مجرم افشار
مجرم افشار شاعر آئینی سده سیزدهم بود.
محمد على افشار | |
---|---|
زمینهٔ کاری | شاعر |
زادروز | همدان |
مرگ | 1280 ه.ق کرمانشاه |
ملیت | ایرانی |
تخلص | مجرم |
زندگینامه
میرزا محمدعلى، زادگاهش قریه چنار (در حوالی همدان) متخلص به «مجرم» و اصالتا از طایفه افشار بوده است. وی در کودکی علاوه بر تحصیل، در ایام عاشورا در مجالس شبیه نسخه اطفال مىخوانده است؛ اما در زمینه شعر زیر نظر میرزا حاجى محمد (بیدل) آموزش دیده و قریب به بیست هزار بیت سروده است. بعد از فوتش دیوانش از بین رفته است.[۱]
سبک شعرى
آثار مجرم به سبک عراقى است که گاهی با سبک خراسانى همراه است. اشعار وی حاوی مضامین عرفانی بوده و در مثنوى عرفانى خود چهار مقوله (حسن، عشق، جبر و اختیار) را در رابطه با حادثه عاشورا مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و ضمن نفى جبر و اثبات اختیار، به بیان این چهار مقوله پرداخته است.
اشعار
طبع من! اى مرغ لاهوت آشیان | در مکانى لیک باشى لامکان | |
سیر را از این مکان پر باز کن | بر فضاى لا مکان پر باز کن | |
برشکن این بیضه ناسوت را | سیر بنما گلشن لاهوت را | |
ز آن گلستانى وز آن خرم فضا | چون بدین ویران سرا گردى رضا؟ | |
جمع کن این صورت تفریق را | ز آن سپس بگشا لب تحقیق را | |
شمهاى از حسن و عشق آغاز کن | بر رخم درهاى معنى باز کن | |
تا بدانم حالت عشاق را | بنگرم تکلیفهاى شاق را | |
حسن چِبْوَد؟ عشق چه؟ معشوق کیست؟ | در رهش جانبازى عاشق ز چیست؟ | |
این چه تکلیف است کز جان درگذر؟ | از جفا و از ستم منما حذر! | |
سر بده از خویش و فرزند و تبار | اهل خود را کن اسیر هر دیار | |
اکبرت را طعمه شمشیر کن | خون، غذاى اصغر بىشیر کن | |
تشنهلب در زیر خنجر جان سپار | این مثل جبرست یا خود اختیار؟ | |
گر بود جبر این چه جبارى بود | این چه ظلم و زحمت و خوارى بود؟ | |
ور همىگویى که باشد جبر خاص | جبر خاص اوست مختص خواص | |
من ندانم جبر خاص و جبر عام | پخته گو مطلب نماند هیچ خام | |
بر خواص خویشتن جبر از چه راه؟ | و آن گهى تکلیف بر صبر از چه راه؟ |
در بیان حسن و عشق و پارهاى اسرار در نفى جبر و اثبات اختیار و مراتب این چهار:
طبع گفت:اى بیخبر از راز عشق | لب ببند ایرا[۲] نیى دمساز عشق | |
با دلیل عقل دارى قیل و قال | عقل را اینجا بود پا در عقال | |
چون ز شاه عشق آیت شد جهان | از سپاه عقل رایت شد نهان | |
خود ظهور حسن و عشق از حق بود | هر دوان از یک محل مشتق بود | |
چون ظهور عقل کو از مصدرست | لیک اندر عقل مصدر مضمر است | |
حسن و عشق، اکنون چو نور و ناردان | کاین دو از آتش همى گردد عیان | |
نور را، زیب رخ لیلى کند | نار او در قلب مجنون جا کند | |
نام آن در رخ همى حسن آمده | نام این عشق و به دل آتش زده | |
چون که درهاى مراتب باز شد | حسن و عشق از یکدیگر ممتاز شد | |
خود مقام جمع و تفریقست این | گوش بگشا جاى تحقیقست این | |
عین یکدیگر بود شیر و پنیر | در مراتب این پنیر و اوست شیر | |
گاه نور گونه لیلى شود | تا که مجنون بیند و شیدا شود | |
هستى عاشق بسوزد ز آن شرار | بلکه هم تفویض و جبر و اختیار | |
از مگس گردد عسل پیدا مثل | گر مگس وقتى کند میل عسل | |
چون عسل فانى بود اندر مگس | این مثل را مىنگوید جبر کس | |
اختیار زرع با زارع بود[۳] | این حدیث نغز از شارع بود | |
هرچه بر عاشق کند معشوق او | جبر بنماید تو را بر او نکو | |
آرى آرى عاشقان مست او | هستى خود را بداند هست او | |
این بود معنى براى جبر خاص | مىنباشد بهر هرکس جز خواص[۴] |
طبع گفت:اى بیخبر از راز عشق | لب ببند ایرا[۵] نیى دمساز عشق | |
با دلیل عقل دارى قیل و قال | عقل را اینجا بود پا در عقال | |
چون ز شاه عشق آیت شد جهان | از سپاه عقل رایت شد نهان | |
خود ظهور حسن و عشق از حق بود | هر دوان از یک محل مشتق بود | |
چون ظهور عقل کو از مصدرست | لیک اندر عقل مصدر مضمر است | |
حسن و عشق، اکنون چو نور و ناردان | کاین دو از آتش همى گردد عیان | |
نور را، زیب رخ لیلى کند | نار او در قلب مجنون جا کند | |
نام آن در رخ همى حسن آمده | نام این عشق و به دل آتش زده | |
چون که درهاى مراتب باز شد | حسن و عشق از یکدیگر ممتاز شد | |
خود مقام جمع و تفریقست این | گوش بگشا جاى تحقیقست این | |
عین یکدیگر بود شیر و پنیر | در مراتب این پنیر و اوست شیر | |
گاه نور گونه لیلى شود | تا که مجنون بیند و شیدا شود | |
هستى عاشق بسوزد ز آن شرار | بلکه هم تفویض و جبر و اختیار | |
از مگس گردد عسل پیدا مثل | گر مگس وقتى کند میل عسل | |
چون عسل فانى بود اندر مگس | این مثل را مىنگوید جبر کس | |
اختیار زرع با زارع بود[۶] | این حدیث نغز از شارع بود | |
هرچه بر عاشق کند معشوق او | جبر بنماید تو را بر او نکو | |
آرى آرى عاشقان مست او | هستى خود را بداند هست او | |
این بود معنى براى جبر خاص | مىنباشد بهر هرکس جز خواص[۷] |
طبع گفت:اى بیخبر از راز عشق | لب ببند ایرا[۸] نیى دمساز عشق | |
با دلیل عقل دارى قیل و قال | عقل را اینجا بود پا در عقال | |
چون ز شاه عشق آیت شد جهان | از سپاه عقل رایت شد نهان | |
خود ظهور حسن و عشق از حق بود | هر دوان از یک محل مشتق بود | |
چون ظهور عقل کو از مصدرست | لیک اندر عقل مصدر مضمر است | |
حسن و عشق، اکنون چو نور و ناردان | کاین دو از آتش همى گردد عیان | |
نور را، زیب رخ لیلى کند | نار او در قلب مجنون جا کند | |
نام آن در رخ همى حسن آمده | نام این عشق و به دل آتش زده | |
چون که درهاى مراتب باز شد | حسن و عشق از یکدیگر ممتاز شد | |
خود مقام جمع و تفریقست این | گوش بگشا جاى تحقیقست این | |
عین یکدیگر بود شیر و پنیر | در مراتب این پنیر و اوست شیر | |
گاه نور گونه لیلى شود | تا که مجنون بیند و شیدا شود | |
هستى عاشق بسوزد ز آن شرار | بلکه هم تفویض و جبر و اختیار | |
از مگس گردد عسل پیدا مثل | گر مگس وقتى کند میل عسل | |
چون عسل فانى بود اندر مگس | این مثل را مىنگوید جبر کس | |
اختیار زرع با زارع بود[۹] | این حدیث نغز از شارع بود | |
هرچه بر عاشق کند معشوق او | جبر بنماید تو را بر او نکو | |
آرى آرى عاشقان مست او | هستى خود را بداند هست او | |
این بود معنى براى جبر خاص | مىنباشد بهر هرکس جز خواص[۱۰] |
منابع
پی نوشت
- ↑ حدیقة الشعراء،سید احمد دیوان بیگى شیرازى،با تصحیح و تحشیه دکتر عبد الحسین نوائى(انتشارات زرین، تهران،سال 1366)،ج 3،ص 1518 و 1519.
- ↑ زیرا
- ↑ به حدیث: «الزّرع للزارع و لو کان غاصبا» اشاره دارد.
- ↑ همان، ص 1519 تا 1522.
- ↑ زیرا
- ↑ به حدیث: «الزّرع للزارع و لو کان غاصبا» اشاره دارد.
- ↑ همان، ص 1519 تا 1522.
- ↑ زیرا
- ↑ به حدیث: «الزّرع للزارع و لو کان غاصبا» اشاره دارد.
- ↑ همان، ص 1519 تا 1522.