وصال شیرازی: تفاوت میان نسخهها
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴۵۷: | خط ۴۵۷: | ||
==پی نوشت== | ==پی نوشت== | ||
[[رده:ادبیات]] | |||
[[رده:شاعران]] | |||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | |||
[[رده:شاعران متقدم]] |
نسخهٔ ۳۱ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۱۴:۳۹
میرزا محمد شفیع شیرازی معروف به میرزا کوچک و متخلّص به «وصال» از بزرگترین شعرا و غزلسرایان مشهور اوایل دورهی قاجاریه است، که به سال 1197 ه ق. در شیراز متولد شد. خاندانش در دورهی صفویان و افشاریان و زندیان به اعمال دیوانی مشغول بودند. وصال در دورهی جوانی مدتی سرگرم تحصیل ادب خط به ویژه خط نسخ و هنرهای زیبا، موسیقی و سیر در مقامات عرفانی بود. وصال علوم متداول زمان را در نزد برخی دانشمندان همچون میرزا ابو القاسم سکوت فرا گرفت. خود نیز فرزندانی چون وقار، میرزا محمود طبیب متخلّص به حکیم، میرزا ابو القاسم فرهنگ و داوری و یزدانی که همه اهل علم و هنر بودهاند تربیت کرد که نام وی و خاندان وصال را پر آوازه ساختند.
وی در ساختن مثنوی مهارت داشت و داستان «فرهاد و شیرین» را که وحشی بافقی (متوفی به سال 991 ه) آغاز کرده بود به پایان رسانید. دیوان وی شامل قصاید، غزلیات نغز و لطیف و مثنویها و نیز مدایح و مراثی بسیار است. کتابی نیز در ترجمه و شرح و نظم «اطواق الذهب» زمخشری دارد.
وصال به سال 1262 ه ق. در شیراز درگذشت. او به خاطر ارادت خاص و اعتقاد راستین به پیامبر اکرم (ص) و خاندان او (ع) اشعار سوزناک و ترکیب بندهای استادانهای در مصائب حضرت سیّد الشهدا و اهل بیت عصمت و طهارت دارد. مرثیههای شورانگیز او که به سبک و روش محتشم کاشانی است به شهرت ادبی او افزوده است. [۱]
ترکیببند: مصائب خامس اصحاب کساء (ع): [۲]
این جامهی سیاه فلک در عزای کیست؟ | وین جیب چاک گشتهی صبح از برای کیست؟ | |
این جوی خون که از مژهی خلق جاری است | تا در مصیبت که و در ماجرای کیست؟ | |
این آه شعلهور که ز دلها رود به چرخ | ز اندوه دل گداز و غم جانگزای کیست؟ | |
خونی اگر نه دامن دلها گرفته است | این لَختِ دل به دامن ما، خونبهای کیست؟ | |
گر نیست حشر و در غم خویش است هرکسی | در آفرینش این همه غوغا برای کیست؟ | |
شد خلق مختلف ز چه با نوحه متّفق؟ | اینگونه جنّ و انس و ملک در عزای کیست؟ | |
هندو و گبر و مؤمن و ترسا به یک غمند | این جانِ از جهان شده ناآشنای کیست؟ | |
ذرّات از طریق صدا ناله میکنند | تا این صدا ز نالهی اندُه فزای کیست؟ | |
صاحب عزا کسی است که دلهاست جای او | دلها جز آنکه مونس دلهاست جای کیست؟ | |
آری خداست در دل و صاحب عزا خداست | زان هر دلی به تعزیهی شاه کربلاست |
شاهنشهی که کشور دل تختگاه اوست | محنت، سپاهدار و مصیبت، سپاه اوست | |
آن سیّدِ حجاز که در کیش اهل راز | کفر است سجدهای که نه بر خاک راه اوست | |
آن بیکسی که با همه آهندلی، سنان | بر زخم دل ز طعن سَنان عذر خواه اوست [۳] | |
هر زخم او دهانی و پیکان زبان آن | و آن جمله یک زبان به شهادت گواه اوست | |
گفتی گناه او چه، که شمرش گلو برید | انصاف وجود و رحم و مروّت گناه اوست | |
گویی که سقف چرخ چرا شد سیاهپوش؟ | از دود آتشی است که در خیمهگاه اوست | |
جز اینکه شد زیارت او زندگی فزا | دیگر چه چاره بهر غم عمرکاه اوست | |
بر کربلای او نرسد فخر کعبه را | کان یوسف عزیز امامت به چاه اوست | |
سبط نبی فروغ ده جرم نیّرین [۴] | رخشنده آفتاب سپهر وفا حسین |
ای دل، اگر ترا قدری درد دین بود | قدر حسین و تعزیهاش بیش از این بود | |
انصاف ده که جسم تو بر خوابگاه ناز | وانگه به خاک آن بدن نازنین بود؟ | |
این شرط دوستی است که او تشنه لب شهید | ما را به کام، شربتِ ماء مَعین [۵] بود؟ | |
ما آب سرد را به تکلّف خوریم و او | سیراب ز آب خنجر شمر لعین بود؟ | |
ما اشک از او مضایقه داریم و چشم ما | بر چشمه سار کوثر و خلد برین بود؟ | |
ما آب شور بسته بر او، کوفیان فرات | این فرق بین که با اثر مهر و کین بود؟ | |
او بیدریغ سر دهد از بهر ما به تیغ | ما را دریغ از او دلی اندوهگین بود | |
ما پروریم جسم خود از ناز و ای دریغ | کان جسم ناز پرور او بر زمین بود | |
عشرت کنیم و تعزیهاش مینهیم نام | حاشا که رسم و راه محبّت چنین بود | |
هر لحظه سرگذشتی از او گوش میکنیم | ناگشته زیبِ گوش، فراموش میکنیم |
ای چرخ، از کمان تو تیری رها نشد | کازادهای نشان خدنگ [۶] بلا نشد | |
دور تو بر خلاف مراد است، ای دریغ | بس کام ناروا شد و کامت روا نشد | |
از بو البشر گرفته بگو تا به مصطفی | آن کیست کز تو خستهی تیغ جفا نشد | |
آدم نشد جدا ز تو از گلشن بهشت؟ | یا نوح از تو غرقهی بحر فنا نشد؟ | |
عیسی نگشت بستهی دارت، چرا نگشت؟ | یحیی نشد قتیل ز تیغت، چرا نشد؟ | |
دندان مصطفی نشکست از عناد تو؟ | یا حمزه از تو خسته زخم عنا نشد؟ | |
نشکافت از تو تارک حیدر به تیغ کین؟ | یا درد دل حوالهی خیر النسا نشد؟ | |
ای طشت واژگون، [۷] مگر از حیلههای تو | در طشت پارهای جگر مجتبی نشد؟ | |
با این همه تطاول [۸] و با این همه خلاف | ظلمی بسان واقعهی کربلا نشد | |
کاری نکردهای که توان باز گفتنش | ور باز گویمت، نتوانی شنفتنش |
شاه عرب چو سوی عراق از حجاز شد | شد بسته راه مهر و در کینه باز شد | |
ایمان به کفر و سبحه [۹] به زنّار [۱۰] شد بدل | اسلام پایمال و حقیقت مجاز شد | |
هرجا که نیزهای ز سری سر بلند گشت | هرجا که ناوکی [۱۱] به دلی دلنواز شد | |
رازی نهان نماند ز غمّازی سنان | از بس که رخنهها به دل اهل راز شد | |
بر جسمهای پاک و بدنهای چاکچاک | نعل سمند [۱۲] و خاک زمین پردهساز شد | |
بنشست بس که خاک و روان گشت بس که خون | هر پیکری ز غسل و کفن بینیاز شد | |
از چار سو رسید بر او ناوک سه پر | چندان که شاه عرصهی دین شاهباز شد | |
گردن چنان فراخت که بگذشت از سما | رَمح [۱۳] سِنان چو از سر شه سرفراز شد | |
وانگه برهنه پردهنشین دختر بتول | ز اورنگ [۱۴] ناز به شتر بیجهاز [۱۵] شد | |
آن دم ببست راه فلک از هجوم آه | کافتاد راه قافلهی غم به قتلگاه |
زینب چو دید پیکری اندر میان خون | چون آسمان و زخم تن از انجمش [۱۶] فزون | |
بیحد جراحتی، نتوان گفتنش که چند | پامال پیکری، نتوان دیدنش که چون | |
خنجر در او نشسته چو شهپر که درهما [۱۷] | پیکان [۱۸] از او دمیده چو مژگان که از جفون [۱۹] | |
گفت این به خون تپیده نباشد حسین من | این نیست آن که در برِ من بود تاکنون | |
یک دم فزون نرفت که رفت از کنار من | این زخمها به پیکر او چون رسید چون؟ | |
گر این حسین، قامت او از چه بر زمین؟ | ور این حسین، رایت او از چه سرنگون؟ | |
گر این حسین من، سر او از چه بر سِنان؟ | ور این حسین من، تن او از چه غرق خون؟ | |
یا خواب بودهام من و گمگشته است راه | یا خواب بوده آن که مرا بوده رهنمون | |
میگفت و میگریست که جانسوز نالهای | آمد ز حنجر شه لبتشنگان برون | |
کای عندلیب گلشن جان آمدی بیا | ره گم نگشته خوش به نشان آمدی بیا |
آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاب | از ناقه خویش را به زمین زد ز اضطراب | |
چون خاک جسم پاک برادر به برکشید | بر سینهاش نهاد رخ خود چو آفتاب | |
گفت ای گلو بریده سر انورت کجاست؟ | وز چیست گشته پیکر پاکت به خون خضاب؟ | |
ای میر کاروان، گهِ آرام نیست، خیز | ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب | |
من یک تن ضعیفم و یک کاروان اسیر | وین خلقِ بیحمیت و دهرِ پر انقلاب | |
از آفتاب پوشمشان یا زِ چشم خلق؟ | اندوه دل نشانمشان یا که التهاب؟ | |
زین العباد را به دو آتش کباب بین | سوز تب از درون و برون تاب آفتاب | |
گر دل به فرقت تو نهم، کو شکیب و صبر | ور بیتو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟ | |
دستم ز چاره کوته و راه دراز پیش | نه عمر من تمام شود نه جهان خراب | |
لختی چو با برادر خود شرح راز کرد | رو در نجف نمود و در شکوه باز کرد |
کای گوهری که چون تو نپرورده، نُه صدف [۲۰] | پروردگانت زار و تو آسوده در نجف | |
داری خبر که نور دو چشم تو شد شهید؟ | افتاد شاهباز تو از شُرفه [۲۱] ی شرف؟ | |
تو ساقی بهشتی و کوثر به دست توست | وین کودکان زار تو از تشنگی تلف | |
این اهل بیت توست بدینگونه دستگیر | ای دستگیر خلق، نگاهی به این طرف | |
این نور چشم توست که ناوک زنان شام | دورش کمان گشاده چو مژگان کشیده صف [۲۲] | |
چندین هزار تن قَدَر انداز [۲۳] و از قضا | با آن همه خطا، [۲۴] همه را تیر بر هدف | |
هرجا روان ز سر و قدی، جویی از گلو | هرسو جدا ز تا جوری دستی از کتف | |
تا کی جوارِ [۲۵] نوح؟ لب نوحه برگشای [۲۶] | یعقوبسان بنال که شد [۲۷] یوسفت ز کف | |
چون نوح بر گروه و چو یعقوب بر پسر | نفرین «لا تَذَرْ» کن و افغان «وا اسف» [۲۸] | |
چندی چو شکوفههای دلش بر زبان گذشت | زان تن ز بیم طعنهی شمر و سَنان گذشت |
در کوفه کاروان عزا چون گذار کرد | دوران ستیزههای نهان آشکار کرد | |
شد کربلا ز درد اسیری زیادشان | و اندوهشان زمانه یکی بر هزار کرد | |
در پرده سرّ حق چو ندیدند کوفیان | بیپرده جلوه حجّت پروردگار کرد | |
بردند خوارشان به برِ زادهی زیاد | ناکس چو دید خواریشان، افتخار کرد | |
کای آل بو تراب، چو بر حق نبودهاید | رسوا نمودتان حق و بیاعتبار کرد | |
طاقت ز دست زینب بیدل عنان ربود | گفت ای لعین، عزیز خدا را که خوار کرد؟ | |
شکر خدا که دولت پاینده زان ماست | ناحق کسی که تکیه به ناپایدار [۲۹] کرد | |
خواریم پیش خلق و به پیش خدا عزیز | ما را خدا ز روز ازل کامکار [۳۰] کرد | |
فردا که بهر ما و تو محشر به پا شود | بینی که کردگار که را شرمسار کرد | |
در خشم رفت و خواست که زارش به خون کشد | ترسید از آن که بار مکافات چون کشد |
چون شام جای عترت شاه شهید شد | صبحی برای روز قیامت پدید شد | |
عهدِ ستم به آل نبی باز تازه گشت | پیمان غصّه با دل ایشان جدید شد | |
آن در سپاس، کاندُه عثمان ز یاد رفت | وین شادمان، که دهر به کام یزید شد | |
اسلام را به کفر شد آمیزش آن زمان | کان سر فروغِ بزم یزید پلید شد | |
چون گوی آفتاب که شد زیور سپهر | آیین [۳۱] طشت زر سرِ شاهِ شهید شد | |
با چوب خیزران به سرش میزدی که شکر | کاین سر برید و قفل غمم را کلید شد | |
اندیشهی شهادت زین العباد کرد | دوزخ صفت به نعرهی «هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» [۳۲] شد | |
زینب چو این مشاهده بنمود، شد ز هوش | یکباره از حیات جهان ناامید شد | |
زد جیب جامه چاک و به سر برفشاند خاک | فریاد برکشید و به پیش یزید شد | |
گفت ای یزید، ظلم به ما پیش از این مکن | حق را به خود زیاده از این خشمگین مکن |
چون خیمه زد ز شام به یثرب امام ناس | آسوده گشت عترت پیغمبر از هراس | |
یعقوب اهل بیت نبی با بشیر گفت | کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس | |
رو در مدینه، قصّهی یوسف بخوان به خلق | وز گرگ و پیرهن سخنگوی در لباس | |
آمد بشیر و آمدن شه به خلق گفت | آشوب حشر کرد عیان از هجوم ناس | |
هریک امید یار سفر کردهای به دل | تا بیندش به کام و به بخت آورد سپاس | |
دیدند مردمی ز مصیبت سیاهپوش | دیدند خیمهای و عزا قیرگون پلاس | |
آن یک ز روی خویش خراشان تُرُش جگر | وین یک ز موی خویش پریشان تُرُش حواس | |
یک کاروان ز زن همه مردانشان قتیل | یک بوستان دروده ریاحینشان به داس | |
آن یادگار آل عبا شمع انجمن | اهل مدینه واقعهپرسان به التماس | |
برخاست زان میان و قیامت به پا نمود | یعنی بیان واقعهی کربلا نمود |
بس کن وصال قصّهی محشر، چه میکنی؟ | کردی قیامت این همه، دیگر چه میکنی؟ | |
بس کن وصال، کان نفسِ شعله بار تو | آتش به عالمی زد، یکسر، چه میکنی؟ | |
قصد تو بود سوختن خلق، سوختند | این حرف سوزناک، مکرّر چه میکنی؟ | |
جان تذر و فاخته را سوختی ز غم | شرح شکست سرو و صنوبر چه میکنی؟ [۳۳] | |
آهِ درون به طارمِ گردون [۳۴] چه میبری؟ | آیینه سپهر، مکدّر چه میکنی؟ | |
تشویش جان زینب و زهرا چه میدهی؟ | شرح بلای آل پیمبر چه میکنی؟ | |
صد دفتر از بلای حسین گر کنی رقم | نبود یک از هزار برابر، چه میکنی؟ | |
گویی سرش به طشت یزید، آفتاب و چرخ | تعریف آفتاب به اختر چه میکنی؟ | |
گویی شب وداع وی و روز رستخیز | بیهوده شب به روز برابر چه میکنی؟ | |
چندان که مینشینم از این گفتگو خموش | خونین دلم ز سینه خروشد که بر خروش |
یا رب به نور دیدهی زهرا و آل او | یا رب به زخم پیکرِ اختر مثال او | |
یا رب به آن سرِ ز سِنان سربلند او | یا رب به آن تنِ ز هیون [۳۵] پایمال او | |
یا رب به آن سمند [۳۶] که در دشت کربلا | رنگین ز خون راکب او گشت یال او | |
یا رب به نالهای که اگر کافری کشد | مسلم به خود حرام شمارد قتال او | |
یا رب به گریهای که اگر دشمنی کند | دشمن اگر چه سنگ، بگرید به حال او | |
یا رب به بیکسی که اگر «الغیاث» گوی | جُستی امان ز تیغ، بدادی مجال او | |
یا رب به آن که آن همه را دید و خصم را | بر وی نسوخت دل ز یمین و شمال او | |
کز لطف جرم آن که ملول است بر حسین | بخشی و روز حشر نجویی ملال او | |
زان سان که برکشندهی او وصل او حرام | سازی حرام فرقت او بر «وصال» او | |
شیرازیان، که تعزیهی اوست کارشان | بخشای جمله را و زِ ذلّت برآرشان |
یا رب چرا زمانه به مردم سیاه شد | جوش و خروش خلق ز ماهی به ماه شد | |
هر دیدهای ز گریه چو انجم سپید گشت | هر قامتی ز غصه چو گردون دو تا شد | |
این طرفه حالتی است که بر هر که بنگرم | اشکش به دعوی دل خونین گواه شد | |
طوفان گرفت خاک و هوا گشت قیرگون | از بس روان ز دیده و دل اشک و آه شد | |
سرهای آل فاطمه شد بر سر سِنان | تا آل هند صاحب تخت و کلاه شد | |
از خیمهی فلک ز چه آتش نشد بلند | ز آن شعلهها که بر فلک از خیمهگاه شد | |
از مرد و زن کرا طمع رستگاری است؟ | چون کشتی نجات دو عالم تباه شد | |
طوفان اشکمان ز گنه میدهد نجات | زین پیش گرچه باعث طوفان گناه شد | |
تا از کدام ناخلف این فعل ناصواب | سر زد که روی دورهی عالم سیاه شد | |
در حیرتم که بو البشر از شرم این گناه | از کردگار با چه زبان عذر خواه شد | |
یوسف اگر ز چاه بر اورنگ [۳۷] جاه رفت | از اوج جاه، یوسف زهرا به چاه رفت |
گیرم حسین سبط رسول خدا نبود | گیرم که نور دیدهی خیر النسا نبود | |
گیرم یکی ز زمرهی اسلام بود و بس | از مسلم این ستم به مسلمان سزا نبود | |
گیرم به رغم نسل زنا، بود کافری | بر هیچ کافر این همه عدوان روا نبود | |
گیرم نبود سینهی او مخزن علوم | آخر ز مهر بوسه گه مصطفی نبود؟ | |
ای ظالمان امت و بیگانگان دین | یک تن از آن میان به خدا آشنا نبود | |
گیرم که خون حلق شریفش مباح بود | شرط بریدن سر کس از قفا نبود | |
ای پور سعد شوم که از بهر نان ری [۳۸] | دین را فروختی و به چشمت حیا نبود | |
گیرم نبود عترت او عترت رسول | گیرم حریم او حرم کبریا نبود | |
با دشمنان دین به خدا گر رسول بود | هرگز به این ستم که تو کردی رضا نبود | |
آتش به آشیانهی مرغی نمیزنند | گیرم که خیمه، خیمهی آل عبا نبود | |
ترسم ز طعن و سرزنش دشمنان دین | گر گویم از جفای تو با سروران دین [۳۹] |
ای از غم تو چشم فلک خون گریسته | خونین دلان از آن به تو افزون گریسته | |
از یاد تشنه کامی تو رود گشته نیل | وز حسرت فرات تو جیحون گریسته | |
تا لالهزار شد ز تو دامان کربلا | ابر بهار زار به هامون گریسته | |
بلبل ز یاد آن تن صد چاک در فغان | قمری ز شوق آن قد موزون گریسته | |
زان زخم ما که دیده تنت از سِنان و تیر | بر حالت تو چشم زره خون گریسته | |
ما کیستیم و گریهی ما؟ ای که در غمت | ارواح قدس با دل محزون گریسته | |
تنها همین نه اهل زمین در غم تواند | جبریل با ملایک گردون گریسته | |
آبی بود بر آتش دوزخ هوای تو | ای خاک دوستان تو در کربلای تو |
لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنش | مگر برون نکشد خصم بدمنش ز تنش | |
لباس کهنه چه حاجت که زیر سمّ ستور | تنی نماند که پوشند جامه یا کفنش | |
نه جسم زادهی زهرا چنان لگدکوب است | کزو توان به پدر برد بوی پیرهنش | |
زمانه خاک چمن را به باد عدوان داد | تو در فغان که چه شد ارغوان و یاسمنش؟ | |
عیالش ار نه به همره درین سفر بودی | ازو خبری نرسیدی به مردم وطنش | |
ز دستگاه سلیمان، فلک نشان نگذاشت | به غیر خاتمی، آن هم به دست اهرمنش |
ای پیکرت به کوفه، سر انورت به شام | کم نیست دردهای تو، گرییم بر کدام؟ | |
بر بیکس ایستادن تو پیش روی خصم؟ | یا بر خروش پردگیان تو در خیام؟ | |
این تعزیت به کعبه بگوییم یا حطیم؟ | زین داوری به رکن بنالیم یا مقام؟ |
فاش از فلک بدان تن بیسر گریستی | زان روز تا به دامن محشر گریستی | |
ز اشک ستاره دیدهی گردون تهی شدی | بروی به قدر زخم تنش گر گریستی | |
کشتند وَ لافشان ز مسلمانی! ای دریغ | آن را که از غمش دل کافر گریستی | |
چندان گریستی که فتادی ز پای و باز | یادش چو زان سرآمدی، از سر گریستی |
به هر قدم که سوی کارزار بر میداشت | نظر به جانب اطفال دربهدر میداشت | |
گهی به شوق وصال و گهی به درد فراق | ورای خوف و رجا حالتی دگر میداشت | |
نبود مانع راهش مگر حریم رسول | کز آنچه بر سر ایشان رود خبر میداشت | |
چه ذوق بود به جام شهادتش که ز شوق | کشید جام و به جام دگر نظر میداشت |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 860-868.
پی نوشت
- ↑ مراثی وصال؛ از صبا تا نیما، ج 1، ص 40 و 41. فرهنگ معین. فارسنامهی ناصری؛ ج 2، ص 990 و 995.
- ↑ گلشن وصال؛ ص 30- 42.
- ↑ منظور از سِنان در مصرع اول نیزه است و طعن سَنان در مصرع دوم ضربتی است که سنان بن انس با نیزه بر آن حضرت وارد آورد.
- ↑ نیّرین: آفتاب و ماه.
- ↑ ماء معین: آب پاک و روان و گوارا.
- ↑ خدنگ: تیر.
- ↑ طشت واژگون: کنایه از آسمان.
- ↑ تطاول: دست درازی، تعدّی و گستاخی.
- ↑ سبحه: تسبیح.
- ↑ زنّار: رشتهای متّصل به صلیب که مسیحیان به گردن خود آویزند. کمربندی که زردشتیان به کمر بندند.
- ↑ ناوک: تیر سه شاخه.
- ↑ سمند: اسبی که رنگش به زردی بود.
- ↑ رمح: نیزه.
- ↑ اورنگ: تخت.
- ↑ جهاز: ساز و برگ.
- ↑ انجم: جمع نجم، ستارگان، اختران.
- ↑ هما: پرندهای است از راستهی شکاریان که قدما این مرغ را موجب سعادت میدانستند.
- ↑ پیکان: آهن سر تیر و نیزه.
- ↑ جفون: جمع جفن، پلک چشم.
- ↑ نه صدف: کنایه از عرش و کرسی و هفت آسمان، با فلک الافلاک و فلک ثوابت و هفت سیاره که بنابر هیأت قدیم جمعا نه طبقه میشوند.
- ↑ شرفه: کنگره، آنچه از عمارت که پیش آمد، و بر قسمت پایین مسلّط باشد، ایوان، بالکن و جمع آن شرف است.
- ↑ شاعر، تیراندازان اطراف پیکر مطهر حضرت سیّد الشهدا (ع) را به مژگان اطراف چشم تشبیه کرده است.
- ↑ قدر انداز: کمانداری که تیرش خطا نرود و به هدف اصابت کند.
- ↑ خطا: در اینجا به معنی جرم و گناه.
- ↑ جوار: همسایگی، پناه.
- ↑ اشاره به قبر حضرت نوح علیه السّلام که در نجف اشرف، در جوار حضرت علی (ع) قرار دارد.
- ↑ شد: رفت.
- ↑ اشاره به آیات قرآن سوره نوح آیه 26 و سوره یوسف آیه 84 که نفرین نوح بر قومش و تأسف یعقوب در فراق یوسف علیهم السّلام را بیان میفرماید.
- ↑ ناپایدار: کنایه از دنیا.
- ↑ کامکار: سعادتمند، خوشبخت.
- ↑ آیین: زینت، زیور.
- ↑ اشاره به آیه 30 سوره ق: «یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ». روزی که جهنم را گوییم: آیا امروز مملو از وجود کافران شدی؟ گوید: آیا دوزخیان بیشتر از این هم هستند؟.
- ↑ تذر و فاخته: دو پرندهی زیبا که اولی بیشتر در اطراف سرو، و دومی اغلب بر گرد صنوبر میگردد. سرو و صنوبر در بیان قامت رسا نیز به کار میروند.
- ↑ طارم گردون: کنایه از آسمان.
- ↑ هیون: اسب، شتر تند و تیز.
- ↑ سمند: اسب زرد رنگ، مطلق اسب، در اینجا مراد اسب امام (ع) است.
- ↑ اورنگ: تخت.
- ↑ ری، نان ری: اشاره است به وعدهای که عبید اللّه به عمر بن سعد برای حکومت ری داده بود و وصول به فرمانداری ری را مشروط به قتل حضرت حسین (ع) قرار داد.
- ↑ دیوان وصال شیرازی؛ ص 62 و 63.