سروش اصفهانی: تفاوت میان نسخهها
T.ramezani (بحث | مشارکتها) (صفحهای تازه حاوی «شمس الشعرا، میرزا محمّد علی فرزند قنبر علی سدهی اصفهانی و متخلّص به «سروش» ق...» ایجاد کرد) |
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۸۴: | خط ۲۸۴: | ||
==پی نوشت== | ==پی نوشت== | ||
[[رده:ادبیات]] | |||
[[رده:شاعران]] | |||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | |||
[[رده:شاعران متقدم]] |
نسخهٔ ۳۱ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۱۴:۴۱
شمس الشعرا، میرزا محمّد علی فرزند قنبر علی سدهی اصفهانی و متخلّص به «سروش» قصیدهسرای معروف قرن سیزدهم هجری است که در «سده» اصفهان در حدود سال 1228 ه ق. متولد شد. وی شاعر ایرانی عهد قاجاریه است که از دوران کودکی آثار نبوغ شاعری را از خود بروز میداد و توجه ارباب ذوق را به خود جلب میکرد. وی تحصیلات خود را در اصفهان کامل کرد.
این شاعر توانا در سن 15 سالگی قصیدهای در مدح آیة اللّه سید محمد باقر رشتی سرود و مورد عنایت خاصّ وی قرار گرفت و نزد او درس خواند. سروش عاقبت از اصفهان مسافرت کرد و به تهران آمد و در شمار برگزیدگان دربار ناصر الدّین شاه قرار گرفت. بعد از فوت قاآنی بزرگترین شاعر دربار شد و از شاه لقب «شمس الشعرا» گرفت. وفات او در سال 1285 هجری در سن 57 سالگی در تهران اتّفاق افتاد.
سروش در قصیدهسرایی مهارت خاص داشت و سبک شاعران دورهی بازگشت ادبی در قصاید او به کمال رسیده است. قصاید او تقلید انوری. امیر معزّی و فرخی سیستانی است. با وجود تصنّع و تکلف زیاد، اشعارش کاملا شاعرانه و فرهمندانه است.
آثار سروش عبارتند از: مثنوی «روضة الاسرار» در مراثی اهل بیت عصمت (ع). «شمس المناقب» حاوی قصاید در مدح و منقبت رسول اکرم (ص) و خاندان نبوّت و شصت بند مرثیه و یک بند مثنوی به نام «روضة الانوار» در ذکر واقعه کربلا و دیوانی به نام زینة المدایح.
دیوان قصاید، غزلیات و مسمّطات با مقدمهی استاد فقید جلال همایی در دو جلد چاپ شده است. [۱]
دارم اندر دست خونین خامهای | تا که بنویسم مصیبت نامهای | |
لیک میترسم که سوزد خامهام | همچنان ننوشته ماند نامهام | |
بشنو از معصوم این معنیّ نغز | پوست را بدورد کن، بر گیر مغز | |
بود روزی در مقام خود خلیل | غرق تسبیح خداوند جلیل | |
گفت حق برگو بدو جبریل را | که ببر حلقوم اسمعیل را | |
در یکی دل نیست گنجای دو دوست | زین دو یک، یا حبّ ما یا حبّ اوست | |
کش نماید ذبح اسمعیل سهل | چون ببینند حال شاه و حال اهل | |
گفت بنگر عاشق خاصّ مرا | خوش به خون خویش غوّاص مرا | |
آن برادر دادنش در راه ما | و آن سپردن جان به قربانگاه ما | |
و آن برادرزادگان مقبلش | خاصّه اکبر، میوهی باغ دلش | |
چونکه ابراهیم او را بنگریست | بر شه لب تشنه بسیاری گریست | |
گفت حق بر گریهات احسنت و زه! | که بود از ذبح اسمعیل به | |
چون گرستی بر خدیو کربلا | کردم از فرزند تو دور این بلا | |
گریهی تو بهر آن شاه کریم | گشت اندر راه ما ذبح عظیم | |
گریهی تو بهر قربانی تست | شو ببر، فرزند خود را تند رست | |
ای خوش آن چشمی که گریان بهر اوست | و آن دلی کاو گشته بریان بهر اوست [۲] |
آمد آن عباس، میر عاشقان | آن علمدار سپاه عاشقان | |
تفّ خورشید و تفّ عشق و عطش | هر سه طاقت برده از آن ماهوش | |
چشم از جان و جهان بردوخته | از برادر عاشقی آموخته | |
میزد از عشق برادر یک تنه | خویش را از میسره بر میمنه | |
بدسرشتی ناگهان، از تن جدا | کرد دست زادهی دست خدا | |
گفت: ای دست، ار فتادی خوش بیفت | تیغ در دست دگر بگرفت و گفت: | |
آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟ | مست کز سیلی گریزد مست نیست | |
خود مکافات دو دست فرشیام | حق برویاند دو بال عرشیام | |
تا بدان پر، جعفر طیّاروار | خوش بپرّم در بهشتستان یار | |
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ | اندر آن دست دگر بگرفت تیغ | |
برکشید ذو الفقار تیز را | آشکار کرد، رستاخیز را | |
کافری دیگر در آمد از قفا | کرد دست دیگرش از تن جدا | |
گفت گر شد منقطع دست از تنم | دست جان در دامن وصلش زنم | |
دست من پر خون به دشت افکنده به | مرغ عاشق، پرّ و بالش کنده به | |
کیستم من، سرو باغ عشق حی | سرو بالد چون ببرّی شاخ وی |
ای دیده خون ببار که ماه محرّم است | نزد خدای، دیدهی گریان مکرّم است | |
بیدیدهی پر آب و نفسهای آتشین | گر لاف مهر شاه زنی، نامسلّم است | |
بر یاد نور چشم پیمبر ز آب چشم | باللّه اگر جهان همه دریا کنی کم است | |
بشناس در مصیبت سلطان کربلا | قدر سرشک خویش که اکسیر اعظم است | |
بیشرم دیدهای که نگرید در این عزا | خالی جهان از آنکه دلش خالی از غم است | |
جایی که سر و قامت اکبر فتد ز پای | شرمنده باد سرو که سرسبز و خرّم است | |
بر صورت هلال درین ماه پر ملال | کاهیده جسم حیدر و پشت نبی خم است | |
موسی شکسته خاطر و عیسی فسرده دم | یوسف ز تخت سیر و سلیمان ز خاتم است | |
آمیخته به اشک خلیل و سرشک خضر | امروز آب چشمهی حیوان و زمزم است | |
پیش از شهادت شه لب تشنگان، رُسُل | بگریستند بر وی و مظلومیش به کل |
چون رایت ستم به یزید لعین رسید | از کوفه نامهها به امام مبین رسید | |
کای گشته انس و جان به سلیمانیت مقرّ | در دست دیو سفله به ناحق نگین رسید | |
آدم صفت بیا و زمین را خلیفه باش | کابلیس را خلافت روی زمین رسید | |
هستی تو مستحقّ خلافت پس از حسن | ما را به اتّفاق، روایت چنین رسید | |
باز آی سوی کوفه و برکش لوای دین | ورنه لوای کفر به چرخ برین رسید | |
بهر هدایت ار نخرامی بدین دیار | خواهد خلل ز خصم به بنیان دین رسید | |
گر دستگیر ما نشوی روز بازخواست | گوییم دست ما نه به حبل المتین رسید | |
چون نامه را بخواند، بدانست شاه دین | کاو را گه شدن به دم تیغ کین رسید | |
نزدیک شد که دختر زهرا شود اسیر | وقت شهادت پسر نازنین رسید | |
با خویش گفت: «وقتی ادای امانت است | بیع بهشت را سرِ ما در ضمانت است» |
بگرفت راه بادیه سالار کربلا | مشتاق کشته گشتن و آمادهی بلا | |
درهای آسمان همه شد باز و آمدند | در خدمتش ملایکه از عالم عُلا | |
آمد نخست حُرّ به سر راه شاه دین | هر سنگ میزدش سوی خلد برین صلا | |
اول امیر لشکر کین بود و ای عجب | شد اولین شهید به شمشیر ابتلا | |
شه در زمین بادیه آمد فرود و گفت: | زین خاک یافت دیدهی امید من جلا | |
بنمود مقتل شهدا را یکان یکان | فرمود آمدیم به سوی وطن، ملا | |
ما والی ولایت رنج و مصیبتیم | با ما نیاید آنکه ندارد سرِ ولا | |
در تیره شب روانه به سوی وطن شوید | کز انفعال رفت نیارید بر ملا | |
افراشتند خیمه در آن عرصهی الم | کامد برون ز کوفه علم از پی علم |
چون شب فرو گرفت جهان را، شه شهید | اصحاب را بخواند پی بیعت جدید | |
فرمود: یافتم همه اصحاب خویش را | اندر وفا یگانه و اندر صفا فرید | |
برداشتم ز گردشان عهد خویش را | جنت دهد جزای شما خالق مجید | |
لیکن برون روید از این ورطهی خطر | شب تیره و به خواب گران لشکر عنید | |
فردا قتیل تیغ مخواهید خویش را | مقتول خواسته است به تنها مرا یزید | |
گفتند کز تو باز نخواهیم داشت دست | گیریم ما چگونه سر خویش و تو وحید؟ | |
چون دید شاه دین که نخواهند بازگشت | هستند پایدار در آن محنت شدید | |
فرمود بنگرید به فردوس جایتان | دیدند و شد شب شهدا همچو روز عید | |
آمدند اسحر [۳] بر آن قوم نیکبخت | کای جیش حق به کوی شهادت کشید رخت |
آمد یکی غلام سیه روی دل سپید | دل در برش ز شوق شهادت همی تپید | |
آزاد کرده بودش اندر ره خدا | چرخ سپید چشم، سیاهی چو او ندید | |
با روی او چو داشت شب قدر نسبتی | حق بر هزار ماهش از آن روی برگزید | |
با شاه گفت: «ای که ولای تو کرده فرض | ایزد به هر سیاه و سپیدی که آفرید | |
فرمای تا به راه تو جان را کنم فدا | ای در کف تو جنّت فردوس را کلید | |
صد چشمه از محبّت تو در دلم گشود | چون آب زندگی که ز ظلمات شد پدید» | |
فرمود شاه دین که سر خویش پاس دار! | بر شب ستاره ریخت چو از شاه این شنید | |
گفتا: چه میشوی که من تیره روی را | با خود بری به خلد و گشایی در امید | |
منگر سیاهیم که به سوی خلیل حق | ذبح فدا سیاه ز سوی خدا رسید | |
پذیرفت شاه و گفت که رویت سپید باد | جان را کنون به نعمت فردوس ده نوید | |
آمد به سوی معرکه با تیغ هندوی | در دشت زنگیانه یکی نعره برکشید | |
تیغ برهنه در کف زنگی غلام تافت | ز ابر سیاه، برق تو گفتی همی جهید | |
خونش به راه شاه شهیدان بریختند | جنّت، درم خریده به یک مشت خون خرید | |
همرنگ زاغ بود و به یمن قبول شاه | طاووس خُلد گشت و به خُلد برین چمید | |
آمد به سوی شاه حبیب خمیده پشت | گفت ای کلید دوزخ و جنّت ترا به مشت |
پیرانه سر به معرکه جولانم آرزوست | دشت مصاف و عرصهی میدانم آرزوست | |
سر باختن چو گوی به میدان عشق شاه | با قامتی چو خم شده چوگانم آرزوست | |
یک دشت پر ز دیو و سلیمان ستاده فرد | جان باختن به راه سلیمانم آرزوست | |
شد سیر از مصاحبت جسم، جان من | دیدار حور و صحبت رضوانم آرزوست | |
پشتم خمیده گشت ز پیری بنفشهوار | از دست حور، دستهی ریحانم آرزوست | |
دادش اجازه شاه، سوی خصم رفت و گفت: | «در راه شاه، باختن جانم آرزوست» | |
موی سپید کرده به خون سرخ کاین چنین | رفتن سوی پیمبر یزدانم آرزوست | |
شاه آمد و نهاد سرش در کنار خویش | فرمود: «باو مزد تو با کردگار خویش» |
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین | میسود روی خویش به پای امام دین | |
گفت ای فدای اکبر تو جان صد چو آن | گفت ای نثار اصغر تو جان صد چو این | |
عون و محمد آمده از بهر عون تو [۴] | فرمای تا روند به میدان اهل کین | |
فرمود: «کودکند و ندارند حرب را | طاقت، علی الخصوص که با لشکری چنین» | |
طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شاه | گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین | |
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول | پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین | |
این یک پی قتال، دوانید از یسار | وان یک پی جدال برانگیخت از یمین | |
بر این یکی ز حیدر کرّار مرحبا | بر آن دگر ز جعفر طیّار، آفرین | |
گشتند کشته هر دو برادر به زیر تیغ | شه را نماند جز علی اصغر کسی معین |
بودش به گاهواره یکی درّ شاهوار | درّی به چشم خُرد و به قیمت بزرگوار | |
چون شمع صبح، دیدهاش از گریه بیفروغ | جسمش چو ماه یک شبه، از تشنگی نزار | |
بیشیر مانده مادر و کودک لبش خموش | پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمهسار | |
شد سوی خیمه، طفل گرانمایه برگرفت | آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار | |
تیری زدند بر گلوی اصغر، ای دریغ | نوشید آب از دم پیکان آبدار | |
خون میسترد از گلوی طفل نازنین | میکرد عاشقانه به سوی سما نثار | |
یک قطره خون به سوی زمین باز پس نگشت | شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار [۵] |
روزی چنان به یاد، زمین و زمان نداشت | جوری ستاره کرد که خود در گمان نداشت | |
دانی دراز بود، چرا روز قتل شاه؟ | زیرا که قوّت حرکت آسمان نداشت | |
گشتند یاوران همه مقتول و یاوری | کش آورد سمند و بگیرد عنان نداشت | |
فریاد از آن زمان که گرفتند گردِوی | راه برون شتافتن از آن میان نداشت | |
جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن | دلسوز جز جراحت تیر و سنان نداشت | |
میرفت خون ز حلقش و با حق جز این سخن | کز جرم شیعیان بگذر بر زبان نداشت | |
میگفتم از جسارت قاتل کنم حدیث | لیکن «سروش» ناطقه یارای آن نداشت | |
بگرفت آفتاب و بلرزید کوه و دشت | بارید خون تازه از این باژگونه طشت [۶] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 903-907.