فواد کرمانى
فؤاد کرمانی (۱۲۶۸ ه. ق-۱۳۵۸ ه. ق) از شعرای نامدار آیینی است.
زندگینامهویرایش
آقا فتحاللّه قدسى فرزند سلطان على، متخلّص به فؤاد از شعراى قرن چهاردهم است. پدرش عطار بود و او را از مکتب باز داشت و به شغل عطاری گماشت. کرمانی علاقه زیادی به دیوان سعدی داشت و به شیوهی او شعر میسرود و بعد از آن به کتاب مثنوی مولوی روی آورد.
او از جمله شاعرانی است که بیشترین قصاید و مثنویهایش شامل آیات قرآن است و همچنین از دو اثر نهجالبلاغه و صحیفهی سجادیه متأثر بود. فؤاد در سن نود سالگى از دنیا رفت و در گورستانِ «سید حسین» شهر کرمان به خاک سپردهشد.[۱] مزارش در سالهاى اخیر بازسازى شدهاست.
آثارویرایش
مسمّطات[۲] او در بیان عظمت وجودى امیرمؤمنان على(ع) از جمله آثار منظوم آیینى است. فؤاد در مراثى عاشورایى خود علاوه بر جنبههاى عاطفى و ماتمى کربلا به قرائت ارزشى از مکتب عاشورا پرداختهاست. این شاعر آیینى از سبک عراقى پیروى مىکرد و اگر در شعر او هر از گاه غموضى دیدهمىشود به خاطر حضور اصطلاحات علمى و عرفانى است. وى مثنوىهاى خود را با اقتباس و تضمینهاى مکرر از مثنوى جلالالدین مولوى سرودهاست و در انواع قالبهاى شعرى خصوصا غزل، قصیده و ترجیعبند آثار منظومى در استقبال از سعدى، حافظ، هاتف، اصفهانى و قاآنى شیرازى آفریدهاست. اشعار عاشورایى فؤاد کرمانى از زمان خود او تاکنون مورد استفاده مداحان و محافل ادبی با محوریت عاشورا قرار گرفتهاست. وى با دستگاههاى موسیقى ایرانى آشنایى داشتهاست و شاید به همین آشنایى باشد که در اوزان مطنطن عروضى آثارش از دیگر شاعران متمایز گردیدهاست.[۳]
دیوان فؤاد کرمانى، «شمع جمع»ویرایش
این دیوان حاوى ۶۸۷۶ بیت به شرح زیر است:
- ۲۶ قصیده در ۱۱۶۲ بیت
- ۶۰ غزل در ۸۰۳ بیت
- ۱۱ قطعه در ۲۲ بیت
- ۵۳۹ رباعى در ۱۰۷۸ بیت
- ۱۲ مسمّط در ۸۷۵ بیت
- ۵ ترجیحبند در ۷۵۵ بیت
- ۲ مثنوى در ۲۱۸۱ بیت [۴]
اشعارویرایش
قصیدهویرایش
شنیدم ظهر عاشورا که آن مِهر جهان آرا | روان شد بیکس و تنها به رزم فرقهی کافر | |
گرفت آن نقطهی توحید جا در مرکزِ میدان | چو پرگارش به گِرد آمد سپاه از ایمن وایسر | |
ستاد آن ماه برج آفرینش در میان تنها | بر گِردش هاله مانند آمدند آن قومِ بد اختر | |
به ارشاد آن کلام اللّه ناطق در حدیث آمد | به آواز جلی فرمود: کای قوم ستم گستر | |
اگر دانید من نسل کیم دانیم اصلم را | که هم ارث جلالت از پدر دارم، هم از مادر | |
ریاض ارض بطحایم، بهار گلشن یثرب | نهال باغ زهرایم، گل بستان پیغمبر | |
بود ختم رسل جدّم که پا بر عرش اعلا زد | بود دست خدا بابم، کزو بگرفت انگشتر | |
به دیوان بقا شیرازهی اوراق امکانم | ز جمع آفرینش فردم و ایجاد را دفتر | |
من آن نخلم که حقّم کِشت و دستش آبیار آمد | رسولم کرد دهقانی بتولم ساخت بارآور | |
دو گیتی را منم آمر فلک بر دور من دائر | ملک از خدمتم فاخر جهان را حضرتم مفخر | |
قلوب اهل بیتش را منم مطلب، منم مقصد | سرای آفرینش را منم زینت، منم زیور | |
دمم روح القدس را دم که با مریم شود محرم | وز آن دم عیسی مریم ببخشد روح بر عازر [۵] | |
ز چهرم مهر نورانی سراندر مهر من فانی | کنم از نور پیشانی جمال صبح را انور | |
فنا را چون شدم سالک بقا را آمدم مالک | دو عالم غیر من هالک منم وجه اللّه اکبر | |
دو گیتی عبدو من شاهم، خدا بخشنده اینجا هم | حسینم صبغة اللّهم، نه رنگ احمر و اصفر | |
حقیقت کعبهی دلها طواف کوی من باشد | که در حولش بود طائف منا و مکّه و مشعر | |
نگویم مر مرا جدّ است و مادر از ره نسبت | رسول اکرم امجد بتول اطیب اطهر | |
نگویم مجتبی باشد برادر مرتضی بابم | که آن طوبای جنّت آمد و این ساقی کوثر | |
شما آخر مسلمانم نمیدانید مهمانم | ره آب از چه بر من بستهاید ای بیحیا لشکر | |
خدا را گر مسلمانید و من آخر مسلمانم | دریغ از آب مهمان را ندارد هیچ بدگوهر | |
نگشت این نالها نافذ بر آن کفّار سنگین دل | نشد این پندها راسخ بر آن جمعیّت منکر | |
بسان حلقه از هر گوشه بگرفتند گردش را | بدان تنگی که صرصر را نبود از هیچ سو معبر | |
یکی رمحش به پهلو زد، یکی شمشیر بر بازو | یکی زد بر دلش پیکان، یکی بر سینهاش خنجر | |
نبودی غیر تسلیما لَامر اللّه گفتارش | در آن ساعت که میزد تیرها بر پیکرش نشتر | |
رضا و صبر و سلمی از وجودش در شهود آمد | که گاهِ امتحان ظاهر نشد از هیچ پیغمبر | |
تحمّل کرد در عالم چنان کوه بلایی را | که از یکپارهاش گردید پشت اولیا چنبر | |
اگر برقی بجستی زین بلاء البرز امکان را | چنان بر خویش لرزیدی که طفل از غرّش تندر | |
خلیل حقّ اگر مجروح دیدی حلق اصغر را | پسر بگذاشتی خود را نهادی کارد بر خنجر | |
به جای ماه با ناخن نبی بشکافتی دل را | بدیدی منشق از شمشیر اگر فرق علی اکبر | |
علی را گر خبر از زخمهای پیکرش بودی | از آن تیغ دو پیکر خویش را کردی دو صد پیکر | |
از این ماتم اگر بودی خبر حوّا و آدم را | نه آدم روی زن دیدی نه حوّا چهرهی شوهر | |
شنیدی این مصیبت را گر از روح القدس عیسی | گُزیدی بطن مریم را نزادی هرگز از مادر | |
اگر رشحی ازین توفان گرفتی نوح را بر جان | ز بیم انداختی خود را به قعر لجهی اخضر | |
نسیمی گر وزیدی بر سلیمان زین مصیبتها | چنان بگریختی از وی که خیل پشّه از صرصر | |
گر این بار امانت را فلک بر دوش میکردی | چنان پشتش خم آوردی که سودی روی براغبر | |
از این بحر بلا گر قطرهای میریخت بر موسی | نهان میشد در آب نیل یا در اشکمِ اژدر | |
اگر ایّوب را بودی خبر از حال سجّادش | نمیخواندی دگر خود را ز قوم صابرین اصبر | |
گر این خونین کواکب آمدی در خواب یوسف را | به خفتی تا ابد از خوف این تعبیر در بستر | |
گر این بحر قضا یک لطمه میافکند یونس را | ز خوف اندر دل ماهی نهان میگشت تا محشر | |
نبودی اتّصال رشتهی دل گر به فرزندش | گسستی تار و پود عالم امکان ز یکدیگر | |
ز بام ای طاس کیهان طشت زرّینت نگون گردد | سر از سرّ خدا برداشتی هشتی به طشت زر | |
سرت را دستی اندر پردهای گردون جدا سازد | عیال اللّه را بیپرده از سر میکشی معجر | |
جهانا این چه عدوان است رویت نیلگون گردد | جمال اللّه را سیلی زنی بر چهرهی دختر | |
ز داس ماه نو ای آسمان دستت قلم گردد | که بدرودی گلستان نبی را لاله و عبهر [۶] |
غزلهاویرایش
ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند | سوختگان غمت با غم دل خرّمند | |
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت | با خبرانِ غمت بیخبر از عالمند | |
در شکن طرّهات بسته دل عالمی است | و آن همه دل بستگان عقدهگشای همند | |
یوسف مصر بقا در همه عالم توئی | در طلبت مرد و زن آمده با درهمند | |
تاج سر بو البشر خاک شهیدان تست | کاین شهدا تا ابد فخر بنی آدمند | |
در طلبت اشک ماست رونق مرآت دل | کاین دُرَرِ با فروغ پرتو جام جمند | |
چون به جهان خرّمی جز غم روی تو نیست | بادهکِشان غمت مست شراب غمند | |
عقد عزای تو بست سنّت اسلام و بس | سلسلهی کائنات حلقهی این ماتمند | |
گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند | خیل مَلَک در رکوع پیش لوایت خمند | |
خاک سر کوی تو زنده کند مرده را | زان که شهیدان او جمله مسیحادمند | |
هردم از این کشتگان گرطلبی بذلِ جان | در قدمت جان فشان با قدمی محکمند | |
سرّ خدای ازل غیب در اسرار توست | سرّ تو با سرّ حق خود ز ازل توأمند | |
محرم سرّ حبیب نیست به غیر از حبیب | پیک و رسل در میان محرم و نامحرمند | |
در غم جسمت «فؤاد» اشک نبارد چرا | کاین قطرات عیون زخم تو را مرهمند [۷] |
جز تو ای کشتهی بیسر که سراپا همه جانی | کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی | |
ما تو را کشته نخوانیم که در صورت و معنی | زنده اندر تن عشّاق چو ماهیّت جانی | |
عجبی نیست که عرش دل ما جای تو باشد | دوست را جز دل عاشق به جهان نیست مکانی | |
ما تو را در دل و بیگانه ترا یافته در گِل | هرکسی را به تو از رتبهی خویش است گمانی | |
خلق در کوی تو جویند نشان از تو و لیکن | بینشان تا نشوند از تو نجویند نشانی | |
ما تو را دیده به چشم دل و در پردهی غفلت | که تو در افئده پیدایی و از دیده نهانی | |
وه که گر چشم حقیقت بگشائیم به رویت | همه جا وز همه سو در دل و در دیده عیانی | |
سالکانت ز مجازند طلبکارِ حقیقت | غافل از اینکه حقیقت تو هم اینی و هم آنی | |
جایی از نور تو خالی نبود در همه عالم | چون تو در قالب امکان، مَثَل روح روانی | |
پیش عشّاقِ تو، چون ذکر خدا ذکر تو باشد | به که از ذکر تو غافل ننشینند زمانی | |
عاصیان را نبود ایمنی از قهر الهی | مگر از لطف تو آرند به کف خطّ امانی | |
سخن آن به که نگوییم در اوصاف کمالت | زانکه ما را نبود در خور مدح تو لسانی | |
کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن | مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی [۸] |
زندهی جاوید کیست کشتهی شمشیر دوست | کاب حیات قلوب در دم شمشیر اوست | |
گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق | آید از آن کشتگان زمزمهی دوست دوست | |
آنکه هلاکش نمود ساعدِ سیمین یار | باز به آن ساعدش کشته شدن آرزوست | |
بندهی یزدان شناس موت و حیاتش یکیست | ز آنکه به نور خداش پرورش طبع و خوست | |
غیر خدا باطل است در نظر اهل حق | دعوی «إِنِّی أَنَا» [۹] کاشف توحید هوست | |
آن شجری را که حق بهر ثمر پرورید | بانگ «أنا الحق» زند تا ابد از مغز و پوست | |
دل چو ز خود غافل است عارف باللّه نیست | بر لب جو سالها تشنه لب و آب جوست | |
گوش دل مؤمن است سامع و صوت خدا | گرچه ز آواز خلق مُلک پُرازهای هوست | |
هر که ز کوی مجاز پا به حقیقت نهاد | بر سرش از روزگار مخمصهی [۱۰] توبه توست | |
عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار | قصّهی ناموس و عشق صحبت سنگ و سبوست | |
عاشق دیدار دوست اوست که هم چون حسین | ز روی رخسار او سرخ ز خون گلوست | |
هر که چو او پا نهاد بر سر میدانِ عشق | بیسر و سامان سرش در خم چوگان چو گوست | |
دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش | منّت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست | |
گر به اسیری برند عترت او دشمنان | هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد نکوست [۱۱] |
مسمّطویرایش
امتحانات خدا در بحر زخّار [۱۲] قضا | لطمهها زد از بلایا بر وجود انبیا | |
اولیا را کرد هر فوجی به موجی مبتلا | لیک طوفان بلا چون موج زد در کربلا | |
گشت طوفانهای عالم غرق طوفان شما | ||
این شهادت طرفه [۱۳] برهانیست بر عبد شکور | که امتحان است اولیا را از خداوند غیور | |
وین شرف مانْد از شما باقی در ادوار و دهور [۱۴] | کاین شهادت را شهادتها بود تا نفخ صور | |
همچو نفخ صور بر ایمان و ایقان شما | ||
آن حسینی را که دشمن کشت پیش چشم دوست | چشم دشمن کور اینک عالمی مجذوب اوست | |
عاشقان را سرخرویی الحق از خون گلوست | وین سعادت در شهادت انبیا را آرزوست | |
تا رهی یابند از این نسبت به ایمان شما [۱۵] |
مثنوی [۱۶]ویرایش
کربلا فردا شود آتشکده | مشتعل در اوست نار موقده | |
از صلای سوختن بیگانگان | یک به یک رفتند جز پروانگان | |
پر زنان برگرد شه جمع آمدند | جان فشان از بهر آن شمع آمدند | |
فرقهی از خلق و از خود رستگان | بر خدا و مظهرش دلبستگان | |
جانشان سرمست از جام الست | خویشتن را داده از مستی ز دست | |
خواست سلطان تا کند امدادشان | هم بداند حدّ استعدادشان | |
پادشاه بینیاز از روی ناز | بندگان را آزمایش کرد باز | |
باز خاصان را دمش زد بر محک | تا پدید آید زر بی ریب و شکّ | |
از شداید گفت وز بَلبالشان [۱۷] | تا کند بر آزمون غربالشان | |
هرچه گفت آن قوم را از بَلبَله | مینرفتندی برون از غربله | |
دید چون اصحاب خود را مستقیم | کز شهادتشان نه خوف است و نه بیم | |
جمله بر جان باختن آمدهاند | تن به قتل خویشتن در دادهاند | |
چون ولیشان در ولا ثابت بدید | پرده از سرّ ولایت برکشید | |
شمس ربّانی به اسماء و صفات | جلوه بر ذرّات کرد از غیب ذات | |
ذرّهها را گفت آن شمس منیر | که شما را ذات من باشد مجیر | |
گر شما در ذات من فانی شوید | همچو من خود شمس ربّانی شوید | |
بحر سبحانی ز غیب آمد به جوش | قطرهها را گفت با جوش و خروش | |
کز منید ایجاد ای قطرات من | رجعتان باید به سوی ذات من | |
در من آیید از طریق بیمنی | تا ببخشم از فناتان ایمنی | |
قطره چون خود را نه از خود مالک است | گر نیامیزد به دریا هالک است | |
قطره در دریا نگردد تا فنا | کی کنندش در غنا مدح و ثنا | |
من که شمسم روشن از خود نیستم | شرق از انوار سبحانی ستم | |
تا نگشتم محو نور ذات او | مینشد در من ظهور ذات او | |
تا شما هستید ای پروانگان | پیش این شمعید از بیگانگان | |
هست آن پروانه با من آشنا | که شود در نار ذات من فنا | |
سرّ خود آن شعلهی آتش پسند | گفت و در پروانگان آتش فکند | |
شمع زان ناری که در خود برفروخت | با خود آن پروانگان را خوش بسوخت | |
قصد آن شمع آمد از خود سوختن | سوختن پروانه را آموختن | |
لیل عاشورا که از غوغا و شور | عاشقان را بود چون روز نشور | |
تا سحر چون چشم بیخواب حسین | خواب رفت از چشم اصحاب حسین | |
جمع بر اطراف آن شمع طراز | جمله چون پروانه در سوز و گداز | |
عاشقان را آن شب از خود فصل بود | روزشان در مرگ روز وصل بود | |
چون پدید آمد ز مشرق صبحدم | شاه عشق از خیمه بیرون زد قدم | |
تافت از برج حرم خورشید وش | چون نجوم اصحاب محو از پرتوش | |
دید ناگه آن شه خُلّت [۱۸] نشان | کربلا را قلزمی آتش فشان | |
گرد آتش یافت چون دودی سیاه | در تهاجم اهل دوزخ را سپاه | |
چون نبودش غیر نور حق به دید | هم به دیدش نار نور آمد پدید | |
یافت از حق آتشی افروخته | که آتش از حق غیر حق را سوخته | |
و آتش از باطن همین کرد این ندا | من نیم آتش منم نور خدا | |
چون در آتش سرّ حق دید آن خلیل | همچو موسی آمدش آتش دلیل | |
تاخت در آتش سمند آتشین | بانگ زد «کانّی سبقت العالمین» | |
بر حسین آن آتش آمد گُلِسْتان | وز گُلِسْتانش جهانی گُلستان | |
زان نبیّش خواند مصباح هدی | که او سراپا سوخت از نار خدا | |
کشته شد آن صاحب عزّ رفیع | تا شود ابنای آدم را شفیع | |
بر شفاعت آن سراج عدل و داد | شیعیان را سوختن تعلیم داد | |
وز پِیَش اصحاب در آتش شدند | و اندر آن آتش زر بیغش شدند | |
جانشان را بس که از حق شوق بود | چون سمندرشان در آتش ذوق بود | |
اندر آن دریای آتش بیألَم | سوختند آن قوم عاشق بر عدم | |
چون فنا گشتند در غیب وجود | سر برآوردند اینک از شهود | |
آسمانها مات از کردارشان | ماه و اختر محو از انوارشان | |
اینک از اجسامشان هر قطره خون | روحشان رامست بحری از شوؤن | |
تا قیامت آن شهیدان زندهاند | نامشان را پادشاهان بندهاند | |
روحشان را با کمال هیمنت [۱۹] | بر قلوب خلق باشد سلطنت | |
در شکست خود چو حق را طالبند | زیر خنجر بر اعادی غالبند | |
اولیا را نیست در کشتن شکست | حق شکست آن را که اینجا ورشکست | |
زین سبب آن احد نیکو فنون | خواند «جُنْدُ اللّه» را از «غالِبُونَ» [۲۰] |
رباعیاتویرایش
شاهی که عنان عالمش بود به دست | بر ناقهی بیعنان شدش اوج نشست | |
این مفخر اولیا پس از ختم رسل | معراج به ناقه کرد زین عالم پست |
از عقدهی دل هرآنچه بودش بنهفت | یکباره به سیل گریه آن عقده شگفت | |
اشکش چو ستاره بود بر ماه جمال | و آن نیّر پیکرش مخاطب شد و گفت |
تا نیک یقین کند که این کشتهی کیست | با دیدهی معرفت در آن تن نگریست | |
عریان بدنی بدید کز تیغ و سنان | اعداد جراحتش هزار است و دویست |
چون دید سرش بریده از راه قفاست | و آن پیکر انورش لگدکوب جفاست | |
دانست یقین که باشد این جسم امام | زیرا که بلا همیشه بر اهل ولاست |
با حیرت عقل و قلب از غم شده مات | در بیجهتی نظّاره بودش به جهات | |
از شمس حقیقتش طلب بود و بر او | من غیر اشاره گشت کشف سبحات |
تا یاد شب و داغش اندر دل ماست | در خواب شبم روز قیامت برپاست | |
چون صبح شود به دیدهام پنداری | خورشید حسین است و زمین کرب و بلاست |
ای رسته که جان اهل دل بستهی تست | هرجا که دلی شکسته پیوستهی تُست | |
اشکسته دلان دل به تو بستند حسین | چون جای خدا در دل اشکستهی تُست |
آن فانی در خدا که باقی به خداست | خلّاق فنا و شمس انوار بقاست | |
او دامنش از گرد مصیبت پاک است | بر او چه مصیبت که مصیبت بر ماست |
ای روح خدا که چشم دل مایل تُست | و آئینهی آنچه هست هستی دل تُست | |
احیا همه از تو حیّ و این مرده دلان | گویند که شمر بیحیا قاتل تُست |
ای سرّ خدا که دیده هر ذی بَصَرت | گردیده ولی ندیده کوته نظرت | |
میخواست خدا که سرّ خود فاش کند | انگشت نما بر سر نی کرد سرت |
ای کشته که هستِ خلق از هستی تُست | سر دادی و در سر تو سرمستی تُست | |
در دست تو سر رشتهی هستی است حسین | و این دستِ پُر از پَرِ تهی دستی تُست |
ای دست خدا که در سرت سرّ خداست | بر گو سرت از بدن به دست که جداست | |
چون بوته در آتشم که بر نقرهی خام | اکسیر سرت چو شعله در طشت طلاست |
ای کشته که جان عالمی کشتهی تُست | پیوسته به هر دل از خفا رشتهی تُست | |
در دیدهی اهل دل ملاقات خدا | رخسار به خون فرق آغشتهی تُست [۲۱] |
سه رباعىویرایش
اى سیف خدا! شهید سرمستِ خدا! | وى هست خدا! فانى در هستِ خدا! | |
ما را به یکى شفاعت از دست مده | اى دست خدا! اى پسرِ دستِ خدا! | |
اى چشم خدا! جمال بیچون خدا! | اى گنج خدا و دُرِّ مخزون خدا! | |
غلتان شدنت به خون جگر خونم کرد | اى خون خدا! اى پسر خون خدا! [۲۲] | |
مردى که حَسن خُلق و حسین آیین است | با هستى خویشتن مدامش کین است | |
سرمشقِ تو را خطّ فنا داد حسین | رو مشق فنا کن که شفاعت این است [۲۳] |
در سوگ امام حسین(ع)ویرایش
بینش اهل حقیقت چو حقیقتبین است | در تو بینند که حقیقت این است | |
نیست چشم دگران سوى حقیقت نگران | ورنه آن راست حقیقت که چنین آیین است | |
من اگر جاهل گمراهم اگر شیخ طریق | قبلهام روى حسین است و همینم دین است | |
بوده پیش از گل من سرخوش جامش دل من | مستى ما به حقیقت ز مى دیرین است | |
نه همین روى تو در خواب چراغ دل ماست | هر شبم نور تو شمعى است که بر بالین است | |
ماسوا عاشق رنگاند سواى تو حسین | که جبین و کفت از خون سرت رنگین است | |
خردَلى بار غمت را دل عالم نکشد | آه ازین بار امانت که عجب سنگین است | |
فرقتِ روى تو از خلق جهان شادى برد | هر کرا دیدۀ بنیاست دل غمگین است | |
پیکرت مظهر آیات شد از ناوک تیر | بدنت مصحف و سیمات مگر یاسین است | |
یادم از پیکر مجروح تو آید همه شب | تا دم صبح که چشمم به رخ پروین است | |
در ضمیرم سر سیمین تو در طشت طلاست | تا به کأس [۲۴] نظرم طشت فلک زرّین است | |
باغ عشق است مگر معرکۀ کرب و بلا | که ز خونین کفنان غرق گل نسرین است | |
بوسه زد خسرو دین بر دهن اصغر و گفت: | دهنت باز ببوسم که لبت شیرین است | |
شیر دل آب کند بیند اگر کودک شیر | جاى شیرش به گلو آب دمِ زوبین [۲۵] است | |
از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار | چون کبوتر که به قهر از پى او شاهین است | |
در خم طرّۀ اکبر دل لیلا مىگفت: | سفرم جانب شام و وطنم در چین است | |
دخترى را به که گویم که سر نعش پدر | تسلیت: سیلى شمر و، سرِ نى: تسکین است | |
مىکشد غیرت دینم که بگویم به امم: | این جفا بر نبى از امّت بىتمکین است | |
گر «فؤاد» از غم عشق تو غنى شد چه عجب؟ | عشقِ سلطانِ غنى گنج دل مسکین است [۲۶] |
در منقبت و مرثیت سیدالشهداء(ع)ویرایش
زنده در هردو جهان نیست به جز کشته دوست | کشتهام کشته او را که جهان زنده به اوست | |
از درِ دوست درآ، جلوهگه دوست ببین | که رخ دوست نبینى مگر از دیده دوست | |
خضر ما تشنه دریا شد و ما تشنه وى | وین زلال از دل دریاست که ما را به سبوست | |
گفتم از سرّ دهانش به لب آرم سخنى | حکمتش بست زبانم که درین سرّ مگوست | |
چشمهها، چشم مرا هر سر مو از غم توست | اى که در باغ تنت چشمه خون هر سر موست | |
بر سر کوى تو بازى سر و جان باختن است | آن چه بازى است در آخر همه بر این سر کوست | |
ما که باشیم که در پاى تو از جان گذریم | که اولیا را سر و دل در خم چوگان تو، گوست | |
پیش ما از همه سو قبله به جز روى تو نیست | وجهِ اللّهى و روى تو عیان از همه سوست | |
چهرۀ نغز تو در پردۀ مغز من و، من | مىدرم پوست که مغز آمده در پردۀ پوست | |
تیرباران چو تنت از همه سو گشت حسین | سوى حق روى دولت از همه و از همه سوست | |
گشت از خون تنت کرب و بلا دشت ختن | اینک از تربت او صورت من غالیه بوست | |
سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز | اى که از خون جبینت به جبین آب وضوست | |
هر کریمى نشود کشته بر آزادى خلق | جز تو اى زنده! که جود و کرمت عادت و خوست | |
بر لب خشک تو جیحون رود از چشم ترم | هر کجا رهگذرم بر لب بحر و لب جوست | |
زخم شمشیر ندیدم که بدوزند به تیر | جز جراحات عروق تو که اینگونه رفوست | |
تشنه اطفال تو در بادیه مردند و هنوز | خضر بر چشمه خضراى لبت بادیهپوست | |
ناوکم بر دهن آید که نگویم به کسى | اصغرت را ز کمان تیر سه پهلو به گلوست | |
تیغ فولاد کجا روى لطیف تو کجا؟ | دل بر این روى نگرید اگر از آهن و روست [۲۷] |
فى ثناءالحسین(ع)ویرایش
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست | با قضا گفت مشیّت که: قیامت برخاست | |
راستى شور قیامت ز قیامت [۲۸] خبرى است | بنگرد زاهد کجبین اگر از دیدۀ راست | |
خلق در ظلِّ خودى محو و تو در ظلّ خدا | ماسوا در چه مقیماند و مقام تو کجاست؟ | |
هرطرف مىنگرم روى دلم جانب توست | عارفم بیت خدا را که دلم قبله نماست | |
زنده در قبر دل ما بدن کشتۀ توست | جان مایى و تو را قبر -حقیقت- دل ماست | |
دشمنت کشت ولى نور تو خاموش نگشت | آرى آن جلوه که فانى نشود نور خداست | |
بیرق سلطنت افتاد کیان را ز کیان | سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست | |
نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم | ظالم از دست شد و پایه مظلوم به جاست | |
زنده را، زنده نخوانند که مرگ از پى اوست | بلکه زنده است شهیدى که حیاتش ز قفاست | |
دولت آن یافت که در پاى تو سر داد ولى | این قبا راست نه بر قامت هر بىسروپاست | |
ما فقیریم و گدا بر سر کوى تو ولى | پادشاه است فقیرى که درین کوچه گداست | |
تو در اول سر و جان باختى اندر ره عشق | تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست | |
از خودى خواست خدا نقش تو را محو کند | خواست چون روى تو را آینه بر طلعت خواست | |
تا ندا کرد ولاى تو در اقلیم الست | بهر لبّیکِ ندایت، دو جهان پر ز صداست | |
رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا | کرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو به پاست | |
مُنکسِف گشت چو خورشید حقیقت به جمال | گر بگریند ز غم، دیدۀ ذرّات رواست | |
گریه بر زخم تنت چون نکند چشم «فؤاد»؟ | اى شه تشنه که بر زخم تنت گریه دواست [۲۹] |
منابعویرایش
پی نوشتویرایش
- ↑ شمع جمع، فؤاد کرمانى، به اهتمام دکتر حسین بهزادى اندوهجردى، چاپ اول (نشر صندوق، تهران ۱۳۷۱)، ص ۵.
- ↑ نوعی قالب شعری که پنج مصراع آن به یک قافیه و مصراع ششم به قافیة دیگر باشد.
- ↑ همان،ص ۲۱ تا ۲۵.
- ↑ همان، ص ۵ و ۸.
- ↑ شخصی که مرده بود و حضرت عیسی او را دوباره زنده کرد.
- ↑ همان، قصیده شماره 20، ص 101- 104.
- ↑ همان، غزل شماره ۱۸، ص ۱۵۵.
- ↑ همان، غزل شماره ۵۹، ص ۲۲۴و ۲۲۵.
- ↑ اشاره به آیه ۳۰ سوره قصص: «إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ» منم خدای یکتا، پروردگار جهانیان.
- ↑ مخمصه: رنج، زحمت، گرفتاری.
- ↑ شمع جمع؛ غزل شماره ۱۰، ص ۱۴۵و ۱۴۶.
- ↑ زخّار: پرآب و موّاج.
- ↑ طرفه: چیز عجیب و شگفتآور.
- ↑ دهور: جمع دهر، روزگاران.
- ↑ شمع جمع؛ ص ۳۲۹.
- ↑ شمع جمع؛ مثنوی، ص ۴۵۰ تا ۴۵۲.
- ↑ بلبل: اندوه و غم شدید.
- ↑ خُلّت: دوستی.
- ↑ هیمنت: وقار، ابهت.
- ↑ اشاره به آیه ۱۷۳سوره صافات، «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ». و همیشه سپاه ما غالبند.
- ↑ همان؛ ص ۲۴۵ و ۲۴۶.
- ↑ همان، ص ۲۳۵.
- ↑ همان،ص ۲۴۶.
- ↑ جام و معادل فارسى آن کاسه است.
- ↑ نیزۀ کوچک و کوتاه.
- ↑ همان، ص ۶۲ و ۶۳.
- ↑ همان، ص ۵۸و ۵۹.
- ↑ قیام تو.
- ↑ همان، ص ۶۰و ۶۱.