نیر تبریزى
نیر تبریزی (زاده 1248 ه.ق در تبریز- درگذشته 1312 ه.ق در تبریز) از شعراى توانمند و پرآوازه آیینى در سده اخیر به شمار بود.
زندگینامه
میرزا محمدتقى[۱] فرزند ملّا محمّد تبریزی، معروف به «حجة الاسلام» و متخلّص به «نیّر» از علمای شیخیه در آذربایجان و از دانشمندان قرن چهاردهم آذربایجان بود. وی تحصیل فقه و حکمت را نزد پدرش که از مراجع شیخیه بود آغاز کرد و سپس در سن 22 سالگی برای تکمیل تحصیلات خود به نجف رفت، و در آنجا از محاضر استادان و مشایخ آن سامان استفاضه کرده و سپس به تبریز بازگشت و تا آخر عمر در آن شهر به خدمات دینی و روحانی پرداخت. میرزا محمدتقی از علماى بزرگ تبریز به شمار مىرفت و در زمانۀ خود به اقامۀ نماز جمعه و جماعت مىپرداخت و از مقبولیت مردمى برخوردار بود و در محضر او ادبا و فضلا حاضر مىشدند. وى علاوه بر اینکه در شعر و ادب عربى و فارسى و نیز فقه و اصول و حکمت و نجوم از سرآمدان زمانۀ خود بود و به سه زبان فارسى، عربى و ترکى در قالبهاى مختلف شعر مىسرود، در انواع خط -خصوصا خط شکسته نستعلیق- نیز استادى بنام بود[۲]
آثار
نیّر تبریزى اشراف کاملى به دواوین شعرى اساتید سخن داشت و احاطۀ او به متون منظوم فارسى از وى شاعرى توانا و سخنورى آگاه و بصیر ساخته بود. وى در سبک عراقى طبعآزمایى مىکرد و به سعدى و حافظ عشق مىورزید و به استقبال غزلیات آنان مىرفت. در غزلسرایى و مرثیهگویى استاد بود و آثار پرشورى که از او به یادگار مانده، شاهد صادقى بر اثبات این مدعا است. اشعار آیینى نیّر تبریزى در زمرۀ بهترین آثار مذهبى در یکصد سالۀ اخیر است و ترکیببند عاشورایى او از زمان خود شاعر تاکنون ورد زبانها است و از شور و حال خاصى برخورد است.
- «مثنوی آتشکده»[۳]
- «لآلی منظومه»
- «دیوان غزلیات»
- «مثنوی درّ خوشاب»
- «صحیفة الابرار»
- «مفاتیح الغیب»
- «علم الساعه»
- «الفیه در لطائف[۴]»
- نامههاى دوستانه و إخوانیّات با ادیب الممالک فراهانى متخلص به امیرى.
برگزیدۀ اشعار
ترکیببند عاشورایى
1
چون کرد خور ز توسن زرین،تهى رکاب | افتاد در ثوابت و سیاره،انقلاب | |
غارتگران شام به یغما گشود دست | بگسیخت از سرادق زر تار خود طناب | |
کرد از مجرّه [۵] چاک،فلک پردۀ شکیب | بارید از ستاره به رخسار خون خضاب | |
کردند سر ز پرده برون دختران نعش [۶] | با گیسوى بریده،سراسیمه،بىنقاب | |
گفتى شکست مجمر گردون و،از شفق | آتش گرفته دامن این نیلگون قباب | |
از کِلّۀ [۷] شفق،به درآورد سر:هلال | چون کودکى تپیده به خون در کنار آب | |
یا گوشوارهاى که به یغما کشیده خصم | بیرون،ز گوش پردهنشینى چو آفتاب | |
یا گشته زین توسن شاهنشهى نگون | برگشته با سوار سوى خیمه با شتاب | |
گفتم:مگر قیامت موعود اعظم است؟ | آمدند از عرش که:ماه محرم است! |
2
گلگون سوار وادى خونخوار کربلا | بىسر فتاده در صف پیکار کربلا | |
چشم فلک،نشسته به،خون شفق هنوز | از دود خیمههاى نگونسار کربلا | |
فریاد بانوان سراپردۀ عفاف | آید هنوز از در و دیوار کربلا | |
بر چرخ مىرود ز فراز سنان هنوز | صوت تلاوت سر سردار کربلا | |
سیارگان دشت بلا،بسته بار شام | در خواب رفته،قافله سالار کربلا | |
شد یوسف عزیز به زندان غم اسیر | درهم شکست رونق بازار کربلا | |
بس گل که برد بهر خسى تحفه،سوى شام | گلچین روزگار،ز گلزار کربلا | |
فریاد از آن زمان که سپاه عدو چو سیل | آورد و به خیمۀ سالار کربلا | |
مهلت گرفت آن شب از آن قوم بىحجاب | پس شد به برج سعد،درخشنده آفتاب |
3
گفت:اى گروه هر که ندارد هواى ما | سر گیرد و،برون رود از کربلاى ما | |
ناداده تن به خوارى و،ناکرده ترک سر | نتوان نهاد پاى به خلوتسراى ما | |
تا دست و رو نشست به خون،مىنیافت کس | راه طواف بر حرم کبریاى ما | |
این عرصه نیست جلوهگه روبه و گراز | شیرافکن است بادیۀ ابتلاى ما | |
همراز بزم ما،نبود طالبان جاه | بیگانه باید از دو جهان آشناى ما | |
برگردد آنکه با هوس کشور آمده | سر ناورد به افسر شاهى،گداى ما | |
ما را هواى سلطنت ملک دیگرست | کاین عرصه نیست درخور فرّ هماى ما | |
یزدان ذو الجلال به خلوتسراى قدس | آراستهست بزم ضیافت براى ما | |
برگشت هر که طاقت تیر و سنان نداشت | چون شاه تشنه،کار به شمر و سنان [۸] نداشت |
4
چون زد سر از سرادق [۹] جلباب [۱۰] نیلگون | صبح قیامتى،نتوان گفتنش که:چون؟ | |
صبحى،ولى چو شام ستمدیدگان سیاه | روزى،ولى چو روز دل افسردگان زبون | |
ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر | لبریز شد ز خون شفق،طشت آبگون | |
گفتى ز هم گسیخته،آشوب رستخیز | شیرازۀ صحیفۀ اوراق کاف و نون | |
آسیمه سر نمود رخ از پردۀ شفق | خور،چون سر بریدۀ یحیى ز طشت خون | |
لیلاى شب،دریده گریبان بریده مو | بگرفت راه بادیه،زین خرگه نگون | |
دست فلک نمود گریبان صبح،چاک | بارید از ستاره به بر،اشک لالهگون | |
افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق | چون آفتاب دین،قدم از خیمه زد برون | |
گردون به کف ز پردۀ نیلى،علم گرفت | روح الامین،رکاب شه جم خدم گرفت |
5
شد آفتاب دین چو روان سوى رزمگاه | از دود آه پردگیان،شد جهان سیاه | |
در خون و خاک،خفته همه یاوران قوم | وز خیل اشک و آه،ز پى:یک جهان سپاه! | |
سرگشته بانوان سراپردۀ عفاف | زد حلقه،گرد او همه چون هاله گرد ماه | |
آن سر زنان به ناله که:شد حال ما زبون | وین موکنان به گریه که:شد روز ما تباه | |
پس با دل شکسته،جگر گوشۀ رسول | از دل کشید ناله و افغان که:یا اخاه! | |
لختى عنان بدار که گردم به دور تو | وز پات،ز آب دیده نشانم غبار راه | |
من:یک تن غریبم و،دشتى پر از هراس | وین پرشکستگان ستمدیده،بىپناه | |
گفتم:تو درد من به نگاهى رواکنى | رفتى و،ماند در دلم آن حسرت نگاه | |
چون شاه تشنه داد تسلى بر اهل بیت | برتافت سوى لشکر عدوان سر کمیت [۱۱] |
6
استاد در برابر آن لشکر عبوس | چون شاه نیمروز [۱۲] ،بر آن اشهب [۱۳] شموس [۱۴] | |
گفت:اى گروه!هین منم آن نور حق کزو | تابیده بر سجنجل [۱۵] صبح ازل،عکوس [۱۶] | |
بر درگه جلال من،ارواح انبیا | بنهاده بر سجود سر،از بهر خاکبوس | |
مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول | سایس [۱۷] منم به عالم و،عالم مرا مسوس [۱۸] | |
سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست | من دادهام جلوس بر این تخت آبنوس | |
در عرصهگاه کین که ز برق شهاب تیر | دیو فلک گزد ز تحیر لب فسوس | |
گردد ز خون،بسیط زمین معدن عقیق | گیرد ز گرد،روى هوا رنگ سندروس [۱۹] | |
افتد ز بیم،لرزه بر ارکان کن فکان | آرم چو حیدرانه بر اورنگ زین،جلوس | |
بر خاک پاى توسن گردون مسیر من | ناکرده تیغ راست،سجود آورد رؤوس | |
لیکن نموده شوق لقاى حریم دوست | سیرم ز زندگانى این دهر چاپلوس | |
نى طالب حجازم و،نى مایل عراق | نى در هواى شامم و،نى در خیال طوس | |
تسلیم حکم عهد ازل را،چه احتیاج | غوغاتى عام و جنبش لشکر،غریو کوس؟! | |
درگاه عشق،حاجت تیر و خدنگ نیست | آنجا که دوست جان طلبد،جاى جنگ نیست |
7
لختى نمود با سپه کینه،زین خطاب | جز تیر جان شکار،ندادش کسى جواب | |
از غنچههاى زخم تن نازنین او | آراست گلشنى فلک،اما نداد آب! | |
باللّه که جز دهان نبى آبخور نداشت | گردون،گلى که چید ز بستان بو تراب | |
چون پر گشود در تن او تیر جان شکار | با مرغ جان نمود به صد ذوق دل خطاب | |
پیک پیام دوست به در حلقه مىزند | اى جان بر لب آمده!لختى به در شتاب | |
چون تیر کین،عنان قرارش ز کف ربود | کرد از سمند بادیه پیما تهى،رکاب | |
آمدند از پردۀ غیبش به گوش جان | کاى داده آب نخل بلا را ز خون ناب! | |
مقصود ما ز خلق جهان،جلوۀ تو بود | بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب! | |
گر سفلگان به بستر خون داد جاى تو | خوش باش و غم مخور،که:منم خونبهاى تو |
8
تیرى که بر دل شه گلگون قبا رسید | اندر نجف،به مرقد شیر خدا رسید | |
چون در نجف ز سینۀ شیر خدا گذشت | اندر مدینه،بر جگر مصطفى رسید | |
ز آن پس که پردۀ جگر مصطفى درید | داند خدا که چون شد از آن پس؟کجا رسید؟ | |
هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد | پر بست و بر هدف،همه در کربلا رسید | |
یکباره از فلاخن آن دشت کینه،خاست | آن سنگهاى طعنه که بر انبیا رسید | |
با خیل عاشقان چو در آن دشت،پا نهاد | قربانى خلیل،به کوه منا رسید | |
آراست گلشنى ز جوانان گلعذار | آبش نداده،بادِ خزان از قفا رسید | |
از تشنگى ز پا چو درآمد،به سر دوید | چون بر وفاى عهد الستش ندا رسید | |
از پشت زین قدم چو به روى زمین نهاد | افتاد و،سر به سجدۀ جانآفرین نهاد |
9
گفت:اى حبیب دادگر!اى کردگار من! | امروز بود در همه عمر انتظار من | |
این خنجر کشیده و،این خنجر حسین | سر کاو نه بهر توست،نیاید به کار من | |
گو تارهاى طرۀ اکبر به باد رو! | تا یاد توست مونس شبهاى تار من | |
گو بر سر عروس شهادت،نثار شو | درى که بود پرورشش در کنار من | |
خضر ار ز جوى شیر چشید آب زندگى | خون است آب زندگى جویبار من! | |
عیسى اگر ز دار بلا زنده برد جان | این نقد جان به دست:سر نیزهدار من! | |
در گلشن جنان به خلیل اى صبا!بگو: | بگذر به کربلا و ببین لالهزار من | |
در خاک و خون به جاى ذبیح مناى خویش | بین نوجوان سرو قد گلعذار من | |
پس دختر عقیلۀ ناموس کردگار | نالان ز خیمه تاخت به میدان کارزار |
10
کاى رایت هدى!تو چرا سرنگون شدى؟ | در موج خون چگونه فتادى و،چون شدى؟ | |
اى دست حق!که علت ایجاد عالمى | علت چه شد که در کف دو نان،زبون شدى؟ | |
امروز در ممالک جان،دست دست توست | اللّه چگونه دستخوش خصم دون شدى؟ | |
کاش آن زمان که خصم به روى تو بست آب | این خاکدان غم،همه دریاى خون شدى | |
اى چرخ کجمدار!کمانت شکسته باد! | زین تیرها که بر تن او رهنمون شدى | |
آن سینهاى که پردۀ اسرار غیب بود | اى تیر!چون تو محرم راز درون شدى؟ | |
گشتى به کام دشمن و،کشتى به خیره دوست! | اى گردش فلک!تو چرا واژگون شدى؟ | |
اى خور!چو شد به نیزه سر شاه مشرقین | شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدى؟! | |
اى چرخ سفله!داد ازین دور واژگون | عرش خداى ذو المنن و پاى شمر دون؟! |
11
چون شاه تشنه،ظلمت ناسوت کرد طى | بر آب زندگانى جاوید برد پى | |
در راه حق،فنا به بقا کرد اختیار | تا گشت وجه باقى حق،بعد کل شیى | |
زد پا،به هرچه جز وى و سر داد و شد روان | تا کوى دوست،بر اثر کشتگان حى | |
چون گشت جلوهگر سر او بر سنان | شد پر نواى زمزمۀ طور ناى و نى | |
شور از عراق گشت بلند آن چنان،که برد | کافردلان زیاد،تمناى ملک رى | |
پاشید آن قلادۀ درهاى شاهوار | از هم،چو برگهاى خزان از سموم [۲۰] دى | |
گفتى رها نمود ز کف،دختران نعش [۲۱] | از انقلاب دور فلک،دامن جدى [۲۲] | |
آن یک نهاد رو سوى میدان که:یا ابا! | و آن یک کشید در حرم افغان که:یا اخى | |
رفتى و،یافت بىتو به ما روزگار دست | اى دست داد حق!ز گریبان بر آر دست |
12
آه از دمى که از ستم چرخ کجمدار | آتش گرفت خیمه و،بر باد شد دیار | |
بانگ رحیل،غلغله در کاروان فکند | شد بانوان پردۀ عصمت،شترسوار | |
خور،شد فرو به مغرب و تابنده اختران | بستند باد شام،قطار از پى قطار | |
غارتگران کوفه،ز شاهنشه حجاز | نگذاشتند در یتیمى به گنج بار | |
گردون به در نثارى بزم خدیو شام | عقدى به رشته بست ز درهاى شاهوار | |
گنجینههاى گوهر یکدانه،شد نهان | از حلقههاى سلسله در آهنین حصار | |
آمد به لرزه عرش ز فریاد اهل بیت | در قتلگه چو قافلۀ غم فکند بار | |
ناگه فتاده دید جگر گوشۀ رسول | نعشى به خون تپیده،به میدان کارزار | |
پس دست حسرت،آن شرف دودۀ بتول | بر سر نهاد و گفت:جزاک اللّه اى رسول! |
13
این گوهر به خون شده غلتان حسین توست | وین کشتى شکسته ز طوفان حسین توست | |
این یوسفى که بر تن خود کرده پیرهن | از تار،زلفهاى پریشان،حسین توست | |
این از غبار تیرۀ هامون نهفته رو | در پرده آفتاب درخشان،حسین توست | |
این خضر تشنهکام که سرچشمۀ حیات | بدرود کرده با لب عطشان،حسین توست | |
این پیکرى که کرده نسیمش کفن به بر | از پرنیان ریگ بیابان،حسین توست | |
این لالۀ شکفته که زهرا ز داغ او | چون گل نموده چاک گریبان،حسین توست | |
این شمع کشته از اثر تندباد جور | کش بىچراغ مانده شبستان،حسین توست | |
این شاهباز اوج سعادت،که کرده باز | شهپر به سوى عرش ز پیکان!حسین توست | |
آن گه ز جورِ دور فلک،با دل غمین | رو در بقیع کرد که:اى مام بیقرین! |
14
داد آسمان به باد ستم خانمان من | تا از کدام بادیه پرسى نشان من؟ | |
دور از تو،از تطاول گلچین روزگار | شد آشیان زاغ و زغن،گلستان من | |
گردون،به انتقام قتیلان روز بدر | نگذاشت یک ستاره به هفت آسمان من | |
زد آتشى به پردۀ ناموس من،فلک | کآید هنوز دود وى از استخوان من | |
بیخود درین چمن نکشم نالههاى زار | آن طایرم که سوخت فلک آشیان من | |
آن سرو قامتى که تو دیدى،ز غم خمید | دیدى که چون کشید غم آخر کمان من؟! | |
رفت آنکه بود بر سر من سایۀ هماى | شد دست خاکبیز کنون سایبان من | |
گفتم ز صد یکى به تو از حال کوفه،باش | کز بارگاه شام برآید فغان من | |
پس رو به سوى پیکر آن محتشم گرفت | گفت این حدیث و،طاقت اهل حرم گرفت |
15
اندر جهان،عیان شده غوغاى رستخیز | اى قامت تو شور قیامت!به پاى خیز | |
زینب،برت بضاعت مزجاة، [۲۳] جان به کف | آورده،با ترانۀ:یا ایها العزیز! | |
هرکس به مقصدى،ره صحرا گرفته پیش | من،روى در تو و دگران روى در حجیز [۲۴] | |
بگشا ز خواب،دیده و بنگر که از عراق | چونم به شام مىبرد این قوم بىتمیز! | |
محمل:شکسته،ناله:حُدى،ساربان:سنان | ره:بیکران و،بند:گران،ناقه:بىجهیز | |
خرگاه:دود آه و،نقابم:غبار راه | چتر:آستین و،معجر:سر،دست:خاک بیز | |
گاهم ز طعن نیزه به زانو:سر حجاب | گاهم ز تازیانه به سر:دستِ احتِریز! | |
یک کارزار دشمن و،من یک تن غریب! | تو خفته خوش به بستر و،این دشت:فتنه خیز | |
گفتم دو صد حدیث و،ندادى مرا جواب | معذورى اى ز تیر جفا خسته،خوش بخواب! |
16
اى چرخ سفله!تیر تو را صید،کم نبود | گیرم عزیز فاطمه،صید حرم نبود | |
حلقى که بوسهگاه نبى بود روز و شب | جاى سنان و،خنجر اهل ستم نبود | |
انگشت او،به خیره بریدى پى نگین! | دیوى،سزاى سلطنت ملک رى نبود | |
کى هیچ سفله بست به مهمان خوانده،آب؟ | گیرم تو را سجیۀ [۲۵] اهل کرم نبود | |
داغ غمى کزو جگر کوه آب شد | بیمار را تحمل آن داغ غم،نبود | |
پاى سریر زادۀ هند [۲۶] و،سر حسین! | در کیش کفر،سفله چنین محترم نبود | |
اى زادۀ زیاد! [۲۷] که دین از تو شد به باد | آن خیمههاى سوخته،بیت الصنم نبود! | |
آتش به پردۀ حرم کبریا زدى | دستت بریده باد!نشان بر خطا زدى |
17
زین غم که آه اهل زمین ز آسمان گذشت | با عترت رسول ندانم چسان گذشت | |
نمرود،ناوکى که سوى آسمان گشاد | در سینۀ سلیل [۲۸] خلیل از نشان گذشت! | |
در حیرتم که آب چرا خون نشد چو نیل | ز آن تشنهاى که بر لب آب روان گذشت؟ | |
آورد خنجر،آب زلالش ولى دریغ | کآب از گلو نرفته فرو،از جهان گذشت! | |
شد آسمان ز کرده پشیمان درین عمل | لیک آن زمان که تیر خطا از کمان گذشت! | |
اللّه چه شعله بود که انگیخت آسمان | کز وى کبوتران حرم ز آشیان گذشت؟ | |
در موقفى که عرص صواب و خطا کنند | کارى نکرده چرخ که از وى توان گذشت | |
خاموش(نیرا)که زبان،سوخت خامه را | خون شد مداد و،قصه ز شرح بیان گذشت | |
فیروز،بخت من نهدار سر خط قبول | بر دفتر چکامۀ من،بضعۀ [۲۹] رسول [۳۰] |
از نیر تبریزى ترکیببند عاشورایى دیگرى نیز سراغ داریم در یازدهبند که به نقل بیت آغازین و بیت رابط هر بند از آن بسنده مىکنیم:
مطلع بند اول
چون تیر عشق،جا به کمان بلا کند | اول،نشست بر دل اهل ولا کند |
بیت رابط بند اول
باللّه اگر نبود خدا خونبهاى او | عالم نبود درخور نعلین پاى او |
مطلع بند دوم
عنقاى قاف را،هوس آشیانه بود | غوغاى نینوا، همه در ره بهانه بود |
بیت رابط بند دوم
نى نى که وجه باقى حق را هلاک نیست | صورت به جاست، آینه گر رفت باک نیست |
مطلع بند سوم
اى خرگه عزاى تو این طارم کبود | لبریز خون ز داغ تو،پیمانۀ وجود |
بیت رابط بند سوم
پایان سیر بندگى آمد سجود تو | برگیر سر،که او همه خود شد وجود تو |
مطلع بند چهارم
ثار اللهى که سر انا الحق نشان دهد | دنیا نگر که در دل خونش مکان دهد |
بیت رابط بند چهارم
مقتول عشق،فارغ ازین تیره گلخن است | کآن شاهباز را به دل شه نشیمن است |
مطلع بند پنجم
دانى چه روز دختر زهرا اسیر شد؟ | روزى که طرح بیعت:در منا امیر شد |
بیت رابط بند پنجم
تغییرى اى سپهر!که بس واژگونهاى | شور قیامت از حرکاتت،نمونهاى |
مطلع بند ششم
اى در غم تو ارض و سما خون گریسته | ماهى در آب و،وحش به هامون گریسته |
بیت رابط بند ششم
گر از ازل تو را سر این داستان نبود | اندر جهان،ز آدم و حوا نشان نبود |
مطلع بند هفتم
بىشاه دین چه روز جهان خراب را؟ | اى آسمان!دریچه ببند آفتاب را |
بیت رابط بند هفتم
تنها نه زین قضیه،دل بو تراب سوخت | موسى در آتش غم و،یونس در آب سوخت |
مطلع بند هشتم
قتل شهید عشق نه کار خدنگ بود | دنیا براى شاه جهاندار،تنگ بود |
بیت رابط بند هشتم
از تیر کین چو کرد تهى شاه دین رکاب | آمد فرا به گوش وى از پرده این خطاب |
مطلع بند نهم
کاى شهسوار بادیۀ ابتلاى ما! | بازآ،کز آن توست حریم لقاى ما |
بیت رابط بند نهم
زینب چو دید پیکر آن شه به روى خاک | از دل کشید ناله به صد درد سوزناک |
مطلع بند دهم
کاى خفته خوش به بستر خون!دیده باز کن | احوال ما ببین و،سپس خواب ناز کن |
بیت رابط بند دهم
پس چشمهسار دیده،پر از خون ناب کرد | با چرخ کجمدار به زارى خطاب کرد |
مطلع بند یازدهم
کاى چرخ سفله!داد ازین سرگرانیا | کردى عزیز فاطمه خوار و،ندانیا! |
بیت رابط بند یازدهم
آتش شو اى درون و بسوزان زبان من | اى خاک بر سر من و این داستان من! |
منابع
پی نوشت
- ↑ نیر.
- ↑ نیر با دست چپ به مهارت و توانایى دست راست خط مىنوشت.
- ↑ در مراثی اهل بیت (ع)
- ↑ به زبان عربى است
- ↑ کهکشان.
- ↑ بنات النعش،نام هفت ستاره در آسمان.
- ↑ خیمه.
- ↑ سنان بن انس از قتلۀ کربلا.
- ↑ سراپرده،خیمه.
- ↑ جامۀ گشاد،پیراهن فراخ.
- ↑ است،مرکب.
- ↑ کنایه از خورشید.
- ↑ خاکسترى،به رنگ سیاه و سفید.
- ↑ اسب سرکش.
- ↑ آیینه،لغت رومى است.
- ↑ ظاهرا به معناى عکسها و برخلاف قاعده.
- ↑ سیاستگزار،کارگزار.
- ↑ ظاهرا در اینجا به معناى تحت فرمان و سیاستپذیر،ولى در لغت به معناى آب نه شور و نه شیرین آمده.
- ↑ صمغى است زردرنگ همانند کهربا.
- ↑ باد گرم و زهرآگین.
- ↑ نام هفت ستاره موسوم به بنات النعش.
- ↑ نام ستاره است در جهت قطب شمال.
- ↑ سرمایۀ اندک و ناچیز.
- ↑ حجاز.
- ↑ خلق و خو.
- ↑ کنایه از یزید.
- ↑ ابن زیاد،والى کوفه.
- ↑ فرزند،پسر.
- ↑ پارۀ تن،پارۀ گوشت.
- ↑ برخى از ارباب مقاتل نوشتهاند که پس از ماجراى روز عاشورا،هفده سر از شهیدان کربلا را بر نیزه زدند و منزل به منزل تا کوفه و شام بردند،گویا مرحوم حجة الاسلام نیر تبریزى با عنایت به این مطلب،ترکیببند عاشورایى خود را در هفدهبند سامان داده است.