جیحون یزدى
جیحون یزدی (۱۲۵۰ ه. ق- ۱۳۰۲ ه. ق) از شعرای قرن سیزدهم و ابتدای قرن چهاردهم است.
جیحون یزدی | |
---|---|
نام اصلی | محمد یزدی |
زمینهٔ کاری | شعر و ادبیات |
زادروز | ۱۲۵۰ ه. ق یزد |
مرگ | ۱۳۰۲ ه. ق کرمان |
ملیت | ایرانی |
لقب | تاجالشعراء |
سبک نوشتاری | سبک خراسانى |
زندگینامهویرایش
محمد یزدى ملقب به نواب، مشهور به تاجالشعراء و متخلّص به «جیحون» بود. وى تحصیلات متداول را در زادگاهش یزد فراگرفت و به سبب آزردگىهایى که از همشهریانش داشت ترک وطن کرد و چندى در ایران، هندوستان و اسلامبول به اقامت داشت. وی سرانجام در کرمان اقامت گزید و در ۵۲ سالگى در همین شهر درگذشت.[۱]
جیحون یزدى از شعراى آیینى در عصر ناصرى است. اگرچه او در غزل از سبک عراقى پیروى مىکند، ولى غالب شعرى او از لحاظ سبکشناسى، در سبک خراسانى شکل مىگیرد، خصوصا قصاید و مسمطات او که نشان مىدهد سرایندۀ آنها از ادامه دهندگان راه بانیان نهضت بازگشت ادبى است. وى در اغلب قالبها شعر سروده ولى در سرودن مسمط و قصیده تواناتر است.
آثارویرایش
محمد یزدی مجموعهای به نام «نمکدان» دارد که به سبک گلستان سعدی نگاشته شدهاست.[۱] مسمط وى در منقبت امیرمومنان على(ع) از آثار منظوم آیینى به شمار میرود. علاوه بر آن چند مربع ترکیب و مثنوى و مخمس عاشورایى دارد که مورد استقبال محافل ادبی عاشورایی واقع شدهاست.
از وی دیوان اشعار [۲] نیز منتشر شدهاست.
اشعارویرایش
خطاب به هلال محرّمویرایش
باز ای مه محرم پر شور سر زدی | و اندر دلم شراره ز عاشور بر زدی | |
سختا که روی تو مگر از سنگ کردهاند | کاینک دوباره حلقهی ماتم به در زدی | |
باز آمدی و بر دل مجروح من چو پار | از غصّه نیشتر زدی و بیشتر زدی | |
تو آن نهای مگر که به سر تاختی ز خیر | و آنگاه ره به زادهی خیر البشر زدی | |
تو آن نهای مگر که به جای کفی ز آب | پیکان به حلق اصغر خونین جگر زدی | |
آن سر که چرخْ روی به پایش همی نهاد | بر نوک نی نموده به هر رهگذر زدی | |
دستی که آستین ورا بوسه داد چرخ | در قطع آن تو دامن کین بر کمر زدی | |
با «مُرّة بن منقذ» [۳] شدی یار پس ز مکر | نزد پدر عمود به فرق پسر زدی | |
تو خود همان مهی که به پیشانی حسین | با سنگ جور نقشهی شق القمر زدی | |
تو خود همان مهی که به میل تنی شریر | در خیمهگاه آل پیمبر شرر زدی | |
بر پیکر امام امم با زبان تیغ | زخمی دهان نبسته که زخمی دگر زدی | |
شاهی که خاک مقدم او روح کیمیاست | بر نیزهی سنان، سرش از بهر زر زدی | |
از کام خشک و چشم تر عترت رسول | تا حشر شعله در دل هر خشک و تر زدی | |
از روبهان چند بر انگیختی سپه | وانگه به حیله پنجه با شیر نر زدی | |
از دادگر نگشته به شرم و سکینه را | سیلی به رخ ز مردم بیدادگر زدی | |
زینب که در سِیَر ز علی بود یادگار | او را به تازیانهی هر بد سِیَر زدی |
در شهادت حضرت على اصغر (ع)ویرایش
اى حرم و کعبهات ز حلقه به گوشان! | وى دل داناى تو، زبان خموشان! | |
با تو که گفت از حسین، چشم بپوشان؟ | خاصه در آن دم که اهل بیت، خروشان | |
نزدش با اصغر آمدند، معجَّل | ||
گفتند: این طفل گو چو بحر نجوشد | نیست چو ما کز عطش به صبر بکوشد | |
اشک بپاشد چنان، که خاک بپوشد | رخ بخراشد چنان، که جان بخروشد | |
جز به کفى آب، عقدهاش نشود حل | ||
گاهى، ناخن زند به سینۀ مادر | گاهى، پیچان شود به دامن خواهر | |
بارى، از ما گذشته چارۀ اصغر | یا بنشانش شرار آه چو آذر | |
یا ببرش همرهت به جانب مقتل | ||
شه ز حرمخانهاش ربود و روان شد | پیر خرد، همعنان بخت جوان شد | |
زین پدر و آن پسر به لرزه جهان شد | آمد و آورد و، هرطرف نگران شد | |
تا به که سازد حقوق خویش مدلَّل؟ | ||
گفت که: اى قوم! روح پیکرم این است | ثانى حیدر، على اصغرم، این است | |
آن همه اصغر بُدند، اکبرم این است | حجت کبراى روز محشرم، این است | |
رحمى! کش حال بر فناست محوَّل | ||
او که بدین کودکى گناه ندارد | یا که سر رزم این سپاه ندارد | |
ز آنکه بس افسرده است، آه ندارد | جاى دهید آنکه را پناه ندارد | |
پیش کز ایزد برید کیفر اکمل | ||
ناگه آن قوم از سعادت محروم | حرملهاش، تیر کینه راند به حلقوم | |
حلق وِرا خست و جست بر شه مظلوم | وز شه مظلوم، آن سه شعبۀ مسموم | |
رد شد و، سر زد ز قلب احمد مرسل [۴] |
در رثاى اهل بیت مطهرویرایش
اى فلک! تو با نیکان دایم از چهاى بدخواه؟ | عترت نبى، و آنگه مجلس عبید اللّه؟! | |
مجلسى که اطرافش بسته ره ز نامحرم | اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه؟ | |
کودکان بىیاور، مادران بىفرزند | بسته کس بغل؟ اى داد! خسته کس به نى؟ اى آه! | |
زخم قوم پرنیرنگ، بر لب حسین از سنگ | غرق خون شوى اى مهر! سرنگون شوى اى ماه! | |
از تو حضرت سجاد آن قدر به رنج افتاد | کز نشست او مىداشت زادۀ زیاد اکراه! | |
بلکه چون سخن فرمود، لب به کشتنش بگشود! | وز زنان بیکس خاست الخدر! و واغوثاه! | |
زینبى که در یک روز داغ شش برادر دید | مىبرى اسیرش باز نزد دشمنى جانکاه؟! | |
از اسیرىاش بگذر، بر غریبىاش منگر | حکم قتل او از چیست؟ لا اله الا اللّه! | |
از مراثىات «جیحون»! شد دل ملایک خون | طبع تو بلند، اما زین فسانه کن کوتاه [۵] |
در شهادت حضرت حرّویرایش
چون طلیعهى صبح عاشورا دمید | از حق و باطل، کتایب صف کشید | |
دید حر کز وضع جیش انگیختن | در دو سو، کار است بر خون ریختن | |
پس به خود گفتا که: اى سرگشته حر! | از پى باطل ز حق برگشته حر! | |
قند مىپختى، شرنگ آمد پدید | صلح مىجستىّ و، جنگ آمد پدید | |
به که حال از کفر، زى ایمان شوى | اهرمن بنهى، سوى یزدان شوى | |
ز انقلابش، جیش گفتندى که خیر! | تو جز از حق، مىنترسیدى ز غیر | |
دشت کین، جنگ دلیران دیدهاى | کام اژدر، جنگ شیران دیدهاى | |
چون شد اکنون کز غریبى کمسپاه | کوه اندامت ندارد وزن کاه؟ | |
گفت: سیر خُلد و دوزخ مىکنم | عارفانه، طىّ برزخ مىکنم | |
یک طرف: پیغمبر و، یک سو: یزید | «ادخلوها» جفت با «هل من مزید»! | |
پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت | فطرتش هم، تیغ و قرآن برگرفت | |
گفت: اى دادار غفار الذنوب! | کاشف الاسرار و ستّار العیوب | |
گر دل خاصان تو بشکستهام | باز، دل بر عفو عامت بستهام | |
و آن گه آمد تا به نزدیک خیام | گفت: از حر، مر شهِ دین اسلام | |
کى گمان کردم که کوفى بیوفاست؟ | همچو نمرودش، سر جنگ خداست؟ | |
توبه کردم، لیک توّابم تویى | عفو خواهم، لیک وهابم تویى | |
مهر تو، فرعون را موسى کند | جذبهات، دجال را عیسى کند | |
گر به قرآن بخشىام، شرمندهام | ور به تیغم سر ببرى، بندهام | |
گر بخوانى، خیمه بر گردون زنم | ور برانى، غوطه اندر خون زنم | |
چاکرم، از لطف اگر بنوازىام | شاکرم، از قهر اگر بگدازىام | |
حر چو الطاف شه اندر خویش دید | عشق واپس مانده را، در پیش دید | |
پس زه شه جست اذن، گفتا خیر باد! | شد به رزم و، جیش را آواز داد | |
کاى گروه دونِ دور از عافیت | بىنصیب از مبدا و از عاقبت | |
رفتهام گریان و، خندان آمدم | رفتهام مور و، سلیمان آمدم | |
تن نهادم، پاى تا سر جان شدم | جان چه باشد؟ جملگى جانان شدم | |
خالى از خود گشتم و، پر از خدا | از همه بیگانه، با حق آشنا | |
گرچه من رستم ز جان، لیک اى سپاه | شرم دارید از رسول و از اله | |
این بگفت و تیغ خصم افکن کشید | برقمانا، رخت زى خرمن کشید | |
خورد و زد تیغ سبک، گرز گران | رفت و آمد، گه کنار و گه میان | |
ناگهانش اسب پى کردند و، وى | خود پیاده رزم را افشرد پى | |
چون فتاد از پشت زین آن باشکوه | گفتى از پشت نسیم، افتاد کوه! | |
شد همى تیغى به جسمش جاىگیر | همچو برق اندر دل ابر مَطیر [۶] | |
بود او را نیمه جانى، کز امام | دید بر بالین خود جانى تمام | |
زیرلب، خندان سوى جنّات رفت | از صفت بگسست و، سوى ذات رفت | |
طبع «جیحون» تا که حر را بنده شد | از مقالش، صفحه مشک آکنده شد [۷] |
شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار | گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار | |
دخت و اخت و زن و فرزند و کنیزان نزار | از حرم زد به دوچارش صف هشتاد و چهار | |
همه بر دورهی او اشک فشان جمع شدند | بال و پر ریخته پروانهی آن شمع شدند |
در یمینش به گلو بوسهزنان خواهر او | در یسارش به سمّ اسب رخ دختر او | |
در جنوبش به فغان عصمت جانپرور او | در شمالش به جزع عترت بییاور او | |
آن یکی گفت: مرا بر که سپاری آخر | و آن دگر گفت که: خود رای چه داری آخر |
شه به صد جهد برون زد علم از عالم جسم | لیکن افتاد دل عالم روحش به طلسم | |
دید ز ارواح رُسُل تا به ملائک همه قسم | هر دمش از پی نصرت همی خوانند به اسم | |
گفت: «لا حول و لا قوّة الّا باللّه» | که چو از جسم جَهَم روح مرا بندد راه |
شد به میدان و محاسن به کف دست نهاد | گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد | |
منم آن کس که نبی بوسه به لبهایم داد | این سخن را همه بشنیده و دارید به یاد | |
هست آیا ز شما کس که کند یاری من | یا نخواهد ز پس عزّت من خواری من |
عوض یاری او سنگ زدندش به جبین | خون پیشانی او رفت به گردون ز زمین | |
هر کماندار زدش تیر به پیکر ز کمین | هر ستمکار زدش نیزه به پهلو از کین | |
ناگهان خصم زدش تیغ بدان سان بر فرق | که شد از ضربهی وی برنس [۸] او در خون غرق |
آمد از زخم فزون از زبر اسب به زیر | جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر | |
بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر | برق شمشیر همی تافت به برق شمشیر | |
سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک | جان «جیحون» ز غمش عیش ربا شد ز مَلَک |
منابعویرایش
پی نوشتویرایش
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ سخنوران نامى معاصر ایران، ج ۲، ص ۱۰۲۹.
- ↑ به سال ۱۳۱۶ ه. ق در بمبئی و دوبار نیز در سالهای ۱۳۳۶ و ۱۳۶۳ ه. ش در تهران به چاپ رسیدهاست.
- ↑ مرّة بن منقذالعبدی قاتل حضرت علیاکبر(ع) است.
- ↑ دیوان کامل افصح المتکلمین میرزا جیحون، تهران، کتابفروشى و چاپخانۀ برادران علمى، سال ۱۳۳۶، ص ۳۸۱و ۳۸۲.
- ↑ همان، ص ۳۷۳ و ۳۷۴.
- ↑ ابر بارانزا، ابر پرباران.
- ↑ همان، ص ۳۵۴ تا ۳۵۷.
- ↑ برنس: کلاه، کلاه دراز.