشق‌ زینب از پی با زبان حال عشق
گفت کای لب تشنه‌ی بحر وصال‌ بعد ازینت در کجا بینم جمال
گفت بیرون از مکان و لا مکان‌ چون شدی یابی ز دیدارم نشان
هان برو زینب که خواهی شد اسیر هست جانت زین اسیری ناگزیر
حق تو را بهر اسیری فرد کرد گرچه گردونی اسیر گرد کرد
روی گردون را اگر گیرد غبار کی توان انداخت گردون را ز کار
بحر توحیدی تو، گر پر شد کفت‌ سوخت کفها خواهد از موج و تفت
حق تو را خواهد اسیر از بهر آن‌ که نماید خاکیان را امتحان
از اسیری تو حق را حکمتی است‌ سرّ حق را در اسیری شوکتی است
حق تو را خواهد اسیر سلسله‌ از رضای حق مکن خواهر گله
چون اسیرت خواست حق، چالاک شو زیر بار امرِ حق بی‌باک رو
گنج توحیدی تو، از ویران مرنج‌ ز آنکه در ویرانه باشد جای گنج
امر حق زنجیر و جان تو اسد هست تا باشد ترا جان در جسد
چون به زنجیر اوفتادی شاد باش‌ بند را همدست با سجّاد باش
باش هم زنجیر با او در سلوک‌ هم مطیع امر آن رأس الملوک
هر دو زنجیر بلا را قابلید زانکه از یک دوده و یک حاصلید
نک ز میدان بانگ طبل جنگ خاست‌ رو که رفتم فتح و نصرت با خداست
حق مرا زد بانگ حالی ز ارجعی‌ کی نیوشد راز حق را مدعی
هین برو زینب که عصر آمد به پیش‌ صبح خویشی، شام خویشی، عصر خویش
جمله صحبت در اسیری عصر باد عصرها را همّت ذو النصر باد
رو یتیمان مرا غمخوار باش‌ در بلا و در شداید یار باش
رو که هستم من بهر جا همرهت‌ آگهم از حال قلب آگهت
چون شوی بر ناقه‌ی عریان سوار دربه‌در گردی به هر شهر و دیار
نیستم غافل دمی از حال تو آیم از سر هرکجا دنبال تو
رو که سوی شام خواهی شد روان‌ با علی آن صبح وصل عارفان
دان غنیمت شام غم را در عمل‌ زین سفر طالع شدت صبح ازل
نردبان عشق باشد راه شام‌ زان به معراج آیی ای احمد مقام
راه شام ای جان من منهاج تست‌ زان خرابه شام غم، معراج تست
چون خرابه گشت جایت شاد باش‌ تا که گنج حق شود بر خلق فاش
رو اسیری را کنون آماده باش‌ امر حق را بنده‌ی آزاده باش
هان برو زینب که دردت بی‌دواست‌ دردمندِ حق طبیب درد ماست
رو که بیمار مرا یارش تویی‌ غلطد از هرسو پرستارش تویی
چون رود بیمارت اندر سلسله‌ بد مکن دل، شو دلیل قافله
بر کسی عین دعای بد مکن‌ باب رحمت را به خلقان سد مکن
او چو شیر و امر حق زنجیر حق‌ کی سر از زنجیر تابد شیر حق
گر دعای بد کنی فیض خدا قطع گردد از تمام ماسوا
پس صبوری در اسیری پیشه کن‌ ریشه‌ی بی‌طاقتی را تیشه کن
گر خورد سیلی سکینه دم مزن‌ عالمی ز ان دم زدن برهم مزن
حتم شد از حق اسیری بر شما خلق تا بینند حق را در شما
گر شوی بی‌چادر و معجر سزاست‌ کاین دلیل معرفت بهر خداست
کنز مخفی پیش از این بنهفته بود شیر هستی در نیستان خفته بود
خواست او خود را عیان و آشکار هم تو را بر ناقه‌ی عریان سوار
تا شود مفتوح راه معرفت‌ بر همه خلقان ز آثار و صفت
پس تو را لازم بود بی‌معجری‌ تا شود ظاهر کمال حیدری
تا نگردد بسته بازویت به بند هم سر من بر سر نی تا بلند
کنز مخفی کی شود ظاهر تمام‌ پس ز سر رو بر اسیری سوی شام
شو به شام و کوفه خواهر در به در تا که بشناسند خلقت سر به سر
من بدون این اسیری گر شهید می‌شدم هم باز حق بد ناپدید
آن اسیری زین شهادت بس سر است‌ در اسیری تو حق پیداتر است [۹]


سرّ طلب یاری نمودن:
لا جرم در کربلا عشاق چند بانگ حق چون شد ز نای حق بلند
کالصلا ای عاشقان جان فروش‌ زان صدا کردند ترک جان و هوش
خود منادی شد خدا و زد صدا اهل رحمت را که یاران الصلا
من لباس آدمی کردم به بر تا مؤثر را که بیند در اثر
عاشق خود بودم و در این لباس‌ جلوه کردم تا که باشد حق‌شناس
رخت بستم واحد از ملک وجود آمدم تنها به میدان شهود
تا در این صحرا که گردد یار من‌ وز بهای جان خرد دیدار من
من همان گنج نهانستم که بود پادشاه و مالک ملک وجود
خواستم تا خویش را ظاهر کنم‌ وز ظهور خویش فاش آن سرّ کنم
آمدم از ملک وحدت بی‌سپاه‌ تا که را چشمی بود بینا به شاه
وا نمودم خویش را اینسان فقیر تا که یابد واحدی را در کثیر
چونکه بد بی‌یار ذات واحدم‌ بی‌کس از وحدت به کثرت آمدم
آمدم بی‌یار تا یارم که شد وندر این صحرا خریدارم که شد
چون نبد مثلی و انبازی مرا هم نباشد یار و همرازی مرا
چونکه تنها بوده ذاتم از قدم‌ هم در این صحرا زدم تنها علم
هرکسی را من معین و مونسم‌ گرچه اینسان بی‌معین و بی‌کسم
بی‌کسی مستلزم ذات من است‌ ذات من برهان اثبات من است
گر چنین بی‌مونس و یارم به جاست‌ بهر بی‌یاران چو من یاری کجاست
ای خنک جانی که غمخوارش منم‌ او بود یار من و یارش منم
من ندارم یار و بی‌یاری نکوست‌ هرکه با من کرد یاری یارم اوست
یاری من کار هر اوباش نیست‌ سرّ سلطانی به هرکس فاش نیست
کو کسی کامروز یار من شود پرده درّد پرده‌دار من شود
گشته‌ام بی‌یار که بود یار حق‌ ترک سر گوید شود سردار حق
سر که دارد نوبت سربازی است‌ جان چه باشد وقت جان پردازیست
مرحبا جانی که جانانش منم‌ جان دهد بهر من و جانش منم
روز میدان داری اهل دل است‌ بارهای عاشقان بر منزل است
گر در اینجا باری افتد چه غمست‌ ز انکه زینجا تا بمنزل یک دمست
اندرین منزل ز اوفو للعهود محمل زینب به جا آمد فرود
الصلا ای عهد با حق بستگان‌ وز تعیّن‌های هستی رستگان
هرکه جانش بر سر عهد بلاست‌ گو در آید عهد را روز وفاست
قائل قول الستم من هلا کیست ثابت بر سر قول بلی
ای بلی گویان کجا و کیستید امتحان حق در آمد بیستید
بر سر عهد بلی گر واقفید ذات حق را بر تجلّی عارفید
الصلا، ای سالکان راه عشق‌ ره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق
گر سری دارید با او حاضر است‌ سوی میدان بی‌معین و ناصر است
جز زنانی چند و اطفالی صغیر نیست یاری بهر سلطان نصیر
عترت حق بی‌معین و مونسند اندرین صحرا غریب و بی‌کسند
عترت حق را درین صحرا کجاست‌ یاوری کو بر سر عهد بلی است
اهل بیت خویش را جان آفرین‌ خواست بی‌یار اندرین صحرای کین
تا که گردد یار این جمع اسیر حق کند زین یاریش نعم النصیر
زین اعانت عین اللّهش کند بر مکان و لا مکان شاهش کند
جان دهد جان آفرین و جان شود جان اهل جان و هم جانان شود
جان او را ذات پاکم ضامنست‌ با وجود آن که جان هم از منست
لیک هرکس جان به راه من دهد بر سر و بر جان من منّت نهد
گرچه باشد صد هزاران منّتم‌ بر کسی کو یافت جان از رحمتم
لیک دارم منّتش را هم قبول‌ که دهد جان در ره آل رسول
صیحه‌ی حق حضرت بی‌چون و چند چون بدینسان گشت در میدان بلند
هرکسی جان داشت از جا کنده شد طالب این نعمت پاینده شد
جان موجودات یکجا ز ان خروش‌ گشت از جا کنده و آمد به جوش
جان موجودات یکجا زان صدا ز ابتدای خلق عالم تانها
گشت حاضر از پی غمخواریش‌ هر وجودی تا نماید یاریش
بود بیماری اسیر بستری‌ حق نژادی، بی‌کسی، بی‌یاوری
رفته بود از ضعف بیماری ز هوش‌ صیحه حق مرو را آمد به گوش
نیم جانی بود اندر جسم او هم ز جانبازان اسیری قسم او
جست از جا ز آن صدا همچون سپند شد علیل حق ز جای خود بلند
کامدم ای دوست اینک ناتوان‌ هست اندر تن هنوزم نیم جان
جان نباشد آن که از بهر تو نیست‌ خشک باد آبی که در نهر تو نیست
آمدم ای دوست با حال خراب‌ گردنم را شد غم عشقت طناب
هست عشقت بر خلایق مفترض‌ ترک جان را خواست کی عاشق عوض
آمدم ای دوست با جان بی‌دریغ‌ بار دم گر بر سر آتش جای تیغ
کودکانی چند بر دنبال او هریکی آشفته‌تر ز احوال او
و آن زنان خسته جان پیرامنش‌ هریکی بگرفته بر کف دامنش
کای علیل ناتوان بی‌شکیب‌ می‌روی چون از سر جمعی غریب
گفت بردارید دست از جان من‌ جان تمنّا می‌کند جانان من
از صدایش سنگ از جا کنده شد بهر جانبازی مطیع و بنده شد
جانکه نبود در تن ما بهر او دربدر باد از بلاد و شهر او
می‌روم تا جان کنم بر وی نثار جان دگر در تن بود بهر چکار
دل بر او گر خون نگردد نی دلست‌ از دل بی‌سوز به سنگ و گلست
زانکه سنگ و گل برو سوزد مدام‌ خواهد از نار غمش سوزد تمام
کرده سنگ و گل ز حدّ خود خروج‌ در غمش دارد به دل فکر عروج
نه من آخر بر خلایق داورم‌ در غمش از سنگ و گل نی کمترم
جان ندارد آنکه بهر عشق او دارد از حق روح و جانی آرزو
من که دارم نیم جانی در جسد عشق زنجیر است و جان من اسد
می‌کشد زنجیر عشقم بی‌حدید کی ازین زنجیر، تانم سرکشید
نیست جانم را ز زنجیرش گله‌ خویش را خواهد همی در سلسله
دید چون از دور شاه آن کشمکش‌ شمس اجلالش بخرگه کرد رش
منعطف کرد او عنان ذو الجناح‌ رفع غوغا تا کند ز اهل صلاح
دید کان بیمار بی‌یار علیل‌ عشق بر وی داده بانگ الرحیل
گفت یکجا ترک جان و نام ننگ‌ شیشه‌ی جان را زند خواهد به سنگ
و آن اسیران مانعش ز آن آرزو در میانشان هست زینسان گفتگو [۱۰]


مکالمه امام شهدا با سیّد سجّاد (ع):
کرد او را بانگ شه کای شیر حق‌ مر که داری عار از زنجیر حق
ور نداری ننگ مردانه و دلیر بایدت گشتن به راه حق اسیر
بر اسیرانی تو میر قافله‌ شیر حق را ننگ نبود سلسله
سلسله عشقست و حقّت شیربان‌ دل بر آن زنجیر خوش کن شیرسان
این اسیری از شهادت سر بود زیر تیغت هر دمی صد سر بود
نیست هرکس قابل زنجیر دوست‌ بر تو این زنجیر شد تقدیر دوست
تو وجود مطلقی دور از گله‌ ذات پاکت را تعیّن سلسله
کای وجود لا بشرط ای بی‌گله‌ گرددش تنگ از تعیّن حوصله
ذات مطلق را تعیّن حوصله است‌ لا بشرطی لازمش این سلسله است
سلسله معلول و علّت شیر بود پس نشاید شیر بی‌زنجیر بود
ز آنکه علّت منفک از معلول نیست‌ نزد اهل دانش این مجهول نیست
علّتی تو و این همه معلول تست‌ وز تو عقل اولین مجعول تست
هرکسی از تست ذاتش بی‌خلل‌ تو به ذات پاک خویشی مستقل
ای علی تا هست جان من به تن‌ این تعیّنهاست فرع ذات من
چون شوم من کشته گردم در شهود این تعیّنها تو را فرع وجود
گرچه از ذاتت تعیّن مشتق است‌ لیک ذاتت از تعیّن مطلق است
بعد من خواهش شدن خوار و اسیر بر تعیّنها خداوند و امیر
دست و پایت رفت چون در سلسله‌ کرد باید در تعیّن حوصله
سلسله سرّ تعیّنهای تست‌ کان ز امر حق به دست و پای تست
زین تعیّنها نگردی خُلق تنگ‌ گردنت را گشت چون او پالهنگ
گر شوی دلگیر زان قید و اثر عالم امکان شود زیر و زبر
با تعیّنها بساز و دم مزن‌ دم از آنچه پیشت آید هم مزن
تنگ گردد شیر را گر حوصله‌ درّد و اندازد از خود سلسله
سلسله‌ی تو گر ز دست و پا فتد چرخ از گردش جهان ز اجزا فتد
سلسله پس لازم ذات تو است‌ وین تعیّنها ز اثبات تو است
سلسله چبود ترا بر دست و پا فرق بعد از جمع در عین بقا
سلسله چبود ترا نسبت به ذات‌ آن تعیّنهای اسماء و صفات
گرچه این دم از تعیّن برتری‌ ساعتی دیگر تعیّن پروری
رو به خیمه ای ولّی ذو المنم‌ تا نبینی زیر تیغ دشمنم
ورنه‌ی آسوده از احوال من‌ بین به میدان قدرت و اجلال من [۱۱]


تفویض امامت به امام سجّاد (ع):
شد طبیب دردمندان یار عشق‌ بر سر بالین آن بیمار عشق
کای طبیب دردهای بی‌دوا حال تو چونست برگو ماجرا
نک ز جا برخیز نبود وقت خواب‌ حق سلامت می‌رساند گو جواب
ای علی آورده‌ام از حق پیام‌ بر تو من بعد از تحیّات و سلام
کای علیل من تبارک بر تو باد خلعت شاهی مبارک بر تو باد
مالک الملکی و سلطان وجود مظهر من مظهر غیب و شهود
گردنت بود ای به قدرت شیر من‌ از ازل زیبنده‌ی زنجیر من
جز تو جانی را نبود این حوصله‌ پس مبارک بر تو باد این سلسله
چون پیام دوست بشنید آن علیل‌ از زبان حق بدون جبرئیل
برگشود او دیده‌ی حق بین خویش‌ دید حق را بر سر بالین خویش
احمدی برگشته از معراج قرب‌ مر علی را هشته بر سر تاج قرب
خود پیام آورده خلاق جلیل‌ خود پیمبر بر علی خود جبرئیل
آن پیمبر از علی بر خاص و عام‌ وین ز خود بهر علی دارد پیام
شد علیل حق بلند از جایگاه‌ بوسه باران کرد خاک پای شاه
گفت کای درد و غمت درمان من‌ ای فدای درد عشقت جان من
دردمندی ای خوشا بر حال او که تو پرسی از کرم احوال او
گر تو پرسی حال بیماران غم‌ بس گوارا باشد این درد و الم
چونکه زنجیر تو را من قابلم‌ زیر این زنجیر خوش باشد دلم
من به زنجیر تو دارم افتخار شیر حق را نیست از زنجیر عار
ناطق آمد نقطه‌ی ذات علی‌ شد علی برهان اثبات علی
کنز مخفی بود چون ذات علی‌ گشت از ذات علی هم منجلی
هست رازی اندرین معنی خفی‌ چون نگوید چونکه می‌داند صفی
نی ندانم چنگ ذوقت ساز نیست‌ گوش هرکس لایق این راز نیست
حق تعالی بر صفّی ممتحن‌ کشف کرد اسرار خود رانی بمن
گنج علم علم الاسماء صفیست‌ نی صفّی اینهم ز اسرار خفیست
آنکه در من دم زمن زد نی منم‌ مشنو اینهم ز اسرار خفیست
راز حق را ای اخی نبود حجاب‌ پرده‌ی آن خود تویی نیکو بیاب
پرده ز آن هشتند پیش خانه‌ها تا نهان مانند از بیگانه‌ها
هستی تو مردم بیگانه است‌ پرده ز آن بهر تو پیش خانه است
تا تو را باقیست زین هستی کمی‌ شاهد آن راز نامحرمی
الغرض گردید یکجا منجلی‌ نقطه‌ی ذات حسین اندر علی
بود دریایی نهان در زیر کف‌ جوش کرد از قعر و کف شد برطرف
موج زن شد بحر ذخّار وجود وز علی فرمود اظهار وجود
چون علی در ملک دین شد پادشاه‌ عزم میدان کرد شاه از خیمه‌گاه [۱۲]


مکالمه امام (ع) با فرزندش حضرت سکینه (س):
شد سکینه دامنش را برگرفت‌ داستان عاشقی از سر گرفت
کای پدر داری دگر عزم کجا دل ز ما بگرفته‌ای دیگر چرا
مر ز ما ظاهر خطایی دیده‌ای‌ که دل از ما بی‌کسان ببریده‌ای
گفت شه دارم هوای کوی دوست‌ آنکه در هر جا نگهدار تو اوست
می‌روم گر من خدا یار شماست‌ ظاهر و باطن نگهدار شماست
مر علی شد بر شما شاه و امیر با علی همراه خواهی شد اسیر
در اسیری او شما را یاور است‌ تا به مقصد رهنما و رهبر است
چون علی شد رهنما ای نور عین‌ می‌رساند عنقریبت بر حسین
این بگفت و تاخت در میدان سمند من چگویم ز این پس آمد نطق بند
عقل شد بس تنگ میدان سخن‌ گشته ویلان در بیابان سخن [۱۳]


مثنوی عقل و عشق:
مرغ عشقم باز در پرواز شد باب عشقم باز بر دل باز شد
نغمه‌ی دیگر در این ره ساز کرد داستان عشق و عقل آغاز کرد
عشق و عقل عاشقان را گوش کن‌ حالشان را پیشوای هوش کن
عاشقی کاو را به جان زد برق عشق‌ جانش از پا تا به سر شد غرق عشق
همچنین در کربلا سلطان عشق‌ چون روان گردید بر میدان عشق
عقل آمد راه او را سخت بست‌ عشق آمد از دو کونش رخت بست
عقل نرمی کرد و با پرهیز رفت‌ عشق گرمی کرد و آتش ریز رفت
عقل برهان گفت و استدلال یافت‌ عشق مستی کرد و استقلال یافت
عقل راهش از ره قانون گرفت‌ عشق گفت این حرف را هنگام نیست
عقل گفتا زین رهت مقصود چیست‌ عشق گفت این راه را مقصود نیست
عقل گفتا تخم ناکامی مپاش‌ عشق گفتا بند ناکامی مباش
عقل گفت از جوع طفلان و عطش‌ عشق گفت از وقت وصل و عیش خوش
عقل گفت از اهل بیت و راه شام‌ عشق گفت از صبح وصل و دور جام
عقل از زنجیر و آن بیمار گفت‌ عشق از سودای زلف یار گفت
عقل گفت از زینب و شهر دمشق‌ عشق گفت از شهریار و شهر عشق
عقل گفت از بزم و بیداد یزید عشق گفت از حظّ دیدار و مزید
عقل گفتا از اسیری سرگذشت‌ عشق گفتا آب‌ها از سرگذشت
عقل گفت از جان گذشتن خواریست‌ عشق گفتا روح را تن حائلست
عقل گفت اینسان که جانرا کرد خوار عشق گفتا آنکه خواهد وصل یار
عقل گفتا چون کنی با این عیال‌ عشق گفت از جمله باید انفصال
عقل گفتا از ملامت کن حذر عشق گفتا شو ملامت را سپر
عقل از اهل و عیالش بیم داد عشق بر کف جامش از تسلیم داد
عقل گفتا رو برون زین کارزار عشق گفتا راهها را بست یار
عقل گفتا صلح کن با این سپاه‌ عشق گفتا جنگ ریزد ز ان نگاه
عقل گفت از فتنه بیزار است دوست‌ عشق گفت این فتنه‌ها از چشم اوست
عقل گفتا کن سلامت اختیار عشق گفتا گر گذارد چشم یار
عقل گفتا محنت از هرسو رسید عشق گفت آغوش بگشا کاو رسید
عقل گفتا کار آمد رو به خویش‌ عشق گفتا یار آمد رو به پیش
عقل گفت از زخم بسیارم غمست‌ عشق گفت ار او نهد مرهم کمست
عقل آمد از در الصلح خیر عشق گفتا خیر و شر نبود ز غیر
عقل گفتا نیست شر در فعل دوست‌ عشق گفتا نیست شری جمله اوست
عقل گفت از نوک تیر و ناوکش‌ عشق گفت از غمزه‌های چابکش
عقل گفت از تشنه کامی و تبش‌ عشق گفت از لعل جانان بر لبش
عقل گفتا هوش بگشا بهر او عشق گفت آغوش بگشا بهر او
عقل بنمودش شماتت‌های عام‌ عشق بستودش ز یار خوش کلام
عقل گفت از جور خصم غافلش‌ عشق گفت از لطف یار یکدلش
عقل محکم کرد بنیان قیاس‌ عشق برهم ریخت بنیاد و اساس
عقل طرح هستی از لولاک ریخت‌ عشق بر چشم مطرح خاک ریخت
عقل آمد از در تقوی و شرع‌ عشق درهم کوفت بیت اصل و فرع
عقل حرف از مصلحت گفت و مآل‌ عشق برد از مصلحت وقت و مجال
عقل آوردش بهوش از بعد و قبل‌ عشق آوردش بجوش از بانگ طبل
عقل گفتا با بلا نتوان ستیز عشق گفتا زین بلا نتوان گریز
عقل گفتا بر بلا کس رو نکرد عشق گفتا غیر شیر و غیر مرد
عقل گفت از تن کجا سازی وطن‌ عشق گفت آنجا که نبود جان و تن
عقل تا می‌دید بهر او صلاح‌ عشق بردش سوی میدان ذو الجناح
باز آنجا عقل دست و پای کرد بهر خویش اثبات عزم و رای کرد
گفت در جنگ عدو تأخیر کن‌ وصف خود را ز آیت تطهیر کن
تا که بشناسندت این قوم دو دل‌ بل شوند از کرده‌ی خود منفعل
عشق گفتا زین شناسایی چه بود من ترا نیکو شناسم ای ودود
جدّ تو بر ما سوی پیغمبر است‌ مادرت زهرا و بابت حیدر است
تو خود آن شاهی که در روز الست‌ حق بعشق خویش پیمان تو بست
مر ترا از ما سوا ممتاز کرد باز بر دل عقده‌های راز کرد
عهد تو ثبت است در طومار عشق‌ عارف و معروف نبود بار عشق
تیغ برکش عهد را تکمیل کن‌ در فنای خویشتن تعجیل کن
گوش کن تا گویمت پیغام دوست‌ ای همای حق نشین بر بام دوست
نهی منکر گر خرد گوید درشت‌ تو نه فاروقی بیفکن سوی پشت
کرد مرآت ترا رخسار خویش‌ دید در مرآت رویت ذات خویش
عشق با حسن تو از روی تو باخت‌ دل به خویش از وجه نیکوی تو باخت
نیست پیدا غیر او ز آیینه‌ات‌ کی دهد ره غیر را در سینه‌ات
پای تا سر هیکلت مرآت اوست‌ جزء جزئت آیت اثبات اوست
بر تن اندر جنگ پیراهن مپوش‌ در مقام وصل از ما تن مپوش
پیرهن خواهم تو را از خون کنند وقت مرگ از پیکرت بیرون کنند
تا چنان کت دل بما واصل شود هم تنت را کام جان حاصل شود
گر تنت گردد لگدکوب ستور باشد افزون لذت جان در حضور
از در دیگر در آمد باز عقل‌ تا کند او را بخود دمساز عقل
یکسر از منقول بر معقول رفت‌ عرض را بنهاد و سوی طول رفت
گفت گر تو مظهر ذات اللهی‌ در صفات ذات مرآت اللهی
اوست بی‌تبدیل و بی‌تغییر هم‌ رتبه‌ی مظهر نگردد بیش و کم
خلقت اشیا به حق عاید نشد رتبه از بهر او زاید نشد
کی مقامی را ظهورش فاقد است‌ کز شهادت می‌نیابی آن شهود
ز آنکه اشیا خود به ترتیب حدود جمله موجودند بر نفس وجود
عشق گفتا این دلیل فلسفی است‌ در مقام ما دلایل منتفی است
عقل گو کن تیغ برهان را غلاف‌ در مقام عاشقی حکمت مباف
مظهر حق خالق بیش و کمست‌ هرکمی از وی فزون در عالمست
ز آن مقاماتی که ذاتش مالک است‌ این مقام و این شهادت هم یکست
بهر عقل است این وگرنه واصلی‌ نه مقامی داند و نه منزلی
عقل گفتا در دلایل خستگی است‌ گر کمال عشق در وارستگی است
زین مقامی هم که داری رسته شو بی‌مقامی را یکی شایسته شو
جان مده بر باد و حفظ خویش کن‌ ترک این هنگامه و تشویش کن
گر کمالست این تو بگذار از کمال‌ تا مجرّد باشی از هجر و وصال
عشق گفتا این تجرد ای همام‌ می‌شود ثابت بحفظ این مقام
این مقام آخر مقام سالک است‌ بر مراتب‌های مادون مالک است
لیک عاشق زین مراتب مطلق است‌ نه به اطلاق و تقیّد ملحق است
نه خبر دارد ز قید و بستگی‌ نه بود آگاه از وارستگی
بل عشیق از خلق و خالق فارغست‌ از تجرّد وز علایق فارغست
بهر مفهوم است این در سیر عشق‌ ورنه نبود عقل کامل غیر عشق
چون عشیق از جام وحدت مست شد عقل با عشق آمد و همدست شد [۱۴]



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 980-995.

پی نوشت

  1. ر. ک. به لغت نامه دهخدا ذیل اسم صفی علیشاه.
  2. زبدة الاسرار؛ ص 32.
  3. همان؛ ص 116.
  4. همان؛ ص 68- 79 گزینش اشعار.
  5. ینبوع: چشمه.
  6. یم: دریا.
  7. زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.
  8. همان؛ ص 154- 162 گزینش اشعار.
  9. همان؛ ص 34- 53.
  10. همان؛ ص 203- 209.
  11. همان؛ ص 209- 211.
  12. همان؛ ص 288- 290.
  13. همان؛ ص 290 و 291.
  14. همان؛ ص 353- 360.