محرم یزدى
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
محرم یزدی از شاعران عاشورایی قرن سیزدهم هجری است.
محرم یزدی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا عبدالوهاب |
زمینهٔ کاری | شاعر |
زادروز | یزد |
پدر و مادر | میرزا محمد |
ملیت | ایرانی |
در زمان حکومت | محمدشاه |
پیشه | شاعر و مدرس زبان و خط فرانسوی |
سبک نوشتاری | سبک عراقى |
تخلص | محرم |
مدرک تحصیلی | زبان و خط فرانسوی |
زندگینامه[ویرایش | ویرایش مبدأ]
نامش میرزا عبدالوهاب، تخلص شعرىاش «محرم»، فرزند میرزا محمد و زادگاهش شهر یزد بودهاست. در کودکی پدر خود را از دست داد و تخلص او را برای خود برگزید. وی پس از تکمیل علوم ادبی به عتبات و از آنجا به کرمانشاه رفت، سپس به تهران آمد و مداح محمدشاه گردید و شاه به او لقب ملکالشعراء عراقین داد. او همچنین میرزا آقاخان نوری را مدح کردهاست. محرم به زبان فرانسه تسلط داشت و در مدرسهٔ دارالفنون فرانسه تدریس میکرد. وی اشعاری نیز در مدح اهل بیت(ع) و مراثی امام حسین(ع) دارد.
آثار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
هر چند طبع محرم یزدى به سبک متقدمین مایل بودهاست. وی در مراثى امام حسین(ع) بیشتر از سبک عراقى پیروی کردهاست. از محرم یزدى فقط یک مسمط عاشورایى بر جاى ماندهاست.
اشعار[ویرایش | ویرایش مبدأ]
مسمط عاشورایى[ویرایش | ویرایش مبدأ]
چون شاه ز یثرب هوس کرب و بلا کرد | در کرب و بلا، خیمۀ اجلال به پا کرد | |
بنمود به حق وعده و، بر وعده وفا کرد | سلطان به حق بود و، حق خویش ادا کرد | |
در کشته شدن، حکم همایون به قضا کرد | هم کار شفاعت ز پى قرب خدا کرد | |
قربى که تو عاجز شوى از ترجمۀ آن | ||
چون ترجمۀ این عظمت قسمت ما شد | و اقبال مترجم بچه بر عرش علا شد | |
در تکیۀ دولت ز دم اهل صفا شد | هر کار شد، از همت مردان خدا شد | |
وز شیخ زجاجى، نظرى راهنما شد | کز نام غلامى به در شاه رضا شد | |
خوش آنکه به میدان رضا داد سروجان | ||
اندر شب عاشور، فرمود شهنشه | کاى زمرۀ اصحاب که ما را شده همره | |
باشید ز فرمان خدا یک سره آگه | کاندر ره پیمانِ خداوند منزّه | |
فردا همه آغشته به خونیم، على اللّه | تا باز رود آنکه بود واقف درگه | |
کاین درگه عشق است و حقش حاجب و دربان | ||
تا هست شب و بر سر دست است سیاهى | از بیعت ما دست کشد یار و سپاهى | |
فردا، هنرى باید با عهد الهى | در معرکۀ عشق هنرمند پناهى | |
درد و الم شیعه شود نامتناهى | شمر از سرِ من دور کند افسر شاهى | |
هرکس سر خود گیرد، ز آزادى پیمان | ||
هرکس که مرا یار، پى سیم و زر آمد | صد حیف که بس همت او مختصر آمد | |
تا باز رود، کابلَه و کوتهنظر آمد | چون عیسىام از صحبت احمق حذر آمد | |
این رتبه کجا درخور هر بىهنر آمد؟ | کآیین ره شاهپرستى دگر آمد | |
هر بوالهوسى را نسزد دم زدن از آن | ||
افسوس بر آن قوم که پیمان بشکستند | پیمان بشکستند و، دل خستند | |
ز اخیار بریدند و به اشرار ببستند | گم کرده ره حق و، ره باطل جستند | |
وز پادشه خویش چنان عهد گسستند | اى واى بر آن کو شکند بیعت سلطان | |
آن حجت یزدان ز پى حجت مردم | چون بود ز حق معدن احسان و ترحم | |
نى از روش عجز و نه از روى تظلم | بر زد به زمین نیزه و آمد به تکلم | |
کاى قوم دغا! حق پیمبر نشود گم | اى معنى اهریمن و اى صورت مردم! | |
مردود حق و، راندۀ درگاه سلیمان! | ||
آیا ز شما دیوان صاحبنظرى هست؟ | بنیاد شناسندۀ یزدان گهرى هست؟ | |
آیا که درین ظلمت، تابان قمرى هست؟ | وز زمرۀ نااهلان، اهل هنرى هست؟ | |
بر خشکى لعل لب ما، جزعترى هست؟ | فرمودۀ یزدان را، آیا اثرى هست | |
در جان شما اهرمن بىدل و بىجان؟! | ||
پس گفت ابا خویش که: اى عبد جفاکار! | با زادۀ پیغمبر ما چیست تو را کار؟ | |
کامروز حسین است به حق حجت دادار | مولا و شفیع است درین دار و در آن دار | |
از وسوسۀ اهرمن و، دیو غلطکار | حالى ز در توبه و آیین سِتِغفار [۱] | |
خاکى به دهن افکن و بر دیدۀ شیطان [۲] | ||
زد تیغ عدو و سوز به هر حمله چو خورشید | و آن قوم سیهروى ز جان آمده نومید | |
بس ضربت کارى که ز نامردکسان دید | در خون خود، آزاده و مردانه بغلتید | |
وز هاتف غیبى علم اللّه چو بشنید | بشتافت ازین بقعه به سرمنزل جاوید | |
خوش آنکه شتابد به سوى رحمت یزدان | ||
افتاد چو از ضربت آن فرقۀ ناپاک | بر خاک، بهین پیکر آن شیر غضبناک | |
جا کرد چو بر روى زمین آن بدن پاک | افزود سببى بر شرف و مرتبۀ خاک | |
آمد به سر کشتۀ او سید لولاک | مىساخت به صد رأفت خون از رخ او پاک | |
خونى که روان است هنوز از رگ شریان | ||
رو کرد ظهیر اسدى، زادۀ حسان | زى آن گلۀ رو به چون ضیغم غژمان | |
مىگفت که: امروز من و عرصۀ میدان | من: فارس میدانم، نى جالس ایوان | |
حالىکه ز سلطان به جهاد آمده فرمان | فرمودۀ یزدان شمرم گفتۀ سلطان | |
وز گفتۀ سلطان، نگرم گفتۀ سلطان | ||
ناگاه بُحیر، آن پسر اوس جفاکار | بنمود ز کین حمله بر آن یک تنه سردار | |
وز هرطرف آمد به تنش ضربت بسیار | کآمد تن آن گُردِ سرافراز نگونسار | |
بس فخر همى کرد بُحیر از درِ این کار | گفتا خردش: وَیلَک ازین کرده و کردار! | |
و آن بىخرد از کرده همى گشت پشیمان | ||
از بهر نمازش سوى حق روى نیازست | زى کند چهره و خود کعبۀ رازست | |
قربانِ نیازى که از آن مایۀ نازست | سلطان عراق است و شهنشاه حجاز است | |
تا اوست در رحمت حق بر همه بازست | [وین در به روى خلق جهان باز و فراز است] [۳] | |
بل ذات رحیم است و بود معنى رحمان | ||
ز اخبار رسیده است بدینگونه روایت | چون گریه کند شیعه ز آغاز حکایت | |
مروى است که آن فرقۀ بىفهم و درایت | کافراشته در ظلم و ستم یکسره رایت | |
مهلت نه بدادند به سلطان ولایت | کز بهر نماز آن گهر بحر هدایت | |
همراز شود با گهر هادىِ دیّان | ||
بشنو سخن از مرتبه و حشمت هاشم [۴] | دریاست همى قطرهاى از همت هاشم | |
غرقاند بزرگان همه در نعمت هاشم | در شاهپرستى زهى از خدمت هاشم | |
ما را، هله فیضى رسد از رحمت هاشم | داند که به جز بار خدا قیمت هاشم؟ | |
کز اهرمن آمد گهرى جفت سلیمان | ||
تعظیم کن از حشمت این هاشم مرقال | آن هاشم مرقال نکو فرّ نکوفال | |
کاندر ره آل است و راه چهره به خون آل | زین گُرد تهمتن به پسر طعنه زند زال | |
پویان به رکابش چو ملک نصرت و اقبال | بسراى که: طوبى لک ازین حشمت و اجلال | |
برگوى: بنامیزد ازین مرتبه و شان | ||
فضل بن على در نظر فضل خداوند | بر لشکر دشمن چو پدر بود ظفرمند | |
بربود سر از کیفر با فرّ خداوند | آن فرّ سلیمان ز تن اهرمنى چند | |
برسوخت تهمتن ز پى چشم بد، اسپند | خون گریه کن از ماتم آن نخل برومند | |
گر پاى درآورد وِرا تیشه دوران | ||
پس عابس فرخنده یلِ شاکرى از جاى | برجست و، رخش گشت پى شکر زمینساى | |
با شوذب آزاده همى گفت: تو را راى | تا چیست پى خدمت شاهنشه یکتاى؟ | |
نالید که: اى میر من، اى گرد صفآراى! | در پاى ملک سر دهد این بىسر و بىپاى | |
کاو خسرو دین است و، بود بىسر و سامان | ||
گفتا که: مرا نیز گمان بر تو همین بود | بشتاب هلا خدمت شاهنشه ما زود | |
کز فرّ شهادت بر شه قدر تو افزود | دیباى سعادت را، هم تارى و هم پود | |
وز توست خداوند و نبى راضى و خشنود | عقل تو درین کار، ره بادیه پیمود | |
با عشق رخ کعبه خوشا خار مغیلان | ||
چون کار چنین دید خروشید و بزد دست | خوش خوش زره و خود به هم برزد و بشکست | |
بسرود که: من عاشق جانبازم و سرمست | عاشق نیم امروز اگر پیرهنى هست | |
با تیغ یلى کرد بسى را به زمین پست | تا کشتۀ جانان شد و از قید جهان رست | |
در عین حیات است ولى کشتۀ جانان | ||
شیر اوژن و نامآور و ضرغام و دلاور | دارندۀ فرخ علم لشکر داور | |
شیران همه در جوشن این شبل غضنفر | کاو حمزۀ اول بود و، ثانى حیدر | |
چون شیر خدا در صف کین، حیدر صفدر | در دودۀ هاشم لقبش: ماه منور | |
گردید منوّر ز رخش عرصۀ میدان | ||
آن ماه بنى هاشم و، خورشید علمدار | در شاهپرستى علم لشکر دادار | |
در خدمت شه، راضى ازو، احمد مختار | با حکم جهانداور و، با اذن جهاندار | |
غژمان شده شبل اسد اللّه، علىوار | برزد به صف لشکر چون حیدر کرار | |
هین قوت بازو نگر و، قدرت یزدان | ||
عشق آمد و زد خیمه بر از طارم اخضر | کز خیمه چو خورشید برآمد على اکبر | |
معشوق و گرامى پسر عاشق داور | شبل اسد اللّه بود و، شبه پیمبر | |
بر دور پدر گشت پس از رخصت مادر | نالید که: اى خسرو بى ناصر و یاور! | |
ما ناصر حقیم و به حق ناصر ایمان | ||
چون اهل حرم نالۀ شهزاده شنیدند | از خیمه برون آمده، زى شاه دویدند | |
چون سرو و مه، آن قامت و رخساره بدیدند | یکباره سرانگشت تحیر بگزیدند | |
گفتند سخن با وى و، پاسخ بشنیدند | وز فرقت شهزاده به تن جامه دریدند | |
سخت است بلى فرقت جان دورى جانان | ||
افشاند یکى بر گل رخساره، گلابش | وز شانه، یک سنبل پرحلقه و تابش | |
آورد یک از پردگیان اسب عقابش | رخ سود به خاک قدم حضرت بابش | |
پرسید بسى نکته و، شه داد جوابش | کز کار شفاعت چه رسد روز حسابش | |
در خدمت پیغمبر و، در حضرت رحمان | ||
اى سلسلۀ شیعه! بیایید بیایید | وز گیسوى او سلسلهها بازگشایید | |
وز اشک روان گردِ رکابش بزدایید | گر ز آنکه شما مردم خورشید ستایید | |
خورشید خدا را به خدایى بستایید | وز مهر، نظر بر مه رویش بنمایید | |
معشوق امام است و، بود عاشق یزدان | ||
دیوانه شدم، حلقه و زنجیر بیارید | سرپیچم ازین حلقه، اگر دیر بیارید | |
سررشته از آن زلف گرهگیر بیارید | یک رطل گران از کرم پیر بیارید | |
صد حلقه کباب از جگر شیر بیارید | چون قافیه صوتى به بم و زیر بیارید | |
کى قافیه سنجد دل دیوانۀ حیران؟ | ||
دیوانهام از فکرت آن طرّۀ پرخم | زنجیر من، آه زلف سیاه است مسلم | |
زخم دل عاشق نشود طالب مرهم | زیرا دل عاشق طلبد زخم، دمادم | |
بىحلقۀ آن زلف، درین حلقۀ ماتم | دیوانه بود «محرم» در ماه محرّم | |
سنگى چه دریغ است ز دیوانۀ عریان؟! | ||
من عاشق و دیوانهام، اى خلق! بدانید | زنهار مرا عاقل و فرزانه مخوانید | |
با دل، سخن از گیسوى شهزاده مرانید | دل را به پریشانى خود باز بمانید | |
وز ما بر عشاق سلامى برسانید | کز گفتۀ ما خون دل از دیده فشانید | |
هنگام وداع است و، بود نوبت هجران | ||
شهزادۀ اکبر، به خدا دست پیمبر | بوسید و، علىوار بزد بر صف لشکر | |
هر حملۀ او، آیتى از حملۀ حیدر | گفتى به صف رزم بود حیدر صفدر | |
این شیر دلاور که بود شبل غضنفر | غژمان شد و برزد به صف لشکر کافر | |
تا با صف گرگان چه کند ضیغم غژمان! | ||
خورشید ولایت به مه عارض فرزند | از مهر نظر کرد به آن نخل برومند | |
فرمود: درین کار، گواه است خداوند | کاین شبه پیمبر، که مرا ناصر و فرزند | |
انصار و مهاجر ز جمالش همه خرسند | چون شیر رود جانب گرگ ستمى چند | |
تنها بود این شیر و سپه گرگ فراوان | ||
هر گاه کسى شایق دیدار پیمبر | گشتى، نگرستى به رخ حضرت اکبر | |
خیر و برکت دور ازین زمرۀ کافر | هر سوى پراکنده شود قوم ستمگر | |
راضى نشود ز ایشان از کهتر و مهتر | خواندند که: ماییم تو را ناصر و، ایدر | |
شمشیر کشیدند پى کینه و عدوان! | ||
شه، بانگ همى بر پسر سعد لعین زد | کاى زادۀ اهریمن و خواهر پسر دد | |
از ما چه همى خواهى اى کافر مرتد! | بادا به زمین نسل تو مقطوع، مؤبّد | |
اى قاتل خوبان! نبرى صرفه به جز بد | کار دو جهان بر تو مبارک نشود خَود | |
مردودِ خداوندى و از دودۀ شیطان... | ||
فرمود: على بن حسین بن على را | بینید همه طنطنۀ شیردلى را | |
خوانید، چو بینید مه روى على را | از چهر و لبش، ذکر خفى، ورد جلى را | |
فرّ ابدى، آیت لطف ازلى را | اکرامِ خداوند نبى را و، ولى را | |
اول ز همه خلق به پیغمبر یزدان... | ||
از کوفى و شامى همه حیران جمالش | مندَک شده از شعشعۀ نور جلالش | |
این گفت: به گیتى نبود شبه و مثالش | مانند پیمبر، قد و رخسار و مقالش | |
چون شیر خدا یک سره شیرى است خصالش | خون من اگر ریزد، چون شیر حلالش | |
شیرست و، برون تاخته از بیشۀ شیران... | ||
تا کیست درین محنت و اندوه مرا یار | کز گریه کنم یارى پیغمبر مختار | |
زین درد که سوزد جگر حیدر کرار | خود تا به کجا باز رسد خاتمتِ کار | |
این اول زارى است به آهنگ دل زار | هین اسب عقاب آمده بى آن شه صفدار | |
رخ داده مگر حادثهاى در صف میدان؟! | ||
کاى اسب عقاب! آن خلف شیر خدا کو؟ | معناى حق و صورت پیغمبر ما کو؟ | |
آن ماه بنى هاشم خورشیدلقا، کو؟ | در محفل سربازان، آن شمع هدى کو؟ | |
آن قبلۀ حق، کعبۀ ارباب صفا کو؟ | آن، صدق ذبح عظیم از شهدا، کو؟ | |
کز فرّ «فَدَیناه» بود قابل قربان... [۵] |
منابع[ویرایش | ویرایش مبدأ]
پی نوشت[ویرایش | ویرایش مبدأ]
- ↑ مخفف استغفار.
- ↑ ظاهرا این بند از مسمط مربوط به حر بن یزید ریاحى است.
- ↑ در تذکرۀ مجمع الفصحاء،جاى این مصراع، خالى بود و مصراع مذکور از نگارندۀ این سطور است.
- ↑ مراد، هاشم مرقال است که در رکاب امیر مؤمنان على (ع) به فیض شهادت نایل آمده، و برخى از ارباب مقاتل اشتباها او را از شهداى کربلا برشمردهاند.
- ↑ همان،ص ۹۵۷ تا ۹۶۳.