سروش اصفهانى
سروش اصفهانی (زاده 1228 ه.ق در اصفهان- درگذشته 1285 در تهران) شاعر قرن سیزدهم بود.
سروش اصفهانی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا محمدعلی خان بن قنبرعلی اصفهانی سدهی |
زمینهٔ کاری | شعر و ادبیات |
زادروز | 1228 ه. ق. سده (در حوالی اصفهان) |
پدر و مادر | قنبرعلی اصفهانی سدهی |
مرگ | 1285 ه. ق. تهران |
ملیت | ایرانی |
محل زندگی | تبریز، تهران |
جایگاه خاکسپاری | قم |
در زمان حکومت | ناصرالدینشاه قاجار |
لقب | شمسالشعرا |
سبک نوشتاری | خراسانى |
تخلص | سروش |
دلیل سرشناسی | شصتبند عاشورایى |
زندگینامه
میرزا محمد على اصفهانى ملقب به «شمس الشعراء» و متخلص به «سروش» در سده (از حوالى اصفهان) به دنیا آمد و در اصفهان به تحصیل علوم متداول زمانه خود پرداخت و از محضر حاج سید محمد باقر بید آبادى استفادهها برد و با تشویق و حمایت او بود که در فاصله زمانى کوتاهى به شهرت رسید. سروش بعد پس از مرگ قاآنى سالها به عنوان بزرگترین قصیده سراى عصر ناصرى شناخته مىشد.
آثار
سروش اصفهانى از ادامهدهندگان نهضت بازگشت ادبى در عصر ناصرى است و قصاید او از بهترین آثار منظوم در دوره قاجاریه به شمار مىرود که به شیوه فرخى (متوفاى 429 ه.ق) امیر معزى (متوفاى 542 ه.ق) در سبک خراسانى ساخته و پرداخته شده است.
- مثنوى روضة الاسرار[۱]
- مثنوى اردیبهشت نامه[۲]
- ساقىنامه
- الهىنامه
- شمس المناقب[۳]
- شصتبند عاشورایى[۴]
- دیوان[۵]
اشعار
شصتبند عاشورایى
از ویژگى ترکیببند عاشورایى سروش اصفهانى جامعیت موضوعى این اثر ماتمى است. در این ترکیببند از دعوت اهل کوفه گرفته تا وداع حضرت سید الشهداء با تربت پاک رسول خدا، فاطمه زهرا (س) و امام حسن مجتبى (ع) منع محمد حنفیه عزیمت به مکه و از آنجا به کربلا اظهار یاورى فرشتگان، ماجراى شهادت حر بن یزید ریاحى، احتجاج امام با لشکریان دشمن، روایت شهادت افراد حاضر در واقعه کربلا:
- هاشم
- یارى زعفر
- شهادت امام حسین (ع)
- وداع اهل بیت (ع) با شهداى کربلا
- ماجراى اسارت اهل بیت (ع)
- ورود اهل بیت (ع) به کوفه و شام
- ماجراى مجلس یزید
- شهادت حضرت رقیه (س)
- بازگشت اهل بیت (ع) به کربلا از شام
- عزیمت اهل بیت (ع) به مدینه از کربلا
- عزادارى اهل مدینه
- شکایت حضرت زینب (س) به رسول خدا (ص) و حضرت زهرا (س)
ترکیببند عاشورایى[۶]
آغاز ماه محرم
ای دیده خون ببار که ماه محرّم است | نزد خدای، دیدهی گریان مکرّم است | |
بیدیدهی پر آب و نفسهای آتشین | گر لاف مهر شاه زنی، نامسلّم است | |
بر یاد نور چشم پیمبر ز آب چشم | باللّه اگر جهان همه دریا کنی کم است | |
بشناس در مصیبت سلطان کربلا | قدر سرشک خویش که اکسیر اعظم است | |
بیشرم دیدهای که نگرید در این عزا | خالی جهان از آنکه دلش خالی از غم است | |
جایی که سر و قامت اکبر فتد ز پای | شرمنده باد سرو که سرسبز و خرّم است | |
بر صورت هلال درین ماه پر ملال | کاهیده جسم حیدر و پشت نبی خم است | |
موسی شکسته خاطر و عیسی فسرده دم | یوسف ز تخت سیر و سلیمان ز خاتم است | |
آمیخته به اشک خلیل و سرشک خضر | امروز آب چشمهی حیوان و زمزم است | |
پیش از شهادت شه لب تشنگان، رُسُل | بگریستند بر وی و مظلومیش به کل |
نامه کوفیان به امام حسین (ع)
چون رایت ستم به یزید لعین رسید | از کوفه نامهها به امام مبین رسید | |
کای گشته انس و جان به سلیمانیت مقرّ | در دست دیو سفله به ناحق نگین رسید | |
آدم صفت بیا و زمین را خلیفه باش | کابلیس را خلافت روی زمین رسید | |
هستی تو مستحقّ خلافت پس از حسن | ما را به اتّفاق، روایت چنین رسید | |
باز آی سوی کوفه و برکش لوای دین | ورنه لوای کفر به چرخ برین رسید | |
بهر هدایت ار نخرامی بدین دیار | خواهد خلل ز خصم به بنیان دین رسید | |
گر دستگیر ما نشوی روز بازخواست | گوییم دست ما نه به حبل المتین رسید | |
چون نامه را بخواند، بدانست شاه دین | کاو را گه شدن به دم تیغ کین رسید | |
نزدیک شد که دختر زهرا شود اسیر | وقت شهادت پسر نازنین رسید | |
با خویش گفت: «وقتی ادای امانت است | بیع بهشت را سرِ ما در ضمانت است» |
حرکت کاروان از مدینه به کربلا
بگرفت راه بادیه سالار کربلا | مشتاق کشته گشتن و آمادهی بلا | |
درهای آسمان همه شد باز و آمدند | در خدمتش ملایکه از عالم عُلا | |
آمد نخست حُرّ به سر راه شاه دین | هر سنگ میزدش سوی خلد برین صلا | |
اول امیر لشکر کین بود و ای عجب | شد اولین شهید به شمشیر ابتلا | |
شه در زمین بادیه آمد فرود و گفت: | زین خاک یافت دیدهی امید من جلا | |
بنمود مقتل شهدا را یکان یکان | فرمود آمدیم به سوی وطن، ملا | |
ما والی ولایت رنج و مصیبتیم | با ما نیاید آنکه ندارد سرِ ولا | |
در تیره شب روانه به سوی وطن شوید | کز انفعال رفت نیارید بر ملا | |
افراشتند خیمه در آن عرصهی الم | کامد برون ز کوفه علم از پی علم |
بیعت امام با یاران
چون شب فرو گرفت جهان را، شه شهید | اصحاب را بخواند پی بیعت جدید | |
فرمود: یافتم همه اصحاب خویش را | اندر وفا یگانه و اندر صفا فرید | |
برداشتم ز گردشان عهد خویش را | جنت دهد جزای شما خالق مجید | |
لیکن برون روید از این ورطهی خطر | شب تیره و به خواب گران لشکر عنید | |
فردا قتیل تیغ مخواهید خویش را | مقتول خواسته است به تنها مرا یزید | |
گفتند کز تو باز نخواهیم داشت دست | گیریم ما چگونه سر خویش و تو وحید؟ | |
چون دید شاه دین که نخواهند بازگشت | هستند پایدار در آن محنت شدید | |
فرمود بنگرید به فردوس جایتان | دیدند و شد شب شهدا همچو روز عید | |
آمدند اسحر [۷] بر آن قوم نیکبخت | کای جیش حق به کوی شهادت کشید رخت |
محمد بن حنفیه
آمد محمد حنفیه به اضطراب | گفت: اى برادر از سفر کوفه رخ بتات | |
مرکب خداى را به سوى کوفه زین مکن | خلق مدینه را ز فراقت حزین مکن | |
بر عهد کوفیان نتوان داشت اعتماد | دورى ز بارگاه رسول امین مکن | |
در شهر دین به جز تو کنون شهریار نیست | بىشهریار بهر خدا شهر دین مکن | |
باللّه که اهل کوفه به خون تو تشنهاند | آهنگ زینهار بدان سرزمین مکن | |
در بر مخواه فاطمه را کسوت عزا | ماتمسراى خویش بهشت برین مکن | |
ناچار اگر روى به سوى اهل کین سفر | با زینب و سکینه سوى اهل کین مکن | |
فرمود سوى مرگ همى خواندم قضا | رو پنجه با قضاى جهان آفرین مکن | |
اهل مرا اسیر و مرا کشته خواسته است | ما را به ما گذار و جزع بیش ازین مکن | |
رفت از پى وداع سوى خانه خداى | برخاست از مدینه خروشى ز هر سراى |
حر بن یزید ریاحی
آمد بر امام مبین حُرّ خوشسرشت | بگشاده حور بهروى آغوش در بهشت | |
از کرده توبه کرد و درآمد به حربگاه | با اهل کوفه گفت که: اى قوم بدکنشت | |
آخر به سوى شاه نوشتید نامهها | بى آنکه شاه نامه به سوى شما نوشت | |
او را گذاشتید و شدید از پى یزید | کردید پشت بر حرم روى در کنشت | |
شنعت، بر آن گروه بسى کرد و برکشید | شمشیر از نیام و زمین را به خون سرشت | |
آهنگ شاه کرد پس از قتل بیشمار | یک ذره از خلوص و ارادت فرو نهشت | |
کامد ندا بدو که برو کشته شو بیا | سوى جهان خرم و خوش زین جهان زشت | |
از دور کرد با شه دین آخرین وداع | راه نبرد گاه دگر باره در نوشت | |
برگشت سوى دشمن و کوشید و کشته شد | کس تخم دوستى و ارادت چو او نکشت | |
شه در رسید و گفت رسیدى به کام خویش | آزاد باش در دو جهان همچو نام خویش |
جون بن حوی
آمد یکی غلام سیه روی دل سپید | دل در برش ز شوق شهادت همی تپید | |
آزاد کرده بودش اندر ره خدا | چرخ سپید چشم، سیاهی چو او ندید | |
با روی او چو داشت شب قدر نسبتی | حق بر هزار ماهش از آن روی برگزید | |
با شاه گفت: «ای که ولای تو کرده فرض | ایزد به هر سیاه و سپیدی که آفرید | |
فرمای تا به راه تو جان را کنم فدا | ای در کف تو جنّت فردوس را کلید | |
صد چشمه از محبّت تو در دلم گشود | چون آب زندگی که ز ظلمات شد پدید» | |
فرمود شاه دین که سر خویش پاس دار! | بر شب ستاره ریخت چو از شاه این شنید | |
گفتا: چه میشوی که من تیره روی را | با خود بری به خلد و گشایی در امید | |
منگر سیاهیم که به سوی خلیل حق | ذبح فدا سیاه ز سوی خدا رسید | |
پذیرفت شاه و گفت که رویت سپید باد | جان را کنون به نعمت فردوس ده نوید | |
آمد به سوی معرکه با تیغ هندوی | در دشت زنگیانه یکی نعره برکشید | |
تیغ برهنه در کف زنگی غلام تافت | ز ابر سیاه، برق تو گفتی همی جهید | |
خونش به راه شاه شهیدان بریختند | جنّت، درم خریده به یک مشت خون خرید | |
همرنگ زاغ بود و به یمن قبول شاه | طاووس خُلد گشت و به خُلد برین چمید | |
آمد به سوی شاه حبیب خمیده پشت | گفت ای کلید دوزخ و جنّت ترا به مشت |
حبیب بن مظاهر
پیرانه سر به معرکه جولانم آرزوست | دشت مصاف و عرصه میدانم آرزوست | |
سر باختن چو گوى به میدان عشق شاه | با قامتى چو خم شده چوگانم آرزوست | |
یک دشت پر ز دیو و سلیمان ستاده فرد | جان باختن به راه سلیمانم آرزوست | |
باز سپیدم آمده از آشیان قدس | مَنعم مکن که ساعد سلطانم آرزوست | |
شد سیر از مصاحبتِ جسم، جان من | دیدار حور و صحبت رضوانم آرزوست | |
پشتم خمیده گشت ز پیرى بنفشهوار | از دست حور، دسته ریحانم آرزوست | |
دادش اجازه شاه سوى خصم رفت و گفت | در راه شاه، باختنِ جانم آرزوست | |
موى سپید کرده به خون سرخ، کاین چنین | رفتن سوى پیمبر و یزدانم آرزوست | |
شاه آمد و نهاد سرش در کنار خویش | فرمود: باد مُزد تو با کردگار خویش |
عباس بن علی
عباس نامدار چو از پشت زین فتاد | گفتى قیامت است که مه بر زمین فتاد | |
آه از دمى که بهر سکینه به دوش مشک | لابد به راه از پى ماء معین فتاد | |
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف | بر یاد حلق تشنه سلطان دین فتاد | |
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک | ز آن پس میان دایره اهل کین فتاد | |
افتاد بر یسار و یمین لرزه عرش را | چون هردو دست او ز یسار و یمین فتاد | |
فریاد از آن عمود که دشمن زدش به سر | و آن گاه مغفرش ز سر نازنین فتاد | |
چشمش ز حلقه چون به در افتاد از عمود | بر ابروان حیدر کرار چین فتاد | |
آمد امیر تشنهلبانش به سر دوان | او را چو کار با نفس واپسین فتاد | |
بر روى شاه خندهزنان جان سپرد و گفت | خرم کسى که عاقبتش این چنین فتاد | |
قاسم از شاه خواست اجازت پى نبرد | بگذشته سیزده ز سرش چرخ لاجورد |
قاسم بن الحسن
فرمود شاه دین که: بنه از سر این خیال | لشکر: گران و کار بزرگ و تو خردسال | |
ماه نُوِى بوَد گه تابیدنت، بتاب! | سرو نوى بود گه بالیدنت، ببال! | |
از صد تبر درخت کهن را گزند نیست | وز یک تبر ز پاى درآرند صد نهال | |
چندان که لابه کرد نپذیرفت شاه دین | آمد به گوشهاى دل نازک پر از ملال | |
تعویذ و گفته پدر آمد به خاطرش | برخواند و گشت خاطرش آسوده از کلال [۸] | |
دید اندر او نوشته به هر جا که بنگرى | بگرفته گِرد عَمّ تو را لشکر ظلال | |
باید که جان خویش ندارى ازو دریغ | گر منع مىکند به برش ناله کن بنال | |
آمد به نزد شاه و نوشته بدو نمود | کاین حکم را چه چاره کنم غیر امتثال | |
بگریست شاه دین که مرا هم وصیتىست | در حق تو از آن شه خوشخوىِ خوشخصال | |
بربست عقد فاطمه را از براى تو | عباس و عون شاهد عقد و گواه حال | |
مَهر عروس، در ره امت فدا شدن | آرى چنین رجال خرامند در حجال [۹] | |
در خیمه با عروس برآسود ساعتى | کآمد ز دشت معرکه آواز القتال | |
از جاى جست و گریهکنان با عروس گفت | ما و تو را به روز قیامت بود وصال | |
گردون چه گفت؟گفت: دریغا ازین خرام! | اختر چه گفت؟گفت: فسوسا برین جمال! | |
در بر گرفت بهر وداعش امام ناس | پوشاند بر مثال کفن در برش لباس |
فرزندان زینب (س)
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین | مىسود روى خویش به پاى امام دین | |
گفت اى فداى اکبر تو جان صد چو آن | گفت اى فداى اصغر تو جان صد چو این | |
عون و محمد آمده از بهر عون تو | فرماى تا روند به میدان اهل کین | |
فرمود: کودکند و ندارند حرب را | طاقت على الخصوص که بالشکرى چنین | |
طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شاه | گه سر به آسمان و گهى چشم بر زمین | |
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول | پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین | |
این یک پى قتال دوانید از یسار | آن یک پى جدال برانگیخت از یمین | |
بر این یکى ز حیدر کرار مرحبا | بر آن دگر ز جعفر طیار آفرین! | |
گشتند کشته هردو برادر به زیر تیغ | شه را نماند جز على اکبر کسى معین | |
نوبت رسید چون به على اکبر جوان | گوش فلک درید ز فریاد بانوان |
علی اکبر
از خیمه شاهزاده چو آهنگ راه کرد | شاه از قفاى او به تحیر نگاه کرد | |
اندر میان خویش و گروه مخالفان | سلطان دین خداى جهان را گواه کرد | |
گفتا بدین گروه فرستادم این غلام [۱۰] | کِش هر که دید یاد رسول اله کرد | |
شهزاده تاخت با رخ تابان به پیش صف | دشت مصاف مطلع خورشید و ماه کرد | |
شمشیر برکشید و میان سپاه شد | مانند شیر حق متفرق سپاه کرد | |
بیتاب شد زِ تشنگى و تفِ [۱۱] آفتاب | برتافت رخ ز لشکر و آهنگ شاه کرد | |
شاهش به برکشید و زبان در دهان نهاد | تفسیده [۱۲] نیز کام پدر دید و آه کرد | |
با حلق تشنه باز به فرمان شاه دین | بهر وداع روى سوى خیمهگاه کرد | |
برگشت سوى لشکر و روز سپید را | بار دگر به چشم لعینان سیاه کرد | |
کآمد سپاه در حرکت از چهار سوى | کوشید و جان فداى شه بىپناه کرد | |
جوشان ز حلقههاى زره چشمههاى خون | سرو قدش ز خانه زین گشت سرنگون |
علی اصغر
بودش به گاهواره یکى دُرّ شاهوار | درّى به چشم خرد و به قیمت بزرگوار | |
چون شمع صبح دیدهاش از گریه بىفروغ | جسمش چو ماه یکشبه از تشنگى نزار | |
بىشیر مانده مادر و کودک لبش کبود | پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمهسار | |
شد سوى خیمه طفل گرانمایه برگرفت | و آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار | |
رحمى به تشنهکامى من، گر نمىکنید | بارى کنید رحم بر این طفل شیرخوار | |
گفتند بهر آل على نیست بهرهاى | گردد اگر زمین همه پر آب خوشگوار | |
تیرى زدند بر گلوى اصغر اى دریغ | نوشید آب از دم پیکان آبدار | |
بگذشت تیر از گلوى نازکش چنانک | سوزن ز پرنیان و ز گلبرگ تازه خار | |
ز آن پس فرو نشست به بازوى شاه دین | مجروح کرد بازوى آن شاه تاجدار | |
خون مىسترد از گلوى طفل نازنین | مىکرد عاشقانه سوى آسمان نثار | |
یک قطره خون به سوى زمین باز پس نگشت | شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار | |
بردن به خیمهاش نتوانست از آنکه بود | از روى شهربانوى بیچاره شرمسار | |
شد سوى خیمهگه، قدمى چند و بازگشت | برکند خاک بادیه با نوک ذو الفقار | |
کردش دفین و باز برآمد به پشت زین | ز آن پس میان به کشته شدن بیست استوار | |
آمد به سوى معرکه تیغ پدر به مشت | یک بهره ز آن گروه به یک تاختن بکشت |
شهادت امام حسین (ع)
روزى چنان به یاد زمین و زمان نداشت | جورى ستاره کرد که خود در گمان نداشت | |
دانى دراز بود چرا روز قتل شاه؟ | زیرا که قوّت حرکت، آسمان نداشت | |
گشتند یاوران همه مقتول و یاورى | کش آورد سمند و بگیرد عنان نداشت | |
فریاد از آن زمان که گرفتند گرد وى | راه برون شتافتن از آن میان نداشت | |
جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن | دلسوز جز جراحت تیر و سنان نداشت | |
افتاد بر زمین و ز بس زخم بر تنش | چندان که بر زمین بنشیند توان نداشت | |
مىرفت خون ز حلقش و با حق جز این سخن | کز جرم شیعیان بگذر، بر زبان نداشت | |
گفتم که از جسارت قاتل کنم حدیث | لیکن «سروش» ناطقه یاراى آن نداشت | |
بگرفت آفتاب و بلرزید کوه و دشت | بارید خون تازه ازین باژگونه طشت |
دیگر اشعار
دارم اندر دست خونین خامهای | تا که بنویسم مصیبت نامهای | |
لیک میترسم که سوزد خامهام | همچنان ننوشته ماند نامهام | |
بشنو از معصوم این معنیّ نغز | پوست را بدورد کن، بر گیر مغز | |
بود روزی در مقام خود خلیل | غرق تسبیح خداوند جلیل | |
گفت حق برگو بدو جبریل را | که ببر حلقوم اسمعیل را | |
در یکی دل نیست گنجای دو دوست | زین دو یک، یا حبّ ما یا حبّ اوست | |
کش نماید ذبح اسمعیل سهل | چون ببینند حال شاه و حال اهل | |
گفت بنگر عاشق خاصّ مرا | خوش به خون خویش غوّاص مرا | |
آن برادر دادنش در راه ما | و آن سپردن جان به قربانگاه ما | |
و آن برادرزادگان مقبلش | خاصّه اکبر، میوهی باغ دلش | |
چونکه ابراهیم او را بنگریست | بر شه لب تشنه بسیاری گریست | |
گفت حق بر گریهات احسنت و زه! | که بود از ذبح اسمعیل به | |
چون گرستی بر خدیو کربلا | کردم از فرزند تو دور این بلا | |
گریهی تو بهر آن شاه کریم | گشت اندر راه ما ذبح عظیم | |
گریهی تو بهر قربانی تست | شو ببر، فرزند خود را تند رست | |
ای خوش آن چشمی که گریان بهر اوست | و آن دلی کاو گشته بریان بهر اوست [۱۳] |
آمد آن عباس، میر عاشقان | آن علمدار سپاه عاشقان | |
تفّ خورشید و تفّ عشق و عطش | هر سه طاقت برده از آن ماهوش | |
چشم از جان و جهان بردوخته | از برادر عاشقی آموخته | |
میزد از عشق برادر یک تنه | خویش را از میسره بر میمنه | |
بدسرشتی ناگهان، از تن جدا | کرد دست زادهی دست خدا | |
گفت: ای دست، ار فتادی خوش بیفت | تیغ در دست دگر بگرفت و گفت: | |
آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟ | مست کز سیلی گریزد مست نیست | |
خود مکافات دو دست فرشیام | حق برویاند دو بال عرشیام | |
تا بدان پر، جعفر طیّاروار | خوش بپرّم در بهشتستان یار | |
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ | اندر آن دست دگر بگرفت تیغ | |
برکشید ذو الفقار تیز را | آشکار کرد، رستاخیز را | |
کافری دیگر در آمد از قفا | کرد دست دیگرش از تن جدا | |
گفت گر شد منقطع دست از تنم | دست جان در دامن وصلش زنم | |
دست من پر خون به دشت افکنده به | مرغ عاشق، پرّ و بالش کنده به | |
کیستم من، سرو باغ عشق حی | سرو بالد چون ببرّی شاخ وی |
منابع
پی نوشت
- ↑ در وقایع کربلا که یک سال پس از درگذشتش در شهر تبریز به چاپ رسید
- ↑ در شرح جنگهاى حضرت على (ع) حاوى 9200 بیت که اخیرا چاپ شده است.
- ↑ در مدیحت آل اللّه و در قالب چندین قصیده حاوى 2000 بیت
- ↑ بیشتر در سبک عراقى بوده و گاه به گاه از شگردهاى سبک خراسانى نیز استفاده شده است.
- ↑ به سال 1340 در دو جلد منتشر شده است.
- ↑ بخشی از شصتبند عاشورایی
- ↑ اسحر: جادوتر.
- ↑ درماندگى و خستگى.
- ↑ حجلهها.
- ↑ پسر جوان.
- ↑ حرارت و گرما.
- ↑ خشک و پرالتهاب از اثر تشنگى.
- ↑ مثنوی روضة الاسرار.