صفائى جندقى
صفائی جندقی (زاده 1236 در جندق- درگذشته 1314 در جندق) از شعراى آیینى در سده سیزدهم و اوایل سده چهاردهم هجرى بود.
صفائی جندقی | |
---|---|
نام اصلی | احمد جندقى |
زمینهٔ کاری | شعر آیینی |
زادروز | 1236 ه.ق خور (مرکز منطقۀ جندق و بیابانک) |
پدر و مادر | یغماى جندقى و هما سلطان |
مرگ | 1314 ه.ق جندق |
ملیت | ایرانی |
محل زندگی | جندق |
سبک نوشتاری | عراقى |
تخلص | صفائی |
دلیل سرشناسی | ترکیببند عاشورایی 114 بندی |
زندگینامه
میرزا احمد[۱] جندقى دومین فرزند یغماى جندقى[۲] است که در سال 1236 ه. ق درخور مرکز منطقۀ جندق و بیابانک به دنیا آمده است. مادر او هما سلطان از اهالى کاشان و از بستگان حاج ملا احمد نراقى (مجتهد مشهور شیعى) دومین همسر یغماى جندقى است. پدرش یغما، وی را به نام و تخلص ملا احمد نراقی که تخلص «صفایی» داشت نامید. میرزا احمد تحصیلات مقدماتى را در زادگاهش فراگرفت و سپس نزد پدر و برادرش (میرزا اسماعیل هنر) به تکمیل معلومات خود پرداخت. صفائى جندقى پس از سفرهایى به سمنان و تهران، روستاى جندق را براى اقامت برگزید و تا پایان عمر در همان جا از راه کشاورزى و دامدارى به امرار معاش پرداخت. صفائى جندقى در مدت حیات خود چهار همسر برگزید و از آنان داراى 20 فرزند شد که برخى از آنان اهل ادب و هنر بودند: محمد حسن کیوان ملقب به عماد الشعراء[۳]، میرزا محمد حسین متخلص به «فرهنگ» و متولد 1269 ه. ق، میرزا ابو القاسم وفائى[۴] ادیب و خوشنویس و میرزا عبد الکریم[۵] که اغلب نسخههاى دیوان صفائى جندقى به خط اوست. محمد حسن کیوان، فرزند ارشد صفائى جندقى از جانب ظلالسلطان (حاکم اصفهان) به «عماد الشعراء» ملقب شده و در شعر از تخلص «خرد» استفاده مىکرده و منظومۀ هزار و یکشب او حاوى داستانهاى نو و ابتکارى است و همو در شمار نخستین شاعرانى است که براى کودکان نیز شعر مىسروده است. فرزند او میرزا فتح الله مشهور به «کیوان ثانى»[۶] از شاعران منطقۀ بیابانک بوده و در شعر «پرویز» تخلص مىکرده است.[۷]
آثار
دیوان چاپى صفائى جندقى شامل غزلیات، انابتنامه، رباعیات انابیه، رباعیات عاشقانه، ماده تاریخها، مراثى عاشورایى در 114 بند، مثنوى «رقیهنامه» حاوى 315 بیت، نوحهها و ترجیعبند است که با تصحیح آقاى سید على آل داود توسط چاپ و انتشارات آفرینش در سال 1370 چاپ و منتشر شده است. همچنین مجموعهای از مراثی وی که در حدود 128 بند است و به پیروی از محتشم کاشانی سروده در سال 1315 هجری در تهران چاپ شده است. او در سبک عراقى طبعآزمایى کرده و اشعارش ساده و دلنشین و عارى از پیچیدگىهاى لفظى و معنوى است. در میان آثار منظوم وى ترکیببند عاشورایى او که در 114 بند به تعداد سورههاى قرآن کریم سامان یافته، مشهور است. «انابتنامۀ»او که حاوى نثر و نظم است حال و هواى نیایشى دارد. ترکیببند عاشورایى صفائى جندقى علىرغم جاذبههایى که دارد، یکدست نیست؛ ولى داراى بندهاى ممتازى است خصوصا اولین و بیست و نهمین بند آنکه از آثار مشهور عاشورا در زبان فارسى به شمار مىرود و الهامبخش شاعران آیینى در سرودن اشعار ماتمى است، و نوحههاى عاشورایى او نیز توسط نوحهسرایان استفاده میشود.
برگزیدۀ اشعار
بیمار کربلا به تن از تب، توان نداشت | تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت | |
گر تشنگی ز پا نفکندش غریب نیست | آب آنقدر که دست بشوید ز جان نداشت | |
در کربلا کشید بلایی که پیش وهم | عرش عظیم طاقت نیمی از آن نداشت | |
ز آمد شدِ غم اسرا در سرای دل | جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت | |
در دشت فتنهخیز که زان سروران، تنی | جز زیر تیغ و سایهی خنجر امان نداشت | |
این صید هم که ماند نه از باب رحم بود | دیگر سپهر، تیر جفا در کمان نداشت | |
یا کور شد جهان که نشانی ازو ندید | یا کاست او چنان که ز هستی نشان نداشت | |
از دوستانش آن همه یاری یقین نبود | وز دشمنان هم این همه خواری گمان نداشت | |
از بهر دوستان وطن غیر داغ و درد | میرفت سوی یثرب و هیچ ارمغان نداشت | |
تا شام هم ز کوفه در آن آفتاب گرم | جز سایهی سر شهدا سایبان نداشت | |
از یک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت | در سینه آتش غم خود گر نهان نداشت؟ | |
وز یک قطار اشک چرا خاک را نشست | گر آستین به دیدهی گوهرفشان نداشت؟ [۸] |
اولین بند از ترکیب 114 بندى
1
اى از ازل به ماتم تو در بسیط خاک | گیسوى شام باز و، گریبان صبح چاک | |
خود نام آسمان و زمین، آن چه اندر او | از نامۀ وجود چه باک ار کنند چاک؟ | |
تا جسم چاک چاک تو عریان به روى دشت | جان جهانیان همه زیبد به زیر خاک | |
ارواح، شاید ار همه قالب تهى کنند | تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک | |
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد، چه بیم؟ | رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک؟ | |
هم، آه سفلیان به فلک خیزد از زمین | هم، اشک علویان به سمک ریزد از سماک | |
خون تو آمده است امان بخش خون خلق | خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک؟! | |
تنها مقیم بارگهت، قلبنا لدیک! | سرها نثار خاک رهت، روحنا فداک! | |
خاک سیه به فرق قدح خوارهاى، که فرق | نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک | |
خوناب دل ز دیده «صفائى» بیا ببار | شرحى ز سرگذشت شهیدان کن آشکار [۹] |
2
باز از افق هلال محرم شد آشکار | بر چهر چرخ، ناخن ماتم شد آشکار | |
نى! نى! به قتل تشنهلبان از نیام چرخ | خون ریز خنجرى است که کم کم شد آشکار | |
یا برفراشت رایت ماتم دگر سپهر | و اینک طراز طرۀ پرچم، شد آشکار | |
یا از براى زخم شهیدان تشنهلب | از جیب مهر، نسخۀ مرهم شد آشکار | |
دلها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ | از نوک ناوکى که درین دم شد آشکار | |
این ماه نیست، نعل مصیبت در آتش است | کز بهر داغ دودۀ آدم شد آشکار | |
صبح نشاط دشمن و، شام عزاى دوست | این سور ماتمى است که با هم شد آشکار | |
باز از نهاد نوحهسرایان، فراز و پست | آشوب رستخیز به عالم شد آشکار | |
آهم به چرخ رفت و، سرشکم به خاک ریخت | اکنون نتیجۀ دل پرغم شد آشکار | |
ز افغان سینه، ابر پیاپى پدید گشت | ز امواج دیده، سیل دمادم شد آشکار | |
آهم: شراره خیز و،سرشکم: ستارهریز | این آب و آتشى است که توام شد آشکار | |
نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت! | یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت [۱۰] |
3
بست آسمان کمر چو به آزار اهل بیت | بگشود در زمین بلا، بار اهل بیت | |
بر یثرب و حرم دو جهان سوخت، تا فتاد | با کربلا و کوفه سر و کار اهل بیت | |
روزى لواى آل على شد نگون، که زد | خرگه به صحن ماریه، سردار اهل بیت | |
ز آن کاروان جز آتش حسرت به جا نماند | چون کوچ کرد قافله سالار اهل بیت | |
لبتشنه جان سپرد، مگر برد دجله را | سیل سرشک دیدۀ خونبار اهل بیت؟ | |
دشمن ندانم آتش کین در خیام زد؟ | یا در گرفت ز آه شرر بار اهل بیت؟! | |
گردون چرا نگون نشد آن دم که از حرم | شد بر سپهر، نالۀ زنهار اهل بیت؟ | |
از آتش سموم مخالف به کربلا | یک گل نماند در همه گلزار اهل بیت | |
بعد از برادران و عزیزان و همرهان | حسرت: سپاه و، آه: علمدار اهل بیت! | |
تشویش و خوف و واهمه: غمخوار بیکسان! | اندوه و رنج و حسرت و غم: یار اهل بیت! | |
زنجیر و غل و بند: نگهدار پور و دخت! | شمشیر و تازیانه: پرستار اهل بیت! | |
خاشاک دشت: مرهم اعضاى کشتگان! | خوناب چشم: شربت بیمار اهل بیت! | |
خفتى به خاک و خون تو و، در ماتمت ندید | جز خواب مرگ، دیدیدۀ بیدار اهل بیت | |
نگذاشت خصم سفله حجابى به هیچ وجه | جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بیت! | |
این جور از سلالۀ آدم، زیاد بود | عُشرى از آن هم، از همه عالم زیاد بود [۱۱] |
4
تنها نه خاکیان به تو جیحون گریستند | در ماتم تو، جن و ملک خون گریستند | |
خاکم به سر، برآر سر از خاک و در نگر | تا بر تو آسمان و زمین چون گریستند | |
چون سیل خون نشست زمین را؟ که عرش و فرش | از حد و نظم و ضابطه، بیرون گریستند | |
تا از عطش کبود شدت لب، فرات و نیل | از رود دیده سیل جگرگون گریستند | |
تا بر سنان، سرت سوى گردون بلند شد | بر فرشیان، ملایک گردون گریستند | |
هر چند خود ز اهل زمین سرزد این عمل | افلاکیان بر اهل زمین خون گریستند | |
بر تشنگان کشتۀ کوى تو، کاینات | از زخم کشتگان تو افزون گریستند | |
شد جیب روزگار به خون رشک لالهزار | خلقى ز بس به پهنۀ هامون گریستند | |
شد این عزاى خاص چنان عام، تا به هم | هشیار و مست و عاقل و مجنون گریستند | |
سوزند آفرینش اگر در غمت، سزاست | بر داغ ابتلاى تو این سوختن به جاست [۱۲] |
5
یک تیر از کمان حوادث برون نشد | کآن را قدر به سینۀ او رهنمون نشد! | |
در حیرتم که با همه سنگینى دلى، سپهر | از تاب آتش جگرش آب چون نشد؟ | |
آبى که بسته ماند بر اسباط مصطفى | در کام قبطیان ظلوم از چه خون نشد؟ | |
معمار هشت روضۀ مینو ز دست رفت | این طاق نه رواق چرا بیستون نشد؟ | |
با آنکه موج خون شهیدان به چرخ رفت | یا للعجب که روى فلک لالهگون نشد! | |
گردون دون نگر، که به میدان کفر و دین | جز بر مراد مردم بیدین دون نشد | |
ظلمى که شد بر آل پیمبر، به هیچکس | از ابتداى خلق جهان تا کنون، نشد | |
سرى نهفتهاند درین، ورنه ز انبیا | یک تن به صد هزار بلا آزمون نشد | |
در حق یک تن، این همه جور و ستم چرا؟ | بر روى یک دل، این همه اندوه غم چرا؟ [۱۳] |
6
در داد تن به مرگ، چو کارش ز جان گذشت | بگذاشت پاى بر سر جان، وز جهان گذشت | |
آمد به حربگاه و، به هر گام ز اهل بیت | صد رستخیز عام بر آن ناتوان گذشت | |
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست | کآب از رکاب پر شد و خون از عنان گذشت | |
دشمن، ز شق کمانى خود دست برنداشت | هر چند تیر نالۀ وى ز آسمان گذشت | |
از تاب زخم و، کوشش حرب و، غم حریم | جان ناگذشته از سر تن، تن ز جان گذشت! | |
و آن گه به روى خاک درافتاد و، کار او | از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت | |
در موج اشک و خون گلو، تشنه جان سپرد | وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت | |
برق ستیزه، خشک و ترش برگ و بار سوخت | بر یک بهار گلشن او، صد خزان گذشت | |
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنهکام | با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت | |
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید | بفشرد پاى و، بر سر خود هم قلم کشید [۱۴] |
7
بیمار کربلا، به تن از تب توان نداشت | تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت | |
گر تشنگى ز پا نفکندش، غریب نیست | آب آن قدر که دست بشوید ز جان نداشت | |
در کربلا کشید بلایى، که پیش وَهْم | عرش عظیم طاقت نیمى از آن نداشت | |
ز آمدْ شدِ غم اسرا در سراى دل | جایى براى حسرت آن کشتگان نداشت | |
جامى به کام تفتۀ طفلان از آن نریخت | کاو غیر اشک در نظر آبى روان نداشت | |
در دشت فتنه خیز، کز آن سروران تنى | جز زیر تیغ و سایۀ خنجر امان نداشت؛ | |
این صید هم که ماند نه از باب رحم بود | دیگر سپهر، تیر جفا در کمان نداشت | |
یا کور شد جهان، که نشانى ازو ندید | یا کاست او چنان، که ز هستى نشان نداشت | |
از بهر دوستان وطن، غیر داغ و درد | مىرفت سوى یثرب و، هیچ ارمغان نداشت | |
تا شام هم، ز کوفه در آن آفتاب گرم | بر فرق جز سر شهدا، سایبان نداشت | |
از یک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت؟ | در سینه، آتش غم خود گر نهان نداشت | |
چون مرغ سربریده و، چون صید خورده تیر | جان از حیات: سرد و، دل از زندگیش: سیر [۱۵] |
8
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار | چون نامه: روسیاهم و چون خامه: شرمسار | |
آن داستان کجا و، کجا این بیان سست؟ | از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار | |
این امر ناصواب که شد وضع در زمین | تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار | |
هر صبح و شام گه ز فلق، گاه از شفق | گردون به بر لباس غضب پوشد آشکار | |
روح القدس، هر آینه با صد هزار چشم | تا حشر گرید از غم این کشته، زار زار | |
در سوگ این ستم زده، فرزند مام دهر | هر شام گیسوان کند از مویه تار تار | |
دهقان، به فرق سنبل و ریحان بهار و دى | خاک سیاه ریزد ازین غصه بار بار | |
کاش، آبیار ابر به دامان دشت و کوه | سیلاب خون روانکند از چشم جویبار | |
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر، سپهر | انجم به جاى دامن گوهر کند نثار | |
یک نم، به چشم دجله و شط آب شرم نیست | خشکیدى ادنه ز آتش خجلت سرابوار | |
آمد خزان، بهار جوانان هاشمى | یا رب دگر مباد خزان را ز پى بهار! | |
آویزدت به دامن دل خارهاى غم | روزى اگر به خاک شهیدان کنى گذار | |
بر حصیر ذلت و، جن بر سریر جاه | از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه؟ [۱۶] |
9
گیتى پس از تو دایرهاش بىمدار باد | افلاک: با درنگ و، زمین: بیقرار باد | |
تا تلخ شد زبان به دهان تو از عطش | شهد و شکر به کام جهان ناگوار باد | |
از حسرت تو، شربت تسنیم و سلسبیل | غلمان و حور را به دهان زهرمار باد | |
با وصف تشنهکامىات اندر کنار شط | جارى به دجله ،خون دل از چشمهسار باد | |
تا پود و تار جسم تو، پامال پهنه گشت | موجود را، گسسته ز هم پود و تار باد | |
رفع عطش چو از تو نشد، جاودان چه سود | کز اشک دیده دامن ما جویبار باد | |
ز اندیشۀ حدیث تو هر دل که وارهید | محصور حکم حادثۀ روزگار باد | |
بر هر تنى که سوگ تو ناسازگار شد | فرسودۀ زمانۀ ناسازگار باد | |
گر در غمت ندیده «صفائی» دوام عیش | مفتون این سراچۀ ناپایدار باد | |
چشم شفاعت ار ز تو دارد به دیگرى | دور از جوار رحمت پروردگار باد | |
شاها! به خویشم، از همه کس بىنیاز خواه | در حشرم، از شفاعت خود سرفراز خواه [۱۷] |
10
در سوگ این ستمزدگان بحر و برگریست | هرچَ [۱۸] اندر آسمان و زمین، خشک و تر گریست | |
آن شب، زمین به خوارىشان سختتر گداخت | آن شب، زمان به زارىشان زارتر گریست | |
کاندر خرابه، دختر خردش رقیه نام | چون شمع صبح، از سر شب تا سحر گریست | |
از شور گریهاش، همه بینا و کور سوخت | از سوز نالهاش، همه شنوا و کر گریست | |
شمعى به بزم ماتمیان، همچو او نسوخت | چندان که غرق اشک فتد تا کمر، گریست | |
چون مرغ نیم کشتۀ گم کرده آشیان | بر پاى دام حادثه، سر زیر پر گریست | |
نَز [۱۹] زخم ناى و آبلۀ پاى و طعن نى | نز رنج راه و سختى طول سفر گریست | |
بهر پدر نه در به درىهاى خویش بود | هرچَ اندر آن خرابۀ بىبام و در گریست | |
ز اندیشۀ مدارِ وى، آن روز شمس سوخت | در فکرت حیات وى، آن شب قمر گریست | |
دردا که این قضیه هنوز است ناتمام | چندان که بختم از تف دل باز مانده خام [۲۰] |
تضمین غزل سعدى
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم | داد ز سعد روشنم!واى زِ بختِ مقبلم | |
رخت کجا کشم؟ کزین غایله خیز منزلم | ||
«بار فراق دوستان بس که نشسته بر دلم | مىرود و نمىرود ناقه به زیر محملم» | |
کى خبرش ز حال من پاى نرفته در گلى؟ | لطمۀ موج غم بود رنج فزاى هر دلى | |
عیش کند چو آدمى، رخت کشد به ساحلى | ||
«بار بیفکند شتر چون برسد به منزلى | بار دل است همچنان، ور به هزار منزلم!» | |
حسرت زلف قاسمام برد ز تاب تن، گرو | سنبل جعد اکبرم، حسرت کهنه ساخت نو | |
دل که اسیر سلسله، تن نرود به تاز و دو | ||
«اى که مهار مىکشى! صبر کن و سبک مرو | کز طرفى، تو مىکشى وز طرفى سلاسلم» | |
اى ز سپهر سختکین، تشنۀ دشت ابتلا | وى ز زمین سستپى، غرقۀ قلزم فنا | |
خفته به خاک کربلا، کشته: تو و اسیر: ما | ||
«بار کشیدۀ جفا، پرده دریدۀ وفا | راه ز پیش و، دل ز پس، واقعهاى است مشکلم!» | |
در غمت، آه سینه را این تب و تاب کى شود؟ | دیدۀ اشکبار را، لجّه: سراب کى شود؟ | |
رفتم و، طلعت تو را هجر نقاب کى شود؟ | ||
«معرفت قدیم را، بعد: حجاب کى شود؟ | گرچه به شخص غایبى، در نظرى مقابلم» | |
در طلب تو، از ازل چشم و دلم به چار سو | گشته زبان به گفتگو، رفته نظر به جستجو | |
تا ابدم نهان و فاش از پى توست راى و رو | ||
«آخر قصد من تویى، غایت جهد و آرزو | تا نرسم، ز دامنت دست امید نگسلم» | |
تا سر تو جدا ز تن، سر به بدن: وبال من | بعد تو انتساب جان، موجب انفعال من | |
یاد تو از روان من، نام تو از مقال من | ||
«ذکر تو از زبان من، فکر تو از خیال من | چون برود؟ که رفتهاى در رگ و در مفاصلم» | |
اى که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق | وى که به سوگت، آهِ من برده از آسمان سبق | |
گر نظرى کنى به من، برگذرم ز نُه طبق | ||
«ور گذرى کنى، کند کشتۀ صبر من ورق | ور نکنى، چه بردهد بیخ امید باطلم؟» | |
جنبش مهر را همى دیگ سکون جدا پزم | آتش هجر را جدا دست به لب فراگزم | |
یک دل و داغ چند تن؟! آه چنین کجا سزم | ||
«داروى درد شوق را با همه علم، عاجزم | چارۀ کار عشق را با همۀ عقل، جاهلم» | |
چند «صفایى» از غمش دست ملال بر دلى؟ | وز مژۀ محیط زا، پاى نشاط در گلى؟ | |
گویى اگرچه حاصلى نیست مرا ازین، ولى | ||
«سنت عشق «سعدیا!» ترک نمىکنم، بلى | کى ز دلم بدر رود خوى سرشته در گلم؟» [۲۱] |
تضمین غزل سعدى
دیدى آخر که فلک ریخت چه خاکى بر سرم؟ | کز سر نعش تو باید نگران درگذرم | |
اینک از کوى تو پیش آمده راه سفرم | ||
«مىروم، وز سر حسرت به قفا مىنگرم | خبر از پاى ندارم که زمین مىسپَرم» | |
چون روم من که ز غم جان و دلم مىپیچد | چون سلیم این تن طاقت گسلم، مىپیچد | |
وز سرشک مژگان پا به گلم مىپیچد | ||
«پاى مىپیچم و، چون پاى دلم مىپیچد | بار مىبندم و، از بار فروبستهترم» | |
گاه صد لجّه خون ز اشک غماندوز کنم | گاه صد مشعله از نالۀ دلدوز کنم | |
صبح: خون گریم و شام: آه فلک سوز کنم | ||
«وه که گر بر سر کوى تو شبى روز کنم | غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم» | |
دل به جان آمد و، تن در غم هجران اجل | خرّم آن دم که زنم چنگ به دامان اجل | |
شاید ار بعدِ تو باشم همه، جویانِ اجل | ||
«چه کنم؟ دست ندارم به گریبان اجل | تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم» | |
چشم، یک چشم زد ار جانب ما باز کنى | با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنى | |
و آن گه از حالت من پرسشى آغاز کنى | ||
«هر نوردى که ز طومار غمم باز کنى | حرفها بینى آلوده به خون جگرم» | |
ناقه را پا به گل، از قطرۀ دریا زایم | باز دشمن برد از کوى توام، چون پایم! | |
روى در راه و، به بالین تو محکم رایم | ||
«به قدم رفتم و، ناچار به سر، بازآیم | گر به دامن نرسد دست قضا و قَدرم» | |
برد تا ذلّ غیاب تو ز دل عزّ شهود | داد بر باد عدم یاد توام خاک وجود | |
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود | ||
«آتش هجر ببرد آب من خاکآلود | بعد ازین، باد به گوش تو رساند خبرم» | |
تا تو را غنچۀ کام از دم پیکان بر رُست | همه اسباب شکست دل ما، گشت درست | |
رشتۀ زندگى از مرگ تو، سخت آمد سست | ||
«خاک من، زنده به تأثیر هواى لب توست | سازگارى نکند آبوهواى دگرم» | |
سوخت در آتش دل، یاد برت خرمن من | برو سیل مژه برتاب رخت گلشن من | |
نخل بالاى تو، انگیخته گرد از تن من | ||
«خار سوداى تو، آویخته در دامن من | شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم | |
گر بدین دیده ز دیدار تو واخواهم ماند | لیک دل بر سر خاک تو به جا خواهم ماند | |
چون «صفائی» کىات از قید رها خواهم ماند؟ | ||
«گر به دورىّ سفر، از تو جدا خواهم ماند | تو چنان دان که همان سعدى کوته نظرم» [۲۲] |
منابع
پی نوشت
- ↑ صفائى.
- ↑ 1276-1196.
- ↑ 1260-1325.
- ↑ متولد 1283 ه.ق.
- ↑ متولد 1296 ه.ق.
- ↑ متوفاى 1332 ه.ق.
- ↑ دیوان اشعار صفائى جندقى، با تصحیح و مقدمۀ سید على آل داود، چاپ و انتشارات آفرینش، تهران 1370.
- ↑ برگرفته از مجموعه مراثی صفایی جندقی که به سال 1315 ه. ش به وسیلهی اسداله محبون جندقی چاپ شده است.
- ↑ همان، ص 273 و 274.
- ↑ همان،ص 274.
- ↑ همان، ص 275-276.
- ↑ همان، ص 276.
- ↑ همان، ص 283.
- ↑ همان، ص 291.
- ↑ همان، ص 293.
- ↑ همان، ص 314.
- ↑ همان، ص 329 و 330.
- ↑ هرچه.
- ↑ نه از.
- ↑ همان، ص 346.
- ↑ همان، ص 412 و 413.
- ↑ همان، ص 415 و 416.